ابراهیم فیاض (1)
چکیده
سه حوزه معرفتى - آلمانى، فرانسوى و انگلیسى در غرب وجود دارد که هر کدام با شکل و نوع خاصى از استعمار هماهنگ مىباشد. استعمار عصر ما استعمار فرانوست که برآمده از حوزهى معرفتى انگلوساکسونى ( انگلیسى ) مىباشد.حوزه معرفتى انگلوساکسونى، تلاش مىکند تا جهانى شدن را از طریق فرهنگ عمومى ( تعمیم زبان انگلیسى در سراسر جهان )، بنیانهاى معرفت شناختى ( فلسفه تحلیلى )، بستر مناسب ( شبکه منسجم رسانهاى )، ساختار هماهنگ ( لیبرالیسم ) و... محقق سازد.
کلید واژهها، حوزه معرفت آلمانى، حوزه معرفت فرانسوى، حوزه معرفت انگلوساکسونى، فلسفه تحلیلى، فطرت و جهانى شدن.
مقدمه
در غرب سه حوزه فرهنگى - معرفتى ( Kulturkreis ) وجود دارد که منشأ نظریههاى متفاوت در غرب شده است. این حوزهها در تبیین مسائل درونى و برونى غرب، تحلیلها و چارچوبهاى تئوریک خاص خود را تولید مىکنند. براى یافتن دقیق چارچوبهاى تئوریک، بررسى حوزههاى مذکور بسیار ضرورى مىباشد.جهانى شدن یک چارچوب نظریهاى است که از طرف یک حوزه فرهنگى غرب درباره قرن بیست و یکم اظهار شده است؛ یعنى انگلوساکسونها و حوزه فرهنگى فرانسه با چارچوب نظریهاى پسامدرنیسم وارد صحنه شده است و حوزه فرهنگى آلمان با حوزه نظریه سنت گرایى که بر اساس عقل میان فرهنگى بنا شده است، درباره قرن فعلى نظریه پردازى کرده است. که از نظر انسان شناسى شناخت ( Cognitive Anthropology ) به تحلیل این سه حوزه فرهنگى غرب پرداخته شده است تا بتوان خوب به ریشههاى فرهنگى نظریه جهانى شدن انگلوساکسونها پى برد.
آلمان یا حوزه فرهنگى عقل میان فرهنگى
1. آلمان، قلب جغرافیایى و معرفتى اروپا است و ضعف و قوت این قاره، به قلب آن بستگى دارد؛ چرا که اگر امروز اروپاى ضعیف در مقابل امریکاى قوى قرار گرفته، به این علت است که قلب آن بعد از جنگ جهانى دوم توسط امریکا ضعیف شد.2. زبان آلمانى، که زبان مشترک دو کشور آلمان و اتریش و قسمتى از سوئیس، مجارستان و لهستان و هم ریشه و شبیه به زبان دانمارکى، هلندى و اسکاندیناوى (سوئد، فنلاند و نروژ) است، مىتواند یک مرکز تعامل معرفتى بین حوزه شرق، یعنى اروپاى شرقى و حوزه غرب، یعنى اروپاى غربى از یک سو، و نیز اروپاى جنوبى (یعنى حوزه عرفانى کوه آلپ) با اروپاى عقلى شمالى، از سوى دیگر باشد.
3. اروپاى جنوبى که اروپاى احساسى، عرفانى را تشکیل مىدهد، حوزه تخیل ساز اروپا است که دانشهایى چون موسیقى، معمارى، ادبیات و... در آن شکل گرفته و آن را زیربنایى براى آلمان فلسفه ساز قرار مىدهد؛ یعنى تخیل جنوب، معناساز رمانتیسم آلمانى است.
4. اروپاى شرقى، تکیهگاه و تقویت کننده سنتگرایى آلمان است. به همین دلیل آلمانىهاى سنتگرا از نظر معرفت شدیدا بر آلمان شرقى تکیه دارند و دولت پروس شرقى را الگوى آرمانى خود مىدانند؛ اما در همین حال، قالب و صورت خود را سنت گرایى ارتدوکس و تا حدى کاتولیک شرقى مىگیرند.
5. تعامل زبانى و دینى اروپاى شمالى با آلمان، آن را به صورت تکیه گاهى براى اروپاى شمالى درمىآورد که در نتیجه به قدرتمند شدن آلمان در صنعت و تولید دانش و فنآورى اروپاى شمالى منجر شد و پس از آن به صورت بنیان صنعتى براى شمال اروپا و یک کشور صنعتى در اروپا مطرح شد.
6. زبان آلمانى، بر عکس زبان فرانسوى یا انگلیسى، همان طور که نوشته مىشود، خوانده مىشود و این خود حاکى از یک حالت صداقت آلمانى و عدم دوگانگى در خلق و خوى آلمانىها و گرایش به یگانگى در فکر و عمل است و از عقل گرایى آلمانىها خبر مىدهد.
7. در زبان آلمانى تا جمله تمام نشود، معناى جمله فهمیده نمىشود. فعل جمله در برخى موارد، در آخر مىآید و این حالت زبانى سبب تمام گرایى ( Holism ) در اندیشه آلمانى شده است. لذا اندیشه اصلى آلمانى بر ترکیب و تکمیل، تأکید کرده، فلسفه خود را بر آن استوار مىکند.
8. زبان آلمانى طورى نوشته و خوانده مىشود که حالت تفهمى به خود مىگیرد؛ یعنى به سادگى معناى جمله به دست نمىآید؛ زیرا به گونهاى کلمات و حروف اضافه و حروف تعریف در آن وارد مىشود که جملهها معناى مستقیمى ندارند و این حالت استفهامى و تفهمى زبان آلمانى، مکتب تفسیرى و تفهمى را بر فلسفه آلمانى مسلط مىکند.
9. زبان آلمانى مىتواند جملههاى بسیارى را در یک جمله جمع کرده، چند کلمه را در یک کلمه ترکیب کند. به همین دلیل این زبان داراى بطون متعدد و لایههاى معنایى است که بر همگان، به ویژه بر انگلوساکسونها روشن نمىشود. این پذیرش چند لایهاى معنا سبب به وجود آمدن ایدئالیسم فلسفى با فلسفه ایدئالیستى آلمان شده است.
10 - آلمان با تکیه بر تخیل جنوب اروپا به رمانتیسم ادبى نائل گشت و از سنت گرایى اروپاى شرقى به سنت گرایى در فلسفه دست یازید و از زبان آلمانى مکتب تفسیرى و ایدئالیسم و کل گرایى روشى و یگانه گرایى را به دست آورد. به عبارتى تمام این دستاوردها در یک بستر اصلى و معنوى و یک جهانبینى خاص، یعنى پروتستانتیزم صورت گرفته است.
11. پروتستانتیزم در مقابل سنت گرایى آلمانى یک ملى گرایى یا قوم گرایى آلمانى (قیام پادشاهان آلمانى در برابر سلطه سیاسى کلیساى ایتالیا) و عقل گرایى آلمانى در مقابل احساس گرایى ایتالیایى از طریق تفسیر یهودى و مسیحیت به وجود آمد که فرایند آن با ترجمه دو کتاب عهد عتیق (تورات) و عهد جدید (انجیل) به زبان آلمانى (ملى گرایى) آغاز و سپس با تفسیر انجیل بر اساس تورات و در نهایت با پشتیبانى پادشاهان آلمانى، به ثمر رسید.
12. آلمانىها به عنوان بنیانگذار مذهب پروتستانتیزم، یک نوع جهان بینى را به وجود آوردند که توانست آیندهاى را براى آنها رقم بزند که در تمامى تار و پود آنها رسوخ کند و فرهنگ گرایى آنها را در برابر جامعه گرایى فرانسوىها بنیانگذارى کند. به این ترتیب آلمان اساس تحلیل خود را در علوم انسانى و به طور خاص فلسفه بر اساس فرهنگ، بنا کرده و لذا آلمانىها فرهنگ محور و در نتیجه آن نیز سنت محور مىشوند؛ سنتى که داراى پشتوانهاى شرقى است که از طریق اتریش و اروپاى شرقى آن را تحصیل کرده است. تأثیر عرفان شرقى بر اندیشه فلسفى آلمانى و تأثیر حافظ بر گوته (رمانتیسم آلمانى) و نیز تأثیر مولوى بر هگل (ایدئالیسم فلسفى) و یا شیخ اشراق بر هایدگر (وجودگرایى آلمانى) از نمونههاى این پشتوانههاست. به عبارتى آلمانىها عرفان شرقى را تبدیل به فلسفه مىکنند تا بتوانند فلسفه خود را شکل دهند.
13. از آنجا که ریشه فلسفى آلمان در شرق است، پس تاریخ گرا و سنت گرا هستند؛ یعنى تاریخ گرایى آلمان گرایش آلمان به شرق بوده و سیلان تاریخى آن نیز از صیرورت عرفانى شرقى گرفته شده است که از آن، هرمنوتیک تاریخى و زمانى آلمانى بیرون مىآید.
علاوه بر آن، هرمنوتیک جغرافیایى نیز از عرفان شرقى در ارتباط با اقوام و پیوند معنوى آنها (قصه فیل مولوى) گرفته شده است.
14. بنا به دلایل یاد شده، کارکرد معرفتى آلمان یک کارکرد سنتزى، ترکیبى، سازمان بخشى و نظام یابى معرفتى است که بر اساس ارتباط شرق و غرب صورت مىگیرد. به عبارت دیگر قلب اروپا بر اساس سنت که میراث شرق است و در آلمان به صورت ترکیبى باز تولید مىشود، مىتپد و حیات فلسفى آلمان در دنیاى امروز، به شرطى تجدید مىشود که ارتباط میان شرق و غرب در آلمان صورت بگیرد.
فرانسه یا حوزه فرهنگى پسامدرنیسم
1. از آنجا که فرانسه مرکز تولید فرهنگى و معنا در غرب است، بررسى آن مىتواند ما را به غرب شناسى دقیقتر هدایت کند.2. فرانسه حد واسط آلمان و انگلوساکسون بوده و نقش معرفتى خود را از همین واسطهگرى به دست مىآورد و در تمدن غربى معنا سازى مىکند. به عبارت دیگر، فرانسه، فلسفه آلمان را گرفته، آن را به ادبیات فلسفى و ادبیات اصطلاحى تبدیل مىکند و سبب فهم و گسترش آن در سطح جوامع بشرى مىشود (مثل کشور ما که فرانسوى زبانها در آن، فلسفه آلمانها را رواج دادند).
3. بررسى دقیق این موضوعات، زمانى ممکن است که بستر فرهنگى - معرفتى فرانسه روشن شود. اولین بستر فرهنگى - معرفتى فرانسه کاتولیک بودن فرانسوىهاست. هفتاد درصد جمعیت فرانسه کاتولیک است و فقط سیزده درصد پروتستان هستند؛ ولى آنچه قابل توجه است، اینکه فرانسه در همان حال که کاتولیک است، در حال فرار از آن بوده و این فرار از زمان انقلاب فرانسه در قالب لائیسم آغاز کرده است.
4. این حالت فرار و قرار، یک حالت پارادوکسیال را به وجود آورده که تا به امروز دامنگیر حوزه معرفتى آن بوده است. چون مىخواهد در قالب لائیسم با مدرنیسم همراه شود، پس بایستى با آنگلوساکسون به سوى نقد مدرنیسم برود؛ چرا که پروتستانتیزم همراه با مدرنیسم است و کاتولیسم منتقد مدرنیسم. به همین دلیل فرانسه در باب مدرنیسم و جهانى شدن مبتنى بر آن، نگاه انتقادى و حالت تضادگونه دارد.
5. بستر دیگر معرفتى فرانسه، زبان لاتینى و ایتالیک آن است. در اروپا سه ریشه زبانى وجود دارد. زبان ژرمنیک که ریشه زبان آلمانها، اسکاندیناوىها و انگلوساکسونهاست؛ زبان ایتالیک که ریشه زبان فرانسوىها، ایتالیایىها، پرتغالىها و اسپانیایىهاست، و دیگرى زبان روسى که ریشه زبان اروپاى شرقى است. حال اگر دقت کنیم، مىبینیم که پروتستانتیزم با زبان ژرمنیک، و کاتولیسم با زبان ایتالیک، و ارتدوکس با زبان روسى همراه شده است.
6. زبان ایتالیک در فرانسه با کاتولیسم، یک حالت احساسى به فرانسه بخشیده است. چون زبان ایتالیک یک حالت احساسى دارد و زبان شعر، ادبیات و هنر است و خود کاتولیسم نیز مذهب احساسى است که دوستى و محبت ورزیدن به حضرت مسیح علیهالسلام را در بر دارد. پس مىتوان گفت که هم زبان و هم دین، به فرانسه حالت احساسى بخشیده است. اما از آنجا که لائیسم نیز حالت عقلى به فرانسه داده است، پس جنگ عقل (مدرنیسم) و احساس (سنت و مدرنیسم) حوزه فرهنگى فرانسه را فراگرفته است.
7. اگر کاتولیسم و زبان ایتالیک را سبب احساسى بودن فرانسه بدانیم، نتیجه این بستر معرفتى در ساختار اجتماعى فرانسه، خانواده گرایى است؛ چون انسان از خانواده حیوانهاى خونگرم است که بر اساس خونگرمى خود، احساسى است و بناى ارضاى این احساس خود را در خانواده مىگذارد. فرانسوىها نیز بر اساس صفت فرهنگى خود، خانواده را محل ارضاى احساس خود مىدانستند، ولى از طرفى انقلاب و نظام لائیسم فرانسه، فرار از خانواده را شعار خود ساخته، آزادى جنسى را ترویج مىکند. برخورد با اشرافیت و خانواده گرایى همزاد انقلاب فرانسه است.
8. این حالت تضاد گونه، یعنى خانواده گرایى و آزادى جنسى، سبب تولید ادبیات عشقى شدید شده و در یک حالت رفت و آمد (دیالکتیک) بین آرمان گرایى عشقى و واقعیت گرایى جنسى است که این فرهنگ در تمامى تار و پود معرفتى و ساختارى جامعه سریان دارد.
9. حال اگر احساس گرایى و خانواده گرایى را نیز به کاتولیسم فرانسوى اضافه کنیم، به رمز سوسیالیسم فرانسوى پى خواهیم برد. در کاتولیسم، آنچه مهم است کلیسا، سازمان دینى است، نه خود دین؛ یعنى انسان فقط مىتواند در کلیسا خدا را عبادت و استغفار کند، نه خارج از کلیسا. پس خدا در کلیسا تجلى دارد، نه خارج از آن. در این مکتب، یک پدر زمینى در کلیسا وجود دارد که نماینده و یا تجلى پدر آسمانى است و اعتراف به گناه در نزد او، سبب بخشش گناهان خواهد شد. بنابراین در کاتولیسم، سازمان دینى حاکم است نه خود دین.
10. با انقلاب فرانسه این سازمان گرایى دینى به جامعه گرایى یا سوسیالیسم تبدیل شد. به عبارت دیگر سوسیالیسم همان شکل سکولار سازمان دینى است که بعد از انقلاب فرانسه، به وجود آمد. حال اگر این را به ساختار اجتماعى یعنى خانواده گرایى اضافه کنیم، رمز جامعهگرایى فرانسوى (نه فردگرایى) روشن مىشود. به همین دلیل سوسیالیسم اروپایى از فرانسه شروع شد و از آنجا به آلمان رفت و تبدیل به فلسفه مارکس شده و سپس این فلسفه به خود فرانسه برگشت و کمونهاى پاریس را به وجود آورد.
11. ساختار گرایى که لوى استروس فرانسوى بنیانگذار آن بود، صورت و شکل دیگرى از جامعه گرایى فرانسوى است. به عبارت دیگر رهیافت بزرگ جامعه گرایى، همان ساختار گرایى است؛ چرا که نگاه ساختار گرایى به جامعه، به صورت یک کل قابل مطالعه است و این کل گرایى خود شکل معرفتى جامعه گرایى است.
12. ساختار گرایى و مارکسیسم در فرانسه به هم پیوند خورد و یک شکل معرفتى بسیار عظیم کل گرا به وجود آورد که آلتوسر نماینده آن است؛ ژانپل سارتر نیز تا حدى در همین وادى است.
این اوج تفکر فرهنگ فرانسوى در باب جامعه گرایى بود؛ ولى در مقابل این اوج، مردم شناسى فرانسوى با مارکسیسم پیوند خورد و در نتیجه آن پسامدرنیسم زاده شد؛ به طورى که آن نوع از مردم شناسى که داراى روش مقایسهاى یا تطبیقى بود و بر تکثر گرایى فرهنگى تأکید مىنمود، به یک باره از بطن هنجار شکنى مارکسیسم با ترکیبى از مردم شناسى تکثر گرایى فرهنگى به وجود آمد که قابلههاى آن دو مردم شناس مارکسیستگرا، یعنى میشل فوکو و ژاک دریدا (در بعد ادبیات) بودند. بنابراین، مىتوان گفت که پسامدرنیسم یک تفسیر فلسفى ادبیاتى است.
انگلوساکسونها یا حوزه فرهنگى جهانى شدن
1. انگلوساکسونها، ملتهایى هستند که زبان انگلیسى، زبان رسمى آنهاست و در هر نقطه از دنیا که پراکنده باشند، به این زبان سخن مىگویند؛ مثل انگلستان، امریکا، استرالیا و کانادا. بنابراین شامل کشورهایى مثل هند، سنگاپور و مالزى، که زبان انگلیسى، زبان دوم آنهاست، نمىشود.2. فرهنگ انگلوساکسون، ریشه در انگلستان دارد و از این جزیره، زبان انگلیسى به کشورهاى آنگلوساکسونى رواج یافته است. یعنى با گسترش زبان انگلیسى در جغرافیاهاى متعدد، فرهنگ آنگلوساکسون نیز گسترش پیدا کرده است. امروزه با گسترش زبان انگلیسى، سعى مىشود که این حوزه فرهنگى، در جهان توسعه یابد.
3. این فرهنگ در جغرافیاى جزیرهاى انگلستان ریشه دارد و جزیرهاى بودن انگلستان، سبب شده است که از نظر داخلى داراى یک نوع فرهنگ خاص شود که همان فرهنگ محافظه کارى است. بدین رو است که انگلستان هرگز داراى تحولات انقلابى ( revolation ) و اساسى نبوده و تغییرات خود را در قالب اصلاح یا تفسیر شکل ( reform ) مىداده است. به همین دلیل تا به امروز نظام پادشاهى خود را حفظ کرده و در عین حال مردم سالارى حزبى را نیز به وجود آورده است.
4. محافظه کارى و خونسردى، یکى از صفات درونى انگلیسىهاست و آنها یکى از خونسردترین ملتهاى جهان هستند و هرگز در مقابل هجوم و فشار، عکسالعمل آنى از خود نشان نمىدهند. این محافظه کارى و خونسردى، صفت دیگرى را در آنها به وجود آورد که صبورى است. این صبورى خود ناشى از هواى سرد رطوبتى این کشور است.
5. صفت دیگرى که از صفات فوق و جغرافیاى انگلستان ناشى مىشود، پیچیده بودن انگلیسىها و مرموز بودن آنهاست. انگلیسىها داراى شخصیتى تودرتو و لایههاى پنهان هستند که نمىتوان از ظاهر آنها به منظور و قصد آنها پى برد. این صفت، از صفات قبلى، یعنى محافظه کارى، خونسردى و صبورى آنها، به وجود مىآید. به علاوه از نظر جغرافیایى، چون انگلستان طبیعتى خشن و ناهموار دارد و با صخرههاى بسیار زیاد و رطوبت و سرما همراه است و به همین دلیل غیر قابل کشاورزى است، نظام معیشتى آنها باید بسیار عاقلانه و محافظه کارانه و خونسرد و پیچیده عمل کند.
6. صفت دیگرى که از صفات بالا و فضاى جغرافیایى انگلستان به وجود مىآید، فرصت طلبى و زمان سنجى دقیق آنهاست. انگلیسىها و فرزندانشان (امریکا، استرالیا، نیوزیلند و کانادا) قهرمان استفاده از وضعیت موجود هستند؛ یعنى به طور فرهنگى، آنها مىدانند که چگونه وضعیت موجود و زمان فعلى را در جهت منافع خود جهت بدهند.
7. نکته دیگر آن که هنوز انگلستان حالت پدرى (اگر چه پدرى پیر) خود را براى فرزندانش حفظ کرده است؛ چرا که این حالت جغرافیایى (جزیرهاى بودن) سبب شده است که این کشور نسبت به اروپا یک حالت حاشیهاى پیدا کند و بدون آن که خود وارد گود شود، بیشترین منافع را از جریانهاى فکرى و ساختارى اروپا ببرد.
8. انگلستان با استفاده از فرصتهاى به دست آمده، خود را جایگزین اسپانیا و پرتغال کرد و سرزمینهاى کشف شده توسط آنها (مثل امریکا) را به نفع خود مصادره کرد و روزى رسید که خورشید دیگر در امپراتورى انگلستان غروب نمىکرد.
9. حال با توجه به نکات فوق مىتوان گفت که انگلستان مدتها قبل جهانى سازى را در قالب مصادره جهان به نفع خود شروع کرده و این از جزیرهاى بودن آنها به وجود آمده است؛ زیرا حالت جزیرهاى، آن کشور را از حملات و جنگهاى داخلى اروپا در امان نگه داشت و هیچ وقت نه در دوره ناپلئون و نه در دوره هیتلر به تسخیر کشورهاى اروپایى دیگر درنیامد. از طرف دیگر سعى کرد از این فضاى بسته، خود را نجات داده و با توجه به فرصتهاى پیش آمده، وجود را توسط اسپانیولى و پرتغالىها به اطراف و اکناف جهان بگستراند. پس انگلستان از این طریق جهانى سازى خود و دیگران را در تاریخ رقم زد.
10. به عبارتى مىتوان گفت که انگلستان با استفاده از انقلاب فرهنگى - ساختارى فرانسه به یک نوع انقلاب صنعتى که مبدأ مدرنیسم بود، دست یافته، سپس مذهب مدرنیسم را در خود نهادینه کرده و نظریه توسعه را با استفاده از نظریات هگل در سطح جهانى مطرح و آن را به فرزندان خود تحویل داد.
11. جهانى سازى انگلستان که از اوائل رنسانس شروع شد، بر اساس اندیشه مدرنیسم بود که در نهایت در قرن نوزدهم به وسیله دو پدر مدرنیسم، یعنى مارکس و فروید که آلمانى بودند، ولى در انگلستان آرمیدند، به آن چارچوب داده نشد. سپس جهانى سازى از فرهنگ جهانى شده انگلستان به وجود آمده بر اساس ایدئولوژى مدرنیسم در سطح جهان گسترش مىیابد.
12. به همین دلیل تمامى طرفداران جهانى سازى در دانشگاههاى انگلستان، اگر نگاهى نقادانه به جهانى سازى دارند، بازنگاهى چپ گونه در چارچوب مدرنیسم (مثل آنتونى گیدنز) و نقد بنیان برافکن (مثل پست مدرنیسم) بر جهانى شدن ندارند. ابراز این گونه نقدها براى آن است که بتوانند اصل جهانى سازى را زنده نگاه دارند.
13. پس انگلستان بر اساس فرهنگ خود و به وسیله جهانى سازى زبان انگلیسى، که زبان علم تجربى است، سعى در جهانى سازى به عنوان آخرین قدم براى تسخیر جهان دارد و این را به وسیله اندیشه و تجربه خود و زور و قدرت فرزندان جوان خود، انجام مىدهد. مىتوان گفت که جهانى سازى و جهانى شدن، برخاسته از جزیرهاى کوچک است که نه در متن، بلکه در حاشیه جهان قرار گرفته و با خونسردىها، فرصت طلبىها و پیچیدگىهاى خاص خود، با یک حالت کولىوار به جهان سرک مىکشد و با تسامح و تساهل خاص انگلیسى، کمکم بر جهان مسلط مىشود.
این هدف امروزه به وسیله دانشگاههاى این کشور صورت مىگیرد و شاید بتوان گفت که تقریبا کسى نیست که از دانشگاههاى انگلستان فارغالتحصیل شود، اما در فضاى جهانى سازى فکر نکند؛ هر چند نگاهى انتقادآمیز نیز به آن داشته باشد.
بنیادهاى فلسفى و معرفت شناختى
بعد از این مقدمه طولانى که براى روشن شدن مبانى فرهنگى، نظریه جهانى شدن لازم بود، به ریشههاى معرفت شناسى و فلسفى جهانى شدن در انگلوساکسونها پرداخته مىشود:چون جهانى شدن یک نظریه از حوزه فرهنگى انگلوساکسونها مىباشد، سپس بایستى به ریشههاى فلسفى حاکم بر این حوزه پرداخت:
فلسفه تحلیلى: این فلسفه حاکم بر حوزه معرفت شناسى انگلوساکسونها مىباشد، پس به طور اصولى بایستى ریشه معرفت شناسى نظریه جهانى شدن را تشکیل دهد:
فلسفه تحلیلى فعالیت فلسفى جهانى انگلیسى زبان را تشکیل مىدهد و بیشتر به یک حرکت و تحرک فلسفى مىماند تا یک مکتب فلسفى (با آن که مشخصات خاص خود را دارد) و علت آن این است که منابعى از آن برخاسته و تغییراتى که پذیرفته و اهدافى که تعقیب کرده است بسیار متفاوت مىباشند و آنچه آن را با تمامى تفاوت، وحدت مىبخشد وظیفه او در روشن ساختن معانى زبان است. ( 446S. E. Stumpt. P )
برخى دیگر آن را تعریف به فلسفهاى که وظیفه خاص آن تحلیل مفاهیم مىباشد، کردهاند. (260W. S. Earle p)
برخى آن را به فلسفه تحلیل زبان روزمره تعریف کردهاند. )M. Eliade p250( )S. B. p22( Burn
و برخى آن را یک مجموعه تکنیک دانستهاند. (22S. B. Burn p)
بر همین دلیل که تعریف مشخصى ندارد و حال یک چتر دارد که روشهاى بسیار متفاوت و متنوعى در زیر چتر خود جمع کرده است و مىتوان آن را یک روش و استدلال دانست که لحظه به لحظه با علم همراهى مىکند و بر یک نوع تکثر گرایى تأکید مىکند. (23R. AUDi p)
و برخى دیگر آن را یک روش فلسفى براى دستیابى به نظامهاى پیچیده از طریق تحلیل اجزا و روابط بین آن مىدانند.
(P. Pailton p29)
و برخى دیگر آن را نه یک فلسفه زبان و نه یک مکتب و نه یک دکترین و استراتژى و نه یک مجموعه از فرضیههاى قابل قبول دانستهاند. (R. p22 ) AUDi
به این ترتیب فلسفه تحلیلى به نهایت نمىرسد:
فلسفه تحلیلى دیدگاه به مرحله قطعیت یا ثبات کامل نرسیده است؛ چرا که این فلسفه ذاتا خودسنج است و فیلسوفان تحلیلى همواره به معارضه با این پیشفرضها و نتیجهگیرى خود برمىخیزند. (214S. R. Searley p)
دو تحلیل زبانى اصلى در فلسفه تحلیلى وجود دارد:
فلسفه تحلیلى در دوران اصلى خود بر اساس اعتقاد در تفکیک زبانى همراه با یک برنامه پژوهشى، تعریف مىشد. این دو تفکیک عبارتاند از:
تفکیک بین گزارههاى تحلیلى و ترکیبى یا تفکیک بین عبارات توصیفى و ارزشى. (همان ص 214)
و معانى در بسترهاى خودشان (عینى) بررسى و تحلیل مىشوند. (216P.Kuzmann.S.)
برخى دیگر با تمامى تنوعات فلسفه تحلیلى وجه مشترک آن را عقلانیت دانستهاند: آنچه در این زمینه اهمیت دارد آن است که مىتوان مسائل گوناگونى را که گفت و گوى میان فلاسفه تحلیلى را برقرار نگاه مىدارد تحت یک مسئله واحد جاى داد. این مسئله واحد، مسئله عقلانیت است. مىتوان نشان داد که کوششهاى فیلسوفان تحلیلى در همه حوزهها و قلمروها عمدتا معطوف است به بررسى جنبههاى مختلف مسئله عقلانیت از رهگذر ارائهى استدلالهاى عقلانى. براى عقلانیت تعاریف گوناگونى ارائه شده است: عدم ارتکاب تناقض در اندیشه و عمل، فعالیت هدفمند کوششى در راستاى حل مسائل (اعم از مسائل نظرى و عملى)، آغاز رهیافت نقادانه... زیست بوم عقلانیت متشکل است از شمارى توصیفها (یا نحوه شیوههاى ارائه و نمایش محیط) و تجویزها (یا نحوه و شیوههاى مرجع انجام عمل در محیط).
پرسشهاى مربوطه این است: شناسایى و گزینش زیست بوم بهینه عقلانیت و ریشه عقلانیت در زیست بوم عقلانیت، حدود کارآمدى عقلانیت، تمییزهاى میان معرفتهاى عقلانى از آگاهىهاى غیر عقلانى و تعیین حد و مرز کسب معرفت عقلانى یا حد تبیین عقلانى (عقلانیت حکم و قضاوت، عقلانیت رویکرد، عقلانیت رویه و شیوه و عقلانیت عمل). (ع. پایا، ص 54 – 56) تمامى موارد فوق نشان از این دارد که فلسفه تحلیلى یک فلسفه برگرفته از علم و یک فلسفه علم مىباشد.
1. اینکه یک نظام و یک مکتب نیست.
2. اینکه یک روش و متد مىباشد.
3. اینکه تکنیک مىباشد.
4. اینکه بین گزاره تحلیلى و ترکیبى و بین عبارات توصیفى و عبارات ارزشى تفکیک کرده.
5. اینکه عقلانیت نقطه مرکزى آن مىباشد.
که همه و همه شاخصهاى روش شناسى علم را بیان مىکند و ریشه این فلسفه نیز به علمگرایى مىرسد.
یعنى حلقه وین، بنیانگذار حلقه وین موریتسن شلیک ( Moritz schick ) در نوشتار خود در 1918 با عنوان نظریه شناخت عمومى ( ErkenntnislehreAllgemein ) بزرگترین نظریه این حلقه را بیان کرده است: از زمانى که علم آنچه که لازم است، گفته است دیگر هیچ سؤالى جواب ناگفته، باقى نمانده است. و یا پاتوشیا. اس. چرچلند ( Patrica. S. churchland ) گفته است: علم تمام حقیقت از واقعیت را توصیف کرده است و دیگر نه واقعیتى مانده و نه حقیقتى. (a. Stroll p1)
و یک مورخ دیگر فلسفه همین نکته را تأکید کرده است. او مىگوید: یک شاخص قرن بیستم افزایش آشکار و انفجارى دانش تکنیکى و علوم طبیعى بود... فلسفه نیز در چندین راستا وارد صحنه شد و یکى از این راستاها بررسى روشها و شناخت منطق مدرن بود که یکى از بنیادهاى رشد دانش و تکنیک (مخصوصا کامپیوتر) محسوب مىشود و برتر راندراسل و فرگه از این گروه فلاسفه بودند و نو اثبات گرایان با جملات دقیق علم، همانند یک ایدئال برخورد مىکردند. (183P. Kunzmann p)
نکته دیگر اصلى در فلسفه تحلیلى ارتباط شناسى است؛ چون مبناى اصلى آن بر زبان شناسى از بعد ارتباطى است و این ارتباط شناسى از علم شروع مىشود و به دیگر حوزهها کشیده مىشود و این اساس بعدى فلسفه تحلیلى است:
سلسله چهارم از مسائل مورد توجه فلاسفه تحلیلى از مطالعات مربوط معنا و پیام ناشى مىشود. به عنوان مثال، آیا معناى کارکرد یک کلمه تابع نحوه کاربرد آن است؟
فهم پیامى که به وسیله یک عبارت یا جمله منتقل مىشود معمولا در گرو فهم دلایل اظهار آن است. این دلایل مىتوانند معنایى باشند که از عبارت مراد است، یا کنش گفتارى باشند که به وسیله آن اجرا مىشود، یا نتایج و استلزاماتى که بر اظهار آن مترتب مىگردد، یا مفروضاتى که در پشت آن پنهان است. به یک اعتبار مىتوان گفت که جنبه زبانى فلسفه تحلیلى، علىرغم همه تنوعى که در آن به چشم مىخورد در نهایت عبارت از مطالعه عقلانیت در کاربرد زبان و راجع به کاربرد زبان (ع. پایا، ص 60 – 61) و همه رهیافت فلسفه تحلیلى به روشن سازى ارتباط در بستر و زمینه آن بر اساس زمان و مکان و... برمىگردد.
نکته دیگر در فلسفه تحلیلى این است که این فلسفه در آخر تاریخ و جغرافیا نشسته است و درباره فلسفه سخت تفکر و تعمق و اندیشه مىکند، پس یک نوع فلسفهى فلسفه است و یک نوع معرفت فرامعرفت و یک نوع معرفت درجه دومى، به همین دلیل از سر روش شناسى علوم و دانش بشرى وارد شد و از زبان تخصصى تا زبان روزمره و شعور عمومى ( Commonsense ) شروع و به فلسفه علم تکنولوژى (به طور خاص کامپیوتر) ختم شده است.
ولى همیشه یک فلسفه ناظر به علوم تجربى بوده است و سعى مىکند از همین منظر به جهان معرفتى - فرهنگى، توجه کند. با فلسفه تحلیلى یا فلسفه به اتمام مىرسد یا فلسفه دیگرى شروع مىشود چون یک منظر جهانى به فلسفه انسانى است.
می توان یک الگوی خاص برای فلسفه تحلیلی ارائه داد :
معرفت شناسى جهانى شدن
1. جهانى شدن یک بستر منسجم دارد و آن ارتباط و رسانهها مىباشد؛ چرا که اسم جامعه جهانى را جامعه اطلاعاتى گذاشتهاند که به وسیله رسانهها، این اطلاعات منتقل مىشوند. پس ارتباط گرایى محور فرآیند جهانى شدن مىباشد. پس اولین چارچوب معرفت شناسى جهانى شدن، جامعه اطلاعاتى مىباشد؛ یعنى بر اساس جامعه اطلاعاتى، چارچوب معرفتى ساخته مىشود و بنیان جامعه شناسى معرفتى جدید مىباشد. )مقدمه کتاب مانوئل کاستلز( و فلسفه تحلیلى که فلسفهاى ارتباط شناختى است توانسته است از بعد معرفتى بر تکنولوژى ارتباط )کامپیوتر یا رایانه( تأثیر بسیار زیادى بگذارد )زبان کامپیوتر یک زبان منطق ریاضى مىباشد( و نفس ارتباط شناختى فلسفه تحلیلى نیز مىتواند زمینه به وجود آمدن یک نظریه جامعه اطلاعاتى باشد.2. دومین مشخصه معرفتى و شناخت شناسى جهانى شدن، فرا یا meta مىباشد. در جهانى شدن فرا منطقهاى به عنوان یک رکن مطرح مىباشد: جهانى شدن عبارت است از دگرگونى جغرافیایى اجتماعى که به وسیله گسترش فضاهاى فوق قلمروى مشخص مىشود. (مقدمه ص 27 یان آرت شولت) به خوبى در این تعریف چارچوب موقتى فوق فرهنگى مطرح شده است. یعنى اینکه حوزه فرهنگى فعال و کامل منحصر به فرد تأثیر در معرفت شناسى نیست، بلکه در تعاملل با فرهنگ جهانى و یا انکسار از فرهنگ جهانى و (بر حسب تفاوت نظریهها) بر معرفت شناسى تأثیر خواهد گذاشت. (د. هلرد فصل اول) (بارى آسکفورد فصل T. friedman pp233-246) این فرامنطقهاى و فرامحلى بودن ناشى از فلسفه تحلیلى است؛ چرا که در فلسفه تحلیلى با همه معارف بشرى و فرهنگ ملى بشرى با حالت متا یا فرا برخورد کرده مىشود و فلسفه تحلیلى بر بام جهان نشسته و همه آنها را تحلیل مىکند؛ فلسفه دین، فلسفه زبان، فلسفه علم و فلسفه ذهن. فلسفه تحلیلى ناظر بر دیگر حوزهها مىباشد (W.j. Earle) و این همان جهانى شدن مىباشد، چون نظریه جهانى شدن یک نظریه فرا یا متا (meta) است و همه چیز در قالب او بایستى دیده شود، دین جهانى (J. Ruazo) یا زبان جهانى (ف. رجایى، ص 21) ( H. Kung ) (R.H. Crapo ) (W. Wilss ) و چون یک پارادایم مسلط از منظر نظریهاى واقع مىشود، پس همه چیز در قالب ارتباط شناسى واقع مىشود: ارتباط شناسى دین، ارتباط شناسى زبان، ارتباط شناسى فلسفه ( Sayer ) همان طور که همه اینها و فلسفه تحلیلى در محاق آن واقع و بررسى مىشد.
3. فلسفه تحلیلى اگر چه هیچ گاه سنتزى ندارد و فقط تحلیل مىکند، ولى آنچه در واقع سنتز مىکند همان شعور عمومى یا فرهنگ عامه پسند است که بزرگترین بعد فرهنگى جهانى شدن مىباشد؛ یعنى آنچه در بعد فرهنگى در جهانى شدن با تمامى انواع تفاسیر و نظریهها، جمع کننده و ترکیب کننده (Popular Culture) مىباشد. T. osullivan p130) (P. Brereten p769))
(آ. آسابرگر، ص 176 – 181) (224-30D. Crowley pp) (D. mcQuail p192) فرهنگ عوام پسندى که تمامى مردم جهان در عصر رسانه و ارتباطات با آن زندگى مىکنند. و فرهنگ عوام پسند شکل مصادره شده شعور عمومى یا (Commonsense) است که در علوم اجتماعى و انسانى انگلوساکسونها جاى خاص خود دارد تا آنجایى که پدیدار شناسى استعلائى توسط آلفرد شوتز در فرهنگ آنگلوساکسونى با شعور عمومى پیوند خورد و یک مفهوم به طور کامل انگلوساکسونى مىباشد و ریشه در فلسفه تحلیلى نیز دارد. (A. Stroll p100)
(223P. Kunzmann.S.) و یک نوع معرفت شناسى خاصى تولید مىکند که آن قدر واضح و روشن (Truissms) است که بر آن عقل سلیم نیز نام نهاده شده است. پس سومین رکن آن معرفتى جهانى شدن از فلسفه تحلیلى، گرفته شده است.
4. فلسفه تحلیلى نهایتى براى تحلیل و تفسیر نمىشناسد و همیشه در حال حرکت به سوى جلو مىباشد و این پدیدهاى معرفتى است که باز در جهانى شدن به عنوان یک راه متوقف نشدنى و یک نوع پیشرفت مداوم بیشترى مطرح است که دو متفکر اولریش بک و گیدنز این نظریه را قبول دارند. پس چارچوب تکامل معرفتى یک نوع چارچوب معرفتى براى نظریه پیشرفت در جهانى شدن در آنگلوساکسونها به وجود آمده است. (کیت نش، ص 191)
5. فلسفه تحلیلى یک نوع همراهى با ناظر بودن با علوم تجربى و فنآورى داشته است، پس جهانى شدن به عنوان یک انقلاب فنآورى اطلاعاتى و با محوریت مدرنیسم ریشه در فلسفه تحلیلى دارد؛ چرا که در جهانى شدن ادامه مدرنیسم نه پسامدرنیسم مىباشد و مدرنیسم داراى محور معرفتى علوم تجربى مىباشد؛ به طورى که جهانى شدن را مدرنیسم رادیکال نامیدهاند. (همان، 191) یعنى علمىتر شدن جهانى که این اندیشه جز در سایه فلسفه تحلیلى به وجود نمىآید...
لیبرالیسم فلسفه ساختارى جهانى شدن
قبل از هر چیز بایستى به تعریف جهانى شدن پرداخته شود که رابطه آن با لیبرالیسم روشن شود؛ هر چند این بحث یکى از روشنترین بحثهاى جهانى شدن مىباشد:
جهانى شدن، فرایند افزایش آزاد سازى دنیاى تجارت مىباشد و این افزایش با افزایش ارتباطات در سطح جهان همراه مىباشد. (769P.Brefeton, p)
آزاد سازى اقتصاد از چه چیزى؟ این سؤالى است که تعریف لیبرالیسم به ما مىگوید آزادى از دولت:
لیبرالیسم جامعه را مجموعهاى از افراد مىداند که با هم تعاون در جهت توسعه اقتصادى همکارى مىکنند. با این تعریف لیبرالیسم به عنوان یک نظریه اقتصادى با آزادى کسب و شغل همراهى مىکند و مىگوید اجازه بدهید کار کنند، اجازه بدهید بروند، و از همین جاست که فلسفه حقوق فردى در مقابل دولت و هم نوع خود مطرح مىشود و در کشور انگلستان متون مهم حقوقى درباره تضمین آزادىها به وجود مىآید، و در فلسفه حقوق نتیجه مهمى به وجود مىآید و آن فرموله کردن حقوق طبیعى و حقوق انسانى است. (S Kunzmann, p103)
و در صفحات بعدى مىگوید:
لیبرالیسم به دنبال برترى عقل و محقق کردن آزادى فردى خصوصا آزادى اقتصادى مىباشد. (159ebd. S.)
و دیگرى مىگوید:
آزادى فردى و محدود کردن قدرت دولت به عنوان دو اصل اساسى لیبرالیسم مکمل یکدیگرند. (ح. بشیریه، ص 12)
و برخى دیگر نیز اصولى براى لیبرالیسم شمردهاند:
آزادى، برابرى حقوق، حکومت ناظر نه حاکم، آزادى اندیشه، عقل گرایى، سکولاریزه کردن دین، ترقى و پیشرفت، آرمان گرایى اعتدالى عمل گرا. (ح. س. شاپیرر، ص 3 - 9)
و برخى دیگر مبانى لیبرالیسم را چنین دانستهاند:
1. هسته متافیزیکى و هستى شناختى فرد گرایى است؛ 2. جدایى انسان از جهان یا جدایى واقعیات و ارزشها یا استقلال اخلاقى فرد؛ 3. جدایى فرد از طبیعت؛ 4. جدایى انسان از همنوعان؛ 5. تجربى گرایى و حس گرایى و جدایى انسان از درون؛ 6. علم گرایى و علم متناظرى؛ 7. خویش مالکى یا آزادى مطلق مرد؛ 8. غریزه محورى انسان شناسى (گناهان خصوصى، منافع عمومى)؛ 9. عقل محورى فردى. (آ. آربلاستر، ص 19 – 54)
حال اگر تعریف جهانى شدن را با تعاریفى که از لیبرالیسم شده، مقایسه شود، به خوبى نشان دهنده ریشه لیبرالیسمى نظریه جهانى شدن از طرف انگلوساکسونها مىباشد.
بایستى به نکتهاى ظریف توجه کرد و آن اینکه اصل جهانى شدن آزاد سازى فرد است (آزاد سازى که واقعیت خاص خود را دارد که در آینده بحث خواهد شد) که بایستى در سطح جهانى اجرا شود و تعاریفى که بر ارتباط متقابل شدید جهان تأکید مىکند. نتیجه این آزادى فردى در سطح جهانى است نه خود جهانى شدن. تعاریفى مثل:
جهانى شدن به بیان ساده به معناى گسترش مقیاس - رشد اندازه سرعت یافتن و تعمیق تأثیر فراقارهاى جریانات و الگوهاى تعامل اجتماعى است. جهانى شدن، حاکى از جابهجایى دگرگونى در مقیاس سازماندهى انسانى است که جامعههاى دوردست را به یکدیگر متصل مىکند و دسترسى به روابط قدرت را در مناطق و قارههاى دنیا گسترش مىدهد. (د. هلد، ص 1).
آزاد سازى فرد در سطح جهانى یک معناى واقعى دارد و آن تضعیف دولت در سطح جهانى است به نفع بخش خصوصى و سرمایهدارى جهانى و شرکتهاى چند ملیتى؛ چرا که در کشورهاى غیر صنعتى معناى آن تسلیم دولتها در مقابل تقاضاى مصرف کالاهاى کشورهاى صنعتى چه از نظر اطلاعاتى و چه از نظر فیزیکى مىباشد که نتیجه این امر به سود کشورهاى صنعتى مىباشد. آزادى فرد در کشورهاى صنعتى به معناى آزادى سرمایهداران در مقابل دولت مىباشد در صدور کالا بدون ممانعت دولت و به شدت ارزانتر تمام خواهد شد که در نهایت باز به سود سرمایهدارى جهانى خواهد بود. ولى آنچه در این وسط مهم است تضعیف کردن دولتهاى کشورهاى مقصد یا کشورهاى غیر صنعتى و مصرف کننده کالاى کشورهاى صنعتى مىباشد (2) (جوزف استیلگیتز، 1382) که این تضعیف دولت با ایدئولوژى لیبرالیسم همان فشردگى زمان و مکان است که برخى از مدافعان جهانى شدن از آن دم مىزنند:
نباید آن را حاکى از ظهور یک جامعه جهانى هماهنگ یا به عنوان یک فرایند عمومى ادغام جهانى تلقى کرد که در آن فرهنگها و تمدنها همگرایى فزاینده پیدا مىکنند؛ زیرا نه تنها آگاهى از فشردگى فزاینده موجب خصومتها و درگیرىهاى جدیدى مىشود، بلکه ممکن است به سیاستهاى ارتجاعى و بیگانه هراس ریشهدار دامن بزند، چون بخش قابل توجهى از جمعیت دنیا عمدتا از منافع جهانى شدن محروم شدهاند؛ جهانى شدن بسیار تفرقه افکن و تفرقه انگیز است. در نتیجه با این جریان به شدت مخالفت مىشود. نابرابرى ناشى از جهانى شدن نشان مىدهد که این پدیده با یک فرایند عمومى که در سراسر دنیا به طور یکسان تجربه مىشود فاصله دارد (د. هلد، ص 1 – 2)
و این چیزى است که در حال برجسته شدن در سطح جهانى است:
در اصل گفتمان جهانى شدن به موجه جلوه دادن و مشروعیت بخشیدن به طرح جهانى نولیبرالى، یعنى ایجاد یک بازار آزاد جهانى و تحکیم سرمایهدارى انگلیسى - امریکایى در مناطق اقتصادى عمده دنیا کمک مىکند (کالینیکاس و همکاران، 1994، گوراند 1988، هرست 1997، هوگولت 1997 )بنابراین تعجبآور نیست که بحث جهانى شدن درست مثل طرح نولیبرالى بسیار شایع شده است. طرح مذکور حاصل اجماع واشنگتن براى آزاد سازى خصوصى سازى برنامههاى تعدیل ساختارى و محدود کردن دولت است و جاى پاى خود را در مؤسسات مالى غربى مثل صندوق بینالمللى پول محکم کرده است. (همان، ص 5)
نظریه دوم جهانى شدن
فطرت یا نظریه معرفت شناختى جهانى شدن
فطرت را امالمسائل اسلامى دانستهاند (مطهرى، انسان و ایمان، ص 63، جامعه و تاریخ، ص 8 و 105، انسان در قرآن، ص 67) و آن را تعریف به ابداع کردهاند (مطهرى، فطرت، ص 18) و برخى دیگر: شکافتن، گشودن (تاج العروس، ج 13، ص 325) و گشودن شىء و ابراز آن (معجم المقایس اللغه، ج 4، ص 510) ابتدا و اختراع (صحاح جوهرى، ج 2، ص 781) و شکافتن از طول و ایجاد و ابداع (مفردات راغب، ص 396) تعریف کردهاند که از جمع الجمع این تعاریف یک »خلقت هدایت یافته« است، یک نوع وجود و معنا یا یک نوع وجود و شهود (معرفت وجودى یا علم حضورى) که بایستى گشوده و ابراز شود و این شهود از ابداع و اختراع و ابتدا به وجود مىآید «قال ربنا الذى أعطى کل شىء خلقه ثم هدى» (طه، 50) و شاید بتوان از نظر فلسفه متألهه آن را همان اضافه وجودى ممکن به واجب دانست، یک وجود ربطى که در قالب فطرت، شهود مىشود، پس شامل همه ممکنات مىشود «الحمد لله فاطر السماوات و الأرض» (فاطر، 1؛ انعام، 14؛ یوسف، 101؛ ابراهیم، 10؛ زمر، 46 و شورى، 11) پس زمین و آسمان نیز فطرت دارند، ولى فطرت آنها در یک تشکیک وجودى در رتبه خودشان قرار دارد. پس فطرت نقطه مشترک خلقت است که انسان در مرکز آن قرار دارد و اعظم ممکنات از نظر اضافه وجودى به وجود مطلق است. (جوادى آملى، خلیفه الله، ص 45)
ولى فطرت تکامل پذیر است:
گوهر ذات انسانى به وسیله حرکت جوهرى، هر مرحلهاى را که پشت سر مىگذارد کمالات علمى و عملى آن مرحله را نیز پشت سر مىگذارد، ابتدا در حد استعداد احساس است، آن گاه حساس بالفعل مىشود، بعدا متخیل بالفعل مىشود، سپس متوهم بالفعل مىشود، بعد عاقل بالفعل مىشود، در گرایش عملى به سوى عدالت نیز ابتدا سعى مىکند به سمت فضیلت گرایش داشته باشد، آن گاه این فضیلت براى او حال است، پس ملکه مىشود و با ملکه شدن عدالت این شخص عادل مىگردد و گاهى به مقام بالاتر مىرسد و معصوم مىشود (همان، ص 205) و این تکامل نیز فقط در انسان نیست چون همه آسمان و زمین فطرت دارد، پس تمام جهان هستى در حال توسعه و پیشرفت مىباشد «یا عبادى الذین آمنوا ان أرضى واسعة فایاى فاعبدون» (عنکبوت، 56) و «و السماء بنیناها بأید و انا لموسعون» (ذاریات، 47) پس تکامل، پیشرفت و تفسیر با فطرت ثابت نیز تضادى نخواهد داشت.
و همین مفاهیم در شعر مولوى آمده است:
از جمادى مردم و نامى شدم
وز نما مردم به حیوان بر زدم
مردم از حیوانى و آدم شدم
پس چه ترسم کى ز مردن کم شدم
جمله دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملایک بال و پر
(مثنوى معنوى، دفتر سوم، شماره 3301-9)
و این همان اشعارى است که در کتاب هگل به عنوان یک شاهد پیشرفت بشرى آمده است. رسیدن از کثرت به وحدت (وحدت ذهن عین یا وحدت واقعیت و حقیقت و آرمان) (456Hegel, S.) پیشرفتى که امروز در اندیشه فرانسیس فوکویاما (با تأثیر از هگل) بیان شده است.
فطرتى که ما اینجا از آن سخن مىگوییم مردم از آن جهت که مردم هستند بهرهمند مىباشند. «فطرت الله التى فطر الناس علیها» (روم، 30) و مردم (ناس) انسانهایى هستند که زندگى مىکنند، یعنى از جهت مردم هستند که در یک محیط آفاقى و انفسى زندگى مىکنند «سنریهم آیاتنا فى ال آفاق و فى أنفسهم حتى یتبین لهم أنه الحق» (فصلت، 53). آفاق انسانها، حوزههاى فرهنگى (Kulturkreis) مىباشد، یعنى آفاق و انفس، خلقت هدایت شده مىباشد. به همین دلیل چون در خلقت تنوع و تکثر است و زندگىهاى انسانى در «ارض واسع» بسیار دگرگون و متفاوت مىباشد، پس فطرت در عین حالى که تکثر بخش انسانى است، چون راه و روش زندگى آفاقى دارد در همان حال وحدت بخش جوامع بشرى است، یعنى وحدت در کثرت و کثرت در وحدت.
از طرف دیگر زندگى چون بر اساس میان ذهنى (intersubjectivtate) شکل مىگیرد، پس مکانیسم و سازوکار میان فرهنگى فطرت نیز روشن مىشود که قرآن آن را با «لتعارفوا» بیان کرده است آنجا که مىگوید: «یا أیها الناس انا خلقناکم من ذکر و أنثى و جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان أکرمکم عند الله أتقاکم ان الله علیم خبیر» (حجرات، 13) و جالب آن است که خطاب خداوند به مردم (ناس) مىباشد. و تقوا (یا همراهى با فطرت) نیز ملاک برترى در میان ذهنى مىباشد که زندگى بر آن بنا شده است و زندگى انسانها بر اساس میان فرهنگى بنا شده است.
پس معرفت شناسى فطرى اساس معرفت شناسى جهانى شدن مىباشد. معرفت شناسىاى که بر اساس زندگى بنا مىشود، یعنى به شعور عمومى یا عقل سلیم (commonsense) نزدیک مىشود، پس توسط انسان کامل که داراى فطرت کامل مىباشد بر این میان ذهنیت معنا بخشى مىشود و از یک طرف با زندگى روزمره در تماس است و از طرف دیگر به منبع تولید معنا در زندگى روزمره، و مثل فرهنگ عوام پسند (popular culture) دچار بىمعنایى و تکرار نمىشود و از طرف دیگر دچار مشکلات فرهنگ نخبگان (elite culture) نمىشود تا دورى از زندگى روزمره را سبب شود. پس حسن هر دو فرهنگ را دارد، ولى از معایب آن نیز به دور است.
و از همین جاست که به عقل میان فرهنگى و فلسفه میان فرهنگى آلمانى نزدیک مىشود، که بر اساس پدیدار شناسى (E.W.Orth1998) و بر اساس ساختار گرایى (2002 R.E.Zimmermann) بنا مىشود، هر چند ساختار گرایى در نهایت به پدیدار شناسى برمىگردد.
پس معرفت شناسى فطرى جهانى شدن بر اساس میان ذهنیت جهانى و آفاق و انقس یا همزمان درونى و برونى، بنا مىشود و روش آن سیر در انفس و آفاق یا علوم درونى و علوم برونى (سیروا فى الارض) مىباشد که دیدن و مشاهده نفسى (جهانگردى و گردشگرى) و تجربه زندگى دیگران (erlebtniss) مىباشد و روش آن برهان استقرا نیست، بلکه روش آن مناظره و گفت و گو است: «و ما أرسلنا من رسول الا بلسان قومه لیبین لهم» (ابراهیم، 4). و این یک نوع سعه صدر و سعه وجودى و انبساط نفسانى براى قابلیت داشتن، «قال رب اشرح لى صدرى، و یسر لى أمرى، و احلل عقدة من لسانى» (طه 25 – 27) براى دریافت فرهنگ دیگران مىخواهد یک نوع معرفت شناسى و سعه میان اذهانى را مىطلبد.
پوپولیسم یا مردم گرایى
فلسفه ساختارى جهانى شدن بر اساس معرفت
مردم گرایى، اساس فلسفى ساختارى جهانى شدن بر اساس معرفت شناسى فطرى مىباشد. مردمى که در حوزههاى جغرافیایى فرهنگى زندگى مىکنند و با دیگر حوزههاى جغرافیایى فرهنگى ارتباط میان فرهنگى دارند. پس ذهنیتى که مردم بر اساس آن، کنشهاى سیاسى، اجتماعى، فرهنگى و اقتصادى مىکنند یک ذهنیت میان اذهانى در بعد شخصى و فردى و میان فرهنگى در بعد ساختارى مىباشد و چون این فلسفه یک نوع فلسفه ارتباط شناسى است، پس ارتباطات (و نه اقتصاد) در محور ساختار دو محوریت قرار دارد.
در پوپولیسم خانواده جاى دولت را مىگیرد و مردم جاى نخبگان سیاسى قرار مىگیرند و به جاى دولت - ملت، مردم - دولت، واقع مىشود. و دموکراسى تک حزبى، دو حزبى و چند حزبى از میان برداشته شده، خبرگان مردمى (اولوالالباب) جاى حزب را مىگیرد.
در بعد دانش، میان رشتهاى به جاى تخصص وارد مىشود و تخصص منتفى مىشود و نفى کارشناس و نفى روشن فکرى رخ مىدهد. که نوع خاصى از دانش تولید خواهد شد. و حوزههاى هنر، ادبیات، علم، فلسفه و دین به هم نزدیک خواهند شد. و در بعد ارتباطات به میان رسانهاى یا اینترنت و بر اینترانت تکیه بیشتر خواهد شد تا رسانههاى یک طرفه مثل تلویزیون یا رادیو و...
در بعد دینى حوزههاى میان دینى به میدان خواهند آمد و مذاهب بر مشترکات تأکید خواهند کرد و به هم نزدیک خواهند شد. (کلمه سواء، آلعمران، 64)
و برخى متخصصین ارتباطى پوپولیسم را در فرهنگ فعلى ایران قبول کردهاند (76Ibid. p) پس از یک طرف به رادیکالیسم در خیر و صلاح عمومى، جوامع خودگردان، منطقه بندى و تغییرات اجتماعى از پایین به بالا و... نزدیک مىشود و از یک طرف به مفهوم پیشرفت و پایین آمدن قدرت دولت (دولت کریمه، نه دولت حاکمه) و آزادى مردم و بىمرز شدن و ضعیف شدن ملیت و برجسته شدن نقش مردم و... منجر مىشود، پس حدود اعتدالى خواهد داشت.
نتیجه
«پس جهانى شدن بر اساس نظریهى فطرت و مردم گرایى یک جهانى شدن عدالت مردم گرا بر اساس انسان کامل خواهد بود که منافع جهانى شدن را خواهد داشت و از مضار و نگرانىهاى (3) آن به دور خواهد بود».پینوشتها:
1- دکتراى فرهنگ و ارتباطات و عضو هیئت علمى دانشکده علوم اجتماعى دانشگاه تهران.
2- براى مطالعهى بیشتر، ر. ک: کتاب جوزف استیلگیتز. (یان آرت شولت، ص 15 – 17).
3- مثل آنچه از محدود شدن قومیتها و فرهنگها و به حاشیه رانده شدن آنها گفته مىشود (پل سوتیزى، ص 35).
/ج