مترجم: منوچهر صبوری
ایدئولوژی چیست؟
اصطلاح «ایدئولوژی» توسط دستوت دو تریسی (1) فیلسوف فرانسوی به معنای «علم اندیشه ها» در آغاز قرن نوزدهم ابداع گردید، اما کاربرد گستره ای نداشت تا زمانی که پس از مرگ مارکس کتاب ایدئولوژی آلمانی (2) مارکس و انگلس در سال 1927 انتشار یافت. آنها ایدئولوژی را «آگاهی دروغین» (3) تعریف کردند، یعنی تحریف واقعیت- که واقعیت مبارزه طبقاتی، و تحریف، اندیشه های مسلطِ طبقه حاکم است. این امر سبب گردید که کارل مانهایم (4) (1936 [1929]) در کتاب ایدئولوژی و اتوپیا (5) نظریه هایش را درباره جامعه شناسی معرفت، یعنی اندیشه هایی درباره اندیشه ها و نظامهای فکری در زمینه های اجتماعی خاص به وجود آورد. او ایدئولوژی را «سبکهای اندیشه» (6) درباره پدیده های اجتماعی تعریف کرد و بنابراین این موضوع را مطرح کرد که مارکسیسم خود یک ایدئولوژی است. بعلاوه مانهایم استدلال کرد که ایدئولوژیها ممکن است از یک جهان بینی (8) که می کوشد هرچیزی را تعیین کند متغیر باشند.تالکوت پارسونز (1951، ص 331) ایدئولوژی را «یک نظام اعتقادی که اعضای یک جمع در آن اشتراک دارند» و نیز طرحی تفسیری در نظر می گرفت که گروههای اجتماعی از آن استفاده می کنند تا جهان را برای خود فهم پذیر سازند. این امر می تواند تحریف واقعیت باشد، اما نه به مفهوم مارکسیستی؛ از این نظر که چنین تحریفی لزوماً بازتاب اندیشه های طبقه حاکم نیست، بلکه برای مثال ممکن است شامل اعتقادات مذهبی باشد. دیگران مانند انسان شناس اجتماعی، کلیفورد گیرتس (9) (1964) ایدئولوژی را یکی از چند نظام نمادی فرهنگی تعریف می کنند که نظامهای دیگر آن عبارتند از نظام مذهبی، نظام زیبایی شناختی و نظام علمی، و نقش ایدئولوژی را اساساً بیطرف در نظر می گیرند.
بنابراین اساساً یک دیدگاه مارکسیستی و یک دیدگاه غیرمارکسیستی از ایدئولوژی وجود دارد، از یک طرف به عنوان اندیشه های مسلط طبقه حاکم و از طرف دیگر به عنوان تعدادی و شاید تعداد بی نهایتی از دیدگاههای موجود درباره جهان یا بخشی از جهان. اما در حالت اخیر، ایدئولوژی نباید مترادف با فلسفه در نظر گرفته شود زیرا از دو جهت با آن متفاوت است. نخست اینکه فلسفه بسیار کلی تر است از این جهت که در نهایت تفکر درباره تفکر است، ولو آنکه تبیینها یا دیدگاه هایی درباره شیوه های زندگی ارائه نماید. بنابراین فلسفه شامل معرفت شناسی یا نظریه معرفت، متافیزیک یا تحقیق درباره آنچه وجود دارد و علم اخلاق یا تحقیق درباره اخلاقیات است. دوم اینکه ایدئولوژی با فلسفه از آن رو متفاوت است که بروشنی با عمل در ارتباط است، تا آنجا که اساس یا توجیه عمل یا تمایل برای عمل (یا در واقع بی عملی) را تشکیل می دهد. دانیل بل (10) (1960، ص 394) ایدئولوژی را «تبدیل اندیشه ها به اهرمهای اجتماعی» تعریف می کند.
ویژگیها و کارکردهای ایدئولوژی
می توان گفت که ایدئولوژی چهار ویژگی مهم به هم وابسته دارد. نخست، داشتن یک عقیده یا اندیشه خاص به داشتن یک یا چند عقیده یا اندیشه های دیگر وابسته است. برای مثال اعتقاد به آزادی بیان به طور طبیعی با اعتقادات مشابه به آزادی اجتماعات و آزادی از زندانی شدن مستبدانه در ارتباط است. دوم، این گونه اعتقادات کم و بیش وضوح، انسجام و همسازی درونی خواهند داشت. بنابراین اگر هم اندیشه ها و هم اعتقاداتی که یک ایدئولوژی را تشکیل می دهند بر یک یا چند اصل نادرست استوار باشند، رابطه بین آنها هنوز دست کم در ذهن معتقدان به آن منطقی و دارای انسجام درونی است. سوم، این اندیشه ها و باورها ممکن است دیدگاههای مربوط به طبیعتِ نژاد انسانی، برای مثال طبیعت خودخواهانه، همکارانه، عقلانی، فردگرایانه، اشتراکی یا اجتماعی را منعکس نمایند. بازهم درستی چنین دیدگاهی هرچند هنگامی که ایدئولوژی اساس رفتار را تشکیل می دهد ممکن است مهم باشد، پیش شرطِ وجود یک ایدئولوژی معیّن نیست. چهارم، این گونه باورها ممکن است با یک وضعیت اجتماعی خاص یا مجموعه ترتیباتی در ارتباط باشند که برای رسیدن به آنها باید تلاش کرد، باید آنها را به دست آورد و باید آنها را حفظ کرد. بدیهی است یک چنین وضعیتی ممکن است به واقعیت نزدیک یا بسیار دور از واقعیت باشد، اما ایدئولوژی ممکن است از ایدئولوژی این جهانی (11) تا مسیحایی (12) متغیر باشد.درباره کارکردهای ایدئولوژی در جامعه دو مکتب فکری گسترده وجود دارد. یکی از آنها ایدئولوژی را بازتابی از شخصیت که نیازهای روانی فرد را برآورده می کند در نظر می گیرد و دیگری به آن به مثابه پاسخی گروهی یا شیوه ای که گروهی خواسته های خود را بیان و موقعیت یا وضعیت خود را در جامعه درک می کند می نگرد. با وجود این دلیلی وجود ندارد که چرا ایدئولوژی نباید هر دو کارکرد را انجام دهد و می توان استدلال کرد که ایدئولوژی یک رشته کارکردهای مرتبط با یکدیگر را به شرح زیر انجام می دهد:
1. فراهم کردن تصویری از جهان برای فرد (فرد چگونه به جهان می نگرد).
2. فراهم کردن تصویری «مرجّح» از جهان به طور ضمنی یا آشکار (فرد ترجیح می دهد که جهان چگونه باشد).
3. فراهم کردن یک وسیله هویت در جهان برای فرد (اجازه دادن به فرد برای اینکه جایگاه مناسب خود را در جامعه بیابد).
4. فراهم کردن وسیله ای برای واکنش نشان دادن نسبت به پدیده ها (امکان دادن به فرد برای اینکه به آنچه رخ می دهد و آنچه گفته می شود پاسخ دهد).
5. فراهم کردن یک راهنمای عمل برای فرد، بویژه اینکه چگونه وضعیت را به همان حالت حفظ کند یا به حالتی مرجح تغییر دهد.
به طور خلاصه، ایدئولوژی وسیله ای است که به کمک آن افراد می توانند با جهان و جایگاه خود در آن کنار بیایند یا از طرف دیگر وسیله ای برای تغییر آن است.
دیدگاه مارکسیستی ایدئولوژی
همان گونه که در فصل سوم یادآوری گردیده، مارکس و انگلس (1976 [1845-1846]، ص 59 و 60) در کتاب ایدئولوژی آلمانی استدلال کرده اند که «اندیشه های طبقه حاکم در هر عصر اندیشه های حاکم است». بنابراین هنگامی که طبقه ای تسلط می یابد، «منافع خود را به عنوان منافع مشترک همه اعضای جامعه یا به صورت آرمانی ارائه و بیان می کند: این طبقه ناچار است به اندیشه های خود شکل عام بدهد و آنها را به عنوان تنها اندیشه های عقلانی و دارای اعتبار عام ارائه کند.» این تز ایدئولوژی مسلط است. اما دیدگاه مارکسیستی پیچیده تر از آن است که استدلال کند آگاهی دروغین یا تحریفی از واقعیت، تناقضهای ذاتی را در جامعه می پوشاند. رابطه بین شیوه تولید و اندیشه های رایج در جامعه از نظر مفهوم ساده است، اما در عمل پیچیده است؛ چون شامل آگاهی یا ادراک فردی می گردد: «شیوه تولید حیات مادی فرایند کلی زندگی اجتماعی، سیاسی و فکری را تعیین می کند. این آگاهی انسانها نیست که وجود آنها را تعیین می کند، بلکه وجود اجتماعی آنهاست که آگاهی آنها را مشخص می کند» (مارکس، 1980 [1859]: 29-263).رویکرد مارکسیستی ایدئولوژی اساساً این سؤال را مطرح می کند که «چرا» مردم آنچه را می خواهند، می خواهند. این رویکرد رد پاسخ کثرت گرایانه است که می گوید مردم بهترین داور منافع و نیازهای خود هستند. بدینسان حتی هربرت مارکوز (13) یکی از نومارکسیستهای برجسته، استدلال می کند که در نهایت افراد بهترین داوران منافع خود هستند. وی همچنین استدلال می کند که این امر تنها هنگامی درست است که آنها آزاد باشند پاسخی بدهند، یعنی هنگامی که تحت القای عقیده ای قرار نگرفته باشند (1968 [1964]). آگاهی از این نکته مهم است که مارکسیستها منفعت را یک «مزیت» (14) به معنای احتمال داشتن سهمی در چیزی تعریف می کنند.
همچنین نباید فراموش کرد که ایدئولوژی آلمانی تا سال 1927 منشتر نشده بود و بنابراین در دسترس مارکسیستهای اولیه از جمله لنین نبود. دیدگاه مارکس و انگلس درباره ایدئولوژی اساساً منفی است، اگرچه نشانه هایی از یک دیدگاه مثبت در برخی از نوشته هایشان به چشم می خورد. لنین با تصدیق اینکه ایدئولوژی «در ابتدا» از منافع طبقه مسلط ناشی می شود به مفهوم ایدئولوژی «در ابتدا» از منافع طبقه مسلط ناشی می شود به مفهوم ایدئولوژی اساس آشکارا مثبتی داد، اما وی سپس استدلال کرد که هر گونه انتقاد (15) از ایدئولوژی باید از منافع طبقه «زیرسلطه» ناشی شود. بنابراین به نظر لنین می توان از یک ایدئولوژی بورژوایی و یک ایدئولوژی پرولتاریایی سخن گفت. به این مفهوم ایدئولوژی محصول آگاهی سیاسی طبقات می شود و گرامشی (1971 [1929-1935]، ص 328 و 377) را وامی دارد که ایدئولوژی را «مفهومی از جهان که به طور ضمنی در هنر، در قانون، در فعالیت اقتصادی و در همه تجلیات زندگی فردی آشکار است» تعریف کند. اما با وجود این ایدئولوژی چیزی بیش از یک نظام اندیشه هاست و «زمینی است که انسانها روی آن حرکت و آگاهی از موقعیت خود را کسب می کنند».
آلتوسر بر آن است که ایدئولوژی «سیمان نامرئی به هم پیوستگی اجتماعی است» (آندرسون، 1976، ص 84)؛ دیدگاهی که بی شباهت به نظریه پارسونز نیست از این جهت که آلتوسر یک نقش شبه کارکردی به ایدئولوژی می دهد. از بسیاری جهات گرامشی و آلتوسر نظریه هایی دارند که چندان تفاوتی با دیدگاه غیرمارکسیستی ندارد، جز اینکه غیرمارکسیستها خود مارکسیسم را یک ایدئولوژی تلقی می کنند. در واقع با در نظر گرفتن پذیرش گسترده این امر که ایدئولوژی یک دیدگاه محدود یا تحریف شده درباره جامعه است، تفاوت میان مفاهیم مارکسیستی و غیرمارکسیستی ایدئولوژی آن گونه که ممکن است به نظر برسد زیاد نیست. یورگه لازن (16) (1979؛ همچنین ر.ک: لارن، 1983) در مطالعه ای مفهومی می گوید که ایدئولوژی را می توان به چندین شیوه در نظر گرفت- به عنوان تحریف واقعیت، به عنوان جهان بینی یک طبقه اجتماعی، به عنوان اندیشه های خاص افراد، طبقات یا احزاب در انطباق بر جامعه به طور کلی یا تنها بر بخشی از آن. علاوه بر این لارن استدلال می کند که ایدئولوژی ممکن است شکلهای متعددی به خود بگیرد، برای مثال در «جامعه فئودالی ایدئولوژی برای توجیه سلطه طبقاتی به مذهب متوسل می گردید» (1979، ص 211) و یادآور می شود که هم ماکیاولی هم هابز بر اهمیت مذهب در اعمال قدرت و اقتدار تأکید می ورزیدند. علم نیز از ایدئولوژی مصون نیست: «تعیین اجتماعی معرفت علمی آن را به ایدئولوژی تبدیل نمی کند، اما راه نفوذ ایدئولوژیک را می گشاید ... علم خود ایدئولوژیک نیست؛ اما ممکن است برای اینکه ادعا کند چنین است ایدئولوژیک باشد» (لارن، 1979، ص 210-211).
ابرکرومبی (17) و ترنر (18) (1978، 1980) دیدگاه سنتی مارکسیستی و نومارکسیستی- تز ایدئولوژی مسلط- را به دلیل اینکه از نظر تاریخی و تجربی غیرمعتبر است رد می کنند: «نوعاً طبقات فرودست ایدئولوژی مسلط را که اهمیت بمراتب بیشتری برای یگانگی و کنترل خود طبقه مسلط دارد «باور نمی کنند» (نشان نمی دهند، نمی پذیرند) .. اهمیت واقعی ایدئولوژی مسلط، بیشتر در سازماندهی طبقه مسلط است تا فرمانبرداری طبقات زیر سلطه» (1978" 153 و 161). پارکین (19)(1972) تقریباً به همین گونه استدلال می کند که سه ایدئولوژی رقیب وجود دارند: یک نظام ارزشی مسلط، یک نظام ارزشی فرودست که رفتار همساز توسط طبقات فرودست را تقویت می کند و یک نظام ارزشی رادیکال که مخالفت با طبقه مسلط را بر می انگیزد.
سرانجام تضاد بین دیدگاه های مارکسیستی و غیرمارکسیستی ایدئولوژی به نقش آن مربوط می شود: آیا ایدئولوژی همان گونه که مارکس در اصل اظهار کرده است و نومارکسیستها با پیچیدگی فزاینده ای مجدداً بیان کرده اند عامل مهمی در تسلط طبقه حاکم است؟ یا آن گونه که بیشتر غیرمارکسیستها معتقدند تعدادی از مجموعه های به هم پیوسته از اندیشه هایی درباره جهان است که با تحریفهای متغیرِ واقعیت مشخص می گردد؟ آیا آنچه تز ایدئولوژی مسلط نامیده شده قابل تأیید است؟ آیا اکثر مردم ایدئولوژی دارند یا برحسب ایدئولوژی می اندیشند؟ آیا جامعه ای می تواند بدون ایدئولوژی وجود داشته باشد؟ این سؤالات موضوعات باقیمانده این فصل هستند.
ایدئولوژی، فرهنگ سیاسی و تز پایان ایدئولوژی
در یکی از تعاریف متعدد فرهنگ سیاسی، آلموند و وربا (1963، ص 12) تعریفی ارائه می کنند که می تواند به منزله ایدئولوژی نیز به کار برده شود: «گرایشهای مشخصاً سیاسی - نگرش نسبت به نظام سیاسی و بخشهای گوناگون آن و نگرش نسبت به نقش خود در این نظام». نظریه های مارکسیستی و فرهنگ سیاسی در یک چیز اشتراک دارند: هر دو رفتار سیاسی را محصول مجموعه اندیشه های رایج در نظر می گیرند، اما از این جهت متفاوتند که فرهنگ سیاسی استدلال می کند که این مجموعه اندیشه ها به هر تعداد می توانند وجود داشته باشند یا وجود دارند، در صورتی که برای مارکسیسم در نهایت تنها یک مجموعه از اندیشه ها، یعنی اندیشه های طبقه حاکم یا مسلط مهم است. با این دید مارکسیسم مجموعه ای از اندیشه ها نیست، بلکه حقیقت است.با وجود این، فرهنگ سیاسی را نباید مترادف با ایدئولوژی در نظر گرفت؛ زیرا از دو جهعت مهم با آن متفاوت است. نخست، فرهنگ سیاسی معمولاً کلی تر از ایدئولوژی در نظر گرفته می شود و با اینکه ممکن است به طور قابل ملاحظه ای ایدئولوژی خاصی را منعکس کند، معمولاً شامل اندیشه ها و ارزشهایی است که خارج از آن ایدئولوژی هستند و حتی از ایدئولوژی های دیگر برگرفته شده اند. برای مثال وجود و توجیه سنتهای محافظه کارانه، لیبرال و سوسیالیستی در بریتانیا را می توان بخشی از فرهنگ سیاسی بریتانیا و کلی تر از هر یک از ایدئولوژی های مربوط به این سنتها در نظر گرفت. دوم، بنابراین فرهنگ سیاسی با میزان صراحت، انسجام و همسازی درونی بیشتر یا کمتر مشخص نمی شود، بلکه ممکن است شامل عناصر متناقض یا هم ستیز باشد آن گونه که با وجود سنتهای اجتماعی و سیاسی مختلف نشان داده می شود.
برخی از اندیشه هایی که به پیدایش نظریه فرهنگ سیاسی منجر گردید به طور قابل ملاحظه ای به آنچه به «تز پایان ایدئولوژی» معروف گردیده کمک کرده است. دیدگاه توسعه گرای سیاست که نظریه پردازانی مانند آلموند و وربا ارتباط نیرومندی با آن داشتند بر آن بود که همه جوامع در مراحل مختلف بر روی یک زنجیره توسعه اقتصادی و سیاسی قرار دارند که در نهایت به جوامع دموکراتیک لیبرال منجر می شود. تز پایان ایدئولوژی یک استدلال فرعی نیرومند اما جداگانه ای بود که دیدگاه توسعه گرا را تقویت می کرد. ارائه دهندگان اصلی آن عبارت بودند از ادوارد شیلز (20)، ریمون آرون (21)، لیپست و بیشتر از همه دانیل بل (1960) مؤلف کتاب پایان ایدئولوژی: درباره به پایان آمدن اندیشه های سیاسی در دهه پنجاه (22) که در سال 1960 منتشر گردید. کتاب پایان ایدئولوژی تقریباً بیست سال پس از انتشارش دوباره به «پیگفتار» (23) مفصلی توسط بل منتشر گردید که در آن او در واقع در اینکه ایدئولوژی آگاهی دروغین است با دیدگاه مارکسیستی موافقت کرد:
ایدئولوژی ... درباره جنبشهای اجتماعی ای بحث می کند که می کوشند انسانها را برای تحقق ... اعتقادات ... [خاص] بسیج کنند و در این آمیختگی فرمولهای سیاسی و شور و هیجان، ایدئوولژی یک ایمان و مجموعه ای از یقینهای اخلاقی فراهم می سازد ... که به وسیله آنها از هدفها برای توجیه وسایل غیراخلاقی استفاده می شود. سرخوردگی افراد از این گونه جنبشها به از میان رفتن ایدئولوژی در میان طرفداران منجر می گردد؛ یا هنگامی که چنین جنبشهایی در قدرت هستند، ایدئولوژی تبدیل به نیرویی قهری می شود که توسط حکام برای حفظ همنوایی مورد استفاده قرار می گیرد (بل، 1988، ص 437).
بل ارزیابی دوباره 1988 خود را از تز پایان ایدئولوژی با سخنی طعنه آمیز آغاز کرد: «کتابهایی هستند که به دلیل عنوانشان معروفترند تا محتوایشان. کتاب من یکی از آنهاست» (1988، ص 409). او یادآوری کرد که در ابتدا استدلال کرده بود «که ایدئولوژیها و بحثهای روشنفکرانه قدیمی قرن نوزدهم به سر آمده اند، دولتهای نوخاسته آسیا و افریقا اندیشه های تازه ای با جاذبه ای متفاوت برای مردم خود به وجود می آورند. این اندیشه ها اندیشه های صنعتی شدن، نوسازی، پان عربیسم، رنگ و ناسیونالیسم هستند» (1960، ص 403). اساساً آنچه بل در سال 1960 استدلال و در سال 1988 تکرار می کرد این بود که دوران مفید بودن همه ایدئولوژیها به سر می رسد. با وجود این، طرفداران و همین طور منتقدان توجه خود را تنها به عنوان کتاب بل معطوف نکردند، بلکه توجه خود را منحصراً بر جوامع صنعتی پیشرفته یا سرمایه داری یا جوامعی که ادعا داشتند باید دموکراسیهای لیبرال خوانده شوند متمرکز ساختند.
چنین استدلال می شد که در بیشتر جوامع صنعتی پیشرفته، تکنولوژی و نوسازی عمر اندیشه های قدیمی و اندیشه های سنتی را به سرآورده اند و بنابراین، این اندیشه ها حقیقتشان و قدرت ترغیبشان را از دست داده اند. آنچه در این جوامع پدید آمده بود، یک وفاق دموکراتیک بود که با توافق درباره هدفها مشخص می گردید و تا اندازه ای همراه با عدم توافق درباره وسایلی بود که باید برای دستیابی به آن هدفها به کار برده شوند. برای مثال برای لیپست (1960، 1966) این بدان معنا بود که در جهان غرب «مسائل بنیادیِ صنعتی حل شده اند» (1960، ص406) به طوری که «ایدئولوژیک کردن شدید (24) و تضاد شدید ویژگی سیاستی است که در آن طبقات یا قشرهای جدید و نوخاسته از حقوق سیاسی، اجتماعی یا اقتصادی محروم گردیده اند؛ اما هنگامی که این طبقات به شهروندی کامل پذیرفته می شوند این مسأله کاهش می یابد» (1966، ص 17). لیپست بویژه به این دیدگاه گرایش داشت که کشورهای در حال توسعه تحت تأثیر نوسازی سرانجام از الگوی ایدئولوژیک مشابهی پیروی خواهند کرد. اما بل (1988) دیدگاه نسبتاً متفاوتی را برگزید از این جهت که او در واقع انتظار پایان ایدئولوژی را داشت و نه پایان اندیشه ها و آرمانها را به عنوان نیرویی در سیاست و جامعه: «اگر بنا باشد یک نظم اخلاقی بدون اجبار یا فریب وجود داشته باشد، در آن صورت باید از کوته بینی نسبت به منافع درگذرد و شور و هیجان را رام کند. این شکست ایدئولوژی است» (1988، ص 447).
مکتب پایان ایدئولوژی از توجه بدون تردید اندکی که ایدئولوژی در «سیاست واقعی (25) در دهه 1950، بویژه به صورت سیاست همرأیی برخوردار بود پدید آمد. به نظر می رسید هم در ایالات متحده و هم در بریتانیا شکاف ایدئولوژیک (26) بین احزاب عمده آشکارا کاهش می یابد. جمهوری خواهان در دوره ریاست جمهوری آیزنهاور عملاً قوانین نیودیل (27) روزولت را پذیرفتند و به هیچ گونه وارونگی عمده سیاست دست نزدند. به همین گونه، محافظه کاران کوششی برای غیرملی کردن (28) صنایعی که توسط حکومت حزب کارگر در سالهای 1945-1951 به مالکیت عمومی درآمده بود به عمل نیاوردند. بدیهی است می توان استدلال کرد که در سطح بین المللی تضاد ایدئولوژیک بین شرق و غرب و بین کمونیسم و سرمایه داری ادامه یافت و حتی تشدید گردید، اما همان گونه نیز می توان استدلال کرد که تز پایان ایدئولوژی اکنون با فروپاشی کمونیسم در اروپای شرقی و شوروی به حوزه بین المللی نفوذ کرده است. ممکن است این طور باشد، اما در زمینه نقش ایدئولوژی شاید این مسأله ای کم اهمیت تر باشد تا یادآوری این نکته که تز پایان ایدئولوژی خود می تواند یک ایدئولوژی در نظر گرفته شود. از این دیدگاه تز پایان ایدئولوژی وضعیتی پیدا می کند که بی شباهت به وضعیت مارکسیسم نیست- یعنی یا باید یک ایدئولوژی در نظر گرفته شود یا «حقیقت». تضاد ایدئولوژیک ممکن است کاهش یافته باشد یا حتی از میان رفته باشد، اما اهمیت اندیشه ها و ارزشها در سیاست به هیچ وجه کاسته نشده است. با وجود این حتی اگر پذیرفته شود که ارزشهای دموکراتیک لیبرالی «حقیقت» هستند، این امر نمی تواند مانع از ظهور یک رویارویی ایدئولوژیک در آینده بشود. در واقع، ظهور بنیادگرایی اسلامی را می توان دقیقاً به مثابه یک چنین رویارویی دید، بویژه در ادعای اینکه بی گمان «حقیقت» است.
اولف هیملستراند (29) (1962) شیوه ای برای قراردادن مکتب پایان ایدئولوژی و شاید خود ایدئولوژی در چشم اندازی معنی دار ارائه کرده است. او بر آن است که تز پایان ایدئولوژی واقعاً ادعایی بر اینکه ایدئولوژی مرده است نبوده، بلکه منظور این است که ایدئولوژی دیگر اساس عمل سیاسی و تضاد نیست. هیملستراند سوئد را در دهه 1960 به منزله مثالی از آنچه غیرسیاسی شدن سیاست (30) می نامد مورد استفاده قرار داد که در آن تضاد سیاسی بر سر مسائلی مانند میزان حقوق و دستمزدها، قیمتها و حقوق بازنشستگی است و نه درباره ماهیت واقعی جامعه. او با استفاده از رویکردی دو بعدی از یک سو به میزان اهمیت ایدئولوژی در تضاد سیاسی- برجستگی ایدئولوژی آشکار (31)- و از سوی دیگر به میزانی که تضاد سیاسی ایدئولوژی را در عمل منعکس می کند- گسستگی کارکردی (32) ایدئولوژی و سیاست عملی (33)- می نگرد و استدلال می کند که هرگاه برجستگی، پایین و گسستگی کارکردی بالاست، غیرسیاسی شدن حقیقی رخ می دهد.
ایالات متحده در دهه های 1950 و 1960 در نظر هیملستراند مثالی از غیرسیاسی شدن حقیقی است. اما بریتانیا در دهه 1950 ممکن است مثالی از غیرسیاسی شدن غیرحقیقی در نظر گرفته شود که در آن میزان برجستگی ایدئولوژی آشکار و میزان گسستگی کارکردی ایدئولوژی و سیاست عملی پایین بود. بنابراین می توان استدلال کرد که وفاق ایدئولوژیک ظاهری بین احزاب محافظه کار و کارگر اختلافات ایدئولوژی مستمر آنها را تحت الشعاع قرار می دهد، به طوری که حتی اگر سیاستهای مشابهی را اعلام یا دنبال می کردند به دلایل ایدئولوژیک متفاوتی چنین می کردند.
مقوله سوم هیملستراند مربوط به نفی غیرسیاسی کردن (34) است که با برجستگی زیاد ایدئولوژی اما گسستگی کارکردی پایین مشخص می شود و می توان شوروی را در سالهای 1917 تا حداقل اتمام برنامه جمعی کردن کشاورزی استالین یک مثال در نظر گرفت. مثالی جدیدتر، ایران پس از سرنگونی شاه بویژه در دروه زندگی آیت الله خمینی است. مقوله چهارم- نیمه غیرسیاسی شدن (35) - با برجستگی ایدئولوژیک زیاد و گسستگی کارکردی زیاد مشخص می گردد و می توان استدلال کرد که هم آلمان نازی و هم اتحاد شوروی پس از جمعی شدن کشاورزی، نشانه های مشخص نیمه غیرسیاسی شدن را نشان می دادند. برجستگی ایدئولوژیک در هر دو جامعه بالا بود و رفتار سیاسی و سیاستها همیشه بر پایه ایدئولوژی توجیه می گردید، هر چند که سیاستها ممکن بود به طوری محسوس مصلحت گرایانه و ظاهراً مغایر با ایدئولوژی باشد. پیمان عدم تجاوز آلمان نازی و شوروی در سال 1939 بهترین مثال از دشمنانی است که دوست می شوند و دوستانی که دشمن می شوند. همه رژیمهای توتالیتر نیاز به توجیه وجود و رفتارشان برحسب ایدئولوژی دارند، اما اینکه آیا رفتار همیشه با ایدئولوژی هماهنگ است یا نه موضوع دیگری است.
اهمیت استدلال هیملستراند این است که می گوید ایدئولوژی در نظامهای متفاوت و زمانهای متفاوت نقش متفاوتی بازی می کند. این استدلال را می توان با مقایسه رابطه میان ایدئولوژی و ارزشها یک مرحله جلوتر برد.
ایدئولوژی، ارزشها و نگرشها
شکی نیست که ایدئولوژی وجود دارد؛ انکار آن این است که ناسیونالیسم، کنسرواتیسم، لیبرالیسم، سوسیالیسم، ناسیونال سوسیالیسم، فاشیسم، کمونیسم و آنتی سمیتیسم به گونه قدرتمندی در رفتار اجتماعی و سیاسی افراد تأثیر نگذارده اند. اما این بدان معنا نیست که ارزشها و نگرشهای اساسی افراد لزوماً یک ایدئولوژی فردی را تشکیل می دهند، ولو آنکه به طور اجتناب ناپذیری با محیطهای تاریخی و اجتماعی و تجربیات خاص در ارتباط باشند.پژوهش در مشارکت سیاسی و روانشناسی سیاسی نشان می دهد که اساساً دو دیدگاه درباره نقش ایدئولوژی وجود دارد: 1) دیدگاه مینیمالیستی و 2) دیدگاه ماکسیمالیستی. دیدگاه مینیمالیستی بر آن است که میزان آگاهی سیاسی افراد اندک است، اندیشه های سیاسی را به کار نمی برند یا حتی درک نمی کنند، ترجیحات سیاسی ناپایداری دارند و ترجیحات سیاسی آنها اغلب با یکدیگر ناسازگار است. دیدگاه ماکسیمالیستی آن است که افراد مجموعه اعتقادات منسجمی دارند و از این مجموعه اعتقادات یک یا چند مجموعه، ایدئولوژی را تشکیل می دهد. در حالی که شواهد پژوهشی بسیاری در تأیید دیدگاه مینیمالیستی بویژه در مورد میزان آگاهی سیاسی وجود دارد، اینکه چنین دیدگاهی در مورد همه افراد درست باشد فرض غیرقابل اطمینانی است. مسلّماً، افراد بسیاری وجود دارند که توانایی شان برای بیان عقایدشان و بنابراین احتمالاً برای اندیشیدن بر حسب ایدئولوژی بدیهی است؛ از جمله مهترین این افراد بسیاری از سیاستمداران هستند.
بنابراین، واقع بینانه تر است که گفته شود بسیاری و شاید بیشتر افراد بیشتر به دیدگاه مینیمالیستی نزدیکند تا دیدگاه ماکسیمالیستی، اما این هر دو دیدگاه معتبرند و باید به آنها همچون دو حد انتهایی یک زنجیره نگریست. این نظر اسنایدرمن (36) و تتلاک (37) است، که این دو دیدگاه را نه به منزله جانشینهای یکدیگر بلکه به مثابه دو دیدگاه مکمل یکدیگر در نظر می گیرند. آنها با سود جستن از تحقیقات مختلف نتیجه می گیرند که:
برای مثال نمی توان استدلال کرد که توده مردم، لیبرالیسم و کنسرواتیسم را به منزله فلسفه های سیاسی پیچیده ای درک می کنند. با وجود این، بخش قابل توجهی از مردم ممکن است آشکارا یکی را بر دیگری ترجیح دهند. ... ریشه این اختلافات ایدئولوژیک از نظر روانی در اتکای فراوان به حساب سرانگشتی ساده و آسان ... در استدلال سیاسی است. تمایلات و بیزاریهای گروههای سیاسی استراتژیک راهنماهایی را که برای درک سیاست برحسب سیاستهای آزادمنشانه در مقابل محافظه کارانه نیاز دارند برایشان فراهم می سازد. ... درک ایدئولوژیکی که توده مردم پیدا می کنند ممکن است ناقص باشد، اما بیشتر شیوه های درک یک جهان پیچیده چنین است (اسنایدرمن و تتلاک، 1986، ص 89).
به سخن دیگر اسنایدرمن و تتلاک ارزشها و اعتقادات افراد را در بیان تمایلات و بیزاریهای آنها هم در مورد افراد و هم در مورد سازمانها، طرحها و سیاستها مشاهده می کنند که در اکثر موارد برحسب ایدئولوژی بیان نمی شوند اما با وجود این اغلب آنچه را از نظر تحلیلی به طور معقول می تواند یک موضع ایدئولوژیک توصیف شود منعکس می سازند. به این ترتیب تمایزی بین مواضع ایدئولوژیک آشکار و پنهان برقرار می گردد که اولی توسط فرد شناخته و تصدیق می شود و دیگری چنین نمی شود.
با این حال اگرچه شواهدی وجود دارد که بسیاری از مردم هنگامی که در بررسیها از آنها بدرستی سؤال می شود می توانند احزاب و خودشان را برحسب ایدئولوژی مشخص کنند، اما شواهدی که نشان بدهد آنها معمولاً این گونه می اندیشند بسیار کمتر است. برای مثال، باتلر و استوکس دریافتند که تنها 25 درصد از پاسخگویانشان درباره خود برحسب وابستگی به چپ و راست می اندیشیدند و سه چهارم آنها ... اظهار داشتند هنگامی که درباره سیاست می اندیشیدند به این مفاهیم اساساً توجهی نداشته اند (1969، ص 329). به گونه ای دقیقتر، وایتلی در مطالعه ای درباره حزب کارگر در اوایل دهه 1980 چنین نتیجه گیری کرد:
روشن است که ساخت بندی نگرشها به میزان قابل ملاحظه ای تنها در میان نخبگان حزب کارگر [یعنی فعالان محلی حزب] رخ می دهد. در مورد رأی دهندگان عادی حزب کارگر و حتی افرادی که وفاداری زیادی به حزب کارگر دارند ساخت بندی نگرشها تنها به میزان ضعیفی و تنها برای اندکی از مسائل وجود دارد. در مقابل، در مورد نخبگان حزب کارگر نگرشها به قدر کافی ساخت بندی شده اند تا بتوان یک زنجیره متمایز از عقاید چپ و راست را که اساس اعتقادات آنها را تشکیل می دهد تشخیص داد (وایتلی، 1983، ص 50).
از سوی دیگر، در حالی که مطالعات انتخابات در بریتانیا نشان می دهد که انتخاب کنندگان تا اندازه قابل ملاحظه ای به علت منافع شخصی به احزاب رأی می دهند، همان داده ها می تواند بازتاب دهنده ارزشهای آنان و بنابراین یک ایدئولوژی تعبیر گردد که اساس رفتارشان را تکشیل می دهد. جای شگفتی نیست که بیشترین پشتیبانی از حکومت محافظه کار که در سال 1979 انتخاب گردید از جانب آن بخشهایی از انتخاب کنندگان بوده است که بیشترین بهره را از سیاستهای آن برده اند و بیشترین مخالفت از جانب کسانی بوده است که کمترین بهره را برده اند یا از طرف کسانی که اگر هم از آنها سود برده اند به وسیله آنها منزوی شده اند. بدینسان در انتخابات سالهای 1979، 1983 و 1987 پشتیبانی بسیاری از حکومت محافظه کار و سیاستهایش در میان کارگران ماهر بویژه در جنوب انگلستان مشاهده گردید. این کارگران ماهر کسانی بودند که خانه های شهرداری خود را خریدند و برای نخستین بار در صنایع خصوصی شده صاحب سهام گردیدند. اما این پشتیبانی در میان طبقه متوسط خود ساخته و سوداگران خُرد بیشتر از همه بود. برعکس، حمایت از حزب محافظه کار در میان کارگران نیمه ماهر و غیرماهر و مستأجران خانه های شهرداری که هنوز حزب کارگر را جایگاه طبیعی تری می دانند و در میان فارغ التحصیلان دانشگاهها و کسانی که در بخش دولتی کار می کنند از همه ضعیفتر است، گروههایی که با سیاستهای حکومت بیگانه شده اند و بسیاری از آنها وفاداری خود را به اتحاد اکنون از هم پاشیده لیبرال سوسیال دموکرات انتقال داده اند (باتلر و کاوانا، 1988؛ هیت و دیگران، 1985، 1991؛ رز و مک آلیستر، 1986؛ و دنور، 1989).
با وجود این در زمینه ایدئولوژی، مسأله جالبتر این است که نه انتخاب کنندگان بریتانیایی به طور کلی و نه حتی بخش قابل توجهی از آنها از نظر ایدئولوژیک اعتقاد خود را از یک جمع جمع گرای مبتنی بر دولت رفاه به یک جامعه فردگرای مبتنی بر بازار آزاد و از سیاستهای مبتنی بر وفاق دهه های 1950 و 1960 به سیاستهای تاچری دهه 1980 تغییر نداده اند. خصوصی کردن صنایع دولتی یا ملی شده توسط حکومت محافظه کار، اصولاً از حمایت گسترده ای بهره مند نیست (اگرچه ملی کردن صنایع نیز همین گونه است)، در صورتی که حمایت از خدمات بهداشت و درمان عمومی که منابع مالی آن کاملاً دولتی است، حفظ مزایای رفاهی گوناگون و تأمین منابع مالی مدارس توسط دولت همچنان از پشتیبانی زیادی برخوردار است (جاکوب و وورسستر، 1990)، توسط دولت همچنان از پشتیبانی زیادی برخوردار است (جاکوب و وورستر، 1990)، به طوری که اگر گزینش نوع جامعه ای که مردم ترجیح می دهند در میان باشد، اکثریت قابل توجهی از انتخاب کنندگان تاچریسم را رد خواهند کرد. با وجود این، گزینش در انتخابات عمومی بندرت تا این اندازه ساده است و در انتخابات سالهای 1979، 1983 و 1987 تعداد کافی از انتخاب کنندگان (اگرچه نه اکثریت) به منافع شخصی مصلحت گرایانه پاسخ دادند و بدینسان انتخاب و انتخاب مجدد محافظه کاران را تأمین کردند. این معمای ظاهری را می توان با پرسیدن اینکه چه چیزی در نهایت مطلوب و چه چیزی در حال حاضر قابل حصول است، یعنی بین ملاحظات دراز مدت و کوتاه مدت توضیح داد.
در جوامع توتالیتر ممکن است به نظر برسد که این معما وجود ندارد: اعتقاد به ایدئولوژی و همنوایی با آن مطلق می نماید و رابطه بین رفتار و ایدئولوژی کاملاً هماهنگ به نظر می رسد. در مواردی که اجتماعی کردن و کنترل ارتباطات سیاسی به حداکثر موفقیت آمیز بوده اند کاملاً ممکن است همین گونه باشد، اما در مواردی که رابطه بین ایدئولوژی و تجربه ناهماهنگ می شود بیشتر احتمال دارد که رفتار سیاسی تغییر کند. چنین چیزی تغییری ممکن است شامل تغییر جامعه گاهی از نوع بنیادی باشد، همان گونه که در اروپای شرقی در سال 1989 و اخیراً در شوروی رخ داد. اما شواهد بسیاری موجود است که پیش از دگرگونی بنیادی در جامعه یک دوره طولانی وجود دارد که طی آن اعتقاد به ایدئولوژی آشکارا کاهش می یابد، اما همنوایی با آن ادامه دارد. ظاهر خارجی جامعه بدون تغییر باقی می ماند، اما در زیر این سطح ظاهری واقعیتی بدبینانه وجود دارد که بروشنی توسط واتسلاو هاول (38)، ناراضی پیشین و رئیس جمهور کنونی چک توصیف گردیده است:
نیازی به باور کردن همه این رازپردازیها نیست، اما باید چنان رفتار کرد که گویی باورکرده ای یا دست کم به طور ضمنی با آنها بسازی یا با کسانی که از آنها استفاده می کنند سرکنی. اما این به معنای زندگی کردن همراه با دروغ است. لازم نیست دروغ را باور کرد، کافی است زندگی با آن و در درون آن را پذیرفت. با این کار فرد سیستم را تأیید می کند، به آن معنا می بخشد، آن را می آفریند ... و با آن یکی می شود (به نقل از روپنیک (39)، 1988، ص 232-233).
بنابراین ممکن است موافقت با تامپسون (40) محتاطانه باشد هنگامی که می گوید:
شواهد چندانی وجود ندارد که نشان بدهد همه (یا حتی بیشتر) اعضای جوامع صنعتی مدرن در ارزشها یا اعتقادات معیّنی اشتراک دارند. برعکس، محتملتر می نماید که جوامع ما تا آنجا که نظامهای اجتماعی «باثباتی» هستند، به برکت گوناگونی ارزشها و اعتقادات و گسترش تقسیمات میان افراد و گروهها ثبات یافته اند. ثبات جوامع ما ممکن است نه چندان به وفاق درباره ارزشها یا هنجارهای خاص، بلکه بیشتر به نبود وفاق درست در نقطه ای بستگی داشته باشد که نگرشهای متضاد می توانند به عمل سیاسی تبدیل شوند (تامپسون، 1984)،ص 5).
ایدئولوژی و جامعه
رابطه بین ایدئولوژی و جامعه رابطه پیچیده ای است، بویژه از آن رو که رابطه میان ایدئولوژی و ارزشها و میان رفتار درازمدت و کوتاه مدت پیچیده است. دلیل عمده آن این است که ایدئولوژی و واقعیت بندرت کاملاً هماهنگ هستند. به طور منطقی می توان استدلال کرد که ایدئولوژی در چندین سطح مختلف عمل می کند. ایدئولوژی در بالاترین و آشکارترین سطح رفتار کسانی را که بیش از همه در سیاست فعال هستند شکل می دهد. برای کسانی که آرزومند دستیابی به قدرت هستند ایدئولوژی اغلب در آشکارترین و مسنجم ترین شکل خود است؛ برای کسانی که قدرت را در دست دارند ایدئولوژی همواره با نیاز به سازش معتدل می شود که گرفتن تصمیمات واقعی و نه فرضی را تحمیل می کند. همان گونه که هیملستراند استدلال می کند میزان آشکار یا پنهان بودن ایدئولوژی ممکن است از جامعه ای به جامعه دیگر و در طول زمان فرق کند، اما هیچ جامعه ای در محیطی عاری از ارزش وجود ندارد، همان طور که نهادهای اجتماعی و سیاسی جامعه نیز در چنین محیطی نمی توانند وجود داشته باشند و این نکته ای است که به خوبی توسط برنارد کریک (1964، ص 199) بیان گردیده است: «همه اندیشه ها در جستجوی تحقق نهادی هستند؛ همه نهادها هدفها را مجسم می کنند».پی نوشت ها :
1. Destutt de Tracy
2. The German Ideology
3. false consciousness
4. karl Mannheim
5. Ideology and Utopia
6. styles of thought
7. small businessmen
8. weltanschauung
9. clifford Geertz
10. Daniel Bell
11. mundane
12. messianic
13. Herbert Marcuse
14. advantage
15. critique
16. Jorge Larrain
17. Abercrombie
18. Turner
19. parkin
20. Edward shils
21. Raymond Aron
22. The End of Ideology: on the exhaustion of political ideas in the fifties
23. afterword
24. intense ideologisation
25. real politics
26. ideological gap
27. New Deal
28. denationalisation
29. uif Himmelstrand
30. depoliticisation of politics
31. manifest ideology
32. functional dissociation
33. practical politics
34. no depoliticisation
35. semi-depoliticisation
36. sniderman
37. Tetlock
38. vaclav Havel
39. Rupnik
40. Thompson