دولت ها چگونه به وجود آمدند؟

دولتهای مدرن با مرزهای جغرافیایی صریحاً تعریف شده ای مشخص می شوند که در درون آنها یک دستگاه سیاسی و اداری وسیعاً شناخته شده انحصاراً عمل می کند و در نهایت می تواند اقتدار خود را از طریق کاربرد زور تحمیل کند.
چهارشنبه، 8 آذر 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دولت ها چگونه به وجود آمدند؟
 دولت ها چگونه به وجود آمدند؟

نویسنده: مایکل راش
مترجم: منوچهر صبوری


 

خاستگاه دولت

دولتهای مدرن با مرزهای جغرافیایی صریحاً تعریف شده ای مشخص می شوند که در درون آنها یک دستگاه سیاسی و اداری وسیعاً شناخته شده انحصاراً عمل می کند و در نهایت می تواند اقتدار خود را از طریق کاربرد زور تحمیل کند. این واقعیت که اختلافات ارضی یا مرزی بین دولتها غیرمعمول نیست اصل مرزهای صریحاً تعریف شده را تأیید می کند. علاوه بر این، دولتهای مدرن تا اندازه زیادی با مجاورت سرزمینها، از جمله جزایر ساحلی، مشخص می شوند. مواردی مانند آلاسکا که جزء ایالات متحده امریکاست استثنایی بر این قاعده کلی است، اما از نظر تاریخی رابطه ی بین سرزمین و دستگاه سیاسی و اداری در دولتهای ماقبل مدرن (1) کمتر آشکار است. در واقع، بسیاری از جوامع ابتدایی جوامع «بی دولت» توصیف می شوند از این جهت که دارای قلمرویی هستند که بخوبی تعریف نشده است و فاقد یک دستگاه سیاسی و اداری صریحاً تعریف شده هستند. بیشتر قلمرو امپراتوریهای جهان باستان صریحاً تعریف شده بود، اگرچه وسعت آن به طور قابل ملاحظه ای فرق می کرد و در سرزمینهای پیرامونی حکومت امپراتوری مرزها به هیچ وجه صریحاً مشخص نبود. با وجود این امپراتوری های بین النهرین، مصر، یونان و روم با ساختارهای سیاسی و اداری پیچیده شان وجه اشتراک زیادی با دولتهای مدرن داشتند. همین مطلب در مورد تمدنهای باستانی چینیها، هندوها، مایاها، آزتکها و اینکاها صادق بود. همه آنها در مفهوم وبری به طور مشخصی دولت بودند.
با این حال جوامع فئودالی تصویری پیچیده تری را ارائه می کنند؛ آنها معمولاً سرزمینهای صریحاً تعریف شده ای داشتند، اما این سرزمینها اغلب به شیوه ای تک تک در ناحیه وسیعی پراکنده و فاقد نهادهای سیاسی و اداری صریحاً تعریف شده ای بودند که بر همه قلمروهای مربوط قابل تطبیق باشد. بدینسان هر ارباب فئودال می توانست قلمروهای گوناگونی را کنترل کند، اما در مورد هر یک از آنها تعهد تابعیت و وفاداری نسبت به رؤسای فئودال متفاوت بود. برای مثال پادشاهان نورمنی و شاهان بعدی انگلستان نسبت به سرزمین نورماندی واسالهای پادشاه فرانسه بودند و بنابراین تا آنجا که به نورماندی مربوط می شد نسبت به شاه فرانسه پیمان وفاداری و تعهدات فئودالی داشتند. در واقع نقشه هایی که تقسیمات ارضی قدیمی اروپای قرون وسطی را نشان می دهد مجموعه ای ناجور و ظاهراً سرهم بندی شده است که نتایج وراثت، ازدواجهای درون گروهی و فتوحات را که ویژگی آن دوران بوده است منعکس می سازد.
امپراتوریهای استعماری بزرگی که از اروپای فئودالی پدید آمدند و در امپراتوری بزرگ اروپایی اتریش - مجارستان و روسیه همه مشخصاً دولت بودند، ولو آنکه مرزهای آنها گاهی نامشخص بود (بویژه خارج از اروپا) و اقتدارشان هرگز به رسمیت شناخته نشد یا تحمیل نگردید. رابطه بین اجزای تشکیل دهنده این امپراتوریها با میزان متغیر استقلال داخلی و ساختارهای گوناگون سیاسی و اداری متفاوت بود. آنها فاقد بوروکراسی گسترده ای بودند که وبر آن را مرتبط با دولت مدرن می پنداشت، اما ساختارهای سیاسی و اداری مناسب ولو محدودی وجود داشتند.
درباره وجود این دولتهای اولیه هیچ جای تردید نیست - غیر از سابقه تاریخی مشخص، بسیاری از آنها گزارشهای منظم و مفصلی درباره شیوه های عملی و فعالیتهای خود نگهداری می کردند. آنچه کمتر مشخص است این است که این دولتها چگونه به وجود آمدند و چگونه سرانجام دولت مدرن ظهور کرد. پژوهشهای زیادی درباره سؤال نخست و حتی پژوهشهای بیشتری در ارتباط با سؤال دوم انجام گردیده اند.
مفهوم سیاست آن گونه که توسط انسان شناسان سیاسی به کار برده شده است تا اندازه قابل ملاحظه ای مدرن به نظر می رسد. رادکلیف براون (2)(1940، ص xiv و xxiii) استدلال می کرد که سیاست با «حفظ ایجاد نظم اجتماعی» و «کنترل و تنظیم کاربرد زور» سروکار دارد. مسأله واقعی این نیست که آیا جوامع ابتدایی یا اولیه دارای سیاست هستند یا نه، بلکه این است که آیا آنها دارای حکومت به مفهوم داشتن ساختارهایی سیاسی و اداری هستند یا خیر. لوسی میر(3) در کتابش حکومت ابتدایی (4) (1977، ص 23) این وضعیت را به کوتاهی جمع بندی می کند: «مردم استدلال می کنند که آیا جوامع ابتدایی دارای حکومت هستند یا نه. آنها همچنین استدلال می کنند که این جوامع دارای قانون هستند یا نیستند. اما هیچ کس تردید نمی کند که آنها دارای نوعی قوانین هستند که هر کسی اطاعت از آن را درست می داند». همچنین شکی نیست که جوامع ابتدایی همان گونه که مطالعات نوئرها (5) با «رؤسای پوست پلنگ پوششان» و دینکاها (6) با «استادان نیزه ماهی گیرشان» نشان می دهند وسایلی برای حل اختلاف و تعارضها داشته اند. اینها افرادی بودند که به منزله ی میانجی در اختلافات و حل و فصل کننده ی اختلاف ها عمل می کردند. بعلاوه، این جوامع و دیگر جوامع اولیه قوانینی نیز درباره شرایطی وضع می کردند که در آنها ممکن است به طور مشروع از زور استفاده کرد. با وجود این، همه اینها نمونه هایی هستند از آنچه میر «سیاست حداقل» (7) می نامد یعنی وجود یک وسیله به رسمیت شناخته شده حل اختلافات و نه چیزی بیشتر.
مرحله بعدی مرحله «حکومت حداقل» (8) است که در آن موقعیتهای رهبری ظهور می کنند، خواه فردی یا جمعی و گاهی برای مقاصد معینی مانند شکار یا جنگیدن، یا جستجوی آب؛ حال آنکه رهبران مختلف برای مقاصد مختلف ظهور می کنند و سرانجام به ظهور یک رهبر یا گروهی از رهبران با اقتدار کلی تری منجر می شود. به طور کلی، قلمرو به خوبی تعریف نشده بود، مگر گروه های کوچک پراکنده و حمایت کننده ای که کمابیش با کمترین امکانات امرار معاش به سر می بردند. این بدان معنا نبود که گروهها دائماً در آستانه گرسنگی قرار داشتند تا آنجا که در وضعیتی به سر می بردند که بقا را با بسندگی ترکیب می کردند. برای پیشرفت، فراتر از بقا و بسندگی، تحولات به هم وابسته دیگری ضروری بود.
نخستین تحول، تولید مازادی بود که این گونه جوامع را قادر سازد که توجهشان را به مسائلی غیر از بقا معطوف سازند. برخی از جوامع در وفور نسبی زندگی می کردند، اما همچنان به زندگی بیابانگردی یا نیمه بیابانگردی ادامه می دادند و هر اندازه که ضرورت ایجاب می کرد کوچ می کردند یا معمولاً در مورد جوامع شبانی برای تأمین نیازهای گله های خود به کوچ فصلی می پرداختند. تولید مازاد، تحول دوم یا آنچه را اسپنسر «تخصصی شدن» (9) و دورکیم «تقسیم کار» (10) نامیده است تسهیل کرد که در آن افراد یا گروه های مختلف وظایف مختلفی را کم و بیش به طور انحصاری برای جامعه انجام می دادند. انتقال از گروههای کوچک خانوادگی به خانواده های بسیار بزرگتر و گسترده تر و به قبیله ها، هم به این فرایند کمک کرد و هم از آن تأثیر پذیرفت، اما تأثیر قاطع تولید مازاد به پیدایش و توسعه جوامع کشاورزی و یکجانشینی وابسته بود. حتی پیش از یکجانشینی، سازمان اجتماعی در بعضی از موارد با ظهور دودمانها و رده های سنی که اساسی برای رهبری وابسته به ثروت، منزلت، وراثت و امتیازات فراهم می کردند پیچیده تر شد. از آنجا که تقسیم کار وسیله کارآتری برای تولید بود، نه تنها مازاد بیشتری تولید کرد، بلکه فرصتهایی برای فعالیت سیاسی گسترده تر، از جمله برقراری کنترل بر یک قلمرو ارضی معیّن، و در بسیاری موارد برای گسترش قلمرو ارضی ایجاد کرد. به این ترتیب سیاست و قلمرو ارضی که هرگز خیلی دور از یکدیگر نبوده اند به گونه ای گریزناپذیر با هم پیوند یافتند.

نظریه های تشکیل دولت. درباره تمدنهای باستانی جهان تا اندازه زیادی به علت گزارشهای دقیق و مفصلی که آنها تهیه و نگهداری کردند، چیزهای بسیاری می دانیم. درباره خاستگاه ویژه آنها دانسته های کمتری وجود دارد؛ تا اندازه ای به این علت که در بسیاری از موارد این تحول پیش از پدید آمدن هرگونه گزارشهای مکتوب رخ داده است و بویژه از آن جهت که هر یک شرح اسطوره ای و رمزآمیز خود را درباره پیدایش و آغاز خود پدید آورده اند. تحول از جوامع ابتدایی از طریق شیوه زندگی شبانی و یکجانشینی کشاورزی به دولتهای نوپدید را نه می توان به آسانی پی گیری و نه می توان لزوماً تنها با یک نظریه تشکیل دولت تبیین کرد. اما دو نظریه اساسی درباره شکل گیری و پیدایش دولت به وجود آمده اند: 1) نظریه های تضاد (11) و 2) نظریه های یگانه ساز (12) (ر.ک: سرویس، 1975؛ کلاسن و اسکالنیک، 1978؛ و کوهن و سرویس، 1978).

نظریه تضاد همان گونه که این اصطلاح نشان می دهد استدلال می کند که دولتها در نتیجه برخوردهای بین افراد یا گروهها یا بین جوامع به وجود آمده اند. جان کلام نظریه های گوناگون تضاد، این استدلال است که تضادهایی که موجب پدید آمدن دولتها گردیده اند درباره اعمال قدرت بوده اند. برای مثال برخی از صاحبنظران با سودجویی از مطالعات انسان شناختی استدلال کرده اند که تبدیل جوامع بی دولت به دولتها در آغاز نتیجه مبارزات قدرت بین گروههای خویشاوندی در جوامع یکجانشین بود که منجر به تمرکز قدرت در دست یک گروه معیّن گردید و این گروه ها بعداً با ایجاد ساختارهای سیاسی و اداری موقعیت خود را مستحکم کردند. تبیین دیگری که از این تبیین چندان دور نیست از آنِ نظریه مارکسیستی است که می گوید دولت محصول یک مبارزه طبقاتی تاریخی ناشی از شیوه تولید مسلط در جامعه است. هر دو نظریه توجه خود را بر قدرت و تضادهای درون جامع متمرکز می سازند، اما استدلال انسان شناختی قدرت را هدف مبارزه، و استدلال مارکسیستی قدرت را وسیله مبارزه در نظر می گیرد. اثبات اینکه تضادها میان گروههای خویشاوندی پدید آمده و منجر به سلطه یکی بر دیگران گردیده اند دشوار نیست. به همین گونه، کنترل وسایل تولید اساس معتبری برای تصرف و اعمال قدرت است. با وجود این در هیچ یک از این موارد به آسانی روشن نیست که کدام یک یگانه تبیین یا عامل اساسی در تبیین پیدایش دولت است.
گونه دیگری از تبیین تضاد در درون جامعه توجه خود را بر تضادهای فردی متمرکز می کند. یکی از قدیمترین آنها نظریه قرارداد (13) است: بنابر این نظریه، دولت محصول نیاز فرد به حمایت در برابر تضادهای اجتناب ناپذیری است که در جامعه یافت می شود. این دیدگاهی است که هم هابز (14) و هم لاک (15) به آن باور داشتند و از نظر تاریخی روشنتر از همه در تکامل فئودالیسم نمایان گردید که در آن حقوق و تعهدات بین ارباب (16) و واسال (17)، به صورت یک رابطه قراردادی پیچیده تنظیم می شود و در نهایت به حمایت در مقابل انجام خدمات توافق شده متکی است. برای مثال، فرمان بزرگ (18) اساساً یک سند فئودالی است که به رغم شهرت تاریخی بیشتری که بحق به منزله اساس آزادی در انگلستان کسب کرده است، حقوق و تعهدات متقابل را با جزئیات قابل ملاحظه ای مورد تأکید قرار می دهد. یکی دیگر از انواع مهم نظریه تضاد فردی بر دیدگاه داروینیسم اجتماعی متمرکز گردیده است که در آن قویترین افراد در جامعه سرانجام چیره می شوند و برای تقویت و حفظ سلطه خود دولت تشکیل می دهند. مشکل این هر دو نوع نظریه تضاد فردی این است که ظاهراً معقول به نظر می رسند، اما به آسانی قابل آزمون نیستند. جز در مورد فئودالیسم که مدارک و شواهد تأیید کننده قابل ملاحظه ای برای آن وجود دارد بیشتر موارد دیگر فرضی است و مدارک و شواهد مستقیم چندانی نمی توان برای اثبات آن ارائه کرد. حتی در مورد فئودالیسم که اطلاعات زیادی در درباره روابط قراردادی مربوط به آن وجود دارد مدارک و شواهد از روی قوانین مربوط به گذشته استنباط گردیده است. هیچ کس در اینکه تضادهای فردی وجود داشته اند و هنوز هم وجود دارند و نیز در اینکه شایسته ترینها یا قویترینها به منزله گروه مسلط پدیدار گردیده اند تردیدی ندارد، اما اثبات ارتباط آنها با تشکیل دولت بسیار دشوار است.
به نظر می رسد تضادهای درون جامعه تبیین موجه تری برای تشکیل دولت ارائه می کنند. جنگ و پیروزی از همه آشکارتر است، اما اصل انتخاب داروینی مجدداً به مثابه یک جایگزین ظاهر می شود و با دربرگرفتن جنگ و پیروزی رویکرد انعطاف پذیرتری ارائه می کند، اما امکان قوتها یا ضعفهای دیگری را از قبیل اقتصادی، رهبری، ایدئولوژیک و جغرافیایی بر آن می افزاید. با وجود این، همان گونه مسائل پدیدار می گردند: یک دولت ممکن است به کمک یکی از این گونه وسایل یا ترکیبی از آنها جانشین دولت دیگری شود یا دولت دیگری را مطیع و مقهور سازد، اما ارجاع عواملی علّی به آغاز و پیدایش دولت کار دشواری است.
شاید آشکارترین محدودیت نظریه تضاد عدم تمایل آشکار آن برای تصدیق هیچ علتی غیر از تضاد باشد، به طوری که اگر چه همکاری و توافق نیز ممکن است در توسعه دولت دخالت داشته باشد، منشأ آن منحصراً تضاد تلقی می شود. نظریه های یگانه ساز تشکیل دولت بدون اینکه لزوماً تضاد را به منزله یک عامل مستثنا کنند چشم انداز متفاوتی ارائه می کنند. این نظریه ها معمولاً به دو نوع تقسیم می شوند: 1) یگانگی ناشی از محدودیت جامعه و 2) یگانگی ای که مزایای سازمانی به همراه می آورد. نظریه محدودیت (19) استدلال می کند جامعه ای که نمی تواند جمعیت مازاد خود را به علت موانع جغرافیایی مانند کوهها، دریاها و صحراها از طریق مهاجرت به بیرون بفرستد، خواهد کوشید خود را به گونه ای مؤثرتر به صورت یک دولت سازمان دهد. تضاد می توان در اینجا از نظر داخلی به علت فشارهایی که عدم توانایی برای گسترش ایجاد کرده اند یا از نظر خارجی از جانب جوامع رقیب یا مهاجمان غارتگر بیابانگرد نقش داشته باشد. به همین گونه، استدلال می شود که مزایایی که از سازماندهی برتر می تواند پدید آید نیز ممکن است به ایجاد دولت منجر شود. برای مثال گسترش تجارت هم داخلی و هم خارجی ممکن است نه تنها برای کسانی که مستقیماً در آن دخالت دارند، بلکه به گونهای بسیار گسترده تر در جامعه سودمند باشد و بر کل ثروت موجود بیفزاید و منافع و مزایای آن ثروت را گسترش دهد. از طرف دیگر، منافع ممکن است نصیب قشرها یا گروههای معیّنی در جامعه شود و انگیزه ای برای سازماندهی ساختارهای سیاسی و اداری پیچیده تر به آنها بدهد. ساختن بناهای عمومی مانند سیستمهای آبیاری یا بناهای بزرگ یادگاری مستلزم سازماندهی قابل ملاحظه و بسیج منابعی است که معمولاً فراتر از مجال و توانایی یک رهبر یا یک گروه کوچک ولی کمتر سازمان یافته است و با سازماندهی رسمی تر و پیچیده تر عملی می شود. همین مطلب در مورد توسعه توانایی نظامی یک جامعه نیز صادق است.
همه نظریه های تشکیل دولت که می کوشند منشأ خود دولت را به منزله یک پدیده اجتماعی و سیاسی تبیین کنند معمولاً هنگامی که کار به آزمون درستی و دقتشان می رسد دچار همان مشکل می شوند- اتکا به مدارک عمدتاً مبتنی بر قراین و ادراک آنچه واقع گردیده و نتایج آن مشخص است. تمدنهای باستانی مانند تمدنهای مصر و بین النهرین که سیستمهای آبیاری پیچیده ای را به وجود آوردند و بناهای تاریخی عظیمی ایجاد کردند بی گمان ساختارهای سیاسی و اداری پیچیده ای پدید آوردند، اما رابطه علّی بین این گونه بناهای عمومی و پیدایش و توسعه دولت چه بود؟ آیا دولت برای کمک به ایجاد بناهای عمومی به وجود آمد یا ساختن بناهای عمومی منجر به تشکیل دولت گردید؟ تبیین اخیر محتملتر می نماید، به طوری که با پیچیده تر شدن طرحهای آبیاری و بزرگتر شدن و پیچیده تر شدن بناها، ایجاد ساختارهای سازمانی مناسب، مطلوب و حتی ضروری گردید. در واقع می توان تا اندازه ای یک تحول همانند را نشان داد که شامل پراکندگی علت و معلول است که در آن برای مثال ایجاد یک سیستم آبیاری نیازمند سازماندهی بیشتر است و سازماندهی بیشتر به وجود آمدن یک سیستم آبیاری پیچیده تر را تسهیل می کند.
اثبات درستی یا نادرستی نظریه های دولت بویژه در مورد جوامعی که دارای هیچ گونه گزارشهای مکتوب نبوده اند یا دولتهای که پیش از به وجود آمدن این گونه گزارشها تشکیل گردیده اند دشوار است. مدارک اغلب به تاریخ شفاهی وابسته اند که همیشه در باورهای اسطوره ای پنهان شده است، آن هم اغلب از نوع ماوراء طبیعی که این گونه تاریخ شفاهی را بیشتر از آنکه آشکار سازد، مهبم می کند. نظریه های داروینیسم ممکن است به تبیین بقای دولتها بپردازند تا تشکیل دولتها، زیرا این نظریه ها توضیح نمی دهند چرا یک دولت در زمان معیّنی ایجاد گردیده است. نظریه مارکسیستی مبارزه طبقاتی تبیین قابل قبولی در خصوص پیدایش و توسعه دولت سرمایه داری ارائه می کند، اما در کوشش برای تبیین منشأ خود دولت، کمتر از نظریه های دیگر بر مدارکِ محکمِ اندک و تأملات نظریِ بسیار متکی نیست.
با وجود این دشواری به مراتب کمتری در مطالعه و تبیین تشکیل دولتهای بعدی وجود دارد، از دولتهایی که در اروپای قرون میانه به وجود آمدند گرفته تا دولتهای مدرن سرمایه داری و تا دولتهای جهان سوم. گزارشها و مدارک در این زمینه به طور گسترده وجود دارند و فرضیه ها آسانتر آزمون می شوند. بنابراین مطالعه چگونگی توسعه بیشتر دولتهای اروپایی دشوار نیست و اگرچه تیینهای خاص فرق می کنند، این تبیینها کم نیستند. دو عامل عمده در این میان پیروزی در جنگ و ازدواج میان گروهی بودند. دولت انگلستان با پیروزی بر ویلز و ایرلند و ضمیمه کردن اسکاتلند به خود، از طریق ازدواج میان خانواده های سلطنتی انگلستان و اسکاتلند که سرانجام به سلطنت مشترک جیمز ششم اسکاتلند و جیمز اول انگلستان منجر شد، به پادشاهی متحد بریتانیا و ایرلند گسترش یافت. اما این پدیده اخیر تعمدی نبود، بلکه نتیجه ازدواج جیمز چهارم، پادشاه اسکاتلند، و مارگارت یا دختر هنری هفتم، پادشاه انگلستان، و انقراض سلسله تئودور با مرگ الیزابت اول در سال 1603 بود. در واقع جیمز چهارم در نبرد فلادن در سال 1513 و به دنبال تهاجم اسکاتلند به انگلستان مرد و حتی پس از متحد شدن پادشاهان دو کشور، ضمیمه کردن اسکاتلند به هیچ وجه اجتناب ناپذیر نبود و موضوع درگیریهای نظامی دوره ای بود. توانایی فرمانروایان مختلف برای تحمیل حکومتشان از طریق زور در قلمرو خود یا گسترش سرزمینشان در اروپای قرون میانه بسیار معمول بود، اما تحکیم و گسترش قلمرو ارضی از طریق ازدواج میان خانواده های سلطنتی نیز همان گونه که این بیت مشهور لاتینی در مورد اتریش بیان می کند، متداول بود:
بگذار دیگران بجنگند، تو، اتریش خوشبخت، وصلت کن
آنچه بعضی به مارس بدهکارند، تو در عوض از ونوس بستان.
اما ظهور دولتهای اروپایی و سپس جهانی که به دولتها تقسیم گردیده است تحت تأثیر پیدایش توأمِ دولت مدرن سرمایه داری و دولت ملی بوده است.

پیدایش دولت مدرن

سه مرحله اصلی در پیدایش دولت مدرن وجود دارد: ظهور سرمایه داری، فرارسیدن انقلاب صنعتی و ظهور دولت ملی. آنها روی هم جهان دولتها را که جامعه مدرن را مشخص می کند به وجود آورده اند. اینکه آیا دولت مردن آن گونه که نظریه مارکسیستی بیان می کند محصول اجتناب ناپذیر نیروهای انعطاف ناپذیر در جامعه است یا نه، بستگی به عقیده افراد دارد، اما تردیدی نیست که دولت مدرن محصول نیروهای دو گانه اقتصاد و ناسیونالیسم است.

پیدایش دولت سرمایه داری. فرنان برودل (20) در اثر برجسته و جامع خود، تمدن و سرمایه داری (21) (1981/ 1985 [1979]) استدلال می کند که توسعه دو اقتصاد دیگر یعنی اقتصاد بازار و اقتصاد پولی، بر اقتصاد سرمایه داری مقدم بوده است. اقتصاد بازار اقتصادی مبتنی بر مبادله گسترده و منظم، گردش و توزیع کالاهاست و اقتصاد پولی فعالیتی اقتصادی است که نه بر مبادله پایاپای، بلکه بر ثروت قابل تبدیل مبتنی است. توسعه اقتصاد پولی، انباشت ثروت ناشی از سود و به طور خلاصه ایجاد سرمایه را تسهیل کرد. اما برودل استدلال نمی کند که توسعه اقتصادهای بازار و پولی به طور اجتناب ناپذیر، به توسعه سرمایه داری در هر جا که این اقتصادها به وجود آمدند منجر گردیده است. در واقع او خاطرنشان می سازد که اقتصاد بازار و پولی در نقاط مختلف جهان به وجود آمدند؛ اما سرمایه داری سرانجام تنها در اروپا به وجود آمد؛ البته نه در کشورها بلکه در شهرهای کوچک و بزرگ که برودل از آنها با عنوان «پاسداران تجدد» (22) نام برده است (1979، ج1، ص 512). سرمایه داری می توانست در تمدنهای دیگر جهان به وجود آید، اما به وجود نیامد؛ این تمدنها شامل تمدن چینی، اسلامی و هندی بودند که به طور قابل ملاحظه ای پیشتر از تمدن اروپایی به وجود آمدند و بسیار پیچیده بودند.

جان هال (23) در کتاب قدرتها و آزادیها (24) (1985) نتیجه گیری کرده است که هر یک از این تمدنها آنچه را او «قدرت بازدارنده» (25) می نامد به وجود آورده اند (1985، ص 22-23) که در آن انواع مختلف قدرت از جمله سیاسی، اقتصادی و ایدئولوژیک با یکدیگر در تعارض هستند و با دگرگونی اجتماعی در ستیزند یا مانع دگرگونی اجتاعی می شوند. چین نوآرویهای مهمی بویژه در کشاورزی، به وجود آورده بود، اما هرگز به استقلال بازار و بنابراین به پویایی اجتماعی و سیاسی جالب توجهی دست نیافت. چین پیش از نفوذ عمده اروپاییان در قرن نوزدهم با هیچ رویارویی جدی خارجی ای مواجه نگردیده بود. نظام سیاسی آن ضعیف و فاقد انگیزه بود. هال چین را یک «دولت بازدارنده» (26) توصیف کرد (1985، ص 51) که در آن به گفته برودل «بوروکراسی بر بالای جامعه چین به منزله یک قشر واحد عملاً غیر قابل شکست قرار داشت و هر آسیبی خود به خود مرمت می گردید» (1979، ج2، ص 595).
جوامع اسلامی و هندی تصویر مشابهی داشتند. اسلام نیروی وحدت بخش قدرتمند مذهب و قانون جهانی را برای جامعه فراهم می کرد، اما به استثنای امپراتوری عثمانی دولتهای ضعیفی به وجود آمدند. حتی امپراتوری عثمانی تنها استثنایی جزئی بود، زیرا رشد اقتصادی اش بر گسترش قلمرو قرار داشت و زمانی که آن گسترش متوقف گردید، رشد اقتصادی نیز متوقف گردید. علاوه بر این، شهرها در جوامع اسلامی استقلال اقتصادی ای را که ویژگی بسیاری از شهرهای اروپا بود پیدا کردند و همچنین در میان قشرهای بالا در جامعه پیوستگی وجود نداشت که مانع توسعه اقتصادی می گردید. آیین هندو نیز در هندوستان قشربندی اجتماعی خشک و انعطاف ناپذیری ایجاد کرد. در مقایسه با اسلام، مذهب هندو زندگی اجتماعی را سازمان داد اما در مورد زندگی سیاسی که فاقد سازمان و جهت بود این کار را نکرد و با ناتوانی در ایجاد یک سلسله حاکم، بیش از پیش ضعیف گردید.
در مقایسه، در اروپای غربی واحدهای سیاسی مستقلی به وجود آمدند که به طور قابل توجهی و اما نه منحصراً در شهرهای کوچک با یکدیگر رقابت می کردند. نیروی سیاسی این واحدها بر توسعه استقلال بازار استوار بود و به طور اساسی آنها هرگز کاملاً تحت کنترل دولت نبودند.
برودل استدلال می کند که این تحولات برای رشد سرمایه داری ضروری بود: نخست، بقای سلسله ها و خاندانهای سلطنتی برای به وجود آمدن انباشت ثروت از طریق وراثت و ازدواج؛ دوم جامعه قشربندی شده با تحرک اجتماعی کافی برای فراهم ساختن امکان تجدید قشرهای بالاتر موجود و تشویق قشرهای پایین تر در جامعه و سوم، توسعه تجارت جهانی برای افزایش میزان سود. با وجود این همان گونه که برودل یادآور می شود (1979، ج2، ص 533)، تا «قرن نوزدهم بقیه جهان هم از نظر جمعیت و مادام که «نظام پیشین» اقتصادی پا برجا بود، هم از نظر ثروت بر اروپا برتری داشت ... در واقع هیچ تردیدی وجود ندارد که اروپا از جهانی که آن را استثمار می کرد کمتر ثروتمند بود.» آنچه تفاوت اساسی را در اینجا پدید آورد این بود که انباشت سرمایه کلید به وجود آمدن انقلاب صنعتی بود.

انقلاب صنعتی.

انقلاب صنعتی علاوه بر سرمایه وابسته به فراهم گردیدن تعدادی از شرایط لازم دیگر مانند منابع، نیروی انسانی، غذا، مدیران اقتصادی، بازار و حمایت ایدئولوژیک بود. سرمایه به تنهایی کافی نبود، اما عاملی اساسی بود. سرمایه بویژه برای بهره برداری از منابع یا مواد خام و انرژی ضروری بود، منابعی که بدون آنها ممکن نبود توسعه صنعتی رخ دهد. سرمایه همچنین برای نگهداری یک نیروی کار که مزد نقدی و نه جنسی دریافت می کرد، برای سرمایه گذاری در تولید مواد غذایی به منظور تغذیه و نگهداری این نیروی کار و برای ایجاد و نگهداری یک سیستم حمل و نقل و ارتباطات، سیستم آموزشی و سرانجام سیستم رفاهی ضروری بود. مدیران اقتصادی نیز نقشی اساسی ایفا کردند: توانایی شناخت امکانات توسعه صنعتی، سازماندهی منابع و نیروی انسانی و شاید مهمتر از همه قبول خطر به کارانداختن سرمایه لازم بسیار ضروری بود. به همین گونه، ایدئولوژی رایج و ساختار سیاسی باید حمایتی باشند؛ یعنی ترجیحاً با تشویق، و دست کم با رفع موانع، راه را برای نوآوری و تنوع هموار کنند. سرانجام آنچه اهمیتش به هیچ وجه کمتر از شرایط دیگر نبود، این بود که بازارها هم در داخل و هم در خارج باید توسعه و گسترش می یافت.
همه این شرایط در اروپا و آشکارتر و مؤثرتر از همه در بریتانیا وجود داشت. تغییر از اقتصاد معیشتی و تهاتری (27) به اقتصاد پولی (28) که رهگشای اقتصاد بازار بود در اروپا گسترده تر از هر جای دیگری و بویژه در شهرهای ثروتمند ایتالیا مانند ونیز و فلورانس، در شهرهای اتحادیه تجاری و سیاسی هانس (29) در آلمان و شهرها و بنادر گوناگون در انگلستان رخ داد. این امکان وجود داشت که اقتصادهای سرمایه داری در نقاط مختلف اروپا به وجود آیند و به وجود آمدند، اما انگلستان (بعداً بریتانیا) به علت داشتن برتریهایی، با سرعت بیشتری به سوی چنین اقتصادی پیش رفت.
فروپاشی فئودالیسم بویژه به منزله ی شکلی از زمینداری (30)، زودتر رخ داد و به دنبال خود حصارکشی (31)، از میان رفتن سیستم قدیمی مزارع باز و تحکیم واحدهای کشاورزی بسیار بزرگ تر، روشهای جدید کشت و گردش محصول و استفاده از کود و خلاصه آنچه به انقلاب کشاورزی معروف گردید- را به وجود آورد. افزایش بازده محصول، رشد جمعیت را آسان کرد، اما روشهای جدید کشاورزی کمتر کاربر (32) بودند و جمعیت مازادی ایجاد کردند که نیروی انسانی صنایع کاربر را فراهم کرد. انگلستان و اسکاتلند از منابع طبیعی مناسب مانند سنگ آهن، پشم و خاک رس بخوبی بهره مند بودند، در حالی که پنبه به آسانی از خارج فراهم می گردید. زغال سنگ و آب انرژی راتأمین می کرد، ذخایر آنها فراوان بود و به آسانی مورد بهره برداری قرار می گرفت. توسعه اقتصاد بازار در شهرها و نقش انگلستان به مثابه یک کشور عمده سوداگر، هم سرمایه و هم بازار را در داخل و خارج فراهم می کرد.
فروپاشی جامعه فئودالی در انگلستان مانند تعدادی دیگر از کشورهای اروپایی بویژه فرانسه اشرافیت را منزوی نکرد، بلکه تحت تأثیر حق ارشدیت (33)، تحلیل رفتن آن از طریق جنگ داخلی در طی نبردهای معروف به جنگ گل سرخ و تمایل پادشاهان به نیروی تازه بخشیدن به طبقات خود از طریق پذیرش قشرهای پایین تر جامعه، تا اندازه ای به یگانگی آن با بقیه جامعه منجر گردید. نتیجه، میزان قابل توجهی تحرک اجتماعی بود، هم نزولی و هم صعودی. بازرگانان و سوداگران منحصراً از مراتب پایین تر جامعه برنمی خاستند و طبقه متوسط نوآور و کارآفرین یا بورژوازی پدیدار گردید که نیروی محرک کارآفرینی لازم برای انقلاب صنعتی را فراهم ساخت. مراحل نخستین آن انقلاب با ساختن کانالها، جاده ها، راه آهن، تلگراف و در موقع خود توسعه آموزش و پرورش یعنی شالوده و زیربنای اساسی توسعه اقتصادی همراه بود.
انگلستان، همچنین دارای مزیت قابل ملاحظه زودتر دست یافتن به وحدت و یگانگی و ایجاد ساختارهای سیاسی مؤثر بود در حالی که بسیاری از رقبای او برای دست یافتن به آن تلاش می کردند و از ستیزه ها و تعارضهای اروپا و جاهای دیگر به طور جدی تر آسیب دیده بودند. انگلستان در اروپا کم دچار منازعه نگردیده بود، اما زودتر از رقبا، خود را از تعهدات رضی اش در قاره اروپا آزاد کرد و فعالیتهای خود را به تعارضهای خارجی که اغلب در نهایت سودآور بودند و فعالیت نظامی در خود اروپا محدود ساخت.
در انگلستان تعارض میان کلیسا و دولت با جنبش اصلاح مذهبی اساساً به سود دولت حل گردید و اگرچه تعارض مذهبی بیش از یک قرن ادامه یافت، دولت هرگز تابع مذهب نگردید و کلیسای دولت کلیسای رسمی بود. هرچند دولت انگلیس، خود برای بقا در برابر بلند پروازیهای استبدادگرایانه چارلز اول و جیمز دوم مبارزه می کرد، توانست باقی بماند و چهارچوبی سیاسی فراهم سازد که در آن فردگرایی و خطرپذیری می توانست شکوفا گردد و بدینسان حمایت ایدئولوژیک را برای صنعتی شدن فراهم سازد.
انگلستان برای پروراندن انقلاب صنعتی هم از جهت مادی و هم از نظر ایدئولوژیک و همچنین به منزله یک قدرت دریایی و بازرگانی مبتنی بر یک دولت واحد، بدون تردید در موقعیت مناسبی قرار داشت و حوادث تاریخی و شاید حتی بیش از آن عوامل جغرافیایی به آن کمک کرده بود. با وجود این، آنچه در مورد انگلستان صادق بود تنها به میزان کمتری در مورد بسیاری از نقاط دیگر اروپا و در مورد کشور تازه بنیاد یافته ایالات متحده امریکا که در فواصل مختلف و با آهنگی متفاوت در راه صنعتی شدن گام نهادند صدق می کرد. آن بخشهایی از اروپا که از انقلاب صنعتی بی بهره ماندند، و آشکارتر از همه، نخستین کشورهایی که از استعمار اروپایی سود بردند، یعنی اسپانیا و پرتغال از نظر اقتصادی دچار ضعف گردیدند، در حالی که توسعه کشورهای دیگر اروپایی مانند ایتالیا و آلمان به تأخیر افتاد. برای انگلستان انقلاب صنعتی فرایندی نسبتاً طولانی بود که با عصر اکتشاف در قرن پانزدهم و جنبش اصلاح مذهبی (34) آغاز گردید؛ برای دولتهای اروپایی دیگر این فرایند تا اندازه ای کوتاهتر بود، اما با وجود این در طول چند نسل ادامه یافت. علاوه بر این، همه تغییرات به طور همزمان رخ نداد و بدون اینکه لزوماً یک رشته از رویدادهای علّی را نشان دهد زمان لازم برای سازگاری و انطباق اجتماعی وجود داشت. با این همه، بیشتر آن سازگاری و انطباق از نظر اجتماعی دردناک بود و با هزینه انسانی قابل ملاحظه ای تحقق یافت.
آنچه در طول چند صد سال در اروپا امکان پذیر گردید نمی توانست خود به خود به جوامع دیگر در زمانهای دیگر انتقال یابد، صرفاً به این دلیل که انقلاب صنعتی در اروپا و ایالات متحده امریکا جهان را از نظر سیاسی و مهمتر از همه از جهت اقتصادی دگرگون ساخت. اروپا و بویژه قدرتهای عمده اروپایی در ابتدا از طریق استعمار بر بیشتر جهان مسلط گردیدند، در حالی که نیمکره غربی تا اندازه زیادی زیر سلطه ایالات متحده امریکا درآمد. اینکه آیا جوامعی که اکنون جهان سوم نامیده می شوند چنانچه به حال خود رها می شدند در مسیر سرمایه داری توسعه می یافتند، همچنان موضوعی قابل بحث است؛ آنچه غیر قابل تردید است این است که آنها در این مسیر توسعه نیافته اند. مارکس تنها توجه محدودی به جهان سوم نشان داد، اما مارکسیستهای بعدی نظریه های امپریالیسم و وابستگی را برای تبیین روابط بین جهان سوم و جوامع سرمایه داری مطرح کردند. این نظریه ها با تفصیل بیشتری در فصل دوازدهم مورد بحث قرار خواهند گرفت. در اینجا کافی است بگوییم که این فرض قابل ملاحظه ای است که مدل اروپایی صنعتی شدن به لحاظ تاریخی یا به طور همزمان در دسترس جوامع دیگر هست، خواه عملی باشد یا نباشد. توسعه سرمایه داری در اروپا سرانجام جهان را دگرگون ساخت، اما به پیدایش مدلهای دیگر صنعتی شدن نیز منجر گردید. این مدلها نیز در فصل دوازدهم مورد بحث قرار خواهند گرفت. اما سرمایه داری اروپا با نیروی دیگری، یعنی «ناسیونالیسم» همراه بود که به ظهور دولت ملی منجر گردید.

ظهور دولت ملی.

اگر سرمایه داری یکی از میراثهای عمده اروپا برای جهان است میراث دیگر آن دولت ملی است. البته ناسیونالسم به منزله یک نیروی اجتماعی و سیاسی مدرن خاص اروپا نیست، اما از نظر تاریخی خاستگاه آن در اروپا قرار دارد. به طور مسلّم در اواخر قرون وسطی انگلستان و فرانسه می توانستند ملت توصیف شوند به این معنا که اکثریت قاطع جمعیت آنها به گروههای مشترک قومی، زبانی و فرهنگی تعلق داشت. اینکه تا چه اندازه بدرستی می توان این وجه اشتراک را به مفهوم ملت یا هویت ملی تعبیر کرد موضوع دیگری است، اما توسل به میهن پرستی ناشناخته نبود. با وجود این، بیشتر دولتها در اروپای بعد از قرون وسطی حتی به مفهوم توده عوام ملت نبودند تا چه رسد به معنای اشتراک در هویت ملی. امپراتوریهای ترکیبی بزرگ هابسبورگهای اسپانیا و اتریش، روسیه و ترکیه سرزمینهای پهناوری را اشغال کرده بودند، در حالی که آلمان و ایتالیا شامل دولتهای بسیاری می گردیدند. چهار دولت اسکاندیناوی دانمارک، نروژ، سوئد و فنلاند در بیشتر تاریخشان با یکی از همسایگانشان متحد بوده اند و بلژیک و هلند امروزین، پس از به دست آوردن استقلال از اسپانیا تا اوایل قرن نوزدهم با یکدیگر متحد بودند.
از پایان قرن هجدهم به بعد ناسیونالیسم به منزله یک نیروی اجتماعی و سیاسی به طور فزاینده ای اهمیت پیدا کرد. انترناسیونالیسم انقلاب فرانسه هنگامی که فرانسه انقلابی درصدد صدور اندیشه های رادیکال خود برآمد بسرعت به ناسیونالیسم تبدیل گردید، اما دوره صد ساله از سال 1815 تا سال 1919 بود که می بایست قرن ناسیونالیسم اروپایی باشد. در آن دوره با فروپاشی امپراتوریهای قدیمی که به انقلاب بلشویکی در روسیه در اکتبر 1917، شکست آلمان و اتریش - مجارستان در جنگ جهانی اول در سال 1918 و پیمان ورسای در سال 1919 انجامید نقشه اروپا از نو ترسیم گردید. اما مدتها پیش از ورسای، بخشهای مختلف امپراتوری ترک در اروپا موفق به جداشدن از آن شده بودند - یونان در اوایل قرن نوزدهم، رومانی، صربستان، مونتنگرو و بلغارستان کمی دیرتر، در حالی که بلژیک در سال 1830 از هلند جدا شد و اندکی پس از آغاز قرن کنونی در سال 1905، نروژ از سوئد جدا گردید.
در این بین، انقلابهای ناسیونالیستی نافرجام در سال 1830 در لهستان و در سال 1848 یا «سال انقلابها» در سراسر اروپا رخ داده بود. ایجاد سلطنت دوگانه اتریش - مجارستان در سال 1848 تصدیق آشکار ناسیونالیسم اتریش و مجارستان و بویژه مجارستان بود، اما همچنان با خودداری اتریش و مجارستان از به رسمیت شناختن آرمانهای ملی بسیاری از دیگر ملیتهای زیر سلطه شان همراه بود. با وجود این، برجسته ترین نمونه های ناسیونالیسم اروپایی در قرن نوزدهم وحدت ایتالیا و آلمان بود که به گونه نیرومندی نمایانگر این اندیشه بود که ملت - آن گونه که از نظر قومی، زبانی، فرهنگی و تاریخی تعریف می شود- مناسبترین شالوده برای دولت است. این اندیشه در پیمان ورسای با تأکید فراوان آن بر اصل خودمختاری ملی به حد اعلا ستوده شد.
در نتیجه آشفتگی در اروپا پس از پایان جنگ جهانی اول و موافقتنامه ورسای بود که بسیاری از دولتهایی که اکنون بخش آشنایی از اروپا هستند ایجاد گردیدند یا در مواردی همچون لهستان و فنلاند دوباره به وجود آمدند. ترسیم مرزها به صورت کابوس درآمده بود، زیرا بعضی از اقلیتهای قومی همیشه درسمت «نادرست» هر مرزی باقی می ماندند و دولتهای سازشی (35) چکسلواکی و یوگسلاوی ایجاد گردیدند. ماتیا دوریک (36)، یک مورخ یوگسلاو، یوگسلاوی را «مجموعه ناجور غیرقابل کنترلی مرکب از دو الفبا، سه مذهب، چهار زبان، پنج ملیت و شش جمهوری» توصیف کرده است. مدارک فراوانی وجود دارد که احساس نیرومند هویت ملی نقشی مهم و حتی نقشی اساسی در ایجاد بسیاری از دولتهای اروپای مدرن بازی کرد، از این جهت که انزجار از حکومت بیگانه بسیار شدید بود و سخنان هیجان برانگیز سیاسی که توسط رهبران جنبشهای خودمختاری و استقلال در نقاط مختلف اروپا به کار برده می شد اغلب در قالب اصطلاحات ناسیونالیستی ادا می گردید؛ اما اینکه ناسیونالیسم تا چه اندازه از یک سو ایدئولوژی نخبگان و از سوی دیگر ایدئولوژی توده مردم بود کمتر آشکار است. در واقع ناسیونالیسم را می توان یک نیروی یگانگی بخش در برابر همسایگان دولت در نظر گرفت که هویتی خارجی فراهم می کند بدون اینکه لزوماً هویتی در درون کشور برای اکثریت جمعیت فراهم سازد.
ناسیونالیسم نیرویی بود که مارکس و انگلس به آن توجه کردند، اما بسیار کم به آن اهمیت دادند. با وجود این انگلس استدلال کرد که در مواردی مانند لهستان آزادی از تسلط بیگانه باید مقدم بر انقلاب پرولتری باشد. مارکسیستهای دیگر ادعاهای ملیتهای مختلف را برای خودمختاری یا بیان فرهنگی تصدیق کردند و در جزوه ای که سال 1913 منتشر گردید استالین ملت را مشخصاً در قالب اصطلاحات قرن نوزدهم تعریف کرد، از این نظر که ضمن انکار اینکه ملیت یک پدیده نژادی است استدلال کرد که ملت با یک اجتماع مستمر باثبات، زبان مشترک، سرزمینی مشخص، انسجام اقتصادی و خصلتی جمعی مشخص می گردد، (باتومور و دیگران، 1983، ص 344). سرانجام مارکس و جانشینانش انتظار داشتند آگاهی طبقه کارگر نیرویی قدرتمندتر از ناسیونالیسم باشد، به طوری که با ظهور جنگ جهانی اول بسیاری از سوسیالیستها، مارکسیستها و همین طور غیرمارکسیستها انتظار داشتند که طبقات کارگر دولتهای متخاصم میهن پرستی بورژوایی را به سود همبستگی پرولتری رد کنند؛ اما رهبران سوسیالیست اکثراً در حمایت از جنگ همانند غیرسوسیالیستها استوار بودند. از این لحاظ نگرشها نسبت به جنگ جهانی اول می تواند گواه نیرومندِ وجودِ ناسیونالیسم گسترده در اروپا در نظر گرفته شود.
بدینسان مفهوم اساساً اروپایی دولت ملی به صورت مدلی برای دولت مدرن درآمد و هرجا که هویتی ملی وجود نداشت لازم گردید که ایجاد شود. این کار در ایالات متحده امریکا که به آنچه سیمور مارتین لیپست (1964) «نخستین ملت جدید» نامید تبدیل گردید موفقیت آمیزتر از هر جای دیگری انجام شد. اگرچه جمعیت مستعمره هایی که نخستین سیزده عضو ایالات متحده امریکا را تشکیل دادند اساساً ریشه قومی مشترکی داشتند و زبان مشترکشان انگلیسی بود، از جنبه های دیگر و بویژه از نظر مذهب به هیچ وجه اشتراک نداشتند. مورخان گفته اند که در طی جنگ استقلال امریکا یک سوم از مستعمرات طرفدار جدایی از بریتانیا بودند، یک سوم با آن مخالف بودند و یک سوم بقیه منتظر بودند ببینند چه خواهد شد. پیامد جنگ استقلال همراه با تلخی بسیار بود و تعقیب و آزار قابل ملاحظه کسانی که طرف «نادرست» را برگزیده بودند به دنبال داشت و تعداد قابل توجهی از مستعمره نشینان دوباره در کانادا که زیر فرمانروایی بریتانیا باقی مانده بود مستقر شدند. این واقعیت که استقلال به زور اسلحه به دست آمده بود و مستعمره نشینان پیروزمند یک «انقلاب» به وجود آورده بودند به امر مهم ایجاد و حفظ یک هویت جدید کمک کرد، اما پیش از آنکه نظام فدرال کنونی در سال 1789 برگزیده شود نزدیک به یک دهه اتحاد ضعیفتری بین ایالتها وجود داشت. ادامه شناسایی ایالتها به منزله واقعیتهای جداگانه بخش مهمی از هویت امریکا بود و این هویت پیش از آنکه موجهای عظیم مهاجرت اروپاییان در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم پدید آید کاملاً استوار گردیده بود.
بنابراین با یک هویت ملی مشخصی روبه رو گردیدند و از آنجا که بیشتر آنها از سرزمینهایی آمده بودند که در آنجا در شرایط محرومیت اقتصادی به سر می بردند و اغلب مورد آزار و شکنجه قرار می گرفتند معمولاً آمادگی داشتند هویت ملی جدیدی را به منزله امریکایی بپذیرند. از نظر فرهنگی و تا اندازه ای از نظر زبانی مهاجران می توانستند هویت پیشین خود را حفظ کنند، اما ایالات متحده امریکا بدرستی دیگ جوشانی توصیف گردیده بود که پیش بینی می شد اقوام و نژادهای گوناگون تازه واردی که در آن درهم می آمیختند نخست پیش از هر چیزی آمریکایی شوند.
الگویی که ایالات متحده امریکا به وجود آورد، در اصل همان الگویی بود که «ملتهای جدید» دوران بعد از استعمار کوشیدند دنبال کنند. اختلاف بین «ناسیونالیسم قدیمی» اروپا و «ناسیونالیسم جدید» کشورهایی که اکنون جهان سوم شناخته می شوند بدرستی هنگامی بیان گردید که «ناسیونالیسم قدیمی» به «ملتهایی که در جست و جوی مرز هستند» و «ناسیونالیسم جدید» به «مرزهایی که در جستجوی ملت هستند» تعریف گردیدند. مرزهای بسیاری از کشورهای تازه استقلال یافته پس از سال 1945 دلبخواهی بود و توانایی قدرتهای استعماری را برای تحمیل اراده شان بر مردمان بومی و بر یکدیگر منعکس می کرد، چون سرنوشت اقوام و قلمروهای ارضی معیّنی اغلب به رویدادهایی بستگی داشت که بسیار دور از سرزمین آنها بودند. در نتیجه بسیاری از کشورهای جدید فاقد فرهنگ، زبان و تاریخ مشترکی بودند و از نظر قومیت به جای اینکه یگانه باشند تقسیم شده بودند. بنابراین آنها حرکتی را که فرایند «ملت سازی» (37) نامیده شده است آغاز کردند و کوشیدند یک حس هویت ملی در جایی ایجاد کنند که قبلاً ضعیف بود یا وجود نداشت (ر.ک: دُچ و فولتز، 1963؛ بندیکس، 1964؛ و آیزنشتات و رُکان، 1973).
در هر جا که ممکن بود زبان مشترکی برگزیده شد، «تاریخ» و «فرهنگ» مشترکی به وجود آمد و ایدئولوژی یگانگی بخش پذیرفته شد. زبان مشترک اغلب به معنای زبان «قدرت ستمگر استعماری»بود، اما در بعضی از موارد زبانهای دیگری مانند زبان عربی در شمال افریقا و خاورمیانه وجود داشت؛ در حالی که در مورد اندونزی رهبری ملی گرا تعمداً زبان هلندی را رد کرد و زبان بیهاسای (38) اندونزی را که از ریشه زبان مالایایی است برگزید. بسیاری از کشورهای جدید به دنبال ریشه هایی درگذشته پیش از استعماری شان مدعی پیوندهایی با فرهنگها و تمدنهای باستانی که به تجربه استعماری نیالوده بود گردیدند. این پدیده گاهی در گزینش نامهای کشورهای جدید برای مثال زیمبابوه برای رودزیا و گانا برای ساحل طلا منعکس می گردید. کشورهای دیگر بعداً نامهای بومی جدیدی را از قبیل زئیر برای کنگو، بورکینا فاسو برای ولتای علیا و میانمار برای برمه برگزیدند. بسیاری نیز مانند مارکسیسم یا سوسیالیسم از طریق ایدئولوژی در جست و جوی وحدت برآمدند و اغلب مانند سوسیالیسم افریقایی در تانزانیا و سوسیالیسم عرب در مصر دوران ناصر می کوشیدند رنگ بومی یا محلی به آن بدهند. یا همانند پانچایات هندو یا «دموکراسی ارشادی» (39) در اندونزی- بر دموکراسی روستا در هند تأکید می کردند و از مفاهیم «مشاوره» (شور) و «مفاکات» (وفاق) سود می جستند. با وجود این، نیرومندترین ایدئولوژی معمولاً خود ناسیونالیسم یعنی مدعی یک ملت بودن و منافع کشور را با منافع ملت یکی انگاشتن بود.
زبان، فرهنگ، تاریخ و ایدئولوژی همراه با پرچم ملی و سرود ملی نمادهای هویت ملی بوده اند و در بسیاری از موارد هنوز هم هستند. نقش اساسی در فرایند ملت سازی همیشه توسط رهبران سیاسی ایفا می گردد که مدعی نمایندگی «ملت» هستند و در بسیاری از موارد ملت را در مبارزه برای استقلال از سلطه حکومت استعماری رهبری کرده اند. در بعضی از موارد این مبارزه متضمن ستیزه ای سخت و طولانی بوده است که در آن قدرت استعماری شکست خورده یا دست کم زیر فشار وادار به دادن استقلال گردیده است. بدینسان فرانسویان در سال 1954 در هند و چین به طور قاطع شکست خوردند، موقعیت بلژیکها در کنگو در سال 1960 و پرتغالیها در آنگولا و موزامبیک در سال 1974 از نظر نظامی غیرقابل دفاع بود، در حالی که مقاومت مسلحانه و خشونت در تصمیم بریتانیا به اعطای استقلال برای مثال به ساحل طلا (غنا) در سال 1957، قبرس در سال 1960 و عقب نشینی از عدن در سال 1965 نقش مهمی بازی کرد. در هر صورت، اغلب واقعیت اهمیت کمتری داشت از توانایی رهبران ملی برای ایجاد و حفظ اعتقادی گسترده مبنی بر اینکه پیروزی بر قدرت استعماری با مبارزه به دست آمده، استقلال گرفته شده و نه اینکه اعطا گردیده باشد و اینکه ندای «انقلاب» ملت جدید در داده شده است. اسطوره و واقعیت کسبِ استقلال به نمادهای نیرومندی در «ناسیونالیسم جدید» تبدیل شدند.
تشکیل ملت متضمن وسایل دیگر نیز هست: اجتماعی کردن جمعیت از طریق آموزش و پرورش و رسانه های همگانی؛ نیاز به دفاع از ملت در برابر تهدید خارجی، واقعی یا خیالی؛ استفاده از جنگ به منزله یک نیروی یگانگی بخش؛ عضویت در سازمانهای منطقه ای، مانند جامعه عرب یا سازمان وحدت افریقا یا اتحادیه های نوعی (40) مانند کشورهای غیرمتعهد و سازمان کشورهای صادرکننده نفت (اوپک) و مهمتر از همه سیاستهای توسعه اقتصادی. کشورهای جدید معدودی سیاست انزوای اقتصادی را به منظور حفظ شیوه های زندگی سنتی اتخاذ کردند؛ بیشتر این کشورها برنامه های صنعتی شدن و نوسازی کشاورزی را آغاز کردند و مدعی گردیدند که استقلال، مزایای مادی ای به همراه می آورد که حکومت استعماری از آنها دریغ داشته است. این حوزه ها بویژه توسعه اقتصادی، به طور قابل ملاحظه ای متفاوت بوده است و بعضی از نظریه پردازان و بویژه نظریه پردازان نومارکسیستی و وابستگی استدلال کرده اند که جهان سوم با یک نظام سرمایه داری جهانی ترکیب گردیده است. این دیدگاه ها در فصل دوازدهم بیشتر بررسی خواهند شد. آنچه شناخت آن مهم است این است که نه تنها جهان سوم به گونه ای تغییرناپذیر به جهان دولتها کشانده شده است، بلکه مدل دولت ملی نیز به طور عام پذیرفته شده یا تحمیل گردیده است.

پی نوشت ها :

1. pre-modern
2. Radcliffe-Brown
3. Lucy Mair
4. primitive Government
5. the Nuer
6. the Dinka
7. minimal politics
8. minimal government
9. specialization
10. division of labour
11. conflict theories
12. integrative theories
13. contract theory
14. Hobbes
15. Locke
16. lord
17. vassal
18. Magna carta
19. circumscription theory
20. Fernand Braudel
21. civilisation and capitalism
22. outposts of modernity
23. John Hall
24. powers and Liberties
25. blocking power
26. capstone state
27. subsistence and barter economy
28. cash economy
29. Hanseatic League
30. land tenure
31. enclosure
32. labour intensive
33. primogeniture
34. Reformation
35. compromise states
36. Matja Duric
37. nation-building
38. Bihasa
39. guided democracy
40. generic associations

منبع: راش؛میکل، 1377، جامعه و سیاست : مقدمه ای بر جامعه شناسی سیاسی، صبوری؛ منوچهر، تهران، سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها (سمت) مرکز تحقیق و توسعه ی علوم انسانی، دهم.

 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط