بگذارید شخصیت هایتان رنج بکشند

یکی از رایج ترین کاستی هایی که در فیلمنامه های آماتور می بینیم، فقدان تنش در صحنه هاست که عمدتا حاصل نبود کشمکش در داستان - به ویژه رنج- است. ساده تر که،
شنبه، 20 آبان 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بگذارید شخصیت هایتان رنج بکشند
اگر بخواهید داستان خوبی تعریف کنید، بگذارید شخصیت هایتان رنج بکشند

نویسنده: کارل ایگلیساس
مترجم: احمد فاضلی شوشی


 

نابرده رنج گنج میسر نمی شود

فیلمنامه نویس و مدرس برنامه جنبی نویسندگی دانشگاه یوسی ال ای است. کتاب پرفروش 101 عادت فیلمنامه نویسان بسیار موفق از اوست.
جدید ترین کتاب ایگلسیاس نوشتن برای تأثیر عاطفی نام دارد. برای اطلاعات بیشتر درباره او به سایت www.karliglesias.com
رجوع کنید.
یکی از رایج ترین کاستی هایی که در فیلمنامه های آماتور می بینیم، فقدان تنش در صحنه هاست که عمدتا حاصل نبود کشمکش در داستان - به ویژه رنج- است. ساده تر که، در فیلمنامه های آماتور رنج کافی وجود ندارد. شخصیت ها نسبت به هم بسیار مؤدب هستند. وقتی قهرمانی شکنجه بدنی می شود، آنها نسبت به او بی خیال اند. وقتی معشوقی می میرد، آنها بی خیال اند. گمان می کنم متوجه منظورم شده اید. این البته شگفت آور نیست. به این خاطر که ما در زندگی روزمره مان تمایل داریم از کشمکش اجتناب کنیم، در داستان هایمان هم به طور ناخودآگاه همین رویه را در پیش می گیریم. اما این مسئله برای فیلمنامه نویسان مشکل آفرین است. چون همه داستان ها درباره کشمکش است. داستان ها درباره شخصیت هایی است که با همه وجود خواهان چیزی هستند و برای رسیدن به آن با مشکل روبه رو می شوند. اگر چیزی سهل الوصول باشد، دیگر تنشی وجود ندارد و همین ملال آور است. اگر بخواهید داستان خوبی تعریف کنید بگذارید شخصیت هایتان رنج بکشند.
این تضاد جالب میان هنرهای نمایشی و زندگی واقعی است: چگونه است که سعی می کنیم در زندگی روزمره از کشمکش اجتناب کنیم و در عین حال در استان پردازی این را می طلبیم؟ ما دوست نداریم درد بکشیم. اما در قصه ها می خواهیم رنج کشیدن شخصیت ها را ببینیم. هم از این روست که در جواب کسی که در توجیه فقدان تنش در یک صحنه خاص می گوید: «مگه هنر بیان زندگی نیست؟» عبارت مشهور هیچکاک را می گویم: « درام زندگی واقعی است منتها همه اجزای کسالت آورش را قیچی کرده ایم.»
علاوه بر عامل یکنواختی - زندگی ها یکنواخت می شود، بنابراین برای هیجان متوسل به درام می شویم به گمان من، داستان ها دستورالعمل هایی برای ما هستند؛ طرح هایی برای زندگی مان. آنها به شکلی غیر مستقیم به ما می گویند چگونه زندگی کنیم، چگونه با هم رابطه برقرار کنیم، چگونه عشق بورزیم و چگونه بر موانع فائق آییم. اما داستان ها برای این که مؤثر باشند، باید ما را با احساسات مهم انسان مثل کنجکاوری، غافل گیری، پیش بینی، جاذبه و البته تنش درگیر کنند.
یکی از درس های پر معنای زندگی، دشواری و آشوبناک بودن آن است، و این که برای بالندگی، رنج اجتناب ناپذیراست. بوداییان این اصل را به عنوان اولین حقیقت والا پذیرفته اند که زندگی کردن یعنی رنج کشیدن؛ چون به انسان کامل است و نه جهانی که در آن به سر می بریم. این رنج، خواه جسمانی باشد(مثل درد، بیماری، یا مرگ)، خواه روانی (مثل ناامیدی، ترس و افسردگی)، بخشی از زندگی است و آخر کار به رشد منجر می شود. همان طور که هلن کلر گفته: « شخصیت در آرامش و ناز رشد نمی کند. تنها از راه تجربه رنج و تلاش است که روح، نیرومند؛ آرمان، متعالی و موفقیت حاصل می شود.»
بنابراین نکته اینجاست؛ بگذارید شخصیت هایتان رنج بکشند. این کار ثمرهای متعددی دارد. وقتی شخصیتی رنج می کشد، نشانه آسیب پذیر بودن اوست و این شخصیت عمق می بخشد. همچنین از راه همدردی، ارتباط عاطفی مستحکم تری با خواننده ایجاد می کند، چون ما برای هر کس که بی دلیل رنج می کشد، احساس تأسف می کنیم و همچنان که باز هلن کلر گفته: رنج تسریع کننده رشد شخیت است. اگر در داستان شخصیت اصلی تان درد نکشد، ایجاد تغییر شخصیتی باورپذیر و جالب توجه دشوار خواهد بود. تغییر آن قدرها هم ساده نیست. اگر کنش ها در برابر فشارها، تعیین کننده شخصیت یک نفر باشند، این فشارها باید رنج های آن شخص باشند. اگر کنش ها در برابر فشارها، تعیین کننده شخصیت یک نفر باشند، این فشارها باید رنج های آن شخص باشند، به این فکر کنید که شخصیت [داستان شما] اگر مورد خیانت یا تحقیر کسی قرار گیرد که دوستش داشته، چه واکنشی نشان خواهد داد؟ چگونه در برابر غصه، تنهایی، فقر یا جواب رد شنیدن واکنش نشان خواهد داد؟
ببینید قهرمان های سه فیلم کلاسیک زیر چگونه رنج می کشند؛ ریک بلین در کازابلانکا بعد از دیدن دوباره السا، باده خواری را از سر می گیرد و با درد می گوید: «از بین همه کافه های توی همه شهرهای دنیا درست میاد به کافه من.» جیک گیتس در محله چینی ها، بعد از این که متوجه می شود خانم مالوری تقلبی او را فریب داده - این برای کسب و کار حرفه ای اش کسر شأن است - و پس از این که با تهدید مبنی بر شکایت قانونی از طرف خانم مالوری واقعی روبه رو می شود، تصمیم می گیرد حقیقت را کشف کند. او رنج جسمانی هم متحمل می شود؛ موقعی که از یک نارنجستان دیدن می کند و کتک می خورد و به سمتش تیراندازی می شود. و البته داغ تراژیکی هم می بیند و آن در صحنه پایانی فیلم با مرگ اولین رقم می خورد. و نگاهی بیندازید به مایکل کورلئونه در پدرخوانده: ترور پدرش، مشت محکمی که رئیس پلیس در بیمارستان به صورتش می زند و ترور وحشیانه برادرش [سانی] و همسرش [در ایتالیا]. از میان نمونه های متأخر هم نگاهی بیندازید به ویکوس ون دومِرو در منطقه 9، وقتی که به بیگانه ای کامل بدل می شود، رویش آزمایش هایی انجام می گیرد، مورد سوء استفاده قرار می گیرد، تحقیر می شود و تمام آن چه را برایش عزیز بود- از جمله همسر، خانواده، دوستان و شغلش - از دست می دهد جای تعجب نیست که به او تعلق خاطر پیدا می کنیم و برایش آرزوی موفقیت می کنیم.
به خاطر داشته باشید رنج در داستان های دراماتیک خوب است. اگر به دنبال ایده هایی هستید که چگونه به شخصیت هایتان رنج دهید، از رنج های آشکار جسمانی، که، اگر چه تأثیرگذار اما ساده اند، پا را فراتر بگذارید. هر گاه یک شخصیت زخمی شود و نیاز به مداوا داشته باشد، خواه از طرف پزشک یا دوست، درد او را حس می کنیم. بیشتر شخصیت های فیلم های اکشن - ماجراجویانه و تریلر را از نظر بگذرانید: ایندیانا جونز، باند، و جان مک کین در جان سخت.
اما نوع عمیق تر رنج، رنج روانی است و می تواند حاصل عوامل زیر باشد: مهجوری (در ئی. تی.)، عشق نافرجام ( آقای ریپلی با استعداد)، تعصب (فیلادلفیا، در گرمای شب)، اندوه و ماتم (نابخشوده)، فقر (کابوی نیمه شب، ارین برو کوویچ)، ترس مرضی (مهاجمان کشتی گم شده) مراقبت از یک ناتوان جسمی (مرد بارانی، فارست گامپ، ادوارد دست قیچی)، اعتیاد (حکم، کابوی داروخانه)، دل مشغولی با گذشته (آمادئوس، مردم معمولی، سمسار)، رنج کشیدن از وضعیت تضعیف کننده (سرگیجه)، یا اغوا و تحقیر شدن (روشنایی های شهر، زیبایی آمریکایی). تأثیر عاطفی بر خواننده هنگامی مؤثرتر است که شخصیت بی دفاعی رنج بکشد (مرد فیل چهره، رنگ ارغوان).
بگذارید شخصیت هایتان رنج بکشند
سکوت بره ها نمونه کاملی است از این که چگونه با رنج دادن به همه شخصیت ها، ماجرای معمولی درباره قاتل زنجیره ای به یک کلاسیک بدل می شود. علاوه بر کلاریس استارلینگ، بوفالو بیل قاتل هم از درد زندگی در بدن اشتباهی [خود] در رنج است. و در تلاش برای فرار از نفرت از خود سعی می کند ظاهر جسمانی اش را با ساختن بدنی نو از پوست قربانیان خود عوض کند. حتی هانیبال لکتر هم از سوی دکتر چیلتون در رنج است و همین هم فصل پایانی فیلم را چنین خوشمزه کرده است. (عمداً از کلمه خوشمزه استفاده می کنم.)
ولی ما از همان صحنه های آغازین با کلاریس پیوندی عاطفی حس می کنیم. اگر چه او چندان رنج جسمانی متحمل نمی شود، تقریباً در همه صحنه هایی که حضور دارد رنج روانی دیده می شود. در همان ملاقات اول با لکتر، وقتی لکتر سر به سرش می گذارد و گستاخانه به او می گوید: «می دونی با این کیف خوشگل و کفش های ارزونت شبیه چی هستی؟ شبیه یه دهاتی»، کلاریس تحقیر می شود. و هنگامی که به لکتر اجازه می دهد با نقب زدن به گذشته اش، روحش را واکاوی کند، او با به خاطر آوردن تلاش برای نجات جان بره هایی که فریاد سر می دادند و از دست دادن پدرش عذاب می کشد.
اما این نبرد کلاریس برای بالا کشیدن خود و نشان دادن ارزش هایش در نظام مرد سالار اف بی آی است که به شخصیتش عمق می بخشد. در طول فیلم، او را می بینیم که از فشارهای جنسی پیچیده ای که مردان بر زنان تحمیل می کنند در رنج است. در سکانس افتتاحیه، وقتی کلاریس می خواهد به دیدن کرافورد برود، نمایی از او در آسانسور می بینیم که در میان مردان تنومندی ایستاده که از او یک سرو گردن قد بلندتر هستند. و همین او را کوچک تر از حد معمول نشان می دهد. حتی تفاوت او با آنان زمانی آشکارتر می شود که متوجه تضاد میان رنگ بلوز آبی خاکستری اش با پیراهن های قرمز رنگ مردها می شویم. این تضاد تصادفی نیست. در واقع این نمای بصری در شهر محل سکونت یکی از قربانیان بوفالو بیل تکرار می شود، آن هم هنگامی که کلاریس دوباره محصور میان مأموران مذکری است که به او زل زده اند. می توانیم دستپاچگی کلاریس را در تنهایی اش میان ساحت تحت سیطره مردان حس کنیم. او تقریباً از طرف همه مردهای فیلم متحمل تحقیر، آزار و نگاه های ناپاک است. دکتر چیلتون در ابتدا سعی در اغوای او دارد، اما وقتی ناکام می ماند، عصبانی می شود و به او می گوید به خاطر زیبایی اش، به عنوان طعمه ای برای لکتر فرستاده شده است. در صحنه اوج فیلم کلاریس ترس شدید را در تاریکی مطلق زیر زمین خانه بوفالو بیل تجربه می کند؛ آن هم وقتی که بیل با عینک دید در شب در فاصله ای بسیار نزدیک پشت سر او ایستاده است.
ضروری نیست که همه این رنج ها در داستان مربوط به یک کارآموز اف بی آی. که در تعقیب یک قاتل سریالی است، وجود داشته باشد. در واقع مطمئنم که همه ما فیلم های زیادی شبیه این دیده ایم که در آن قهرمان، پلیس نیرومندی است که اصلاً متحمل رنج نمی شود. اما دردی که شخصیت ها تجربه می کنند، به داستان عمق می بخشد و آن را قوی تر می کند، جهان شمولش می کند و فیلم را از یک تریلر عادی به یک کلاسیک برنده اسکار مبدل می کند.
وجود رنج در داستان آسیب پذیری، بالندگی شخصیت و رابطه عاطفی ایجاد می کند. رابطه، درگیر شدن مخاطب را با داستان باعث می شود، و نتیجه آن خواننده ای است که از خواندن داستان احساس رضایت می کند. وقتی به شخصیت هایتان فکر می کنید، این جمله را به خاطر داشته باشید: نابرده رنج گنج میسر نمی شود.
منبع: مجله فیلم نگار شماره 104

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.