مقدمه
اگر به آثار عرفانی و حکمی بزرگان تاریخ فرهنگ اسلامی- ایرانی نظر کنیم بی شک یکی از ارجمندترین واژگان و مفاهیم را واژه و مفهوم «عشق» خواهیم یافت. آنچه در آثار بزرگانی چون احمد غزالی، روزبهان به قلی، مولانا، سعدی، عراقی، حافظ و... می بینیم همه بزرگداشت عشق است و تشریح و توضیح برکات و نعمات ناشی از آن. کمتر عارف بزرگی را سراغ داریم که در باب عشق و انواع و اطوار آن سخن به عمق و درازا نگفته باشد. این قصه ناگفتنی که از هر زبان که می شنویم نامکرر و تازه است چنان تار و پود اندیشه عارفان ما را پر ساخته که بی بحث از آن به درک هیچ نکته ای در منظومه فکریشان نائل نمی شویم. بحث از عشق تنها بیت الغزل دیوان هستی نیست، بلکه مبنای هستی شناختی بنیان وجود جهان و آدمی است. همچون عین القضاتی باید که بداند عشق فرض راه است و مبدأ و منتهای هستی. در این مقال می کوشیم تا دُرواره ای از دریای عشق این شوریده بحر حق را در ساغر واژگان بریزیم تا اگر خود از دریاییان نیستیم به یاد لعل آبدار اهل سباحت بیافتیم و عزم بر غور و غواصی در این شریعه حیات نماییم.بیان ناپذیری عشق
از اهل عرفان و تجارب عمیق درونی بسیار بوده اند کسانی که لشکر معنا چنان بدیشان حمله ور می شد که سپاه دانششان سپر می انداخت و طایر عقلشان به دام اشتیاق می افتاد و پریشان سخن می گفتند. برخی از عرفان پژوهان این مشکل را یکی از ویژگی های مشترک تمام عرفان های موجود در شرق و غرب عالم- چه در گذشته و چه در حال- می دانند. به بیان ایشان آنچه از متون عرفانی استفاده می شود این است که عرفا زبان را برای بیان و در میان نهادن تجارب و ژرف نگری هایشان با دیگران، نارسا و یا حتی به کلی بی فایده می یابند و اظهار می دارند که آنچه به تجربه می یابند، ناگفتنی یا بیان ناپذیر است. عارفان از زبان استفاده می کنند ولی در عین حال می گویند کلماتی که به کار برده اند، از عهده آنچه می خواهند بگویند و قصد آن کرده اند، بر نمی آیند.(1) مولانا اغلب کسانی که در وادی عشق گام می سپارند، راهی به درآوردن احوال و مواجید خود در قالب الفاظ و عبارات ندارند. نوادری قادر بر آنند که بحر قلزم معانی عشق را در ظرف واژه ها درآورند و صورتی در خور برای معنی بی صورت خلق کنند. عین القضات نیز از جمله نوادری است که توانسته در باب عشق سخن عمیق و عالی بگوید و خود گفته که هر چه بیشتر می نویسد، بیشتر می آید،(2) اما در عین حال از این سخن گفته که درنگنجد عشق در گفت و شنید:«از عشق نیز بیان نتوان کرد جز به رمزی و مثالی که از عشق گفته شود، و اگر نه از عشق چه گویند و چه شاید گفت!؟ گر عشق در زیر عبارت آمدی، فارغان روزگار از صورت و معنی عشق محروم نیستندی اما اگر باور نداری از این بیت ها بشنو:
ای عشق دریغا که بیان از تو محال است
حظ تو ز خود باشد و حظ از تو محال است»(3)
او عشق را چون بسیاری دیگر از اهل حکمت و عرفان «احسن القصص»(4) می داند اما معتقد است که عشق خود را بر همگان عرضه نمی دارد و محرمی باید تا او برقع از روی برگشاید. به بیان وی عشق در دسترس قرار گرفتن حقایق مربوط به عشق را بر نمی تابد. از این روست که عاشق را به گونه ای به خود مشغول می دارد که نه به اغیار توجه کند و نه راز عشق را با ایشان در میان بگذارد. حق را عزوجل بندگان اند که ایشان خود را به حکمت و معرفت و کرامات می پوشانند. از آنجا که «راز جز با رازدان انباز نیست» عشق را می بینی که با همه آشکارگی اش، از همه خلق پنهان است و با آنکه گفته نمی شود از در و دیوار فرو می ریزد. تنها آشنایان ره عشق اند که روی و بوی او را می شناسند و در هر لباس و هیئت به جا می آورندش، وگرنه عموم خلق به عریان ترین چهره از عشق راهی و شناختی ندارند. این را می توان مهم ترین تجلی غیرت عشق دانست. با آنکه گفته می شود و آشکارا به صور مختلف خود را می نماید، اما هیچ ناآشنایی طریقی به کویش نمی یابد. این از آن روست که عشق پنهان آشکار و آشکار پنهان است:
«محرمان عشق، خود دانند که عشق چه حالت است؛ اما نامردان و مخنثان را از عشق جز ملالتی و ملامتی نباشد. خلعت عشق، خود هر کس را ندهند؛ و هر کس خود لایق عشق نباشد، و هر که لایق عشق نباشد خدای را نشاید؛ و هر که عشق را نشاید، خدای را نشاید. عشق با عاشق توان گفت، و قدر عشق خود عاشق داند. فارغ از عشق جز افسانه نداند، و او را نام عشق و دعوی عشق، خود حرام باشد.»(5)
انواع عشق
عین القضات در تقسیمی مشهور عشق را به سه گونه عشق تقسیم می کند. «عشقی صغیر است و عشقی کبیر و عشقی میانه. عشق صغیر عشق ماست با خدای تعالی، و عشق کبیر عشق خداست با بندگان خود، عشق میانه دریغا نمی یارم گفتن که بس مختصر فهم آمده ایم! اما ان شاء الله که شمه ای به رمز گفته شود»(6) آن عشق میانه می تواند همان عشق انسان ها به یکدیگر باشد که در مراتب مختلف قابل تشریح است. گاهی عشق به پیامبر و ولی خداست و گاه عشق مردان و زنان با یکدیگر است و گه... البته از اینکه از گفتنش تن می زند معلوم می شود که عشقی است که می تواند محل سوء فهم شود. ممکن است کسی گمان برد که تعبیر «مختصر فهم آمده ایم» دلالت بر این می کند که این عشق در مرتبه ای است که عقول نمی توانند آن را درک کنند. اگر این گونه بود عشق خدا به خود و نیز عشق خدا به بندگان به مراتب شگفت تر و ناگفتنی تر بود. مختصر فهمی مخاطبان اشاره ای است به شائبه هایی که در این نوع عشق واقع می شود. در روایتی از پیامبر صلی الله علیه و آله- آن چنانکه عرفای مسلمان نقل می کنند- منقول است که عشق با عفاف در حکم شهادت است. عشق عفیف تنها در عشق زمینی است که معنا دارد، وگرنه در عشق خدا به بندگان و بندگان به خداوند این عفیف بودن در عشق معنایی ندارد. این عشق انسان به انسان است که شائبه جنسیت در آن توصیه به عفاف را لازم می آورد و سخن گفتن از آن را دشوار می کند. کم نبوده اند دانشمندانی که چنین عشق هایی را درشمار بیماری های خطرناک روحی- روانی تقسیم بندی می کرده اند و از آن تحذیر می داده اند. جاحظ (255-160ق) که از بزرگترین دانشمندان و ادب شناسان دوره اسلامی است در تعریف عشق چنین می نویسد:«عشق عبارت از دردی است که بر روح اصابت می کند و به سبب مجاورت، جسم را هم در بر می گیرد. همچون ناتوانی ای که بر اثر فشار به روح نیز می رسد و سستی و خواری ای روحی که تن را پژمرده می کند... عشق مرکب است از حب و هوی و مشاکلت و الفت و آن آغازی دارد و رو به ترقی می گذارد تا در حدی می ایستد، آنگاه در تولید رو به تنزل می گذارد تا به انحلال برسد و به ملال بیانجامد.»(7)
و ابن سینا که حکیمی عشق شناس و رساله مهمی در باب عشق نوشته در کتاب قانون چنین می گوید:
«عشق عبارت از مرضی است وسوسه ای و به مالیخولیا شباهت دارد. سبب این بیماری آن است که انسان فکر خود را به کلی به شکل و تصویرهایی مبذول می دارد و در خیالات خود غرق می شود؛ و شاید آرزوی آن نیز در پدید آمدن بیماری کمک کند و ممکن است آرزو کمک نکند، ولی این تمرکز فکر متمادی سبب بیماری می شود... گود رفتن و خشک شدن چشم و نبودن آب چشم مگر در هنگام گریه کردن. پیاپی و به سرعت پلک ها بر هم آیند. بسیار می خندد تو گویی به چیزی بسیار لذت بخش نگاه می کند یا خبری خوش می شنود یا شوخی می کند. نفسش بسیار بریده و سریع است و آه بلند می کشد. گاهی در میان شادی و خنده به گریه می افتد و اندوهگین می شود و به ویژه در هنگام شنیدن اشعار عاشقانه به گریه می افتد و اگر شعر ترانه از هجران و دوری محبوب باشد، بسیار متأثر می شود.»(8)
این نوع از عشق دشواری های بسیاری را در ارتباط با مطرح ساختن عشق در باب خداوند نیز ایجاد کرده بود. بسیاری بر آن بودند که به کار گرفتن واژه عشق درباره خداوند وجهی ندارد، از آنکه عشق امری است که در آن مسائل جنسی و رذایل نفسانی مدخلیت دارد. مطرح ساختن چنین عشقی در هر اثر، بخش معظمی از هم و غم نویسنده را به دفاع از آن معطوف می داشته است و از این رو عین القضات گرد بحث از این عشق میانه نگردیده است و جز به اشارت از آن حکایت نکرده است. به هر روی یکی از مسائلی که عین القضات توجه خاص دارد بحث از انواع عشق است. البته غیر از انواع مزبور وی در آثار خود به نوعی دیگر از عشق نیز توجه خاص دارد و آن عشق خداوند به خود است. این عشق را بیشتر ذیل عشق خداوند به خود مطرح کرده است و به صورت مستقلی بدان نپرداخته است. این عشق در میان عرفا اصیل ترین عشقی است که در عالم هستی وجود دارد و بازگشت همه عشق ها نیز بدان است. آنان عشق را وصف خداوند متعال می دانند. این سخن بدین معناست که خداوند هم عاشق است و هم معشوق. برترین وجه عاشقی خداوند به وجه معشوقی او متعلق است و از این روست که گفته شده عالی ترین مرتبه عشق، عشق خداوند به خویش است. اینکه چرا برترین عشق متعلق به خداست ریشه در این دارد که برترین کمال و ادراک و به بیان دقیق تر کمال حقیقی و ادراک کامل متعلق به اوست. همه صاحبان ادراک و فهم در عالم به جهت ضعف مرتبه وجودی و نداشتن بسیاری از کمالات و داشتن حجاب های ظلمانی و نورانی فراوان در درک حقایق دچار مراتبی از ضعف اند و این ضعف اجازه نمی دهد که حقایق امور را چنانکه در حقیقت خود موجودند، بشناسند. از سوی دیگر هیچ یک از موجوداتی که متعلق ادراک قرار می گیرند، واجد کمال حقیقی نیستند و تنها بهره ای از حقیقت را در خود دارند. ضعف مرتبه وجودی هم در مرتبه مدرَک (ادراک کننده) و هم در مرتبه مدرک (ادراک شونده) موجب آن می شود که موجودات نتوانند بهره ای از شناخت کامل و حقیقی داشته باشند. از آنجا که در عشق نیز معشوق برای عاشق مدرَک است، هیچ عاشق ناقصی را نمی توان یافت که در شناخت معشوق خود دچار این معضلات نگردد و به میزان آن ها از محبوب خود در حجاب و بعد نباشد. اما چون این دو نقص در حق تعالی راه ندارد، هم عاشق بودنش و هم معشوق بودنش در نهایت کمال است و از این روست که عشق وی کامل ترین مرتبه از عشق به شمار می آید. عشق خداوند در مرتبه نخست به ذات لبریز از کمالات خود تعلق می گیرد و از آنجا که در این مرتبه هنوز خلقی وجود ندارد که بتوان آنان را عاشق و یا معشوق وی دانست، می توان گفت که عشق وی به کمالات تنها عشق حقیقی نظام هستی است و از آنجا که همه موجودات عالم سایه خداوند و تجلی اسماء و صفات اوست، عشقشان نیز از زمره تجلیات حق متعال می باشد. در لسان اهل عرفان و حکمت از خداوند تعبیر به «اجل مبتهج» شده است و این بدان خاطر است که وی در این مرتبه فارغ از عشق دیگر موجودات به او، عاشق و معشوق خویشتن است و هیچ توجهی به غیر (حتی به اعتبار) ندارد. عشق خداوند به ذات خود به هیچ روی منجر به تأثر و انفعال، و حتی حرکت و فعلی در وی نمی گردد. هر گونه فعل و انفعالی در مرتبه ذات نشان از نقص است که انتساب آن به خداوند مردود است. حتی نسبت دادن «شوق» به خداوند نیز از ناحیه اهل عرفان در معنای حقیقی آن روا دانسته شده است، زیرا شوق مستلزم حرکت برای تحصیل چیزی است که شخص فاقد آن است و خداوند هیچ کمالی را فاقد نیست. تنها در مرتبه خلق است که عشق خداوند به کمال خویش منجر به فعل تجلی می شود. عشق خداوند به جمیع مخلوقات عشق اوست به ذات خویش و کمالات آن و این همان مطلبی است که در شرح حدیث کنز مکرر از ناحیه عرفان بدان اشاره شده است. به تعبیر حافظ او عاشقی است که علی الدوام به خود عشق می ورزد و اعتنایی به غیر ندارد:
که بندد طرف وصل از حسن شاهی
که با خود عشق بازد جاودانه
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه
عین القضات به صریح ترین و زیباترین وجهی از این عشق پرده بر می دارد و بی پروا همه مراتب عشق را به وجود حق متعال باز می گرداند:
«خلق پنداشته اند که انعام و محبت او با خلق از برای خلق است! نه، از برای خلق نیست بلکه از برای خود می کند که عاشق، چون عطایی دهد به معشوقی و با وی لطفی کند، آن لطف نه به معشوق می کند که آن با عشق خود می کند. دریغا از دست این کلمه! تو پنداری که محبت خدا با مصطفی از برای مصطفی است؟ این محبت با او از بهر خود است. از آن بزرگ نشنیده ای که گفت: خدا را چندان از عشق خود افتاده است که پروای هیچ کس ندارد، و به هیچ کس او را التفات نیست، و خلق پنداشته اند که او عاشق ایشان است! اگر خواهی از شیخ شبلی بشنو که وقتی در مناجات گفت: بار خدایا که را بودی؟ گفت: هیچ کس را. گفت: که رایی؟ گفت: هیچ کس را. گفت: که را خواهی؟ گفت: هیچ کس را. او را غشی و بیهوشی پیدا آمد، و این بیت ها در این معنی با او می گفت:
گفتم که کرایی تو بدین زیبایی
ای خالق ما که سرور و مولایی
گفتا که چنین سخن تو می فرمایی
من خود خود را که خود منم یکتایی
عاشق نبود هر آنکه باشد رایی
عاشق آن است که عاشق است یک جایی»(9)
در باب عشق خداوند به مخلوقات از منظر عین القضات که همان عشق کبیر است، باید به فهم نسبت موجودات با خداوند در مکتب عرفان نائل شد. از منظر عرفانی جهان بازتابی از عشق خداوند به ذات خویش و کمالات نامتناهی آن است. برای فهم ماهیت عشق الهی به مخلوقات بایستی بدین نکته توجه کرد که آن ها چه نسبتی با خداوند دارند؟ در واقع باید پرسید که مخلوقات در نسبت با خداوند موجوداتی مباین و کاملاً متفاوتند و یا اینکه شأنی از شئون خداوند و کمالی از کمالات او به شمار می آیند؟ پرداختن به این بحث که هم صبغه وجود شناختی و هم بعد جهان شناختی دارد، جز از طریق فهم تلقی عرفا از آفرینش و نسبت وجودی موجودات با خداوند ممکن نیست. نزد بیشترینه عرفای مسلمان آفرینش عبارت است از آشکار شدن کمالات الهی و ظهور و تجلی آن پرده نشین در صورت شاهدان بازاری. از این رو همه آنچه را ما آفریده حق می دانیم مظهر و مجلایی است که شرح خالی از جمال او را در آفاق و انفس می نماید. یک سوی خلقت موجودی بی کران و بی صورت که فارغ از هر تعینی است قرار گرفته و سوی دیگر مخلوقات کرانمند و واجد صورت. آفرینش در این نگاه چیزی جز اظهار و بروز آن بی صورت در قالب صور گوناگون نیست. حق تعالی با ظهور خویش در مخلوقات، با همه عالم در ساخت و به تعبیر حافظ فارغ از ماندن در مرتبه شاهی خویش، مست از خانه برون تاخت و با همه گدایان درآمیخت. با این تصویر از خدا و نسبتش با جهان می توان به صراحت اعلام کرد که در امر آفرینش نقطه ای بر عالم پیش از خلق افزون نشده و تنها اجمال ذات به تفصیل کمالات اسماء و صفات در آمده است. در نگاه عرفانی جمیع موجودات بهره هایی از کمالات الهی هستند که در هستی متجلی شده اند. با فهم این تلقی از نسبت خدا و مخلوقات دانسته می شود که عشق خداوند به تمام موجودات در واقع عشق اوست به همه خوبی ها و کمالات خود در مرتبه تجلی و فعل. هر چه موجودات واجد کمالات افزون تری باشند و نیکویی های الهی را بهتر آینگی کنند، مظهر کامل تری برای خداوند به حساب می آیند و خدا گونه ترند و مطابق مراتبیشان متعلق محبت و عشق الهی قرار می گیرند. حب الهی به مراتب موجودات در واقع محبت اوست به مراتب تجلی کمالات خود و هر چه مراتب تجلیات حسن و کمال الهی را بیشتر جلوه دهد محبت افزون تری بدان تعلق می گیرد. عین القضات نسبت عشق خدا به مخلوقات را نسبت جوهر به عرض می داند و بر آن است که قوام و هستی همه عشق ها بدان است، اما همان گونه که ظهور ظاهری اشیاء به عرض است، عشق دیگر موجودات عشق بی نهایت او را اظهار می کند. در واقع در اینجاست که شأن نوع سوم عشق نیز پدیدار می شود. عشق مخلوق به خدا. این نیز قوام و دوامش به جوهر عشق الهی است و خود بیانگر این که معشوق و عشق و عاشق هر سه یکی است این جا:
«عشق خدای تعالی، جوهر جان آمد، و عشق ما جوهر وجود او را عرض آمد. عشق ما او را عرض و عشق او جان ما را جوهر. اگر چنانکه جوهر بی عرض متصور باشد، عاشق بی معشوق و بی عشق ممکن باشد؛ و هرگز خود ممکن و متصور نباشد. عشق و عاشق و معشوق در این حالت قائم به یکدیگر باشند، و میان ایشان غیریت نشاید جستن.»(10)
عین القضات همچنین معتقد است کمال آدمی احوال و افعال نیکوست و هر که نیکوتر است، محبت و رضایت خداوند را از آن خود می کند.حال و فعل نیکو نتیجه نوعی تعالی و تقرب به خداست:
«در خدای تعالی یک ارادت است که تسوید روی دشمنان کند و همان یک ارادت است که تبییض روی دوستان کند و این یک معنی را دو نام از دو اثر مختلف برخاست؛ و اسم دشمنی بر قومی و اسم دوستی بر قومی از آن افتاد که آنچه با قوم اول بود چیزی است که با دشمنان کنند و آنچه با قوم دوم بود چیزی است که با دوستان کنند. پس ارادت او به اضافت با دوستان محبت و رضا بود و به اضافت با دشمنان، غضب و مقت بود... و چون در قومی حرکتی مذموم نبود و همه حرکات محمود باشد، گویند خدای تعالی از این قوم راضی است؛ زیرا که در ایشان نشان رضای است. اکنون اگر خواهی که بدانی که خدا از تو خشنود است یا ناخشنود، در افعال خود نگاه کن تا همه طاعت است یا همه معصیت و یا آمیخته. پس اگر چنانکه همه طاعت است، او از تو خشنود است و اگر همه معصیت بود بدان که او از تو ناخشنود است و اگر آمیخته بود، حکم غالب را خواهد بود از آن دو.»(11)
عشق و یگانگی
عین القضات عشق را فرض راه می داند از آنکه عشق بیش و پیش از همه می تواند غبار کثرت را از پیرامون وجود آدمی بزداید و او را مهیای قربان شدن در معبود و معشوق نماید. عشق همه کثرات را به وحدت تبدیل می کند. او صراحتاً اظهار می کند که عشق همه دشمنی ها را به دوستی مبدل می کند و به تعبیر مولانا خارها را گل می نماید.(12) یکی از ویژگی های مهم عشق از منظر عین القضات میل به یکی شدن با معشوق از ناحیه عاشق است. عاشق چه معشوقی الهی داشته باشد و چه معشوقی انسانی در عشق در فرآیند قربانی شدن ( به دو معنا: قُرب یافتن و مُردن) قرار می گیرد. فرآیند بودن «یکی شدن» موجب می شود که عاشق لحظه به لحظه به معشوق شباهت افزون تری بیابد و «معشوق وارتر» شود. عاشق در ابتدا از افعال و صفات خویش می آغازد و در پایان ذات خویش را نیز در معشوق فنا می سازد. عاشق می کوشد آن گونه رفتار کند که معشوق می خواهد و به انجام آن مشغول است و واجد صفاتی شود که در معشوق موجود است. فاصله میان صفات و افعال عاشق با معشوق را می توان با برداشتن خوش داشت ها و عادات ( و به تعبیر مولانا ناموس ها) مرتفع ساخت. با این توضیح معلوم می شود که به هیچ روی معنای یکی شدن عاشق و معشوق نزد عین القضات استعاری نیست. در عشق، عاشق همه هستی خود را بر می دارد و به جانب منزل معشوق روان می شود. البته تعبیر صحیح تر آن است که بگوییم که عشق همه هستی عاشق را بر می دارد و در سرزمین معشوق رها می کند و به تعبیر حافظ رخت عاشق را از جهان او بیرون می برد. معشوق هر کجا که هست عاشق را فرا می خواند و عاشق بی آنکه بداند و بخواهد سالک طریقی می شود که ندای معشوق از آن جانب شنیده شده است. قبله عشق، معشوق است و از این روست که سیر «یکی شدن» به سوی او سرازیر است. عشق می خواهد که عاشق و همه داشته ها و خواسته های او را در پای معشوق قربانی و به او همانند کند. عشق هیچ شراکتی را بر نمی تابد و از این رو همه دار و ندار عاشق را استیفا می کند و او را آنچنان می کند که معشوق است و معشوق می خواهد. برای عاشق از بدایت تا نهایت مسیر عشق مرگ های پیاپی است برای معشوق وار شدن. عاشق از زمان که آن صدا را می شنود، در وادی عدم سیر می کند تا خانه وجود خویش را از اغیار بپیراید و به کمالات یار بیاراید. همه کمالاتی که قرار است از طریق عشق نصیب عاشق شود تنها با قربانی شدن در معشوق میسر می گردد. عشق حرکتی کمال جویانه است و عاشق با آنکه از ماهیت معشوق خود بی خبر است اما می داند که در معشوق چیزی است که او را جویای وی ساخته است. ممکن نیست که عاشق به وصال معشوق نائل شود و از حیث کمالات هم مرز و یا قریب الافق معشوق نگردد و همه حجاب های میان خود و معشوق را که عمده آن «خود دروغین» است، مرتفع نشود. همه هستی عاشق باید به سمتی میل کند که معشوق بدان سمت مایل است. در عشق دائم «من»ی در «منِ برتر» فانی و قربانی می شود. به تعبیر جنید دوستی میان دو کس درست نشود مگر یکی از آن دو گوید:« ای من!» این یکی جویی هم در عشق الهی به نحو جدی مطرح است و هم در عشق زمینی. در عشق الهی کمالات نامتناهی خداوند موجب می شود که عاشق برای رسیدن به وصل، مرگ های بسیاری را تجربه کند. در هر مرتبه عاشق خداوند وصلی دارد متناسب با مرتبه تزکی و تحلّی خود. هر چه آینه وجود وی پاکیزه تر و وسیع تر، خدانمایی و خداگونگی او بیشتر. در عشق الهی هیچ گاه وصل نهایی حاصل نمی شود. عاشق حق باید خود را برای بی نهایت مردن و زنده شدن آماده کند. میل به یگانگی به معنایی که گفته شد فاصله بسیاری با آنچه برخی حلول و اتحاد می پندارند دارد، از آنکه عشق عرصه وحدت است و در وحدت دویی عین گمراهی است. عین القضات در این باب چنین می نویسد:«میانه عشق را فرقی توان یافتن میان شاهد و مشهود، اما نهایت عشق آن باشد که فرقی نتوان کردن میان ایشان؛ اما چون عاشق منتهی، عشق شود و چون عشق شاهد و مشهود یکی شود، شاهد مشهود باشد و مشهود شاهد. تو از این نمط حلول شماری و این حلول نباشد، کمال اتحاد و یگانگی باشد؛ و در مذهب محققان جز این دیگر مذهب نباشد. مگر این بیت ها نشنیده ای!؟
آن را که حیاتش آن بت شاهد نیست
در مذهب کفر زاهد و عابد نیست
کفر آن باشد که خود تو شاهد باشی
چون کفر چنین است کسی واحد نیست»(13)
عین القضات در بحث از یگانگی عاشق با معشوق به بحث از کشف حجاب توجه خاص می کند. او از حجاب های نورانی و ظلمانی ای سخن می گوید که سد راه عاشقی است و اجازه نمی دهد که آدمی حضرت جمال را نظر کند و رخت خود را در سرای او بیافکند:
«ای عزیز معذوری که هرگز کهیص با تو غمزه ای نکرده است تا قدر عشق را بدانستی. ای عزیز آفتاب که در کمال اشراق خود جلوه کند، عاشق را از آن قوتی و حظی نباشد؛ و چون در سحاب خود را جلوه کند، قرار و سیری نیابد. از مصطفی علیه السلام بشنو که می گوید:« ان لله سبعین الف حجاب من نور و ظلمات او کشف ها لا حرقت سبحات وجهه کل من ادرکه بصره» این حجاب ها از نور و ظلمت خواص را باشد؛ اما خواص خواص را حجاب های نور صفت های خدا باشد؛ و عوام را جز از این حجاب ها باشد هزار حجاب باشد؛ بعضی ظلمانی و بعضی نورانی. ظلمانی چون شهوت و غضب و حقد و حسد و بخل کبر و حب مال و جاه و ریا و حرص و غفلت الی سایر الاخلاق الذمیمه، و حجاب های نورانی چون نماز و روزه و صدقه و تسبیح و اذکار الی سایر الاخلاق الحمیده.»(14)
حجاب ها در قالب صور دائم در مقابل آدمی قرار می گیرند و او را از رسیدن به معنی عشق رهزنی و البته گاه رهنمایی می کنند. عین القضات معتقد است که صورت نسبت دیگری نیز با معنا دارد که در بحث حسن و عشق بسیار مهم است و آن این است که صورت، بی کرانگی معنا را در قوالبی مواجهه پذیر برای آدمیان محدود در می آورد. صورت ها نقاب های معنا هستند. صورت ها دریای در کوزه اند. صورت ها نور کم فروغ آفتاب در چاه این دنیایند. آدمی محدود نباید از همان ابتدا هوس شناگری در دریای معانی داشته باشد و نباید خواستار این باشد که در همسایگی خورشید خانه گیرد. اگر چنین کند در بدایت، دریا او را خواهد بلعید و او بی آنکه گوهری دیده باشد از کف خواهد رفت. خورشید در چشم بر هم زدنی او را خواهد سوزاند. خورشید نیکوست، اما حفظ فاصله از آن برای بهره گیری از آن شرط لازم است. این صور را می نهند تا آن را دام عشق به حق متعال کنند:
«دریغا دانی که چرا این همه پرده ها و حجاب ها در راه نهادند؟! از بهر آنکه تا عاشق روز به روز دیده وی پخته گردد، تا طاقت بار کشیدن لقاءالله آرد بی حجابی. ای عزیز جمال لیلی دانه ای دان بر دامی نهاده؛ چه دانی که دام چیست؟ صیاد ازل چون خواست که از نهاد مجنون، مرکبی سازد از آن عشق؛ خود که او را استعداد آن نبود که به دام جمال عشق ازل افتد که آنگاه به تابشی از آن هلاک شدی بفرمودند تا عشق لیلی را یک چندی از نهاد مجنون مرکبی ساختند؛ تا پخته عشق لیلی شود، آنگاه بار کشیدن عشق الله را قبول تواند کردن.»(15)
مهم ترین دانشی که هر سالک راستینی باید داشته باشد این است که در صورت و حجاب نماند. آدمی به صورت و حجاب می سوزد، اما در صورت و حجاب نیز می سوزد. باید از پشت پرده، اندک اندک مواجهه با نور را آموخت و پس از مدتی از آن بیرون شد. عین القضات اظهار می کند که محب خدا در هیچ پرده ای نمی ماند و از هر پرده ای نردبانی جهت وصول به حق می سازد:
«ای عزیز، سعادت از محبت خدا خیزد که غالب گردد بر همه محبت ها... و علامت غلبت محبت خدا آن بود که محبوبات دیگر را در او تواند باخت. اگر نتواند باخت هنوز محبت غیری بر او غالب است نه محبت خدا و او را در هر محبوبی بر محک زنند. زن و فرزند و مال و جاه و حیات و وطن همه محبوبات است. حج محکی است تا خود در زیارت خانه خدا تواند که فراق این همه محبوبات اختیار کند، یا حب این محبوبات غالب است و نمی گذارد که حج کند. اگر حب این محبوبات غالب است، او را با خدا حسابی نیست.»(16)
خود همین نماز و روزه و حج و جهاد نیز در راه حق حجابی دیگر است، اگر فرد بدانها از خدا مشغول شود. در نقطه مقابل اگر انسان در خواستن هر چیزی وصول به محبوب را منظور داشته باشد و مطلوب و مقصود غایی او، جناب حق باشد، در اینجاست که هر چه مورد توجه قرار گیرد، اگر معشوقی راستین وجود داشته باشد و همه آن ها در راستای آن مورد توجه قرار گیرد. حتی دنیا را می توان دوست داشت از این جهت که مخلوق الهی است و با او نسبتی دارد:
«اگر فرض کنی که کسی به همگی خود عاشق علم بود و شب و روز جز طلب علم کار دیگری ندارد، اگر قلم و کاغذ و حبر و دوات دوست دارد، نتوان گفت که به همگی خود عاشق علم نیست. حاشا! محبوب لذاته یکی باید که بود لابد، اما چیزهای دیگر اگر محبوب به وند للمحبوب الاصلی هیچ زیان ندارد. اگر آدمی خدا را دوست دارد، لابد بود که رسول او را دوست دارد و پیر را دوست دارد، عمر خود را دوست و صحت تن خود را دوست دارد و نان و آب را دوست دارد که سبب بقای او بود و زر و سیم را دوست دارد که بدان متوصل تواند بود به تحصیل نان و آب... یا نه عاشق سرای معشوق دوست دارد و همه عالم سرای اوست؛ و خط و صنعت و تصنیف معشوق دوست دارد و همه عالم خط اوست و تصنیف اوست، لا بل همه خود اوست.»(17)
احوال عاشقان
عین القضات خود عاشقی دلسوخته بود و از این رو گزارش های زنده ای از احوال و اطوار عاشقان برای ما بیان کرده است. از منظر وی حُسن دوست مدرّس مدرسه عشق است و همه دانش عشاق مرهون آن است. غیر عاشقان برای دلالت و هدایت به سوی معنا از صورت آغاز می کنند، اما عاشقان می دانند که این معناست که صورت آفرین است و از این رو در پاسخ پرسش های منکرانه ایشان، آنان را به تجربه عاشقی و تأمل در معنای آن دعوت می کنند. ناصحان و ملامتگران عاشق راه درازی در پیش دارند تا بدانند که حُسن یار از حساب بیرون است و همان بی صورت بی جای بی چگونگی، چگونه صورت و جا و چونی می سازد. این «دیگران»اند که معشوق را چنین می بینند، برای عاشق، معشوق چنین ساده نیست و اطوار و رفتاری کاملاً شگفت و دیگرگون دارد. عرفای عاشق خود نکته مهمی را با ما در میان می گذاشتند و آن این بود که، معشوق یوسف زاینده است و نه یوسف و این یعنی اینکه هیچ معشوق راستینی پایان نمی پذیرد و هیچ عاشق صادقی ملال نمی یابد. تجلی عشق در تکراری پایان ناپذیر است و هر دم از معشوق رویی دیگر بر عاشق هویدا می گردد و از این روست که او چون ماهی هیچ گاه از آب ملول نمی شد:اگر عشق حیله تمثل نداشتی، همه روندگان راه کافر شدندی؛ از بهر آنکه هر چیزی که او را در اوقات بسیار بر یک شکل و یک حالت بینند، از دیدن آن وقت او را وقت ملامت آید؛ اما چون هر لحظه و یا هر روزی در جمالی زیادت و شکلی افزون تر بیند، عشق زیادت شود، و ارادت دیدن مشتاق زیادت تر. «یحبهم» هر لحظه تمثلی دارد مر «یحبونه» را، و «یحبونه» همچنین تمثلی دارد. پس در این مقام عاشق هر لحظه معشوق را به جمالی دیگر بیند، و خود را به عشقی کمال تر و تمام تر:
هر روز ز عشق تو به حالی دگرم
وز حسن تو در بند جمالی دگرم
تو آیت حسن را جمالی دگری
من آیت عشق را کمالی دگرم(18)
یکی دیگر از نکاتی که در باب عشق از زبان عین القضات شنیدن دارد جایگزین ناپذیری معشوق و ناگزیری عاشق در عشق است. عاشق می تواند از همه حتی خویشتن ببرد، اما هرگز توانا بر این نیست که از معشوق خویش جدا شود و کسی و چیزی را به جای او قرار دهد. عاشق عین نیاز به معشوق است و همه نیازمندی های خود را از طریق او مرتفع می کند. عاشق از آن زمان که در کمند عشق معشوق گرفتار می شود «بی چاره» می شود. بی چارگی عاشق معنای خاصی دارد. ساده ترین معنایی که می توان برای آن ذکر کرد این است که همه راه های چاره گری بر او مسدود می شود. اگر او پیش از عاشقی می توانسته دردهای خود را درمان کند و برای مشکلات خود حیله ها بیاندیشد، اینک درد و درمانش یکی شده و چاره اش عین بی چارگی اش شده است. درد بی دوا بودن عشق به معنای دوا نداشتن درد عشق نیست، بلکه به معنای بیرون نبودن دوای عشق از عشق و درد عشق است. معشوق نه تنها برای عاشق جایگزین ناپذیر و منحصر به فرد است، بلکه جز او هر چه در نظر عاشق آید موجب کاستی وجودی و رنج درونی او می گردد. از این رو همواره خواستار آن است که جز معشوق نبیند و جز به او متوجه نباشد. عاشق دیدار غیر معشوق را برای خود ممنوع و بل حرام کرده، نه از آنکه ترس از آن دارد که میلش به دیگری متوجه شود، بلکه از آن رو که در چهره او حیران و مبهوت مانده است و کمتر بی توجهی را بی وفایی می بیند. او همچنین می داند غیر از معشوق همگان او و روزگارش را به حیف می برند و به جای حیات جاودان بر کشیده از عشق او را بر سر متاعی کم بهاء هدر می دهند. دیگران گمان می برند که وجه تعلق خاطر عاشق را می دانند. گمان برخی بر آن است که معشوق ابزاری برای به انجام رسیدن برخی تمنیات و احساسات عاشق است. به ویژه در عشق های زمینی که شائبه زیبایی دوستی و در سطحی دیگر شائبه شهوت وجود دارد، همواره جایگزین های دیگری معرفی می شود و گاه حتی از آن منع می گردد. افراد بیرون از عرصه عشق به عاشق توصیه می کنند و یا از او می خواهند که به دلایل مختلفی از جمله حفظ شان و عقل و آبرو و شرع و... از عشق خود دست بردارد. گروهی او را ملامت می کنند و جماعتی وی را نصیحت می کنند، اما همگان غافل از آن اند که «ز خویشتن گُزیر(گُریز) است و ز دوست ناگزیر است.» این از آن روست که عاشق در نسبتی با معشوق قرار گرفته که برای خود جز او آشنا و مطلوب و مقصودی نمی یابد:
«عاشق بی معشوق نتوانند زیستن و بی جمال او طاقت و حیوه ندارد، و با وصال و شوق معشوق هم بی قرار باشد و بار وصل معشوق کشیدن نتواند؛ نه طاقت فراق و هجران دارد، و نه وصال معشوق تواند کشیدن، و نه او را تواند به جمال دیدن که جمال معشوق دیده عاشق را بسوزاند تا به رنگ جمال معشوق کند.»(19)
کتابنامه:
-ابن سینا، قانون فی الطب، ترجمه عبدالرحمن شرفکندی، تهران، سروش، 1385
-استیس، ولتر ترنس، عرفان و فلسفه، ترجمه بهاء الدین خرمشاهی، تهران، سروش، 1373
-جاحظ، ابوعثمان عمرو، رسائل الکلامیه، تصحیح علی بو ملحم، بیروت، دارالمکتبه الهلال، 2002م.
-همدانی، عین القضات، تمهیدات، تصحیح عفیف عسیران، تهران، کتابخانه منوچهری، 1377
-همو، نامه های عین القضات، تصحیح منزوی و عسیران، تهران، اساطیر، 1377
پی نوشت ها :
1.عرفان و فلسفه، صص 289و 290.
2.تمهیدات، ص 137.
3-همان، ص 125.
4-همان، ص 130.
5-همان، صص 110-111.
6-همان، صص 101 و 102.
7-رسائل الجاحظ، صص 77 و 78.
8-قانون، ج3،صص 135 و 136.
9-تمهیدات، صص 217 و 218.
10-همان، ص 113.
11-نامه های عین القضات، ج1،صص 181 و 182.
12-همان، ج2، صص 30 و 31.
13-تمهیدات، ص 115.
14-همان، ص 102.
15-همان، ص 104.
16-نامه های عین القضات، ج2، ص 19 و 20.
17-همان، صص 32 و 33. همین مطلب را در تمهیدات، صص 140 و 141 بیان کرده است.
18-تمهیدات، صص 124 و 125.
19-همان، ص 105.