اصول نهضت عقل گرایی

اثر جان لاک به نام تحقیقی درباره ی فهم انسانی (1690) جایگاه عظیمی در فلسفه ی امپیریسیزم empiricism ( دستیابی به معرفت از طریق تجربه) دارد و شهرت بسزایی یافته است. بخشی از این اثر که چندان بدان توجه نشده و زیاد
يکشنبه، 24 دی 1391
تخمین زمان مطالعه: 16 دقیقه
موارد بیشتر برای شما
اصول نهضت عقل گرایی
اصول نهضت عقل گرایی(*)

نویسنده: جان لاک
مترجم: کامبیز گوتن



 

اشاره:

معروف نیست کتاب پنجم از آن است، و ما بیشتر مطالب زیر را از آن نقل کرده ایم، مطالبی که شاید حاوی روشن ترین اظهارنظرها درباره ی اصول حاکم بر نهضت عقل گرایی یا راسیونالیست دینی باشد که جدایی کامل مذهب کاتولیک و مذهب پروتستان را نشان می دهد. اظهارنظرهای لاک را باید با توجه به جنگ مذهبی بین فرقه های مختلف در انگلستان قرن هفدهم مورد مطالعه قرار داد.
***

بیان هدف

قبول دارم عصری که ما در آن زندگی می کنیم چندان خام و بی مایه نیست، و بنابراین به سادگی نمی توان انتظارش را برآورده کرد... سرزمین گسترده ی علم در این زمان از وجود کسانی که شالوده های عظیمی را می ریزند و در هر زمینه ای بناهای معظمی به پا می کنند خالی نیست، کسانی که طرح های بزرگشان در پیشبرد علوم یادبودهای جاویدانی را برای تحسین آیندگان به جای خواهد نهاد: با وجود این، همه نباید خود را افرادی همچون بویل Boyle و یا سیدنَم Sydenham تصوّر نمایند؛ عصری که استادان بزرگ و کم نظیری چون هویگنیوس Huygenius و آقای نیوتن Newton را به وجود می آورد، برای آدمی افتخاری خواهد بود که در مقام یک کارگر زیردست، زمینه ای را تا حدی آماده کرده و زباله هایی را که بر سر راه دانش است رُفته و برطرف سازد. بی شک دانش در جهان پیشرفت بیشتری پیدا می کرد اگر تلاش های مردان مُبتکر و سختکوش با کاربرد اصطلاحات گنگ و یا نامفهوم مخدوش نمی شد...
باید مرزهای بین اعتقاد و علم را از هم تمیز داد؛ و در مورد اموری که هیچ شناخت یقینی نداریم می باید در تأییدشان شتاب نکرده و در شیفتگی خود جانب اعتدال را مراعات نماییم. برای این که چنین منظوری عملی شود من شیوه ی زیر را به کار می گیرم:
نخست، به بررسی منشأ آن ایده ها، تصورات ذهنی، و یا هر چه دلتان بخواهد بنامید می پردازم، چیزهایی را که انسان مشاهده و ملاحظه کرده و در ذهن خود و به صورت نوعی وقوف و آگاهی در می آورد؛ و نیز آن راه هایی که دنبال می شوند تا از آنها دریافت و فهمی حاصل آید.
دوم، می کوشم نشان دهم چه معرفتی را فهم از آن ایده ها به دست آورده است و این که حتمیت، دلیل روشن، و حدود و ثغور آن تا چه حد است.
سوم، به تحقیق ماهیّت و عللِ ایمان faith یا عقیده opinion می پردازم: منظورم در اینجا تأیید کردن و قبول داشتنِ درستیِ هر قضیه ای است که در مورد صحت و حقیقت آن هنوز هیچ شناخت یقین و مسلّمی نداریم. اینجا فرصتی خواهیم داشت تا دلایل و درجات تأیید و یا صحه نهادن را امتحان کنیم.

اپیستمولوژی Epistemology

(معرفت شناسی)
در میان برخی عقیده بر این است که در فهم، اصولی دخالت دارند که ذاتی هستند، گونه هایی از اندیشه های اولیّه، خصوصیات، که گویی بر ذهن آدمی حکّ شده اند، چیزهایی که روح در همان بدو پیدایشش گرفته و با خودش به دنیا می آورد. کافی است خوانندگانی را که دچار تعصب و پیش داوری نیستند به نادرستی این تصوّر متقاعد سازم، اگر فقط نشان بدهم (کاری که امیدوارم در بخش های زیرین مربوط به این بحث انجام دهم) که چگونه انسان ها، فقط به صِرف قوای ادراکی طبیعی خود، می توانند به تمامی شناختی که دارند نایل آیند، بی این که تأثیرات ذاتی در آن دخالت داشته باشند؛ و این که به آنچه یقین است دست یابند، بی این که احتیاجی به اصول و تصورات بنیادینِ فرضی داشته باشند...
پس اجازه دهید ذهن را همچو کاغذ سفیدی فرض کنیم که هیچ حروفی و هیچ گونه اندیشه ای بر آن نقش نبسته باشد: - حال چگونه می تواند به صورت ورقه ی نوشته شده ای درآید؟ این همه ذخیره ی عظیمی که تخیّل پویا و بیکران انسان بر آن ترسیم نموده و تنوع آن تقریباً نهایت ندارد از کجا می آید؟ این همه موادّ عقل و دانش را از کجا حاصل نموده؟ پاسخ من به این سئوال، در یک کلمه، این است: از تجربه. مبدأ تمامی معرفت ما در تجربه نهفته است؛ و از تجربه است که معرفت، سرانجام، حاصل می گردد. مشاهدات ما، چه در مورد چیزهای خارجی محسوس، یا در خصوص عملکردهای درونی ذهنمایمان که توسط خود ما استنباط شده و تبیین گردیده همان چیزی است که برداشت های ما را می سازد و موادّ فاهمه ی ما را درست می کند. این دو، چشمه های جوشان معرفت هستند. تمامی ایده هایی که داریم، یا به طور طبیعی می توانیم داشته باشیم، از این دو چشمه است که بیرون می تراود...
احساس Sense و شهود intuition چندان مؤثر نیستند. قسمت اعظم دانش ما بستگی به استنتاج دارد و افکاری که رابط هستند. و در آن مواردی که ناچاریم موافقت را جایگزین شناخت سازیم، و فرضیات را صحیح و راست تلقی کنیم، بی این که مطمئن باشیم چنین اند، لازم است که دلایل احتمالی بودن آنها را پیدا کرده، امتحانشان نموده و مقایسه ای به عمل آوریم. در هر دو مورد، قوه ای که وسایل این کار را پیدا می کند، و آنها را به گونه ای درست به کار می گیرد، تا در یکی حتمیّت را کشف نماید، و در دیگری احتمال را، همان است که ما آن را عقل می نامیم...

ایمان و عقل

با آنچه قبلاً درباره ی عقل گفتیم، می توانیم تا حدی حدس بزنیم چه چیزهایی با عقل سازگاراند، و چه چیزهایی ما فوق عقل هستند. 1- چیزهایی که با عقل سازگاراند مواردی را در بر می گیرند که درستی آنها را می توانیم از طریق امتحان، و پیگیری ایده هایی که حاصل ادراکات حسی و تعمق ما هستند، مکشوف سازیم؛ و با استنتاجی طبیعی پی ببریم که آیا آنها درست هستند، و یا محتمل. 2- چیزهایی که مافوق عقل هستند مواردی را شامل می گردند که صحت و یا احتمالشان را از طریق عقلانی نتوان از آن اصول استخراج نمود. 3- چیزهایی که با عقل جور درنیامده و خلاف آن هستند مواردی را در بر می گیرند که با اندیشه های روشن و مشخص ما تضاد داشته و یا نتوان بین آنها آشتی برقرار کرد. بدین سان وجود خدا با عقل جور در می آید؛ وجود بیش از یک خدا با عقل سازگار نیست؛ رستاخیز مردگان امری است ما فوق عقل...
با مقدماتی که ذکر شد، فکر می کنم بتوانیم حدّ و مرزهایی بین ایمان و عقل قائل شویم، عدم توجه به چنین ضرورتی باعث بروز مجادلات و یا چه بسا آشفتگی های بزرگی شده و احتمالاً اشتباهات فاحشی را به بار آورده است. زیرا تا زمانی که نپذیرفته ایم تا چه حدّ باید از عقل پیروی کنیم و تا چه اندازه از ایمان، هر بحث و جدلی بیهوده خواهد بود، و تلاش ما برای قانع کردن همدیگر در خصوص موضوعات دینی به جایی نخواهد رسید...
بنابراین، عقل، در اینجا، به عنوان امری مجزا و متمایز از ایمان، به نظر من کشف یقین بودن، و یا احتمال داشتن، قضایا و یا حقایقی است که ذهن از طریق استنتاج، به آن ایده هایی که توسط قوای حسی طبیعی به او القا شده است دست یافته، یعنی از راه ادراک حسّی یا غور و تعمق.
ولی، ایمان، از طرف دیگر، پذیرش و قبول داشتن آن نوع نظر و یا گزاره ای است که از طریق استنتاج های عقلانی به وجود نیامده و ارائه نگردیده، بلکه بر اساس اعتباری که گوینده ی آن دارد، مثلاً کلام خداوند که از طریق مافوق عادی به ما رسیده مورد قبول واقع شده است. این طریقه ی آشکار کردن حقایق را برای انسان ها ما وحی می نامیم...
در قضایایی که یقین تلقی کردنشان بر پایه ی دریافت روشن ما، از این که آیا آنها با افکارمان سازگاری دارند یا نه، چه این دریافت از طریق شهود و ادراک بی واسطه بنظر آیند، برای تأیید و به ذهن سپردنشان به کمک وحی نیازی نداریم. زیرا طرق طبیعی معرفت در آنجا قادر است آنها را حلّ و فصل نماید، و چه بسا این کار را حتی از قبل به انجام رسانده باشد؛ و این چیزی است که ما می توانیم درباره اش کاملاً خاطرجمع و مطمئن باشیم. مورد دیگر آن است که خداوند، آن را مستقیماً بر ما آشکار کرده باشد: و در اینجا نیز اطمینان ما نمی تواند از این که وحی آسمانی است افزون تر از حدّی باشد که از شناختمان به دست آمده است. به نظر من هیچ چیزی تحت آن عنوان نمی تواند شناخت روشن و واضح را متزلزل کرده و آن را باطل سازد؛ یا بگونه ای عقلانی کسی را مجاب سازد چیی را که بر خلاف شهادتِ روشنِ فهم اوست صحیح تلقی کند. زیرا، از آنجایی که هیچ شهادت قوای ادراکی ما، که به توسط آن چنین وحی و الهاماتی را دریافت می داریم، نمی تواند از حدّ یقین معرفت مستقیم یا شهودیِ ما تجاوز کند و یا حتی برابری کند، پس هرگز نمی توانیم چیزی را به عنوان حقیقت بپذیریم که درست مخالف شناخت روشن و واضح ماست؛ مثلاً تصوّر یک زمان و تصوّر یک مکان هر دو چنان با هم تطابق می کنند، و ذهن چنان درک روشنی از تطابق و توافق آن دو دارد که هرگز ما نمی توانیم این فرضیه را بپذیریم که یک جسم واحد بتواند در عین حال در دو جای جداگانه حضور داشته باشد، هر چند برای اثبات خلاف این امر کسی بخواهد به صلاحیت و اعتبار وحی متشبّث شود... و بنابراین، هیچ قضیه ای را که بر خلاف معرفت مستقیم و روشن ما باشد نمی توان به عنوان وحی خداوندی پذیرفت و آن را تأیید و تصدیق نمود. زیرا این کار مخدوش کردن اصول و شالوده ی هر معرفت، هر واقعیت و هر نوع توافقی خواهد بود، و تفاوتی بین حقیقت و دروغ به جا نخواهد ماند، و اگر بنا باشد قضایای مشکوک جایگزین بدیهیات شود، هیچ معیار و میزانی برای باور کردنی ها و باور نکردنی ها در جهان وجود نخواهد داشت، و هر آنچه را که به یقین و از روی اطمینان می دانیم چه بسا جایش را به خبط و اشتباه خواهد داد. بنابراین در قضایایی که بر خلاف درک و دریافت روشن ما از صحت و سقم هر نوع فکری است و هرگونه پنداری، از این که آنها را به موضوعات مربوط به ایمان ربط دهیم نتیجه ی درستی عاید نخواهد شد. این نوع قضایا ما را ترغیب نخواهند کرد که بر آنها تحت عنوان ایمان یا هر عنوان دیگری صحه گذاریم. چه، ایمان هرگز نمی تواند ما را به قبول آن چیزی وا دارد که بر خلاف علم و شناخت ماست...
ولی از آنجایی که مقولات فراوانی هستند که ما از آنها درکی بسیار ناقص داریم و یا هیچ نداریم، و چیزهای دیگری هستند که از گذشته، حال، و یا آینده ی آنها، با استفاده عادی از قوای ادراکی خود، نمی توانیم هیچ گونه شناختی را کسب کنیم؛ و چون اینها اموری هستند فراسوی نیروی کشفِ قوای ادراکه ی طبیعی ما، و جزو امور فوق عقلی محسوب می شوند، وقتی از طریق وحی آشکار می گردند، به صورت عنصر شایسته ی ایمان در می آیند. مثلاً، آن گروه از فرشتگان که علیه پروردگار شوریدند و لذا وضع خوش نخستین خود را از دست دادند از همین مقوله است: همچنین این که [مردگان برخواهند خاست و دوباره زندگی خواهند کرد ]: این امور و نظایر آن که فراسوی قدرت کشف عقل است همگی عناصر ایمان را می سازند، اموری که عقل مستقیماً هیچ دخالتی در آنها ندارد...
قلمرو ایمان تا به این حدّ گسترش دارد، بی این که به عقل بتازد، و یا مانعی بر سر راه آن ایجاد کند؛ عقل نه لطمه می خورد و نه این که انحرافی حاصل می کند، بلکه برعکس با کشف تازه ی حقیقت تعالی می یابد، فیضی که از سرچشمه ی جاودان الهی یا تمامی معرفت نصیبش می شود. هر آنچه را که خداوند آشکار کرده یقیناً درست است، و در مورد آن هیچ شکی نباید کرد. این هدف صحیح ایمان است ولی، این چه وحی الهی باشد و یا نباشد، عقل است که باید داوری کند؛ که هرگز به ذهن اجازه نمی دهد حجت بالاتری را رد کرده و دلیل کوچک تری را جایگزین آن سازد، این را هم اجازه نمی دهد که ذهن در مقابله با معرفت و حتمیّت، خود را با احتمالات مشغول کند. از تمامی رازهایی که بر بشر فاش شده است، چه به صورت وحی کلامی و چه به صورت الگوی اصیل ربّانی آن طور که ما آن را می فهمیم، هیچ چیز دیگر را نمی توان یافت که تا حد اصول عقل، یقین و روشن باشد: و بنابراین آنچه خلاف و یا مغایر حکم روشن و آشکار عقل باشد این حق را ندارد که به عنوان ایمان تحمیل گردیده و یا مورد تأیید قرار گیرد. هر آنچه وحی الهی است برتر از تمامی عقیده های ما، تعصباتمان، نفع و گرایش هایمان است، و رواست که با دل و جان آن را بپذیریم و تأیید نماییم. این چنین تسلیمی که عقلمان در برابر ایمان نشان می دهد از اعتبار و اهمیت معرفت نمی کاهد، این تسلیم شالوده های عقل را متزلزل نمی سازد، بلکه به ما امکان آن را می دهد که از قوای ادراکه خود به نحو احسن استفاده کنیم.
اگر خطّه های ایمان و عقل با این مرزها از هم متمایز نگردند، در آن صورت در اموری که به دین مربوط می شود جایی برای عقل باقی نخواهد ماند؛ و آن عقیده ها و مناسک مبالغه آمیزی که در ادیان متعدد جهان یافت می شوند ارزش این را نخواهند داشت که حتی مورد شماتت واقع شوند. زیرا در مقابل این فریادِ ایمان در ضدّیت با عقل، فکر می کنم حق داشته باشیم آن افکار نامعقولی را که تقریباً تمامی ادیان دارند و بین انسان ها تفرقه می اندازند فاش کنیم. زیرا انسان ها وقتی با این عقیده بار آمدند که در مورد امور دینی نباید به عقل رجوع کنند، هر چقدر هم که موضوع آشکارا به عقل سلیم و اصول تمامی معرفتشان ضدیت نشان دهد، در آن صورت وهمیّات و خرافه گرایی آنان بال و پر خواهد گرفت؛ و وقتی به عقاید عجیب و غریب رو کردند و به اجرای مراسم غیرمعقول و افراطی دینی پرداختند و با دیوانگی های خود هر انسان عاقل و با ملاحظه ای را به تحیّر واداشتند به طوری که به این نتیجه برسد که این کارهای آنها نمی توانند مقبول پروردگار بزرگ و دانا واقع شوند، در آن صورت ناچار خواهد شد که آنها را احمقانه و برای هر انسان با شعوری اهانت آمیز تلقی کند. لذا، دین که بناست وجه تمایز ما با حیوانات شود، و به ما به عنوان موجوداتی هوشمند و منطقی تعالی ببخشد و به فراسوی عالم حیوانی هدایت نماید، به وضعی در می آید که در آن، انسان بی فکرترین موجود جلوه کرده و به حدّ بی شعورتر از خودِ حیوانات تقلیل پیدا می کند. این فکر که من ایمان دارم، چونکه ناممکن بُوَد Credo, quia impossible est در یک انسان شریف، می تواند، به عنوان یک یورش شیدایی و افراط گرایی آتشین تلقی شود که ناچار باید از آن حذر جوید؛ ولی برای کسانی که بخواهند به آن تمکین کنند و مبنای اعتقادات و دین خود را بر پایه ی آن بسازند، بی شک، قانونِ بسیار ناپسند و بدی خواهد بود...
از این فرصت استفاده کرده و سوّمین دلیلی را که برای تأیید و تمکین وجود دارد مطرح می سازم؛ در برخی، یک چیز همان شأن و قدرتی را پیدا کرده و همان اندازه بدان اعتماد می شود که به ایمان و یا به عقل؛ منظور من شوق است یا علاقه ی شدید که، گرچه پس افتاده ی عقل است، موجب پیدایش الهام می شود که دیگر عقل در آن نقشی ندارد: چیزی که در واقع هم عقل را حذف می کند و هم وحی را، و در جای آنها وهمیّات بی اساس را می نشاند که زاده ی مغز خود آدمی است و انسان این وهمیّات را اساس عقیده و رفتار خود قرار می دهد.

پی نوشت ها :

*- John Locke: An Essay Concerning Human Understanding (Oxford: The Clarendon Press; 1894),Vol.I.pp. 13-14,27-8, 37-8,121-2; Vol.II,p. 387, 412-13, 415- 16, 420-1, 423, 425-7, 430.

منبع: لوفان باومر، فرانکلین؛ (1913)، جریان های اصلی اندیشه غربی، کامبیز گوتن، تهران: حکمت، چاپ سوم.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط