درباره ی اسارت بابلی کلیسا

به سال 1520 مارتین لوتر (1546 - 1483) با یک سلسله جزوه های بسیار شدید اللحن و مؤثر کلیسای رُم را مورد حمله قرار داد. چندی نگذشت که پاپ او را مرتد خواند و از جامعه ی مسیحیت و امپراتوری مقدس رُم طردش کرد.
يکشنبه، 24 دی 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
درباره ی اسارت بابلی کلیسا
درباره ی اسارت بابلی کلیسا (*)

نویسنده: مارتین لوتر
مترجم: کامبیز گوتن



 

اشاره:

به سال 1520 مارتین لوتر (1546 - 1483) با یک سلسله جزوه های بسیار شدید اللحن و مؤثر کلیسای رُم را مورد حمله قرار داد. چندی نگذشت که پاپ او را مرتد خواند و از جامعه ی مسیحیت و امپراتوری مقدس رُم طردش کرد. مشهورترین این جزوه ها که در سراسر آلمان خواننده ی فراوان داشت عبارت بودند از: هشدار به اشراف ملّت آلمان Address to the Nobility of German Nation
آزادی مرد مسیحی The Freedom of a Christian Man
درباره ی اسارت بابلی کلیسا On the Bobylonian Captivity of the Church. این جزوه ی اخیر نظام ساکرامنتی به خصوص ساکرامنت تشرّف به زعامت را که قدرت کشیشی بدان وابسته بود مورد انتقاد بی امان قرار داده و از ساکرامنت ها همه را بجز دو ساکرامنت یا شعیره، یعنی غسل تعمید و شام ربانی رد کرده بود.
***

تشرّف به زعامت

مقام زعامت کشیش را کلیسای مسیح نه می شناسد و نه بر آن صحه می گذارد؛ این ساکرامنت را کلیسای پاپ اخترا کرده است. این نه تنها از وعده ی رحمت هیچ ندارد، بلکه در تمامی انجیل حتی یک کلمه هم نمی توان یافت که بدان اشاره شده باشد. مضحک این است که شعیره ای دست و پا کنیم و به خدا نسبتش دهیم در حالی که هیچ نمی توان اثبات کرد که آن را خداوند مقرر فرموده. من نه تنها معتقدم آیینی را که در طول چندین عصر برگزار شده باید محکوم کرد، بلکه نمی خواهم من درآوردی های انسانی به عنوان امور مقدسه بنیان گرفته و صورت حکم الهی را یابند، که خداوند مقرر نفرموده؛ والا دستخوش ریشخند مخالفانمان خواهیم شد...
کدام یک از پدران مسیحیِ نخستین ادعا کرده که با این وردها کشیش ها مأموران برگزیده ی خدا می گشتند؟ پس این تعبیر تازه از کجا پیدا شده و دلیلش چیست؟ دلیلش این است که با چنین وسیله ای این هدف دنبال می شده که منبعی از تعارض آشتی ناپذیر درست شود که بین روحانیت و عوام فاصله ای بیشتر از آسمان و زمین بیندازد، آمرزش گناهان از طریق غسل تعمید را لطمه هنگفت زده و صفا و همدلی در مراسم عشاء ربانی را به پریشان حالی و آشوب بدل کند. از آنجا بود که جباریّت نفرت زای روحانیون علیه عوام ریشه گرفت، جباریتی که با اتکاء به تدهین جسمانی، آنان را بر آن داشته که بپندارند دستهایشان متبرک است. و چون سر تراشیده اند و لباس روحانی رد برکرده اند، به عنوان تدهین شدگان روح القدس، منزلتی بالاتر از همه مسیحیان دیگر دارند تا به آنان طوری بنگرند که گویی از سگ نجس ترند و لیاقت ندارند که در کلیسا هم - قماش اینان باشند. از همین روست که جرأت می کنند هر وقت دلشان خواست دستور دهند، زور بگویند، تهدید کنند و اجحاف نمایند. چکیده ی سخن این که، ساکرامنت ورود به جرگه کشیشی وسیله ی حیرت انگیزی برای برقرار کردن پلیدی های خوفناکی شده و می شود که تا به امروز در کلیسا ساخته و پرداخته شده و هنوز هم ادامه دارد. بدین طریق اخوت مسیحی از میان بر افتاده؛ بدین طریق چوپانان به گرگ ها تبدیل شده اند، خدمتکاران به جباران و روحانیون به بدتر از موجودات مادی و زمینی.
چه می شد که اگر مجبور می گشتند اعتراف کنند همگی ما به اندازه خود آنان کشیشیم، یعنی تمامی کسانی که غسل تعمید یافته اند؟ در واقع ما نیز همان قدر کشیش هستیم که آنها هستند، و تنها با موافقت ماست که نظارت بر امور مذهبی را به عهده دارند، آن هم فقط به صورت مأمور. فقط در آن صورت خواهند دانست که حق ندارند به ما تحکم کنند، مگر در مواردی که داوطلبانه خود ما این اجازه را بدهیم. از همین روست که در رساله اول پطرس باب دوم، 9 آمده است: « لکن شما قبیله ی برگزیده و کهانت ملوکانه و امّت مقدّس و قومی که مِلک خاص خدا باشد هستید.» بدین سان همگی ما که مسیحی هستیم کشیشیم؛ آنانی را که ما کشیش می خوانیم مأمورانی هستند که میان خود ما انتخاب شده اند تا همه کارها را به نیابت ما انجام دهند؛ و کشیشی چیز دیگری نیست مگر یک نوع پذیرش مأموریت...
با درسی که از کتاب های آسمانی گرفته ایم می گوییم که شغل کشیشی نوعی مأموریت است؛ از همین رو نمی فهمم به چه دلیل، انسانی که به مقام کشیشی انتخاب شده نمی تواند دوباره یک انسان عادی و غیر روحانی گردد، چون به هیچ وجه با انسان عادی تفاوت ندارد مگر در مأموریتی که به عهده اش گذارده اند. ولی کاملاً متحمل است مردی را از مأموریت معاف کرد، به طوری که حتی اکنون این نوع توبیخ بر کشیشان مزاحم نیز اعمال می شود، به ترتیبی که گاهی برای مدتی از کار بر کنار می گردند و یا برای همیشه سلب مقام از آنها می کنند. زیرا آن افسانه ی شخصیت ثابت و پایدار مدتهاست که جزو وهمیّات تلقی می شود. درست است که پاپ خود را دارای چنین شخصیتی جلوه می دهد، چیزی که برای مسیح کاملاً بیگانه است، به همین دلیل کشیش هم که این طور تدهین شده و مقام روحانیت گرفته نوکر و برده ی پاپ است، و نه مسیح. ولی اگر اشتباه نکنم چنانچه روزی این ساکرامنت و فکر باطل براُفتد خود مقام پاپی نیز دوامی نیافته و از میان خواهد رفت. و ما آن روز استقلال فرخنده ای را پیدا خواهیم کرد که پی بریم در هر حقی مساوی هستیم، و یوغ جباریّت را از خود دور نموده و متوجه خواهیم شد هر آن کس که مسیحی است مسیح را دارد، و کسی که مسیح را دارد صاحب همه ی چیزهایی است که از آنِ مسیح است و می تواند هر کاری را بکند - در مورد این موضوع بیشتر خواهم نوشت وقتی دریابیم آنچه که اینجا گفته ام با مزاج دوستانی که از پاپ طرفداری می کنند جور در نمی آید و خاطرشان را مکدّر می سازد.

مقام پاپ در رُم(1)

مقام پاپی در رُم، که آن نیز به سال 1520 انتشار یافت، در تأیید بیانیه ی لوتر در مناظره ی لایپزیخ به سال 1519 بود که گفته شده بود رستگاری بستگی به اعتقاد به مقام شامخ الهی پاپ رُم ندارد. علت نگارش آن، دادن جواب دندان شکن به کتابی بود که راهبی فرانسیسکن، به نام دادن جواب دندان شکن به کتابی بود که راهبی فرانسیسکن، به نام آگوستین فون آلفلد Augustine von Alveld با مأموریت از طرف اسقف مرزبورگ Merseburg، نوشته بود تا از مقام شامخ و اکمل پطرس حواری در مقابل لوتر دفاع کند.
پس سؤالی که می ماند این است: که مقام پاپی در رُم، با داشتن قدرت واقعی بر تمام سرزمین های مسیحی (این طور که آنها می گویند)، آیا منشأیی الهی دارد یا انسانی، پس از تعیین این موضوع، آیا درست است مسیحیان بگویند که تمامی مسیحیان دیگر دنیا بی دین اند و مرتد، هر چند با ما در مراسم تعمید، شعیره، انجیل و تمامی امور ایمانی شریک بوده ولی صرفاً قبول نداشته باشند که کشیشان و اسقف هایشان را رم تعیین کند، آن گونه که امروزه منصوب و تعیین شدن با پول صورت می پذیرد، و نخواهند مثل آلمانی ها سرشان کلاه رفته و به ریششان خنده شود. منظور روس ها، موسکوئی ها، یونانیان، مردم سرزمین بوهمیا Bohemia و بسیاری دیگر از اقوام بزرگ جهان است....
من سه استدلال قوی را می بینم که بر مبنای آن، این کتاب کوچک باثمر و خوب، نوشته ی یک طرفدار دم و دستگاه پاپ در رُم، ولی مقیم لایپزیخ، به من می تازد.
استدلال نخست، و از همه قوی تر، این است که هر چه توانسته به من فحش داده بی دین، کور، احمق بی شعور، شیطان توجلد فرو رفته، مار، مارمولک سمی، و نام های دیگری از همین قبیل-؛ نه فقط برای یک بار بلکه در سراسر کتاب و در هر صفحه آن.
چنین ایرادها، ناسزاها و هتاکی هایی در کتاب های دیگر چندان اهمیتی ندارند. ولی وقتی کتابی در لایپزیخ به چاپ می رسد و از دیری منتشر می شود که راهب های پا برهنه در آن مقیم اند؛ توسط یک طرفدار دم و دستگاه پاپ در رم که در ضمن مرید پر و پا قرص سن فرانسیس هم هست، چنین فحش نثار کردن هایی نه تنها نمونه های برجسته اعتدال است و حدّ نگهداری، بلکه استدلال های محکمی نیز هست که با آن بتوان از اقتدار پاپی حمایت نموده و از لطف وافر، کتاب آسمانی، ایمان و کلیسا، دفاع کرد. لازم نیست هیچ یک از اینها را با استناد به کتاب آسمانی یا قدرت عقل ثابت کرد؛ همین قدر کافی است که یک هواخواه دستگاه پاپ و مرید سن فرانسیس در کتابی آنها را نقل کند...
استدلال نوع دوم، اگر، کوتاهش کنیم، برهانی طبیعی است.
این استدلال به این ترتیب است: الف. هر جامعه ای، اگر بنا باشد متلاشی نشود می باید سَری جسمانی داشته، یعنی تحت سَری واقعی قرار گیرد، که مسیح است.
ب. از آنجایی که تمامی عالم مسیحیت جامعه ای یگانه بر روی زمین است باید سری داشته باشد که آن هم پاپ است.
این استدلال را با حروف الف و ب مشخص کرده ام تا روشن تر شده باشد، و این که نشان دهم که این طرفدار دم و دستگاه پاپ در رم الف - ب - پ خودش را تا حرف ب می داند. به هر حال، برای این که به این استدلال پاسخی داده باشم می گویم: از آنجایی که سوال این است که اگر قدرت پاپ حق تعیین شده ای ربانی است، مگر مضحک نیست که عقل بشری ( آن توانی که از تجربه در امور دنیوی حاصل می شود) پیش کشیده شده و در سطحی برابر و مساوی قانون الهی قرار گیرد، بخصوص وقتی قصد این موجود بیچاره گستاخ این باشد که مرا با استناد به قانون الهی رسوا کرده و خوار سازد. چه درس های تجارب بشری و عقل خیلی پایین تر از قانون الهی است. کتاب های آسمانی خیر روشن بر حذرمان می دارد که مبادا از عقل خود پیروی نماییم، سفر تثنیه دوازدهم، «شما نباید ارتکاب ورزید... هر انسانی خویش را به چشم خودش مُحق می بیند»؛ چه عقل انسانی همیشه خلاف قانون خدا عمل می کند، همان طور که در سفر پیدایش باب ششم می گوید: « هر اندیشه و تصوّر دل انسان فقط شرّ دائمی است». بنابراین سعی در دفاع از فرمان الهی با عقل انسانی یا تعیین آن همان قدر بی فایده است که با فانوسی بی نور خورشید را نورانی کردن یا تخته سنگی را سوار نی نازک کردن، مگر آن که عقلانی بودن یک امر قبلاً محرز شده و نور ایمان در آن باشد. زیرا اشعیاء (باب هفتم) عقل را زیر دست ایمان می داند، وقتی می گوید: « فهم نکرده و عقل نخواهید داشت، مگر ایمان داشته باشید.» او نمی گوید: «ایمان نخواهید داشت، اگر عقل نداشته باشید.»....
حال، می رسیم به استدلال سوم، جایی که جلال متعال خداوند آماج حمله قرار می گیرد و روح القدس دروغگو و مرتد [تلقی] می گردد، تا به هر صورتی که هم شده نظر این هواخواه پاپ اعتبار پیدا کند.
استدلال سوم از کتاب های مقدس اقتباس شده، همان طوری که دومی از عقل گرفته شده بود، و اولی از حماقت، تا همه چیز ترتیب صحیح خود را حفظ نمایند...
حال اجازه دهید ببینیم این انسان های متقی چگونه کلمات مقدس مسیح را در این مورد تعبیر و توجیه می کنند. مسیح به پطرس قدّیس، در متی باب شانزدهم، می گوید: «تو را نام پطرس است و من نیز تو را پطرس می خوانم؛ و بر این پترام Petram (یعنی تخته سنگ) کلیسای خود را بنا خواهم کرد. و به تو کلیدهای ملکوت آسمان را خواهم سپرد، و هر آنچه را تو در زمین وصل کنی، وصل در آسمان خواهد شد، و هر آنچه را در زمین بگشایی، گشوده در آسمان خواهد شد.» از این کلمات چنین نتیجه گرفته اند که کلیدها فقط در اختیار پطرس قدیس است، ولی همان انجیل متی در باب هجدهم خط بطلان به روی این تفسیر غلط کشیده وقتی مسیح به همگان می گوید، « بدرستی، به شما می گویم، هر آنچه را در زمین وصل کنید، وصل در آسمان خواهد شد و هر آنچه را در زمین بگشایید، گشوده در آسمان خواهد شد.» واضح است که در اینجا مسیح کلمات خودش را تفسیر می کند و در این باب هجدهم آنچه را که در باب شانزدهم گفته بود توضیح می دهد؛ یعنی این که کلیدها به جهت تمامی کلیسا به دست پطرس مقدس سپرده شده و نه این که برای خاطر شخصی او. همچنین انجیل یوحنا بخش آخر می گوید، «بر آنان نفس دمیده و گفت: روح القدس را بپذیرید، آنانی را که گناهانشان را آمرزیده باشید هر که باشند آمرزیده خواهند ماند و آنانی را که گناهانشان را نیامرزیده باشید نارسته از گناه باقی خواهند ماند.» چه زحمت بیهوده ای کشیده اند مردان متعددی که، با وجود دو گفته در مقابل یک حرف، سعی داشته اند این اختیار را فقط از آن پطرس مقدس قلمداد کنند ولی منظور انجیل در این مورد کاملاً روشن است و آنها تا به حال مجبور بوده اند که اعتراف کنند در قطعه ی اول هیچ چیز بخصوصی برای خود شخص پطرس مقدّس داده نشده است...
قسمت اعظم جامعه ی طرفدار نظام پاپی، و حتی برخی از خود پاپ ها، با وقاحت و بدون هیچ زحمت ایمان را رها کرده و تحت قدرت شیطان به سر می برند، چنانچه کاملاً پیداست؛ و بدین سان دستگاه پاپی اغلب زیر دروازه های جهنم و تحت سیطره آن کار می کرده. اگر بنا باشد خیلی آشکارا بگویم، این حق و اختیاری که دستگاه پاپی برای خود دست و پا کرده، آن هم به خیال آن که بر همه عالم مسیحیت بال گسترده و اوج بگیرد، نه تنها هرگز به مقصود نرسیده، بلکه باعث همه ی بی دینی ها، بدعت گذاری ها، اختلافات، فرقه گرایی ها، بی اعتقادی و بدبختی در بین مسیحیان گشته و هرگز خود را از دروازه های جهنم آزاد نساخته. و اگر بیان دیگری نمی بود که ثابت کنیم دم و دستگاه بر پا شده در رُم به حق نوع بشری مربوط می شده و نه حق الهی، همین یک گفته مسیح هم کافی است وقتی که او می گوید: دروازه های جهنم بر بنایی که او بر صخره سنگی ساخته چیرگی نخواهند یافت. حال دروازه های جهنم چه بسا دستگاه پاپی را تحت قدرت خود داشته اند و گه گاه پاپ انسانی متّقی نبوده و مقام پاپی را کسی داشته که بی ایمان بوده، و بی فیض و برکت، و عاری از هر نوع عمل نیک؛ چیزی که خدا هرگز اجازه نمی داده، اگر منظور مسیح از صخره ی سنگی این می بود. چه در آن صورت خدا به قولش وفا و به حرفی که زده عمل نمی کرد؛ بنابراین صخره سنگی، و بنایی که مسیح می خواسته روی آن بسازد باید چیزی کاملاً غیر از دم و دستگاه پاپی و کلیسای برون مرزی آن باشد.

درباره بردگی اراده(2)

مباحثه ی بین اراسموس و لوتر نمونه ی بارز اختلاف نظر بین اومانیست های مسیحی و لوتریان است. لوتر آن را «نکته ی کاملاً اساسی» خوانده است؛ موضوع به طبیعت بشر ارتباط می یافت، یعنی حدّ و اندازه ای که «انسان طبیعی» می تواند به رستگاری جاودانه ی خویش کمک نماید. اراسموس از دیدگاه اسکولاستیکی متأخر (و نیمه - پلاژی) به موضوع نگریسته و به آزادی اراده باور داشت و به سال 1524 در نقد بُرّایی با همان عنوان از آن طرفداری کرده بود. لوتر در کتابش به نام درباره ی بردگی اراده On the Bondage of the Will، که یک سال بعد منتشر می شود؛ از نظریه ای در تضاد با فکر اراسموس جانبداری می کند. این مباحثه هر نوع امید آشتی بین آن دو پیشوای مسیحی را از میان می برد.
.... ما هر کاری که می کنیم از روی ضرورت است، و هیچ چیز از روی انتخاب آزاد نیست. چه، قدرت انتخاب آزاد هیچ است و نمی تواند کاری درست انجام دهد وقتی که آمرزش در میان نیست... حال باید نتیجه گرفت که انتخاب آزاد بی تردید یک ضابطه آسمانی است و به هیچ کس دیگر مربوط نمی شود مگر فقط به جلال پرشکوه خداوندی؛ زیرا (بنا به مزمور 115)، فقط اوست که می تواند و می کند هر آنچه را که در زمین و در آسمان خوشش آید. نسبت دادن این امر به آدمیان همان قدر خطاست که نسبت دادن ربانیت بدانان، که این کار بدترین نوع کفر و الحاد است. بنابراین صاحبنظران علم الهیّات باید وقتی که از توانایی انسانی صحبت می کنند از به کار بردن اصطلاح انتخاب آزاد بپرهیزند و آن را امری بدانند که فقط مربوط به خداوند است. از این گذشته، آنان باید آن را از لبان و زبان انسان ها دور کرده و آن را به صورت یک اسم مقدس و محترم برای پروردگار خویش تلقی کنند. و اگر بنا باشد برای همه آدمیان اصولاً قدرتی قایل شوند باید از آن با اسم دیگری یاد کنند تا انتخاب آزاد...
ولی اگر حاضر نیستیم دست از سر این اصطلاح برداریم - هر چند این کار امن ترین و خدا ترس ترین عمل خواهد بود- پس لااقل خوب است به انسان بیاموزیم از آن استفاده ی شرافتمندانه کنند، به طوری که حق انتخاب آزاد را برای انسان فقط باید موقعی مجاز دانست که به آنچه مادون او است ربط یابد و نه به آنچه بالاتر از او است. مفهوم این حرف این است که انسان باید بداند که با توجه به استعدادها و توانش حق دارد استفاده کند، عمل نماید یا کار انجام ندهد، به موجبِ انتخاب آزاد خودش. هر چند حتی این نیز فقط تحت نظر انتخاب آزاد خداست که صورت می گیرد، به طریقی که او دلش می خواهد. از طرف دیگر در ارتباط با خدا، یا اموری که به رستگاری یا لعنت مربوط است، انسان هیچ انتخاب آزادی ندارد، بلکه یک اسیر است، یا بنده و برده ی اراده ی یزدان، یا که اراده ی شیطان...
این کتاب کوتاه را در اینجا به پایان می رسانم، هر چند آماده ام چنانچه لازم باشد بحث را بیشتر ادامه دهم. ولی فکر می کنم حق مطلب آن قدر ادا شده باشد که خدا دوستان و هر که را که معترف حقیقت است و خیره سر نیست راضی نماید. زیرا اگر قبول کنیم که خدا همه چیز را از قبل می داند و تقدیرشان را تعیین فرموده، این که او نه می تواند در شناختنش از عاقبت کارها اشتباه کند و نه در مُقدّراتش خللی وارد آید و هیچ اتفاقی نمی افتد مگر آن گونه که او اراده نماید (چنانچه خودِ عقل نیز مجبور است گواهی بدان دهد)، پس با شهادت خود عقل هیچ انتخاب آزادی نمی تواند در انسان یا فرشته یا هیچ مخلوقی وجود داشته باشد...
همین طور، اگر معتقدیم گناه اصلی چنان تباه مان کرده که حتی در آنانی هم که با روح الهی هدایت می شوند باعث دردسر شده و آنها را بر آن می دارد علیه نیکی بستیزند، بدیهی است در انسانی که تهی از روح خدایی است هیچ چیز نمی ماند که بتواند به نیکی بگراید، بلکه تنها به سوی پلشتی یا پلیدی میل می کند.
و باز، اگر یهودیان، که راه راست را تا آخرین حد قدرتشان دنبال نمودند، در عوض از گمراهی سر در آوردند، در حالی که مسیحیان، که راه غیر خدایی پیش گرفتند، به رایگان و بدون انتظار به راه راست درآمدند، پس از خود این واقعیت و تجربه پیداست که انسان بدون آمرزش یافتن هیچ کاری نمی کند جز شرّ.
نتیجه ی کلام این که: اگر معتقدیم که مسیح با خون خویش آدمیان را رهانیده، مجبوریم اعتراف کنیم که تمامی بشر گمراه شده بوده؛ و گرنه، ما باید مسیح را یا زائد بپنداریم یا نجات دهنده ی فقط پایین ترین بخش انسان، که این کفر خواهد بود والحاد....

پی نوشت ها :

*- First Principles of the Reformation trans.by. H.Wace and C.A Buchheim (Philadelphia: Lutheran Publication Society;1885), pp.227-8, 232,236-7.
1- Martin Luther: Works, tran. by A.Steimle and others,vol. I.P.340,344-6,363,373-4,381-2. Copyright 1915 by A. J. Holman Company.
2- Luther and Erasmus: Free Will and Salvation, trans. and ed. by E. Gordon Rupp, Philip S.Watson, A.N.Marlow, and B.Drewery. Volume XVII, The Library of Christian Classics. Copyright 1969 by The Westminster Press.

منبع: لوفان باومر، فرانکلین؛ (1913)، جریان های اصلی اندیشه غربی، کامبیز گوتن، تهران: حکمت، چاپ سوم.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.