شهیدی که در غبار تاریخ گم شد (4)

گاه دل بهمن به نامه ای از سوی کاترین شاد می شد در هر حرف و نقطه خط محبوب با یاد خط و خالش مشام جان را خوشبو می ساخت و چون دری به سوی معشوقه ی خود
شنبه، 1 مهر 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهیدی که در غبار تاریخ گم شد (4)
شهیدی که در غبار تاریخ گم شد (4)





 

نامه های کاترین

گاه دل بهمن به نامه ای از سوی کاترین شاد می شد در هر حرف و نقطه خط محبوب با یاد خط و خالش مشام جان را خوشبو می ساخت و چون دری به سوی معشوقه ی خود باز نمی یافت، نقش او را در درون خویش می جست.
آری هر خط و نقطه ی نامه را به یاد خط و خال دلبند بارها می نگریست و به دامان دل می گریست و به تماشای آن می نشست.
دو مطلب، یکی نامه در زندان بابل، درد بهمن را تا حدودی درمان می کرد و وقتی روز و شب هجران خیلی بر دوش دلش سنگینی می نمود با پاسخ هر نامه به کاترین از این سنگینی می کاست و دیگر که مهم است، این بود که او با روح اسلام آشنایی بهتری یافت و به قدر خودش به عمق اسلام رسید. شب ها نمی خوابید و در زندان به تهجد می گذرانید. نماز را با خلوص و تمرکز می خواند و نیاز نماز را با درمان اسیران، می پرداخت.
ضمناً تحولی هم به ظاهر خود داد، یعنی دیگر ریش خود را نتراشید و موی خود را بلند کرد. موسیقی را هم گوش نکرد. حلال خدا را حلال دانست و حرام او را حرام، کوشید تا یک مسلم واقعی باشد.
یک روز برای دیدار بهمن به زندان بابل می روم. بهمن به من می گوید: شب های شما پر ستاره است اما این ستاره ها با شما هیچ ربطی ندارند. ولی من در سلول خودم از پنجره ی کوچکم یک ستاره می بینم، این ستاره با من مربوط است، گویی نزدیک می آید، با دل و دیده و جانم آشنا می شود. شب ها تنها من و این ستاره با هم راز و نیاز می کنیم. گویی او از خدای معبود من برایم پیام آور است که دلجویی ام می کند،‌ با من حرف می زند. این ستاره با دل و روحم نجوا می کند، گاه می گویم اگر روزی از این سلول و این زندان رها شدم، این ستاره را هم با خود می برم. او قطره ی اشک من است،‌ در صدف جانش می پرورم تا مرواریدی شود. آن قدر به پایش خون می گریم تا او نیز قطره ی خونی شود، آن قطره ی خون را در دلم جا می دهم. اگر یک روز به شهادت برسم از آن قطره ی خون دل که بیرون شده، روحم هزار دل خون شده می سازد که به دل لاله داغ تازه تر کند و سوز شمع را بلند آوازه تر کند که یاد بهمن را بر آرد هر دروازه اندرزد که در آیین انسانی سراندازد که تا هر کار زشتی را در آیین مسلمانی براندازد.

ازدواج بهمن و کاترین

شب هجران و روز فراق به پایان می رسد. وصل پیش می آید. دو دل که روزها و هفته ها، بلکه ماه ها است به خاطر یکدیگر می تپند به هم می رسند. پس از مدتی (که طولانی نیست) بهمن از زندان آزاد می شود و در اولین فرصت با کاترین ازدواج می کند. البته او را به اروپا می برد، شاید بتواند فلجش را معالجه و دردش را درمان کند، اما نتیجه نمی گیرد و ناامید باز می گردد.
ناگفته نماند که کاترین عدل در یک پیک نیک در اثر سقوط از کوه (زمانی که محصل دبیرستان رازی بوده) با صدمه ای که به نخاع او می رسد، فلج می شود؛ یعنی از کمر تا پایین، اعصابش از کار می افتد. در دوران درد و بیماری سخت، تنها دوست او من بودم. تا پس از چندی با بهمن حجت کاشانی آشنا می گردد و همین آشنایی (در زندان) است که منجر به ازدواج این دو تن می شود. بهمن در خانه ی کاترین در پونک استقرار می یابد. این دوره ی ازدواج که دوره ی خوش گذرانی آنها است، در باغ پونک سپری می شود. اغلب با گل ها و لاله ها و بنفشه ها و گل های ناز، وقت ها را می گذرانند و ساعاتی را نیز به قرائت قرآن صرف می کنند. کاترین نه تنها بهمن را شوهر خوبی می یابد بلکه او را یک معلمی می داند که روحش را تلطیف نموده، با روح اسلامش آشتی می دهد. او را به نماز وا می دارد، نمازی که در آن هم راز است و هم نیاز است و هم ناز.

میهمانی های دربار

کاترین عدل، کودکی خود را در آغوش مکنت و تنعم گذرانیده بود. یکی از چند دردانه های درباری به شمار می رفت.
همه، حتی شاه مدفون، او را دوست می داشت. اشرف و دیگران او را در آغوش مهر می فشردند و مثل گلی که در کویر بروید از سموم مهربانی های این خسان دور از عصمت، برخوردار شد تا کم کم بزرگ شد. زبان انتقاد کاترین از بچگی چنان بود که هیچ یک از درباریان از آن در امان نمی بودند. کاترین از آنان نفرت داشت و دلش نمی خواست در آن بزم های شاهانه شرکت کند. زیرا با دیدن آن خیانت و فساد، رنجی شگرف در روحش ایجاد می شد که نمی توانست ساکت بماند. شب های دیرپا همه در بزم رنگین گروه ننگین شاه دست می افشاندند و لذت ها می بردند و انبان زباله دان خویش را از طعمه ها می انباشتند. غافل از همه چیز و همه کس به هوس های خویش مشغول بودند و در اجرای اطفای شهوات از هیچ مفسده ای روی نمی گرداندند.
در همان شب های عیش اشرافیان از خدا بی خبر، دردمندان و بی نوایان و یتیم های بی سامان با سفره های تهی از غذا و با دل های شکسته، اشک ماتم می ریختند و شب را با اندوه به سر می بردند و صبح را با دربه دری و خون جگری به شب اتصال می دادند.
مستان عشرتکده ها و لاابالیان کاخ نشین، از محنتکده های مستمندان بی خبر بودند. انسان ها و سعادتمندان هر دوران آن کسانی هستند که:
نماز را به راز و نیاز می خواستند و نیازشان نیز برآوردن حاجت حاجتمندان است. دست نوازش گرشان را تنها به گرد سر یتیمان به گردش در می آوردند، نه چون تبهکاران شهوت پرست، که دست هوس بر سر روسپیان می کشیدند و بر خنگ تباهی ها کام می راندند.
کاترین پس از اینکه با بهمن مسلمان، روزگاری را دریافت و به انسانیت گذراند، به روح اسلام راستین پی برد و دانست که فرمانبرداری امر خدا واجب است و مهربانی با خلق خدا لازم، مصمم می شود امر به معروف و نهی از منکر کند.
باری یک شب که به محفل شاهانه می روند به شاه می گوید بیاید و مسلمان شود، شاه مثل کسی که دچار صاعقه شده باشد از شنیدن سخن نا به هنگام کاترین، کنترل اعصاب خود را از دست می دهد. به طوری که چند مرتبه عینک از چشم برمی گیرد و بر چشم می نهد. سپس حیرت زده در برابر سخن کاترین می ماند. اگر کسی غیر از این دختر جسور این سخن را زده بود حکم قتل او را همان گاه امضا کرده به جوخه ی اعدامش می سپرد.
گفتیم که کاترین در آغوش درباریان بزرگ شده بود و خیلی مورد حمایت و شفقت شاه بود. پیامی هم برای اشرف می دهد که او نیز مثل برادرش شاه، باید مسلمان شود ولی از او پاسخی نگرفت.
شهیدی که در غبار تاریخ گم شد (4)

اعجاز باردار شدن کاترین

می دانیم که کاترین فلج بود و پزشکان جراح و متخصصین گفته بودند که محال است او باردار شود ولی خدای طبیبان و حکیم حکیمان اراده اش دیگر بود و برخلاف نظر آنان کاترین باردار می شود و به خوبی وضع حمل می نماید.
مصلحت و مشیت و حکمت حق بر همه چیز بشر مقدم است. قادر، تنها اوست و اوست که خیش اندیشه را در شیارهای باریک مغز می بیند و از اوست که هر نطفه را از پس «علقه» و «مضغه» نقش می بندد و اوست که بر چنین نقشی، روح می دمد. آری اوست که از نیستی، هستی می آفریند و معمای آفرینش را تحلیل می فرماید و در عین حال متفکران را از به وجود آوردن موجودات در حیرت می گذارد.
آورد به اضطرابم اول به وجود
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود
رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود
خواب آشفته حال حیات انسان عجیب است. گروهی از صاحب نظران می گویند راستی زندگی انسان جز خواب پریشانی نیست. شاید این گفته تا حدودی صحیح باشد.
و از عظمت الله هر چه بگویم بسیار کم است، او بی نهایت است و ما را در مرحله ی بدایت و غایت و نهایت گاهی به حکمت می آزماید، گاهی به مصلحت و گاهی به مشیت و گاه به عدل و گاهی به فضل:
پیدا چو گهر ز قطره ای آب شدیم
وانگاه نهان چو گور نایاب شدیم
بودیم به خواب در شبستان عدم
بیدار شدیم و باز در خواب شدیم
بگذریم، در این دوره کاترین به حجاب اسلامی دست می زند و کانون عصمت خویش را به پرده و پوشش اسلام کامل می سازد. کاترین در دوران بارداری خیلی مؤبد می شود و شب ها را در تهجد به سر می برد. مثل اینکه کاملاً فهمیده بود که
از ندای «یا رب» شب زنده دارها
حاجت روا شدند هزاران هزارها

خسرو و شهناز

خسرو پس از آزادی از زندان به سوئیس نزد شهناز می شتابد. در آنجا با هم طرح زندگی نوینی را در عشرتکده ی خاص شهناز می ریزند و خلاصه خسرو به عنوان شوهر با او زندگی می کند.
اما وقتی که بهمن برای معالجه ی کاترین به سوئیس می رود، چون می فهمد که خسرو بدون عروسی و عقد با شهناز زندگی می نماید، متغیر شده، می گوید: حتماً باید شهناز را به عقد رسمی خود درآورد. خسرو هم که در شعاع افکار انسانی و اسلامی بهمن قرار داشت و در برابر حکم قاطع و صمیمانه ی او ناگزیر از اطاعت بود در ظرف چند روز برنامه ی عقد و عروسی را می ریزد و رسماً با شهناز ازدواج می کند.

هدیه ی خدا

بهمن، کاترین را که برای معالجه ی فلج به سوئیس برده بود پس از ناامیدی از درمان وی در اثر بخشی انسانی در خسرو و شهناز و به صراط مستقیم کشانیدن آن دو، زن خویش را برمی گیرد و به ایران باز می گردد. در آغاز آمدنشان در حالی که کاترین بر چرخ دستی خود نشسته بود و کنار خیابان با بهمن آهسته می گذشتند، اتفاقی خوشمزه می افتد. (ضمناً بگویم که جامه شان هر دو مندرس و کهنه بود و متحیرانه می گذشتند.)
آری، اتفاقی رخ می دهد، مردی رهگذر به آنان می رسد، از وضع کاترین که در چرخ مرکب خویش محزون نشسته و بهمن که غم آلود به کاترین می نگرد به رقت می آید. یک تومان کف دست بهمن می گذارد و می گذرد. بهمن از این پیش آمد نه تنها ناراحت نمی شود بلکه به غرور هم می آید که خدا برایشان پولی رسانده است و این پول با همه ی کمی در نظر بهمن چون هدیه ی خداست، گران و زیاد می آید. بنابراین آن را به فال نیک می گیرد و می گوید باید این علامت لطف خدا را نگه دارد.
شهیدی که در غبار تاریخ گم شد (4)

مولود دختر است

دوران بارداری پایان می پذیرد، دردهای زایمان آغاز می شود. این زن فلج دردمند محنت کشیده، در عین سختی باید بار خود را به زمین گذارد. بهمن با ایمان راسخ خویش زن خود را تقویت می کند و به روحش نیرو می بخشد. کاترین توجهش همه به خداوند است، در دل می نالد، ای پروردگار عالمیان، ای فریادرس دادخواهان، به فریادم برس، کسی را جز تو ندارم، با این حالت بیمار و فلج همه از من نومیدند، ولی من امیدم به توست. توجه این زن معصوم باردار، دریای رحمت الهی را به تلاطم می آورد، خیلی راحت به طرز شگفت انگیزی به آسانی فارغ می شود.
بهمن که وارد می گردد، قابله با صوت شادی انگیزی می گوید: مولود دختر است. بهمن دلش از شوق می تپد و سپس می شکند، قطره های اشک شادی بر گونه ی ملتهبش می لرزند و فرو می ریزند. وقتی دختر به دنیا می آید بهمن یک نان می خرد و به کاترین می خوراند، البته باید دانست که آنها در رژیم غذایی سختی بوده اند و مدت ها نان نخورده بودند. برای کسی که ماه ها نان نخورده، یک نان خوردن نیروی شگرفی در او ایجاد می نماید. این است که کاترین از دوران نقاهت با آن یک نان، آسان می گذرد.
کاترین آرامش یافته، دیده بر هم نهاد. راحت در یک رویای خدایی است. در این رویا غرق لطف الله است، او را با زبان آرامش می ستاید و از آن یکتای مهربان سپاسگزاری می نماید و کودکش در هیاهوی خاموشی کودکانه در خواب است. کاترین پس از دو روز استراحت از بیمارستان به خانه می رود.
بهمن، دردانه اش را فاطمه می نامد. دیگر خانه شان با وجود این کودک، این فاطمه ی کوچک، صفای روح گرفته، بوی نشاط از در و دیوار به مشام جان می رسد، بعضی از دکترها گفته بودند این زن فلج که باردار شده مشکل است جان به سلامت برد. اما آن حکیم عزیزی که خواستش دیگر بوده راحت تر از هر راحت، او را خاطر آسوده می سازد. آری خدا بر هر چیز تواناست.
روزنامه های تهران، کودک به دنیا آوردن کاترین را یک معجزه خواندند و با حروف درشت مطالبی در این باره نوشتند.

یأس و ناامیدی

پس از گذراندن دوران نقاهت و باز یافتن سلامت، کاترین با بهمن به خانه ی دوستان و آشنایان می شتابند و به امر [به] معروف و نهی از منکر می پردازند که باید مسلمان شده و از گناهان استغفار کنند و دنبال فساد نروند، به شعائر اسلام عمل کنند. لیکن همه به دیده ی تمسخر در این زن و شوهر می نگرند. چون این دو تن مسلمان دل داده و عاشق اسلام، جواب یأس می شنوند، ناامید به خانه بر می گردند.
تصمیم می گیرند از این جامعه ی به ظاهر مسلمان بگریزند. این عزم هنوز در قوه بوده و به عمل در نیامده است. در این هنگامه ی ناامیدی، بهمن دچار درد شکم می شود. هر طرف می زند و به هر دکتری رجوع می کند دردش درمان نمی شود، ناچار به سوئیس نزد من می آید. من او را به اطبایی متخصص نشان می دهم. پس از مدتی کم، معالجه می شود. درد دل بهمن عصبی بوده و با استراحت و عوض شدن محیط و آب و هوا درمان می پذیرد. بهمن که خوب شده بود، عزم ایرانی می کند. مختصری لباس گرم برای خودش و کاترین و بچه های خود تهیه و به تهران باز می گردد. البته باید ذکر کنم که بهمن از زن اولش 2 دختر نیز داشته است که هر دو را وقتی با کاترین ازدواج می کند پیش وی می آورد و بنابراین خانواده ی کوچکشان تشکیل می شده از بهمن و کاترین و سه دختر کوچک.
باری، بهمن که به تهران می آید و به خانواده می پیوندد، می خواهد تصمیم خود را از قوه به فعل آورد که از اجتماع بگریزند، ولی پول ندارند. برای این هجرت، کاترین از پدرش سهم ارث خود را مطالبه می کند. پس از دریافت وجوهات ارثی، بهمن را متوجه توفیق می نماید. بهمن از سهم ارث کاترین در 170 کیلومتری تهران زنجان (نزدیک خرم دره)، زمینی می خرد و ساختمانی در آن بنا می کند و می سازد، کاترین در دوران ساختمان به ریاضت می پردازد تا با شوهرش بهمن تا حدودی همسنگی یابد، بنابراین در ایمان و اسلام راسخ تر می گردد. آری در عین بچه داری و گذران سخت زندگی به عبادت و ریاضت می نشیند و بهمن نیز او را به عبادت و زهد تشویق می نماید.
کاترین به خلاف پیش، برای تکمیل مسمانی خود حتی محجبه می شود و به حجاب اسلامی دست می زند. چادر بر سر می کند و سر و موی و پای را در پرده ی حجاب مستور می سازد، بی آن که بهمن به او بگوید که باید ملبس به لباس حجاب اسلامی گردد.
بهمن خودش خود ساخته بود. دلش می خواست با کردار پاک و رفتار اسلامی خود زن و بچه را به ایمان و اسلام عزیز بکشاند. بهمن همه ی کارهای معمول را خود انجام می داد، مثلاً برق ساختمان را خود می کشید و ساعت خود را درست می کرد، بیل می زد و مثل یک کارگر خوب و توانا کرا می کرد. در شب 4 ساعت بیشتر نمی خوابید. اسب و گاو و گوسفند را خود متوجه می شد و برایشان طویله می ساخت و علوفه می داد و اگر مریض می شدند، پرستاری شان می نمود. کشت می کرد و اکثر کشت و کارش، غرس درختان سیب بود. پی درخت های سیب را سم پاشی نمی کرد. عقیده داشت کرم ها هم سهمی دارند، هر چه خدا می خواهد سیب نصیب من می شود. باشد مقداری از آنها را هم کرم ها بخورند. او در این منطقه ی سرد کار می کرد، چنانکه خستگی ناپذیر می بود.
منبع: نشریه 15خرداد، شماره ی 4

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط