شریح در دوره چهل روزه خلافت حسن بن علی (ع)
پس از اینکه امام علی (ع) بر اثر ضربت شمشیر زهرآلود ابن ملجم در روز 21 رمضان سال چهلم هجری به شهادت رسید، بنا به عقیده شیعیان، امام حسن (ع) به امامت و بنا به عقیده اهل تسنن به خلافت مسلمانان انتخاب گردید.دوره خلافت امام حسن (ع)، چنده روزه و بسیار کوتاه بود که همین دوران بسیار کوتاه خلافت وی هم صرف تجدید قوا برای لشکرکشی بر ضد معاویه-که هدف پدر ایشان تا قبل از شهادت وی به شمار می رفت-شد و امام حتی فرصت شناسایی افراد سپاهش را هم نیافت.
عواملی همچون قلت نیرو، کمی فرصت، روی گردانی و دلزدگی سپاهیان او از جنگهای داخلی-که کسب غنایم در آنها ممکن نبود-تفرقه شدید داخلی، نافرمانی سپاهیان از فرمانده خود و مهمتر از همه، ترفندهای مختلف، معاویه در خصوص فریب لشکریان اندک امام حسن (ع) و حس دنیا طلبی بعضی از لشکریان او، در کنار عوامل دیگری از همین دست، عرصه را بر ایشان چنان تنگ نمود که حتی از طرف سپاهیان خود نیز احساس خطر و ناامنی می کردند.
امام حسن (ع) حتی همان محبوبیت اندکی را که پدر گرامی اشان در بین لشکریان خود در اواخر خلافتشان داشتند، نیز دارا نبودند و سرانجام وقتی گروهی از لشکریان مزدور او به خیمه اش ریخته و او را مجروح ساختند، مجبور به تن در دادن صلح با معاویه شدند.
بنابراین بر طبق عهدنامه صلحی که بین دو طرف امضاء گردید، امام حسن (ع) با قبول شرایطی که یکی از آنها واگذار نمودن خلافت به معاویه بود، از منصب خلافت مسلمانان کنار رفت و معاویه با سیاست «تغلّب» بر مسند خلافت جای گرفت.
جدای از اینکه فرصت امام بسیار کوتاه و گذرا بود، همین اندک زمان نیز با دل مشغولیهای فراوان، بخصوص از لحاظ نظامی و سیاسی همراه بود و نه تنها این دو مورد، بلکه تجهیز و آماده سازی لشکر نیز گرفتاریهای فراوانی را برای خلافت امام حسن (ع) فراهم آورد که وی را از پرداختن به دیگر امور مانند: رتق و فتق امور اداری و مملکت داری و سایر مواردی همچون: عزل و نصب کارگزاران، رسیدگی به مسائل شرعی، دخالت در امور اجرایی و دولتی، رسیدگی به امر خزانه و بیت المال و مالیاتها و باج و خراج حکومتی و امر قضاوت و غیره باز می داشت. در واقع در نظر امام، اولین تاکتیک و استراتژی، همانا جنگ و مبارزه با معاویه برای شکست وی و جلوگیری از استیلای او بر جهان اسلام بود و این خواسته پدر ایشان نیز بود که به توفیق نینجامید و سرانجام به کنار رفتن امام از صحنه خلافت و سپردن سکان آن به معاویه منتهی شد.
بنابراین طبیعی است که در این زمان اندک اخبار و اطلاعاتی در مورد شریح و زمان قضاوت او در شهر کوفه یافت نشود. تنها اشاره ای که از شریح در این دوره کوتاه در منابع آمده، مربوط به کتاب التنبیه و الاشراف نوشته مسعودی است. وی در بحث از خلافت کوتاه امام حسن (ع)، قاضی وی را شریح بن حارث کندی دانسته است(1)؛ اگرچه وی قبل از این دوره-یعنی دوران امام علی (ع)-نیز قاضی امام را صریح دانسته است(2).
از این روایت می توان چنین نتیجه گرفت که شریح پس از شهادت علی (ع) همچنان در مسند قضاوت کوفه باقی مانده و شاهد حوادث دوره کوتاه امام حسن (ع) بوده است و چون امام فرصت رسیدگی به امور دستگاههای اجرایی را پیدا نکرد، شریح کماکان به وظیفه خود که در دوران علی (ع) بر عهده داشت، ادامه داد.
شریح و دوران معاویه
قبل از اینکه عثمان توسط گروه شورشیان به قتل برسد، حاکم شام و فلسطین معاویه بن ابوسفیان بود که از زمان خلافت عمر و پس از مرگ برادرش یزیدبن ابوسفیان به حکومت شام رسیده بود. معاویه در این منصب در این فکر بود که چگونه سفارش پدرش، ابوسفیان که گفته بود: «خلافت را مانند گوی در دستان خود بچرخانید»، را عملی سازد. بنابراین برای جامعه عمل پوشاندن به آن، پس از قتل عثمان، به اقدامات و عملکرد های زیرکانه ای دست زد که اصلی ترین آن در زمان امام علی (ع)، یعنی عدم پذیرش بیعت خلیفه بود که این کار به جنگ صفین و سپس ماجرای حکمیت و تبعات ناخوشایند آن منجر شد.پس از واقعه صفین و حکمیت نیز، معاویه با در پیش گرفتن شیوه «غارت و بر هم زدن امنیت و همچنین دست زدن به عملیات چریکی در سرزمینهای تحت نفوذ امام» به سرگرم کردن و تضعیف نیروهای خلیفه وقت پرداخت. از طرف دیگر، با فراخواندن یاران علی (ع) به نزد خود، بخصوص آنهایی که ضعیف النفس و سست اراده بودند و یا بنا به دلایلی از عدالت امام علی (ع) به تنگ آمده و با ایشان اختلاف پیدا کرده بودند، با وعده و وعیدهای فراوان و همچنین کمک گرفتن از مشاوران تردست و حیله گری همچون عمروبن عاص، عملاً عرصه را بر خلیفه تنگتر و تنگتر کرد؛ به گونه ای که در سپاه امام علی (ع) نفاق و چند دستگی به وجود آمد و امام پس از جنگ نهروان نتوانست تجدید قوا نماید. امام در فکر بیعت نیروهای خود-برای جنگ با معاویه-بود که شمشیر زهرآلود پسر ملجم مرادی، ایشان را در عملی کردن نقشه ای بر ضد معاویه ناکام گذارد.
همان طور که قبلا نوشته شد، اطلاعات مربوط به زندگی شریح، در دوره خلافت امام حسن (ع)-بنا به دلایلی که ذکر گردید-بسیار اندک می باشد. در این زمان معاویه با سیاستهایی که جهت غضب منصب خلافت مسلمین به کار گرفت، توانست عالیترین مقام در نهاد صدر اسلام را به چنگ آورد و از آن در جهت مقاصد و اهداف سوء خود استفاده نماید و این مقام را در خاندان خود موروثی سازد.
اخبار شریح و معاویه
با اینکه مدت خلافت معاویه بیش از بیست سال به طول انجامید، متأسفانه اطلاعات و اخبار زیادی درباره شریح در این دوره در منابع به چشم نمی خورد، بجز گزارشها و اطلاعات اندک و پراکنده و حکایت گونه راجع به قضاوتهای او، مطلب دیگری در این زمینه در دسترس محققین نمی باشد.آنچه مشخص است، این است که معاویه شریح را در منصب قضاوتش در شهر کوفه ابقا کرد. البته نویری می نویسد: «پس از آنکه علی (ع) شریح را ازقضاوت عزل کرد، معاویه در هنگام رسیدن به خلافت او را به این سمت برگرداند».(3) در جای دیگری نیز اشاره شده است که معاویه از شریح خواست که برای قضاوت در شام به آنجا بیاید، ولی به علت اختلافی که با یکی از قضات پیدا کرد، برای بار دوم دستور داد که شریح را از کارش بر کنار کنند و به عراق برگردانند.(4)
ابن خلدون در کتاب تاریخ خود نوشته است: هنگامی که معاویه بر سریر خلافت استقرار یافت، عمال خود را به شهرها فرستاد...از جمله آنها شریح قاضی بود که مسند قضای کوفه را به وی سپرد.(5)همین نویسنده در جای دیگری می نویسد که معاویه در آغاز خلافتش-در سال 40هـ-شریح قاضی را در شهر کوفه منصب قضا داد.(6)
آنچه به نظر می رسد، این است که وقتی زیادبن ابیه از طرف معاویه به فرمانداری ولایت عراق رسید و حکومت دو شهر مهم عراق آن روز-بصره و کوفه- را قبضه نمود، بسان حاکم تقریباً مستقلی عمل نمود. به همین دلیل بعد از این رابطه شریح و حتی فرماندار کوفه با دستگاه خلافت قطع گردید و منصب قضای کوفه و فرمانداری آن در طول خلافت معاویه زیر نظر زیاد بن ابیه قرار گرفت.
در اخبار القضاة از قول عطاء بن معصب درباره شریح (در زمان معاویه) چنین آمده است: شریح در دوران معاویه نزد قاضی وی در شام آمد. احتمالاً آمدن شریح به شام برای احراز پست قضاوت شام بوده است-وآن دو در موضع قضاوت درباره فردی با یکدیگر به مجادله پرداختند و وقتی این خبر به معاویه رسید، دستور داد شریح را از کارش در شام بر کنار کنند و به عراق برگردانند. وی جریان امر همراه با علت اخراج شریح به دستور معاویه را نیز آورده است.(7)
ابن عساکر می نویسد: شریح قاضی که از زمان عمر قاضی کوفه بود، در زمان خلافت معاویه هم پیوسته این سمت را برعهده داشت تا اینکه وقتی زیاد به ولایت مداری کل عراق و از جمله شهر کوفه انتخاب شد، او را همراه خود به بصره برد و مسروق بن اجدع را به جای شریح، قاضی کوفه نمود.(8)
ظاهرا رفتار و اقوال معاویه تا حدی در نظر شریح مورد نقد و انتقاد بوده است؛ ابن عساکر داستانی در کتاب خود آورده است که تا حدی مؤید این مطلب می باشد. وی به روایت از مغیره نقل کرده است که معاویه به امیر کوفه نامه ای نوشت و در آن ذکر کرد، هنگامی که دو مرد در مورد قرضی به او شکایت بردند، معاویه امر به نشستن آنها کرد و با استناد به قرآن چنین قضاوت کرد که هر گاه فرد تنگدستی به شما روی آورد، به او مهلت دهید تا توانگر شود. شریح که در آنجا حاضر بود، به گفته معاویه و تفسیر او اعتراض کرد و با تفسیر خود، آن را به صورت دیگری بیان کرد و به معاویه گفت: آن آیه و تفسیری که نقل کردی، در مورد رباست و سپس خود او آن را به طریق دیگری قضاوت کرد.(9) از این دو داستان چنین استنباط می گردد که شریح چندان مطیع و تسلیم اوامر معاویه نبوده و نسبت به قضاوتهای او آشکارا انتقاد می کرده است.
در متون دیگر هم اطلاعات چندانی غیر از همین چند مورد که گفته شد، درباره شریح و معاویه به چشم نمی خورد. البته مواردی از اخبار، اطلاعات و چگونگی قضاوتهای شریح در طول خلافت معاویه موجود است که مربوط به زمانی است که شریح تحت امر والی معاویه، زیادبن ابیه، در کوفه بوده است و نه خود معاویه و تحت امر مستقیم او.
شریح و امارت زیادبن ابیه
مقدم ترین اخباری که در این باره موجود است، مربوط به زمانی است که زیاد به عنوان ولایت مدار شهر کوفه از جانب معاویه انتخاب گردید. پس از این انتصاب، زیاد به کوفه رفت و شریح قاضی را از منصب قضای کوفه برداشت. این حکایت بدین صورت در منابع آمده است: هنگامی که زیادبن ابیه به ولایت کوفه منصوب شد، شریح را همراه خود به شهر بصره برد و شریح همراه زیاد، از کوفه برای قضاوت به بصره آمد. زیاد در حالی که او را در کنار خود نشانده بود به وی گفت: اگر من به غیر از آنچه به حق نزدیکتر است، قضاوت کردم، مرا نسبت به اشتباهم در قضاوت انتباه کن. زیاد در منصب قضا حکم می راند و به شریح می گفت: چه صلاح می بینی؟ شریح در چگونگی قضاوت او دقت می کرد و ضمن پذیرفتن آن می گفت: حکم درست همان است که تو گفتی. تا اینکه روزی مردی از انصار، پیش زیاد آمد و داستان خود را از زمانی که به بصره آمده بود تا پایان بیان کرد و از شریح و زیاد خواست تا در این باره قضاوت کنند. پس شریح گفت: یا مستعیر القدر ارددها. و زیاد گفت: یا مستعیر القدر احبسها و لا ترددها. در اینجا بود که اختلاف آنان در قضاوت آشکار شد. محمد بن سیرین درباره قضاوت این دو گفت: قضاوت درست آن است که شریح می گوید: در عین حال سخن زیاد هم نیکوست(10).شریح مدت یک سال و به قولی هفت سال، در بصره قضاوت کرد و در این دوران که در کوفه نبود، مسروق بن اجدع در کوفه قضاوت می کرد تا آنکه شریح دوباره به کوفه برگشت(11).
شریح در دوران قضاوت خود در زمان زیاد، یکی از مشاوران مخصوص او نیز بود و در برخی از موارد پیش آمده، زیاد از وی کمک می خواست. منابع نوشته اند که وقتی بیماری لاعلاجی (طاعون) در دست راست زیاد به وجود آمد، پزشکان تجویز کردند که آن دست باید قطع شود.بنابراین زیاد با شریح-که یکی از نزدیکترین مشاوران وی بود-مشورت کرد. شریح گفت: «من قطع دست تو را به صلاح نمی دانم!» عاقبت زیاد بر اثر همین طاعون درگذشت. پس مردم شریح را سرزنش کردند و گفتند: «تو چرا نسبت به دشمن مردم چنین نصیحت خیرخواهانه ای کردی؟» شریح در جواب گفت: «استشارنی و المستشار مؤتمن از آنجا که او مرا طرف مشورت خود قرار داد و مشاور هم باید امانت را رعایت کند، به همین دلیل صلاح وی را در قطع نکردن دستش دیدم وگرنه دوست داشتم که در آن لحظه دست او قطع شود و روز دیگر پا و در روزهای آینده سایر بدن او.»(12) بنابراین با بررسی مطلب فوق می توان گفت: یا خدمت شریح در دستگاه زیاد، چندان هم با رضایت او نبوده و شریح طوعاً و کرهاً به این امر اشتغال داشته است و یا اینکه به مردم ریاکارانه و بنا بر اقتضای مصلحت روز بوده است.
همچنین داستان دیگری در منابع آمده است که این نکته را قوت می بخشد و آن این است که زیاد به قدری با شریح روابط صمیمانه داشت که حتی وصایا و حرفهای خصوصی خود در لحظه مرگ را به او انتقال داده بود.(13) حتی شافعی در روایت خود از شریح، او را یکی از قاضیان مشاور و مخصوص زیاد می دانست.(14)
شریح و جریان قتل حجربن عدی
مهمترین رویداد در دوران حکومت زیاد و قضای شریح در کوفه که سروصدا و اعتراضات بسیاری را در میان مسلمانان ایجاد کرد و باعث گردید تا مسلمانان زیاد را مورد لعن و نفرین خود قرار داده و شیعیان، دست داشتن یا نداشتن شریح در دادن فتوا علیه حجر را، اتهامی بر ضد او قلمداد کنند، همانا جنگ و ستیز با حجربن عدی کندی و سرانجام کشتن او بود. متهم شدن شریح در امضای استشهادنامه علیه حجر، ضعیف النفسی و ترسو بودن شریح در مقابله با اعمال زیاد را نمودار می سازد. اصل ماجرا و چنین اتهامی را، طبری و دیگران چنین نقل کرده اند:هنگامی که زیاد در صدد مقابله با قیام حجربن عدی برآمد، از آنجا که حجر از قبیله کنده بود و طرفداران بسیار زیادی در کوفه و بصره و شهرهای دیگر اسلامی داشت، بدون آماده کردن شرایط نمی توانست علیه حجر موضع گیری کند؛ چرا که حمایتهای بی دریغ طرفداران و هم قبیله ایهای در مقابل زیاد را به همراه داشت که در آن صورت شکست زیاد و شدیدتر شدن قیام حجر حتمی بود. بنابراین زیاد در این اندیشه بود که ابتدا با متهم ساختن حجر به اعمال غیر شرع و انواع تهمتهایی که در نظر مردم کوفه هر کدام برای مباح دانستن خون حجر کفایت می کرد، (سپس بدون حمایتهای قبیله او و دیگر مسلمانان از حجر) براحتی قیام او را را فرونشاند و در پی عملی کردن چنین نقشه ای، سران چهار ناحیه را خواست و به آنها گفت: درباره کارها و اقدامات حجر که بر ضد اسلام و خلیفه مسلمین مرتکب شده است، شهادت دهید! در آن وقت سران چهار ایالات اینها بودند: عمروبن حریث بر مردم مدینه، خالدبن عرفطه بر ناحیه اهالی تمیم و همدان، قیس بن ولید بر ناحیه ربیعه و کنده و ابوبردة بن ابو موسی نیز بر مذحج و اسد زعامت داشتند. این چهار نفر با تهدید زیاد مجبور شدند، علیه حجر شهادت دهند که وی چنین گروهی از مردم شهر را به دور خود جمع کرده و آشکارا به خلیفه مسلمین ناسزا گفته و آنان را به جنگ با امیرمؤمنان تشویق نموده و می پندارد که خلافت، حق خاندان ابوطالب است. زیاد شهادت این چند نفر را کافی و مطمئن ندانست و شاهدان بیشتری طلب نمود تا این استشهادنامه را امضاء کنند. راوی گوید که در زمره شاهدان این استشهادنامه، نام شریح بن حارث و شریح بن هانی را نیز نوشتند.(15)
شریح قاضی در این رابطه ادعا می کرد که زیاد از من در مورد حجر سؤال کرد و من گفتم که او فردی روزه دار و شب زنده دار است (16) و از استشهادنامه زیاد اظهار بی اطلاعی می کرد. برخلاف شریح قاضی، شریح بن هانی با جسارت و بی باکی هر چه تمامتر و با نکوهش زیاد و نوشتن نامه به معاویه، بدون پروا خود را از این اتهام مبرا ساخت.(17)
تحلیل این ماجرا
اگر بخواهیم تحلیلی جامعه شناسانه بر این وقایع داشته باشیم. باید گفت که موقعیت و مقام شریح در زمان فرمانداری زیاد، به قدری در افکار عمومی ارتقا یافته و از چنان شخصیتی برجسته و موجه برخوردار شده بود که حتی زیاد بن ابیه هم درصدد این نقشه بود که از موقعیت و شخصیت متنفذ وی که حمایت هم قبیله ای های او در کوفه (کنده) را نیز به همراه داشت، در اجرای نقشه ها و اعمال اغراض سیاسی خود، در جهت سرکوبی مخالفان و انحراف افکار عمومی، به بهترین وجهی بهره برد.شریح تا این زمان توانسته بود، از چند جهت برای خود کسب اعتبار و شهرت نماید؛ اگرچه صحابی بودن وی برای کوفیان همچنان در مظان تردید و شک بود، ولی ویژگیهای دیگر او، از قبیل دیدار وی با پیامبر و درک دوران حیات او، همنشینی با بزرگان صحابه و خلفای اولیه اسلام، تأیید قضاوت و منصوب شدن وی به قضای کوفه توسط خلیفه دوم، تثبیت مقام وی از طرف عثمان برای تمامی دوران خلافت او، قضاوت نمودن تحت امر علی (ع) در کوفه، حمایتهای مردمی بخصوص طرفداری هواخواهان و هم قبیله ای های او در کوفه که شمار آنها بسیار بود، تأیید و تثبیت امر از طرف خلیفه وقت-معاویه-و مهمتر از همه، وجهه عمومی که شریح در شهر کوفه از آن برخوردار شده بود، به خاطر نوع شخصیت و طرز اعمال و رفتار وی، در کنار داشتن علم و دانش در زمینه هایی همچون: قضاوت، فقه، تفسیر و تأویل قرآن، حفظ حدیث، دانس اندوزی در محضر بزرگان اسلام همچون: علی (ع)، عمر، ابن مسعود، زیدبن ثابت، معاذبن جبل و غیره ...، به همراه تجارت و محبوبیت بسیاری که در مدت طولانی قضاوت-حدوداً 35 سال- تا زمان واقعه داشت، موجب شد که زیاد به این وسوسه بیفتد که از وجهه اجتماعی و حیثیت شرعی و مذهبی او به نفع خود و بر ضد شخصیت انقلابی-مذهبی حجر که یکی از یاران خاص علی (ع) بود، بهره ببرد. این مورد را نیز می توان، به موارد قبل افزود که چون حجر و شریح دو تن از شخصیتهای مهم و اصلی قبیله کنده بودند، بالطبع شهادت شریح بر ضد هم قبیله ای خود، بسیار قابل توجه بود؛ چرا که هم حمایت قبیله ای از حجر را کاهش می داد و هم در بین اصحاب این قبیله که از حامیان اصلی حجر به شمار می رفتند، ایجاد شکاف می نمود.
طبق چنین فرآیندی بود که زیاد ملاقاتی را با شریح ترتیب داد و از وی راجع به شخصیت حجر سؤال کرد و نظر وی را نسبت به شخصیت او جویا شد. شریح که ظاهراً سختگیری و تهدید جدی از طرف زیاد متوجه او نمی گردید و یا به خاطر اینکه مقام اجتماعی و مذهبی وی در نظر مردم تا آن حد بالا بود که احساس خطری از جانب زیاد متوجه او نبود و یا اینکه حمایت هم قبیله ای های خود و حجر را در کوفه به آن حد به دنبال داشته است که از تهدیدات زیاد ترسی به خود راه نداد و در معرفی چهره حجر، واقعیت را بیان کرد؛ ولی در عین حال از گفتن تمامی واقعیات راجع به او خودداری ورزید. او بنا به مصلحت شخصی و غم نان و نام، در معرفی حجر، فقط اعمال ظاهری و ساده ای را که در مورد هر مسلمان دیگری نیز می توان اظهار کرد، مطرح نمود و ساده ترین اعمال یک مسلمان را به تصویر کشید. شریح در جواب زیاد، حجر را در یک جمله چنین می شناساند: او فردی روزه دار و شب زنده دار است و لا غیر و به اظهار خود، از این استشهادنامه و تنظیم آن از طرف زیاد علیه حجر، اصلاً اطلاعی نداشته است. البته این نکته (عدم اطلاع شریح از استشهادنامه)، با سه حکایت در زمینه اینکه شریح مشاور مخصوص زیاد بود، هماهنگی و همخوانی ندارد. مگر می توان باور نمود که زیاد در زمینه قطع دست راست خود که با علم و اطلاعات شریح سازگاری نداشت (عدم تطابق علم پزشکی با علوم دینی و نظری)، با او مشورت کند! ولی در این مورد دینی و عقیدتی با هم قبیله ای حجر که با زیاد همدست بود (شریح)، مشورت نکند! یا تمامی وصیتها و ناگفته های خود را با این مشاور در میان گذارد و آن وقت، شریح که پیوسته در آنجا حضور داشت، از دعوت سران ناحیه به دارالاماره زیاد و امضای استشهادنامه علیه حجر، آگاهی نداشته باشد؟ قطع یقین اینکه شریح از ماجراهای پشت پرده زیاد خبر داشته و چنین اظهار نظری، مبنی بر بی اطلاعی وی، برای اغفال افکار عمومی کوفه و تبرئه خود از این اتهام بوده است.
واقعیت امر چنین است که وقتی زیاد در می یابد که از گفته شریح نمی تواند سوء استفاده کند، سعی می کند از سکوت و مصلحت بینی او و تعلق خاطر وی به پست و مقام و درباری بودن او، نهایت استفاده را برده و درصدد جعل امضای شریح در استشهادنامه بر می آید. شریح به جای اینکه با اقدامات مؤثر این توطئه زیاد و سوء تفاهم نسبت به خود را از بین ببرد، از روی ترس و مصلحت، از گفتن واقعیت طفره می رود. (همان طور که در خصوص مشاورت با زیاد در مورد قطع کردن یا نکردن دستش به مصلحت روز سخن گفته بود).
منابع دیگری نیز از این واقعه یاد کرده اند. ابن خلدون هم تأکید دارد که زیاد بن ابیه در میان شاهدان بر ضد حجربن عدی، نام قاضی شریح و شریح بن هانی-دو تن از شخصیت های معروف کوفه-را نیز نوشت.(18)
با اینکه زیاد در صدد سوء استفاده هایی از شخصیت شریح در میان اجتماع مسلمین بود، معذالک شریح بنا به هر ضرورت و علتی که بوده، خود را از زیاد و دارالاماره وی جدا نمی دانست و حتی از مشاوران خاص او به شمار می رفته که زیاد غالباً در سفر و حضر او را به همراه داشته است.
از سال مرگ زیاد (53هـ) تا پایان خلافت معاویه (60 هـ)، خبری از شریح در تاریخ نیست. همچنین از رابطه شریح با حاکمان کوفه نیز اطلاعی در دست نمی باشد. تنها می توان همین نکته را عنوان نمود که شریح این دوران را هم در سمت قاضی کوفه پشت سر گذاشته است.(19)
روزگار شریح در دوران خلافت یزید بن معاویه
سرانجام معاویه پس از بیست سال خلافت بر جهان اسلام و نزدیک به چهل سال فرمانروایی بر منطقه شامات و فلسطین، در سال 60 هـ هلاک شد و بر طبق وصیتی که کرده بود، پسر خود-یزید- را پس از خود به عنوان خلیفه مسلمین معرفی نمود و از اکثر مردم برای وی بیعت گرفت و به این وسیله، نظام خلافت را به نظام سلطنت و پادشاهی مبدل ساخت و به توصیه ابوسفیان جامه عمل پوشانید.دوره خلافت یزید با بیعت سران، فرمانداران و شخصیتهای مهم سیاسی و دینی در ابتدای خلافت همراه گشت. بنابراین تمامی هم و غم یزید، پس از رسیدن به خلافت، اخذ بیعت از این شخصیتها بود که بالطبع همه امور دیگر جهان اسلام و حل و فصل آنها را به تعویق می انداخت و برای مدتی مختل می کرد. یکی از آن امور، منصب قضای شهرها را از جمله شهر کوفه بود که شریح تا این زمان به قضاوت در آنجا مشغول بود.
برخلاف دوره خلافت خلفای راشدین و دهه اول خلافت معاویه، رابطه دستگاه خلافت و نظارت مستقیم او بر منصب قضای شهرهای مهمی همچون: کوفه، بصره و مدینه قطع شده بود و حاکمان این شهرها بر منصب قضای شهر کنترل و نظارت داشتند. کوفه در ماههای اولیه خلافت یزید کانون اغتشاش و ناامنی بود و پایه های امارت نعمان بن بشیر نیز سست شده بود. البته از دوره نعمان و رابطه او با شریح خبری در دسترس نیست. از آنجا که هنگام تصرف دارالاماره توسط عبیدالله، شریح در کاخ او به امارت ابن زیاد گردن نهاده بود، این طور استباط می گردد که قبل از این زمان هم شریح در دستگاه دارالاماره نعمان و در سمت قضا خدمت می کرده است.
پینوشتها:
1.مسعودی، التنبیه و الاشراف، ص 261.
2.همو، ص 258.
3.بدایه و نهایه، ج9، ص 24.
4.ابن وکیع، اخبارالقضاة، ج2، ص 222.
5.ابن خلدون، تاریخ ابن خلدون، ترجمه آیتی، ج2، صص 3 و 4.
6.همو، ص 215.
7.ابن وکیع، ج2، ص 223؛ ابن عساکر، تاریخ مدینه دمشق، ج23، ص9.
8.ابن عساکر، تاریخ مدینه دمشق، ج23، ص 27.
9.همو، ص 27.
10.احمد بن محمد بن عبدربه اندلسی، العقد القرید، دارالکتب علمیه، بیروت، بی تا، ج5، صص3 و 272؛ ابن اثیر اسدالغابه، ج2، ص 625.
11.ابن حجر، ج3، ص 271؛ تهذیب التهذیب، ج4، ص 327.
12.مروج الذهب، مسعودی، ترجمه پاینده، ج2، ص 30؛ وفیات الاعیان، ج2، ص 462، مرآة الجنان، ج1، ص 159، نوادر القضاة، صص 115-116.
13.اخبارالقضاة، ج2، ص 221؛ عقدالفرید، ج2، ص 281.
14.ابن اثیر، اسدالغابه، ج2، ص 625.
15.تاریخ طبری، ج5، صص 268-270، الکامل، ج2، ترجمه روحانی، ص 2113.
16.همانجا، الکامل، صص2114 و 2115.
17.همانجا.
18.تاریخ ابن خلدون، ترجمه آیتی، ج2، ص 16؛ نهایه الارب، نویری، ج6، ص 100.
19.شرح نهج البلاغه، ج14، ص 28؛ تاریخ مدینه دمشق، ج 23، ص 26.
/ج