نویسنده: مایکل راش
مترجم: منوچهر صبوری
مترجم: منوچهر صبوری
توتالیتاریسم
توتالیتاریسم و دموکراسی اغلب به گونه ای قابل درک مفاهیمی کاملاً متضاد با یکدیگر درنظر گرفته می شوند، اما وجه مشترک آنها علاقه به مشارکت سیاسی توده ای است، برخلاف نظریه نخبگان که تا اندازه زیادی گرایش به کنار گذاشتن توده ها به عنوان فرمانبردار تابع کنترل و آلت فعل سازی نخبگان دارد و برخلاف دیدگاه کثرت گرایی که توده ها را مجموعه ای از گروه های ذی نفع رقیب در نظر می گیرد. بعلاوه، هم توتالیتاریسم و هم دموکراسی را می توان به گونه ای سودمند انواعی آرمانی در نظر گرفت که در عمل بیشتر گرایش هستند، نه اموری مطلق.تاریخ انباشته از رژیمهایی است که در آنها قدرت عمده در دست یک فرد یا گروه کوچکی از افراد متمرکز گردیده است، قدرتی که تا اندازه زیادی نامحدود و استفاده از آن اغلب به شیوه ای مستبدانه است و عدم اطاعت از آن خطر مجازات و چه بسا مرگ را به همراه دارد. ارسطو چنین حکومتی را جباریت (1) نامیده است و تاریخ یونان و روم هر دو جبارانی داشته اند؛ بیشتر تاریخ انگلستان در قرون وسطی با کوشش برای تحمیل محدودیتهایی بر شاهان ارتباط پیدا می کند. اروپای قرن هجدهم گاهی به «عصر حکومت مطلقه» (2) توصیف می شود و دوره بین جنگهای جهانی اول و دوم «عصر دیکتاتورها» (3) نامیده شده است. این رژیمها با تعابیر مختلفی همچون جباریت، حکومت مطلقه، دیکتاتوری و اخیراً اقتدارگرا توصیف گردیده اند. از شاه - فیلسوفان افلاطون گرفته تا حق الهی شاهان و از لویاتان هابز تا دیکتاتوری پرولتاریای مارکس، توجیهاتی برای حکومت استبدادی مطرح گردیده اند. در دو مورد اول، حکومت مطلقه به ترتیب با خردمندی و قانون الهی آمیخته گردیده است و در دو مورد آخر، هدف وسیله را توجیه می کند. نظم به طور گسترده ای بر هرج و مرج شدید و جامعه بی طبقه کمونیستی بر هر چیزی که پیش از آن وجود داشته است ارجحیت دارد. بنابراین می توان گفت که توتالیتاریسم دنباله سنت مطلق گرایی است که با کوشش برای کنترل هر چیزی در جامعه، مطلق گرایی را به حداکثر می رساند، اما این وجه ممیز آن نیز هست. جباریت، مطلق گرایی و دیکتاتوری اطاعت می طلبند، اما نمی کوشند فراگیر باشند و جامعه را در تمامیت آن از نو شکل بدهند؛ توتالیتاریسم نه تنها اطاعت، بلکه اعتقاد را می طلبد.
تعریف توتالیتاریسم.
دو نوع تعریف برای توتالیتاریسم مطرح گردیده است: تعریف پدیدارشناسانه (4) و تعریف ذات گرایانه (5). کارل جِی، فریدریش (6) (1954، 1969، ص 126) مشهورترین تعریف پدیدارشناسانه را ارائه کرده است که طبق آن دولت توتالیتر دارای شش ویژگی زیر است:1. یک ایدئولوژی کل گرا یا همه گیر
2. یک حزب واحد متعهد به آن ایدئولوژی که معمولاً توسط یک فرد رهبری می شود
3. قدرت پلیسی که بر پایه ترور و وحشت نهاده شده است
4. انحصار وسایل ارتباطی
5. انحصار تسلیحات
6. اقتصاد متمرکز و کنترل تمام سازمانها.
زبیگنیو برژینسکی که در یک بررسی توتالیتاریسم با فریدریش همکاری داشت تعریفی ارائه کرد که به آن هدف رژیمهای توتالیتر را افزوده است:
توتالیتاریسم نظامی است که در آن ابزارهای از نظر تکنولوژیک پیشرفته قدرت سیاسی بدون هیچ گونه محدودیتی توسط رهبری متمرکز یک جنبش نخبگان به منظور عملی کردن یک انقلاب کامل اجتماعی، شامل شرطی کردن انسان بر اساس فرضیات ایدئولوژیک دلبخواهی معینی که توسط رهبری اعلام می گردد در یک جو وفاق اجباری کل جمعیت به کار گرفته می شود. (برژینسکی، 1967، ص 19-20).
هم فریدریش و هم برژینسکی بر میزان نفوذ و کنترل کسانی تأکید می ورزند که دارای قدرت سیاسی بر جامعه هستند و برژینسکی این نکته مهم را نیز به آن می افزاید که رژیمهای توتالیتر از طریق آن کنترل و نفوذ می کوشند جامعه را از واقعیت حاضر یا مشهود، به شکل آرمانی شده ای تبدیل کنند که در یک ایدئولوژی فراگیر بازتاب می یابد.
دومین نوع یا تعریف ذات گرایانه می کوشد «ماهیت» یا صفات برجسته ای را مجزا کند که آن گونه ویژگیهایی را تبیین می کنند که فریدریش و برژینسکی مشخص کرده اند. هانا آرنت (7)(1951، ص 466) در کتاب منشأ توتالیتاریسم (8) می گوید «ترور کامل جوهر و ذات حکومت توتالیتر است»؛ جِی.ال. تالمون (9) (1952، ص 1-2) استدلال می کند که توتالیتاریسم کل زندگی را سیاسی می کند و بر فرض یک حقیقت یگانه و منحصر به فرد در سیاست مبتنی است. می توان آن را «منجی گرایی سیاسی»(10) نامید؛ همین گونه هری اکستین (11) و دیوید اپتر (12) (1963، ص 434) می گویند که «جوهر توتالیتاریسم ... این است که همه مرزهای بین دولت و گروهبندیهای جامعه حتی دولت و شخصیت فردی را نابود می کند.»
هر دو نوع تعریف رابطه بین سیاست و جامعه را مورد تأکید قرار می دهند و یک تعریف معقول و کوتاه از توتالیتاریسم «یک نظام اجتماعی شامل کنترل سیاسی و مداخله در همه جنبه های زندگی عمومی و خصوصی» خواهد بود.
منشا توتالیتاریسم.
هانا آرنت (1951) منشأ توتالیتاریسم را بر حسب شرایط اجتماعی - تاریخی تبیین می کند و نتیجه گیریهای خود را بر تحلیلی از ظهور آلمان نازی قرار می دهد، اما آنها را بر شوروی نیز تطبیق می دهد. او استدلال می کند که توتالیتاریسم در آلمان در نتیجه چهار عامل به وجود آمد: نخست، فروپاشی اجتماع ناشی از صنعتی شدن سریع پیش از جنگ جهانی اول و شکست نظامی در جنگ جهانی اول همراه با معمول گردیدن اندیشه های لیبرالی، هم پیش از جنگ و هم پس از جنگ؛ دوم، آزاد کردن سریع توده ها در غیاب یک فرهنگ سیاسی مناسب لیبرال و رها کردن آنها در برابر آلت فعل سازی توسط رهبران عوام فریب؛ سوم، ایجاد یک جنبش توده ای به صورت حزب ناسیونال سوسیالیست که افراد می توانستند با آن یکی انگاری کنند؛ و سرانجام، جمعیتی به اندازه کافی بزرگ و گسترده که تعصب قابل ملاحظه ای علیه آنها وجود داشت - یعنی یهودیان که ممکن بود نقش بلاگردان را به علت نابسامانیهای جامعه به آنها داد. ویژگیهای مشابه و اگرچه نه یکسان ممکن بود برای شوروی فهرست شود.تالمون (1952) تبیینی ایدئولوژیک ارائه می کند و ریشه توتالیتاریسم را در اعتقادات منجی گرایانه (13) قرن هجدهم، مفهوم اراده کلی روسو و اندیشه های ژاکوبن ها در فرانسه دوران انقلاب می جوید که به عقیده او همه آنها بر این اعتقاد استوارند که «یک حقیقت یگانه منحصر به فرد در سیاست» وجود دارد. علاوه بر این تالمون استدلال می کند که توتالیتاریسم می تواند از نظر ایدئولوژیک با ایتالیای فاشیست و آلمان نازی نماینده راست توتالیتر، و با رژیمهای کمونیستی در شوروی، جمهوری خلق چین و اروپای شرقی که نماینده چپ توتالیتر هستند شکلهای چپ و راست به خود بگیرد. این گروه اخیر را او «توتالیتاریسم دموکراتیک» (15) توصیف می کند؛ زیرا این رژیمها ادعا می کنند که منافع حقیقی مردم را می شناسند و بنابراین می توانند اراده دموکراتیک آنها را عملی کنند. حمایت از این دیدگاه را می توان در اصل لنینی مرکزگرایی دموکراتیک یافت که در آن بحث آزاد در درون حزب کمونیست متمرکز می گردد اما حزب، نگاهبان حقیقت و راهنمای عمل باقی می ماند.
تبیین سوم منشأ توتالیتاریسم توسط برخی از روانشناسان ارائه گردیده است که استدلال می کنند بعضی از افراد گرایشهای روانشناسانه خاصی نشان می دهند؛ مانند پرخاشگری، عدم تحمل نسبت به گروه های دیگر در جوامع دیگر و حرمت نسبت به اقتدار که آنها را به سازمانهای فوق العاده منضبطی جلب می کند که در شرایط اجتماعی معیّنی ممکن است قدرت سیاسی را به دست آورند یا تصرف کنند. معروفترین تبیینهای روانشناسانه تبیینی است که تئودور آدورنو و دیگران (1950) در کتاب شخصیت اقتدارگرا ارائه کرده اند. آنها کوشیدند ویژگیهای گوناگون شخصیتی ای را بررسی کنند که برای مثال افراد را مستعد گرفتن دستورها، بی تحمل نسبت به مخالفت و دارای دیدگاهی فوق العاده ساختار یافته نسبت به جهان می سازد. آنها به ویژه مقیاسهایی را به وجود آوردند که معروفترین آنها فاشیسم (16) یا مقیاس (17) F بود. اریک فروم (18) (1941) در کتاب گریز از آزادی (19) گفت: «افرادی که از جهان مدرن بیگانه شده اند در جستجوی پناهگاهی در جوامع اقتدارگرا یا فوق العاده ساختار یافته بر می آیند» در حالی که میلگرام (20) (1974) برای آزمون اینکه افراد تا چه اندازه دستورهای افراد مقتدر بر خودشان را می پذیرند به یک سلسله تجربیات آزمایشگاهی دست زد.
توجه به این نکته مهم است که بیشتر تحقیقات در مورد توتالیتاریسم در اواخر دهه 1940 و اوایل دهه 1950 بلافاصله پس از جنگ جهانی دوم انجام شد. بنابراین، این تحقیقات معمولاً بیشتر بر آنچه تالمون «توتالیتاریسم راست» نامیده است و به ویژه بر آلمان نازی، متمرکز گردیده بود. به طور نسبی، توجه بسیار کمتری به نظامهای کمونیستی ابراز گردیده بود. به ویژه مطالعات «شخصیت اقتدارگرا» تا اندازه زیادی به تجربه نازی معطوف گردیده و در جستجوی تبیینهایی برای این موضوعات بود که چگونه هیتلر مردم آلمان را «تحت انقیاد درآورده بود»، «اطاعت بی چون و چرای (21)» آنها را به دست آورده بود و تعداد قابل توجهی از آنها را ترغیب کرده بود تا آنچه را دیگران درنده خویی تلقی می کردند انجام دهند. بنابراین یکی از انتقادهای عمده که از آدورنو و همکارانش به عمل آمده است این است که آنها به اندازه کافی اقتدارگرایی جناح چپ را مورد بحث قرار نمی دهند. مطالعات بعدی مانند مطالعات میلگرام به دلیل ماهیت مصنوعی آزمایشهایشان و همچنین به این علت که توجه خود را بر مفهوم اطاعت متمرکز کرده، مفهوم دقیقتر پذیرش را نادیده می گیرند مورد انتقاد قرار گرفته اند. از طرف دیگر، اگرچه کتاب آرنت (به ویژه چاپ اول آن که در سال 1951 منتشر گردیده است) توتالیتاریسم را به طور مستند و کاملتری در آلمان نشان می دهد تا در شوروی، مورد اخیر را به هیچ وجه نادیده نگرفته است، در حالی که تالمون تقریباً به طور کامل توجه خود را بر توتالیتاریسم چپ که کمونیستها را وارثان طبیعی آن می داند متمرکز می سازد. قابل توجه است که حتی هنگامی که نخستین مطالعات در این زمینه منتشر گردید، شوروی تقریباً بیش از سه برابر آلمان نازی و اگرچه نه ایتالیای فاشیست، دوام یافته بود و از آن پس رژیمهای اروپای شرقی حدود چهل سال عمر کردند و جمهوری خلق چین همچنان پایدار است.
به نظر می رسد هیچ کدام از تبیینهایی که ارائه گردیده است به تنهایی تبیینی کامل از منشأ توتالیتاریسم به دست نمی دهد، بلکه هر یک بر بخشی معتبر از آنچه احتمالاً یک کل وسیعتر است تأکید می کند. تغییرات اجتماعی سریع و شکستهای نظامی ای که پیش از رژیمهای شوروی و نازی رخ داده بود و کاملاً ممکن است زمینه مناسبی برای پاسخهای منجی گرایانه به نابسامانیها، آشفتگیها و دشواریهایی که بسیاری از مردم در آن زمان در روسیه و آلمان با آن رو در رو بودند فراهم کرده باشد و شگفت آور خواهند بود اگر بعضی از افراد از نظر روانی تناسب و آمادگی بیشتری برای پذیرش رژیمهای اقتدارگرا نداشته باشند، اما شرایط خاصی که در آنها بلشویکهای لنین و نازیهای هیتلر به قدرت رسیدند و نیز باید در نظر گرفته شوند.
در روسیه، تزار در فوریه سال 1917 سرنگون شده بود و تا بازگشت لنین یاران بلشویک او در نظر داشتند با حکومت موقت الکساندر کرنسکی (22) همکاری کنند، اما لنین بی درنگ این سیاست را رها کرد و قاطعانه تصرف قدرت توسط بلشویکهای را مطرح کرد که در اکتبر سال 1917 تحقق یافت.
در آلمان حزب نازی هیتلر که کمتر از 3 درصد آرای ملی را در سال 1928 به دست آورده و تنها توانسته بود دوازده نماینده به رایشتاگ بفرستد و ژوئیه سال 1932 توانست 37 درصد از آرا به دست آورد و با وجود اینکه با کسب 230 کرسی از 608 کرسی پارلمان به صورت بزرگترین حزب درآمده بود هنوز اکثریت مطلق را نداشت. در انتخابات دیگری در نوامبر سال 1932 تعداد آرای نازیها به دو میلیون کاهش یافت و تعداد کرسیهای حزب نازی به 196 کرسی تنزل پیدا کرد، اما این حزب همچنان بزرگترین حزب بود. با وجود این، پاره پاره بودن زیاد احزاب در رایشتاگ تشکیل حکومت را بسیار دشوار ساخت و در پایان ژانویه سال 1933 از هیتلر به عنوان رهبر بزرگترین حزب دعوت به عمل آمد تا مقام صدر اعظمی را به عهده بگیرد. در واقع نازیها تنها سه پست از یازده پست کابینه را در اختیار داشتند، اما هیتلر از قدرت خود به عنوان صدراعظم بسیار ماهرانه استفاده کرد و انتخابات دیگری را در ماه مارس برگزار کرد که در آن آرای نازیها به 44 درصد و تعداد کرسیهای آنها در پارلمان به 288 کرسی افزایش یافت، ولی باز هم اکثریت نداشتند. اما انتخاب پنجاه و دو نماینده ناسیونالیستها اکثریت در رایشتاگ و وسیله تحکیم تسلط نازیها بر قدرت را برای هیتلر فراهم کرد.
در هر دو مورد، نقش رهبر قاطع بود، اما چگونگی استفاده از قدرت پس از به چنگ آوردن آن نیز نقش تعیین کننده ای داشت. بلشویکها و نازیها نه تنها برای تحکیم سلطه خود به سرعت دست به کار شدند، بلکه از قدرتی که داشتند برای تحمیل یک رژیم توتالیتر استفاده کردند، طرفداران خود را در سمتهای حساس در نیروی پلیس قرار دادند و با استفاده منظم از ترور اراده خود را تحمیل کردند. به محض اینکه در قدرت مستقر گردیدند کاهش این سلطه بسیار دشوار گردید: مخالفان به سرعت از میان برداشته شدند، رسانه های همگانی زیر کنترل شدید حزب درآمد و نفوذ ایدئولوژیک بر جامعه آغاز گردید.
الگوی مشابهی را می توان برای کشورهای اروپای شرقی که در پایان جنگ جهانی دوم تحت نفوذ شوروی درآمدند مشخص کرد. اکثراً رژیمهای توتالیتر از خارج تحمیل گردیدند و همان گونه که رویدادهای سال 1989 نشان داد در نهایت به پشتیبانی شوروی وابسته بودند، اما رژیمهای کمونیستی به محض اینکه مستقر گردیدند به سرعت خود را از نظر داخلی عملاً آسیب ناپذیر ساختند. همین امر تا اندازه زیادی در مورد جمهوری خلق چین صدق می کند: به محض اینکه مائوتسه دونگ نیروهای ناسیونالیست چیانگ کایشک (23) را از نظر نظامی شکست داد، راه گسترش رژیم توتالیتر او به سراسر خاک اصلی چین گشوده شد. با وجود این، مسأله این است که آیا می توان این رژیمها را بدرستی به «توتالیتر» توصیف کرد.
توتالیتاریسم در عمل.
معمولاً ایتالیای فاشیست، آلمان نازی، اتحاد شوروی جمهوری خلق چین، رژیمهای گوناگون اروپای شرقی و یک یا دو کشور دیگر مانند کره شمالی، کوبا و ویتنام (ویتنام شمالی پیش از عقب نشینی آمریکا از ویتنام جنوبی در سال 1972) به «نظامهای توتالیتر» توصیف می شوند. تا اندازه قابل ملاحظه ای این جوامع با شش ویژگی فریدریش و تعریف برژینسکی تطبیق می کنند.همه این جوامع با یک ایدئولوژی واحد مشخص می شوند که مدعی کاربرد پذیری فراگیر است. دیدگاهی ایدئولوژیک در مورد همه جنبه های زندگی و نه صرفاً جنبه «سیاسی» به معنایی محدود، وجود دارد. به این ترتیب هنر تنها برای مقاصد تبلیغاتی تحت کنترل قرار نمی گیرد، بلکه باید ایدئولوژی را بازتاب دهد. تاریخ حقیقت ایدئولوژیک را مسلم می پندارد و دوباره نوشته می شود و در صورت لزوم بارها و بارها بازنویسی می شود تا آن «حقیقت» را منعکس کند؛ ورزش و فعالیت های دیگر در اوقات فراغت انعکاسی از ایدئولوژی در نظر گرفته می شوند؛ هرگونه اندیشه ای باید در قالب اصطلاحات ایدئولوژیک بیان گردد.
هریک از این جوامع تحت سلطه یک حزب واحد بودند یا همچنان هستند. در موارد محدود مانند لهستان و جمهوری خلق چین احزاب دیگر وجود داشتند، اما تحت کنترل شدید بودند. بعلاوه، حزب واحد یا مسلط به ایدئولوژی رسمی متعهد است و دستگاه دولتی تحت نفوذ یا کنترل یا تابع کنترل حزب است. تسلط یک فرد به تنهایی، ویژگی آشکار شوروی در دوران استالین، آلمان در دوران هیتلر، ایتالیا تحت حکومت موسولینی و جمهوری خلق چین در دوران مائوتسه دونگ است، اما رهبران مسلط دیگری در کشورهای دیگر ظهور کردند- تیتو در یوگسلاوی، انورخوجه در آلبانی، کیم ایل سونگ در کره شمالی، هوشی مین در ویتنام و فیدل کاسترو در کوبا، هرچند این وضع در موارد دیگر کمتر آشکار است. با وجود این، ایتالیای فاشیست و آلمان نازی پس از مرگ رهبرانشان با شکست نظامی سقوط کردند و جانشینان استالین، مائو، خوجه و هوشی مین ثبات و استحکام کمتری داشتند و دارند. همین گونه، اگرچه رهبران آشکاری درهمه دولتهای اقماری شوروی در اروپای شرقی ظهور کردند و دنگ ژیائوپینگ به شخصیت مسلط در جمهوری خلق چین تبدیل گردید، هیچ یک مانند استالین، هیلتر و مائو مستحکم نبودند. رژیمهای ایتالیای فاشیست و آلمان نازی سخت به رهبرانشان وابسته بودند و اینکه آیا در صورت مرگ موسولینی و هیتلر می توانستند در صلح باقی بمانند قابل تردید است. در شوروی خروشچف پیش از آنکه سرانجام در سال 1964 تسلیم یک کودتای حزبی شود، در برابر کوششهایی که برای سرنگونی اش از درون حزب کمونیست صورت می گرفت به طور موفقیت آمیزی مقاومت کرد. جانشین وی لیونید برژنف سلطه مستحکمی بر حزب به دست آورد، اما این سلطه هرگز ابعاد استالینی به خود نگرفت و هیچ یک از جانشینان استالین سلطه او را کسب نکردند. در واقع همه رژیمهای کمونیستی، حزب وسیله تسلط رهبر بوده است.
در این جوامع، استفاده از ترور و وحشت نیز که با شبکه گسترده ای از خبرچینان پشتیبانی می شود و خبرچینی (حتی از درون خانواده) را تشویق می کند و جوّی از سوء ظن و ترس به وجود می آورد معمول است. قدرت پلیس بسیار زیاد بود و اغلب خودسرانه به کار گرفته می شود، به طوری که هیچ کس احساس امنیت نمی کرد و سرانجام عدالت برحسب وفاداری به ایدئولوژی، به حزب و اغلب مهمتر از همه به رهبر تصور می گردید. تصفیه های ادواری، نظام را تقویت می کرد و ترس از اردوی کار اجباری و گولاگ یا بدتر از آن همیشه وجود داشت.
کنترل همه وسایل ارتباطات به ویژه رسانه ها، نقشی اساسی داشت. القای ایدئولوژی به ویژه از طریق نظام آموزشی، گسترده بود و انتشار اطلاعات نه تنها با جلوگیری از رسیدن اطلاعات «نادرست» به افراد، بلکه با تأمین و ارائه اطلاعات «درست» به شکل مناسب ایدئولوژیک بشدت کنترل می گردید. برای مثال در رومانی دوران چائوشسکو، همه ماشین تحریرها می بایست ثبت می شدند و تماس با جهانگردان خارجی ظرف بیست و چهار ساعت به پلیس گزارش می گردید.
هم پلیس و هم نیروهای مسلح تحت کنترل شدید بودند و وسایل اصلی زور به طور قاطع در دست دولت بود. پلیس به ویژه پلیس مخفی، یکی از وسایل اساسی کنترل جامعه و ارتش آشکارا تابع رهبران سیاسی بود. مقاومت مسلحانه لزوماً غیرممکن نبود، اما بسیار نامحتمل بود. ارتش نه تنها تحت القای ایدئولوژی قرار داشت، بلکه بشدت زیر نفوذ افرادی بود که از نظر سیاسی قابل اعتماد بودند: در مورد رژیمهای کمونیستی این امر رسماً از طریق شبکه ای از کمیسرهای سیاسی صورت می گرفت.
برای تأمین هدفهای سیاسی حزب واحد یا مسلط، اقتصاد به صورت متمرکز هدایت می گردید. رژیمهای کمونیستی به ویژه دارای برنامه های اقتصادی گسترده ای بودند که معمولاً دوره های زمانی پنجساله ای را با هدفهای تولیدی مفصل در بر می گرفت. سازمانهای دیگر جامعه تابع کنترل دولت بودند و نفوذ ایدئولوژیک گسترده ای بر همه جنبه های جامعه حاکم بود.
اصطلاح «توتالیتر» آشکارا به مفهوم حالتی مطلق است و نه یک حالت نسبی از امور. اما برای مقاصد تحلیلی این مزیت نیست، چون نه تنها می توان استدلال کرد که هیچ جامعه ای هرگز به معنای مطلق توتالیتر نبوده است، بلکه این بدان معناست که آیا یک جامعه معیّن باید به عنوان تولاتیتر طبقه بندی شود یا نه. بنابراین، هرچند ممکن است متناقض به نظر برسد، دلایل زیادی برای استفاده از توتالیتاریسم به منزله یک نوع آرمانی که موارد خاص را می توان با آن سنجید وجود دارد. این امر مقایسه های ثمربخش تری را بین موارد و مقایسه موارد معیّنی را در طول زمان امکان پذیر می سازد. برای مثال در این معنا می توان گفت که آلمان نازی بیش از ایتالیای فاشیست و شوروی دوران استالین بیش از شوروی دوران بعد از استالین توتالیتر بوده اند. این موضوع را با در نظر گرفتن جنبه های گوناگون رفتار سیاسی و به ویژه اجتماعی شدن نیز می توان درک کرد. در معنای مطلق، اجتماعی شدن در یک جامعه توتالیتر باید کاملاً موفقیت آمیز باشد. با وجود این تجربه اروپای شرقی در دوران کمونیسم نیز باید یادآور این نکته باشد که واقعیت پیچیده تر است.
بنابراین توتالیتاریسم اگر به منزله یک گرایش به کار برده شود و نه به صورت مطلق، ابزار تحلیلی سودمندتری است. همچنین به هیچ وجه نباید آن را به صورت تحقیر آمیز به کار برد، ولو آنکه رژیمهایی که معمولاً با آن ارتباط پیدا می کنند به طور گسترده ای نفرت انگیز در نظر گرفته شوند. توتالیتاریسم به منزله یک ابزار تحلیلی شاید بتواند در مورد رژیمهای اسلامی بنیادگرا مانند ایران بعد از سقوط شاه به کار گرفته شود. البته، مسلمانان نمی پذیرند که مذهبشان یک ایدئولوژی است، اما ایران (و تا حدی کمتر بعضی دیگر از دولتهای اسلامی) در بسیاری از ویژگیهای مربوط به دولتهای توتالیتر- یک «ایدئولوژی» فراگیر، یک حزب واحد یا معادل آن، انحصار نسبی وسایل ارتباطی و کنترل گسترده بر اداره جامعه - اشتراک دارند.
توتالیتاریسم همچنین بر نقش ایدئولوژیها و ارزشها تأکید می کند و باید اذعان کرد که همه جوامع از مجموعه ارزشهای قابل تعریف تأثیر می پذیرند، اما ویژگی اصلی جوامع توتالیتر این است که هیچ گونه تعارضی میان مجموعه ارزشهای رقیب یا جایگزین مجاز شمرده نمی شود. بنابراین اشتباه است که توتالیتاریسم به تنهایی ایدئولوژی در نظر گرفته شود؛ رابطه بین ایدئولوژی و جامعه است که توتالیتاریسم را مشخص می کند.
پی نوشت ها :
1. tyranny
2. the age of absolutism
3. the age of dictators
4. phenomenological
5. essentialist
6. carl J. Friedrich
7. Hannah Arendt
8. The origins of Totalitarianism
9. J.L.Talmon
10. political Messianism
11. Harry Eckstein
12. David Apter
13. messianic beliefes
14. Jacobin
15. democratic totalitarianism
16. Fascism
17. F.scale
18. Erich Formm
19. Escape From Freedom
20. Milgram
21. unquestioning obedience
22. Alexander kerensky
23. chiang kai-shek