آتشى در چمن

الهى! نفرت از ما ده، به نوعى اهل دنیا را که ره ندهد کسى در دل، غبار کینه ى ما را عطا کن مشرب افتادگى، پیش دُرستانم تو کز هموارى افکندى به پاى کوه، صحرا را نگردیدیم نرم از آسیاى گردش گردون
دوشنبه، 22 آبان 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آتشى در چمن
آتشى در چمن

نویسنده : واعظ قزوینی



 
1
الهى! نفرت از ما ده، به نوعى اهل دنیا را
که ره ندهد کسى در دل، غبار کینه ى ما را
عطا کن مشرب افتادگى، پیش دُرستانم
تو کز هموارى افکندى به پاى کوه، صحرا را
نگردیدیم نرم از آسیاى گردش گردون
به پاى گردش چشمى بیفکن دانه ى ما را
در آن دم ک آید از ذکر تو در شورش، عجب نبود
زبان موج اگر افتد برون از کام، دریا را
مگر در وسعت آباد خیالت سر کند، ورنه
نگنجد شور مجنون تو در آغوش، صحرا را
شود، شاید میفکر تو را مینا، دل واعظ
به دست آتش شوقى بده این سنگ خارا را
2
دوستان! مژده که ماه رمضان مى آید
وقت آمرزش هر پیر و جوان مى آید
مى توان کرد نثار قدمش جان عزیز
که ز درگاه خداوند جهان مى آید
تا کند پاک ز آلایش عصیان، همه را
موج رحمت ز کران تا به کران مى آید
مى کند پشت جهانى سبک از بار گناه
گرچه بر نفْس شکم خواره، گران مى آید
تا به شب، ابر کرم، فیض و عطا مى بارد
تا سحر تیر دعاها به نشان مى آید
گل بچین، زین چمن فیض که ده روز دگر
گلشن عمر تو را فصل خزان مى آید
عمل خویش، تو امروز نکو کن واعظ!
که بدونیک تو فردا به میان مى آید
3
روشن، همیشه شمع دل از سوز آه دار
این شمع را به روز سیاهى، نگاه دار
خود را بساز و منتظر لطف دوست باش
چشمى به سوى آینه، چشمى به راه دار
تا روشنت شود اثرِ صحبتِ بَدان
آیین هاى برابر روى سیاه، دار
واعظ! چو بگذرى ز دل سنگ یارخویش
پاس دلِ شکسته ى خود را نگاه دار
4
تا به کى باشدت براى معاش
با قضا جنگ و با قدر، پرخاش؟
چند باشى براى رزق، عبوس؟
با پریشانى است گل، بشّاش
مى شمارى چو مفلسى را عیب
چه کنى عیب خویشتن را فاش؟!
غصّه ى دى خورى، غم فردا
همه عمرت به حیف رفت و به کاش
زان چه دارى، نمى خورى جز غم
از پى دیگران، تو راست تلاش
دیگران از براى خویشتنند
تو - هم - از بهر خویشتن مى باش
خویشتن را کنند مهمانى
وارثان گر دهند بهر تو آش
شمع سان، بهر دیگران واعظ!
تب مکن، دل مخور، سرشک مپاش
5
پهلوانى نیست سنگى یا گلى برداشتن
پهلوانى چیست؟ بارى از دلى برداشتن
پیش صاحب دیدگان، رقص نشاط همت است
دست احسان، جانب هر سائلى برداشتن
تخم سعى و آب چشم و خاک هستى داده اند
تخم مى باید فشاندن ، حاصلى برداشتن
یک گل سیراب از بهر دماغ ما بس است
کو سرِ برگ دلى دادن؟ دلى برداشتن
رفت وقت عاشقى، واعظ، به مرگ خود بمیر!
چند این منّت ز تیغ قاتلى برداشتن؟
6
گر فلاطون زمانى، حرف دانستن مزن
نام خود را خطّ بطلان، از رگ گردن مزن
لب مجنبان از براى هرزه گفتن هر نفس
بر چراغ اعتبار خویشتن، دامن مزن
پهن دشتى، چون فضاى عالم تجرید نیست
خیمه دل بیش از این در تنگناى تن مزن
با تواضع مى توانى جان دشمن را گرفت
جز به شمشیر خمیدن، خصم را گردن مزن
آفتى چون ردِّ سائل نیست، منُعم! مال را
آتشى از حسرتِ موران بر این خرمن مزن
گر ظفرخواهى چو واعظ خاک ره شو خصم را
خاک غیر از گرد خود، بر دیده ى دشمن مزن
7
پسنددوست نبود خودپسندى
من و بیچارگى و دردمندى
قدم مگذار از پستى به بالا
که بدافتادنى دارد بلندى
ز حق، چشم دلت را بسته دنیا
که باشد کار جادو، چشم بندى
نباشد چون گلاب و گل، گواهى
که ریزد آبرو از هرزه خندى
گریزانند پاکان ز اهل دولت
کند پهلوتهى، آب از بلندى
چه آسان، خویش را واعظ، به صد عیب
پسندیدى به این مشکل پسندى!
8
زبان گشود و چنین گفت شمع نورانى
که هست نور و صفا بیش در پریشانى
ندیده در دل روشندلان، کسى غم دل
نهفته آینه در خویش، چین پیشانى
ز باز گشتن باران ز ابر، دانستم
تلاش مرتبه مى آورد پشیمانى
سرى که از در حق، دیده سجده وارى، رو
هزار حیف که آید فرو، به سلطانى!
شد از تو قدرسخن کم، ببند لب واعظ!
که گشته قیمت کالا کم، از فراوانى
9
نماز عاشقان باشد، همه مستى و بیهوشى
حضورش: غیب از خود ، ذکر: از عالم فراموشى
قیام: اِستادگى از جان ، قعود: افتادگى از پا
اذان: فریاد از دست خود و تعقیب : خاموشى
مکانش آن که: گنجایى در آن نبود غرضها را
لباسش این که: طاعت را فزون از عیب خودپوشى
میان واکردنش، باشد به امر حق، کمربستن
رداى آن، بود در راه جانان خانه بردوشى
طریق بندگى، ز آن، صعب تر باشد که پندارى
نه آن، کارتنِ تنهاست، مى باید به جان کوشى
ز پشت و روى هر آیینه ام، روشن شد این معنى
که نگشاید بدان سو دیده، تا زین سو نمى پوشى
نهان گفتن به هم حرف محبّت را، به آن ماند
که کس خواهد که فریادى کند اما به سرگوشى
سخن بیگانه باشد، در میان اهل دل، واعظ!
به هر جا هوش باشد گوش، فریاد است خاموشى
10
نتوان به پند کرد نکو بدسرشت را
صیقل گرى نمى کند آیینه، خشت را
مال جهان، جهنّم نقدى است اى فقیر!
بشناس قدر مفلسیِ چون بهشت را
باشد به تیره روزى خویشم امیدها
ابر سیاه، سرمه بود چشم کشت را
از حُسن خُلق، دیو شود در نظر پرى
بُرقع بود گشاد جبین، روى زشت را
خواهى رسى به منزل نیکان، مباش بد
لایق، گل بهشت بود- هم- بهشت را
تا چند در لباس کنى دعوى صلاح
خواهى به جامه، کعبه نمایى کنشت را؟!
واعظ، چو خط مپیچ سر از خامه ى قضا
نتوان ز، سرنوشت دگر، سرنوشت را
11
ز پاس آشنایى، بهره نبود خلق عالم را
نمک خوردن، چو زخم از هم جدا سازد دو همدم را
به گرمى هاى ظاهر، چشمِ دلسوزى مدار از کس
براى اهل ماتم، دل نسوزد شمع ماتم را
نباشد نقص دولت، یارى افتادگان کردن
به دوش خود کشد خورشید تابان، بار شبنم را
ز من گر دشمنان بردند مال عالمى، اما
به حقّ دوستى گویا به من دادند عالم را
هنر در عهد ما از دین گذشتن شد، نه از دنیا
کنند این سرزنش پیوسته ابراهیم ادهم را
تمام عمر، همراهند با هم- لیک تا کشتن
همه قابیل و هابیل است نام، اولاد آدم را
ز بس نامهربانى رسم شد، باور نمى کردم
نمى دیدم اگر پهلوى هم، بادامِ توأم را
چه سان لب وا شود واعظ؟ که در بازار عهد ما
روایى نیست از جنس سخن، جز نقشِ دِرهم را
12
رفت عهد شباب و دندان ریخت
رگ ابرى گذشت و باران ریخت
شد جوانى، نماند در سر، شور
رعشه ى پیرى، این نمکدان ریخت
تنگدل چند از غمِ رفتن؟
برگ خود، گل به روى خندان ریخت
سست شد پا ز سیل رفتن عمر
کاخ تن، عاقبت ز بنیان ریخت
روزگارم، به نازکى پرورد
چون گلم، عاقبت ز دامان ریخت
شعر نتوان به هر جمادى خواند
گوهر خود به خاک، نتوان ریخت
کلک واعظ، نریخت لعل خوشاب
خون دل بود، کاو ز مژگان ریخت!
13
سجده پیش هر بتى، کفر است، یک جانان بس است
هر دلى را یک غم و هر جسم را یک جان بس است
نیست نقشى خانه ى آیینه را بهتر ز عکس
خانه ى اهل صفا را زینت از مهمان، بس است
چند سرگردان به گردِ خوان دنیا چون مگس؟
زندگى گر باشدت روزى تو را یک نان بس است
گر جهان باشد سراسر پر ز نعمت، بس است
مُلکتِ دنیا ز شاه و راحتِ دنیا ز ماست
خواجه! بُستان از تو ما را حاصل بُستان ، بس است
مال و ملک و دولت دنیا همه هیچ است هیچ!
پوچ کردن عمر بهر هیچ، اى نادان! بس است
گریه اى، سوزى، گدازى، ناله اى، دردى، غمى
زندگى چون مردگان تا چند، بى دردان! بس است
14
دل با توکّل است، گَرَم کیسه بى زر است
گر دست مفلس است ولى دل، توانگر است
باشد توانگرى نه همین جمع ملک و مال
بر دادن است هر که توانا، توانگر است
پاس ادب بدار، که دندان کودکان
کم عمر از گزیدن پستان مادر است
چون مو سفید گشت، دگر وقت عیش نیست
آیینه در کف تو- کنون به ز ساغر است
با صد هنر، به جامه بود خلق را نظر
لیلى نشسته، چشم تو مجنون زیور است
واعظ که کرد عیب به تر دامنى، مرا
دامان حشر نیز ز کردار او تر است
15
ز اهل جود، چه منّت؟ دهنده، یزدان است
نه نور ز روزن، ز مهر تابان است
مراد خود ز درِ دوست کن طلب، کان جا
کسى که نیست رهش، چوبدار و دربان است
به وقت مرگ کریمى به زیر لب مى گفت:
خوش است داد و دهش، گر چه دادن جان است
چه به از این که شود از تو سیر، گرسنه اى
به جاست گر لب گندم، همیشه خندان است
ببند بار خود، اى نخل! تا جوانى هست
که پنج روز دگر این بهار، مهمان است
ز باغ، صحبت یاران بود غرض، واعظ!
که باغ ما و گلِ ما جمال یاران است
16
این درهم و دینار، که چشم تو بر آن است
هر یک به رهِ حادثه، چشمى نگران است
نظّاره ى ما نیست جز از دیده ى عبرت
فصل گل ما خسته دلان- فصل خزان است
تا اوّلِ عمر است، بیا بار ببندیم
بالیده شود میوهى نخلى که جوان است
در بردن جان، مرگ شتابان و تو غافل
دزد تو سبک خیز و تو را خواب گران است
جایى که کسى دم نزند غیرخموشى
اظهار غم خویش، کجا کار زبان است؟
واعظ! چه کنى مطلب خود عرض، بر دوست؟
آن جا که عیان است، چه حاجت به بیان است
منبع ماهنامه پگاه حوزه شماره 284

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط