نویسنده: جیسون بیلی/آتلانتیک، 16 فوریه ی 2012
مترجم: مجید تاج بخش
مترجم: مجید تاج بخش
اسکار امسال-به جز اقبال نسبتاً زیاد که به آرتیست نشان داد- شگفتی چندانی نداشت. اسکارهای فنی هوگو و حتی جایزه ی جدایی نادر از سیمین کم و بیش قابل پیش بینی بود. جوایز بازیگری و فیلمنامه را هم می شد با سلیقه های سابقه دار آکادمی توجیه کرد و سایر اما و اگرها هم در غیاب یک فیلم تمام عیار و آشکارا سرآمد، چندان مجال خودنمایی پیدا نکرد. اما اسکار همیشه آن قدر «منطقی» یا «قابل درک» نبوده و مثل همه ی جایزه ها نقاط سیاه زیادی در پرونده ی 84 ساله اش دارد. نقاطی که گاه تا آستانه ی زیر سؤال بردن کامل اعتبار این مراسم و جایزه هایش در ذهن سینمادوستان پیش رفته اند.
متن زیر، ترجمه ی مقاله ای است که جیسون بیلی چند روز پیش از اعطای اسکار امسال، برای سایت آتلانتیک نوشته است.
از کجای زندگی زیباست شروع کنیم؟ همین که روبرتو بنینیِ نویسنده/کارگردان/بازیگر، روایت پر اشک و آه خودش از «روزی که دلقک گریست» را سوار ماشین اسکارخَری کمپانی میراماکس کرد و جایزه ی بهترین فیلم خارجی و بهترین موسیقی را گرفت به اندازه ی کافی بد بود ولی اعطای اسکار بهترین بازیگر مرد به اجرای لوس و غیرقابل تحمل بنینی، فضاحت را از حد گذراند. مخصوصاً وقتی به یاد بیاوریم آن شب چه کسانی دست خالی از سالن رفتند: ادوارد نورتون که بازی بی رحم و فراموش نشدنی اش در تاریخ مجهول آمریکا از بهترین نقاط کارنامه اش است، سریان مک کلن که در خدایان و دیوان مثل جیمز ویل (کارگردان فیلم)، ظریف و به یادماندنی نقش پیچیده ی فرزندی زخم خورده در رنج همه ی تیک ها و اداهای مرسومش را کنار گذاشت.
وقتی حرف بی توجهی های بی شمار اسکار به مارتین اسکورسیزی وسط می آید-کسی که تا سال 2006 و ساختن رفتگان دستش به اسکار بهترین کارگردانی یا بهترین فیلم نرسیده بود-معمولاً همه یاد رابرت ردفورد و فیلم آدم های معمولی اش می افتند که سال 1980 و در حضور شاهکار اسکورسیزی، گاو خشمگین اسکار بهترین فیلم و بهترین کارگردانی را کسب کرد. اتفاقی که قطعاً ناعادلانه و بی معنی بود اما لااقل می شد دل را به این خوش کرد که آدم های معمولی فیلم بدی نیست؛ گزاره ای که در مورد با گرگ ها می رقصد صدق نمی کند. این بار هم اولین فیلم یک بازیگر کارگردان شده (کوین کاستنر) هر دو جایزه را از رفقای خوب-بهترین فیلم دهه ی 90 اسکورسیزی-گرفت. مسئله اینجاست که آکادمی هرازگاه به جای این که جایزه هایش را به فیلم های واقعاً خوب یا خوش ساخت بدهد، آنها را به فیلم هایی می دهد که احساس می کند باید از آنها خوشش بیاید! اسکارهای با گرگ ها می رقصد بیشتر از آن که مربوط به کیفیت زمخت فیلم با کارگردانی تخت و بی روح کاستنر باشد به هالیوود اختصاص داشت؛ هالیوودی که بعد از یک عمر بدنام کردن سرخ پوست ها در هزاران فیلم وسترن، بالاخره فیلمی مشفقانه درباره شان ساخته بود. قابل تقدیر بود؟ قطعاً. ارزش جاروکردن اسکارهای مارتی را داشت؟ ابداً.
هیچ کس اینجا با کاترین هپبورن مشکلی ندارد؛ او یکی از بهترین بازیگران هالیوود بود، تمام. نقطه. پایان. ولی یک تنه چهار تا اسکار گرفت که آخرینش-یعنی بازی در حدس بزن چه کسی برای شام می آید-خیلی هم آش دهن سوزی نبود. مخصوصاً وقتی یادمان بیاید که رقبای او دوتا از نقش های زنانه ی نمونه ای در پایان دهه ی 60 بودند: خانم رابینسون و بانی پارکر. اسکار 1967 در شرایطی برگزار شد که صنعت سینما سر دوراهی بود. جوانان جسور نئوهالیوود پشت در بودند و استوانه های صنعت، با همه ی توان برای بقا می جنگیدند. تعجبی نداشت که آکادمی، بین پیش کسوتان و تازه واردان، اولی را انتخاب کند: در گرمای شب اسکار بهترین فیلم را از فارغ التحصیل و بانی و کلاید گرفت و هپبورن هم در حضور بنکرافت و داناوی، اسکار بازیگری را برای درام عاشقانه و بین نژادی حدس بزن... به خانه برد. تازه اول راه بود. نمی شد زیاد انتظار داشت.
در همان مراسم 1967، راد استایگر اسکار بهترین بازیگر مرد را برای بازی در گرمای شب گرفت؛ به نقش یک نژادپرست جنوبی طناز که اجرای مؤثری هم بود اما برتری آن بر بعضی از نامزدهای دیگر (از جمله وارن بیتی در بانی و کلاید، داستین هافمن در فارغ التحصیل و پل نیومن در لوک خوش دست) جای بحث داشت. این البته اتفاقی است که زیاد در اسکار می افتد: آکادمی، در جایزه دادن مرتکب اشتباه می شود و بعداً سعی می کند اشتباهش را با اعطای جایزه به بازیگری که حقش ضایع شده برای بازی در یک نقش کم اهمیت تر جبران کند. الیزابت تیلور دو سال بعد از گربه روی شیروانی داغ برای باترفیلد 8 اسکار گرفت. آل پاچینو بعد از نادیده گرفته شدن بازی هایش در پدر خوانده ها، سرپیکو، بعد ازظهر سگی و چند تا فیلم دیگر، به خاطر بوی خوش زن برنده ی اسکار شد و اسکار دنزل واشنگتن هم به خاطر روز آموزش بود و نه مالکوم ایکس. به همین ترتیب در1965، راد استیگر برای یکی از پرقدرت ترین و تأثیرگذارترین اجراهای تاریخ سینما، در فیلم دلال سیدنی لومت نامزد اسکار بود و رقابت را به بازی دوگانه ی لی ماروین در کمدی-وسترن کت بالو، باخت. من به اندازه ی همه ی طرفداران کت بالو، فیلم را دوست دارم و ماروین هم-مثل همیشه-فوق العاده است اما کاری که استایگر در دلال می کند نسبت به ماروین و بقیه ی نامزدها به کلی در جهان دیگری قرار می گیرد.
هرازگاهی در سینمای آمریکا یک بلاک باستر بزرگ، دل منتقدان را می برد، در گیشه ها پول پارو می کند و پله های موفقیت را به سرعت تا گرفتن اسکار بهترین فیلم بالا می رود تا چند سال بعد که گرد و غبار فروکش کرد سینما دوستان به خودشان بیایند و حسرت و سردرگمی، جانشین هیجان و اشتیاقشان شود. بعضی ها درباره ی تایتانیک این احساس را دارند (که در 1997 به محرمانه ی لس آنجلس و ویل هانتیگ خوب ترجیح داده شد) و بعضی ها هم راکی را نمونه ی این اتفاق می دانند (که اسکار 1976 را از همه ی مردان رئیس جمهور، شبکه و راننده تاکسی گرفت). برای نگارنده اما بارزترین نمونه، اسکار 1994 است. من از فارست گامپ منزجر نیستم، درست که زیادی احساساتی است و-حالا که نگاه می کنی-از نظر سیاسی، شدیداً مشکل دار است و آن سکانس دویدن از این طرف تا آن طرف آمریکا هم چرخ فیلم را رسماً از حرکت می اندازد اما فیلم مرا تحت تأثیر قرار داد. بالاخره من هم از چوب ساخته نشده ام! ولی این دلیل نمی شود که در رقابت با سه فیلم بهتر از خودش، برنده شود: نگاه ظریف و دقیق رابرت ردفورد به معصومیت از دست رفته در رسانه های جدید در کوئیزشو، داستان اشک انگیز و - به زودی- فوق العاده محبوب فرانک دارابونت، رهایی از شاوشنگ و بیشتر از همه، ساخته ی اعجاب انگیز و شدیداً مفرح کوئنتین تارانتینو، پالپ فیکشن که همگی شیوه ی تماشا و ساخت فیلم را در باقی مانده ی دهه ی 90 تغییر دادند.
همه ی نظرسنجی های معتبر سینمایی، همشهری کین اورسن ولز را به عنوان بهترین فیلم تاریخ سینما انتخاب کرده اند که خیلی هم اتفاق غریبی نیست. اولین فیلم ولز، هم در روایت و هم در تکنیک ساخت آن قدر نوآورانه بود که قوت و قدرتش را بعد از 70 سال همچنان حفظ کرده است. ولی آکادمی اسکار همشهری کین را حتی بهترین فیلم سال خودش هم ندانست و جایزه را به چه سرسبز بود دره ی من جان فورد داد که البته فیلم خوبی است؛ یک اقتباس ادبی خوش ساخت که داریل اف زانوک-تهیه کننده ی فیلم-با حرفه ای گری و پرستیژ مرسوم خودش روانه ی پرده ی سینما کرد. اما فیلم فورد به ویژه در قیاس با رقبایش، فراموش شدنی است: درام کارآگاهی و پیراسته ی جان هیوستون، شاهین مالت، تریلر خانوادگی و پر تنش هیچکاک، سوء ظن، ساخته ی ماندگار هوارد هارکس، گروهبان یورک و البته همشهری کین.
کی از جک لمون خوشش نمی آید؟ احتمالاً هیچ کس. ولی مسئله اینجاست که در 1973، وقتی بازی او در نقش یک مرد ورشکسته در ببر را نجات بده دل اعضای آکادمی را برد، رقبایش سه تا از خیره کننده ترین اجراهای مردانه ی دهه ی 70 بودند: بازی فوق العاده ی آل پاچینو به نقش یک پلیس درستکار، اجرای تمام عیار جک نیکلسون به عنوان یک ملوان قلدر و ایفای نقش مارلون براندو که به گفته پالین کیل: «نشان داد بازیگری سینمایی تا چه اندازه می تواند خلاق باشد». ولی براندو هنوز بچه ی بد هالیوود بود و بعد از اتفاقی که در مراسم اسکار سال قبلش رقم زد و یک سرخ پوست را برای گرفتن جایزه روی سن فرستاد، امکان نداشت بتواند دومین اسکار را هم به خانه ببرد. نیکلسون و پاچینو هم بچه های براندو حساب می شدند: بازیگران متد جوانی که در حال اوج گرفتن بودند و طبق معمول بدنه ی قدیمی آکادمی ترجیح می داد با کارکشته ها و قدیمی ها همراه شود و جایزه را به لمون بدهد. عین همین اتفاق، سال بعد هم در همین رشته تکرار شد و در حضور پاچینو (پدرخوانده 2)، نیکلسون (محله ی چینی ها) و داستین هافمن (لنی)، اسکار به آرت کارنی به خاطر بازی در هری و تونتو رسید!
اسکار عاشق جایزه دادن به تازه واردهای با استعدادی است که در همان اول فیلمشان چشم همه را می گیرند و ستاره می شوند؛ تازه واردهایی مثل جنیفر هادسون (اسکار 2007 برای دختران رؤیایی)، آنا پاکین (اسکار 1994 برای پیانو)، و مارلی ماتلین (اسکار 1987 برای فرزندان یک خدای صغیر). خیلی ها انتظار داشتند که ووپی گلدبرگ هم با همین واکنش روبه رو شود؛ استندآپ کمدینی که استیون اسپیلبرگ در یکی از اجراهای برادوی کشفش کرد و در اقتباس از رمان آلیس واکر-رنگ ارغوانی-نقش سلی را به او پیشنهاد داد. بازی زیرپوستی و ویرانگر او، تحسین منتقدان را به همراه داشت و وقتی نامزدهای اسکار 1985 اعلام شد، یکی از 11 نامزدی فیلم اسپیلبرگ هم برای بازی گلدبرگ بود. تقریباً همه اسکار او را مسجل می دانستند اما مسئله به همین سادگی نبود؛ تنها چیزی که اعضای آکادمی بیشتر از جایزه دادن به تازه وارد مستعد دوست دارند، جایزه دادن به پیش کسوت سختکوش است: جرالدین پیچ تا آن سال هفت بار برای بهترین بازیگر زن نقش اصلی و مکمل نامزد شده بود. سفر به بونتی فول به مراتب کمتر از رنگ بنفش دیده شد و مورد توجه قرار گرفت اما برای داوران آکادمی کفایت می کرد تا جایزه شان را به پیچ بدهند؛ جایزه ای که بیشتر از آن که اسکار بهترین بازیگر زن نقش اول باشد، جایزه ی یک عمر فعالیت هنری بود.
عین همین اتفاق برای هایس هم افتاد؛ ستاره ی قدیمی سینما و تئاتر که بعداز 40 سال فعالیت سینمایی به خاطر، نقش مکملی که در فیلم احمقانه اما به شدت موفق فرودگاه بازی کرد اسکار گرفت. هایس بدون شک بهترین بخش این فیلم است (راجر ایبرت همان موقع نوشت: «هایس نقشش را از پیرزن ریزنقشی که مخفیانه سوار هواپیما شده تا آنجا که ممکن بوده ارتقا داده است و من حتی مشکوکم که شاید بعضی از دیالوگ های نقش را هم خودش نوشته باشد چون این دیالوگ ها گرم تر و طنازانه تر از حرف های شق ورقی است که بقیه ی بازیگران فیلم مجبورند بزنند) اما در مجموع کار شاقی نمی کند؛ انتخاب او برای اعضای آکادمی، تصمیم خیلی کم ریسک تر و مطمئن تری بود تا رأی دادن به اجراهای پیچیده ی کارن بلک-در نقش عاشق ستم دیده ی پنج قطعه ی آسان-یا سالی کلرمن-به عنوان سوژه ی خنده و مضحکه ی فیلم مش.
هر عشق فیلم راستینی احتمالاً می تواند لحظه ی «به هم زدن» ش با اسکار را به یاد بیاورد، لحظه ای که آکادمی چنان انتخاب غیرمنطقی، اعصاب خردکن و هردمبیلی کرد که اعتبارش را برای همیشه در ذهن او از دست داد. وقتی آدم جوان است. اسکار اتفاق مهم و عظیمی است؛ چیزی مثل سوپربال [فینال سالانه ی راگبی] سینما. بعد ناگهان این اعتبار به باد می رود و بعد از آن اگر هم پای مراسم بنشینید دیگر خبری از اشتیاق و هیجان سابق نیست. برای بعضی ها، این لحظه در 1971 فرا رسید؛ وقتی که ارتباط فرانسوی، اسکار بهترین فیلم را از پرتغال کوکی و آخرین نمایش فیلم گرفت. برای بعضی ها ترجیح داده شدن گاندی به ای تی، توتسی و حکم در 1982 همین کار را کرد و برای بعضی دیگر، این اتفاق با پیروزی شکسپیر عاشق بر نجات سرباز رایان و خط باریک قرمز در 1998 افتاد. نگارنده اما موفق شد امیدش به اسکار را تا 30 سالگی حفظ کند؛ وقتی که بزرگ ترین جایزه ی مراسم به ساخته ی فضل فروشانه و تصنعی پل هگیس-تصادف-رسید.
اعضای آکادمی برای انتخاب این قصه ی «نژادپرستی بد است»، چشمشان را به روی داستان عاشقانه و انقلابی آنگ لی، کوهستان بروک بک، زندگی نامه ی هنرمندانه ی بنت میلر، کاپوتی، روایت گیرای جرج کلونی از مک کارتیسم، شب به خیر و موفق باشید و ساخته ی دشوار ولی ارزنده ی اسپیلبرگ، مونیخ بستند. من و اسکار هنوز هم هر از گاه با هم می پلکیم ولی رابطه مان دیگر مثل سابق نیست.
منبع مقاله :ویژه نامه سینمایی همشهری ماه شماره 24
متن زیر، ترجمه ی مقاله ای است که جیسون بیلی چند روز پیش از اعطای اسکار امسال، برای سایت آتلانتیک نوشته است.
اسکار بهترین بازیگر مرد 1998: روبرتوبنینی (زندگی زیباست)
رقبا: ادوارد نورتون (تاریخ مجهول آمریکا)، یان مک کلن (خدایان و دیوان)، نیک نولتی (رنج)از کجای زندگی زیباست شروع کنیم؟ همین که روبرتو بنینیِ نویسنده/کارگردان/بازیگر، روایت پر اشک و آه خودش از «روزی که دلقک گریست» را سوار ماشین اسکارخَری کمپانی میراماکس کرد و جایزه ی بهترین فیلم خارجی و بهترین موسیقی را گرفت به اندازه ی کافی بد بود ولی اعطای اسکار بهترین بازیگر مرد به اجرای لوس و غیرقابل تحمل بنینی، فضاحت را از حد گذراند. مخصوصاً وقتی به یاد بیاوریم آن شب چه کسانی دست خالی از سالن رفتند: ادوارد نورتون که بازی بی رحم و فراموش نشدنی اش در تاریخ مجهول آمریکا از بهترین نقاط کارنامه اش است، سریان مک کلن که در خدایان و دیوان مثل جیمز ویل (کارگردان فیلم)، ظریف و به یادماندنی نقش پیچیده ی فرزندی زخم خورده در رنج همه ی تیک ها و اداهای مرسومش را کنار گذاشت.
اسکار بهترین فیلم/کارگردان 1990: با گرگ ها می رقصند (کوین کاستنر)
رقبا: رفقای خوب (مارتین اسکورسیزی)وقتی حرف بی توجهی های بی شمار اسکار به مارتین اسکورسیزی وسط می آید-کسی که تا سال 2006 و ساختن رفتگان دستش به اسکار بهترین کارگردانی یا بهترین فیلم نرسیده بود-معمولاً همه یاد رابرت ردفورد و فیلم آدم های معمولی اش می افتند که سال 1980 و در حضور شاهکار اسکورسیزی، گاو خشمگین اسکار بهترین فیلم و بهترین کارگردانی را کسب کرد. اتفاقی که قطعاً ناعادلانه و بی معنی بود اما لااقل می شد دل را به این خوش کرد که آدم های معمولی فیلم بدی نیست؛ گزاره ای که در مورد با گرگ ها می رقصد صدق نمی کند. این بار هم اولین فیلم یک بازیگر کارگردان شده (کوین کاستنر) هر دو جایزه را از رفقای خوب-بهترین فیلم دهه ی 90 اسکورسیزی-گرفت. مسئله اینجاست که آکادمی هرازگاه به جای این که جایزه هایش را به فیلم های واقعاً خوب یا خوش ساخت بدهد، آنها را به فیلم هایی می دهد که احساس می کند باید از آنها خوشش بیاید! اسکارهای با گرگ ها می رقصد بیشتر از آن که مربوط به کیفیت زمخت فیلم با کارگردانی تخت و بی روح کاستنر باشد به هالیوود اختصاص داشت؛ هالیوودی که بعد از یک عمر بدنام کردن سرخ پوست ها در هزاران فیلم وسترن، بالاخره فیلمی مشفقانه درباره شان ساخته بود. قابل تقدیر بود؟ قطعاً. ارزش جاروکردن اسکارهای مارتی را داشت؟ ابداً.
اسکار بهترین بازیگر زن 1967: کاترین هپبورن (حدس بزن چه کسی برای شام می آید)
رقبا: آن بنکرافت (فارغ التحصیل)، فی داناوی (بانی وکلاید)هیچ کس اینجا با کاترین هپبورن مشکلی ندارد؛ او یکی از بهترین بازیگران هالیوود بود، تمام. نقطه. پایان. ولی یک تنه چهار تا اسکار گرفت که آخرینش-یعنی بازی در حدس بزن چه کسی برای شام می آید-خیلی هم آش دهن سوزی نبود. مخصوصاً وقتی یادمان بیاید که رقبای او دوتا از نقش های زنانه ی نمونه ای در پایان دهه ی 60 بودند: خانم رابینسون و بانی پارکر. اسکار 1967 در شرایطی برگزار شد که صنعت سینما سر دوراهی بود. جوانان جسور نئوهالیوود پشت در بودند و استوانه های صنعت، با همه ی توان برای بقا می جنگیدند. تعجبی نداشت که آکادمی، بین پیش کسوتان و تازه واردان، اولی را انتخاب کند: در گرمای شب اسکار بهترین فیلم را از فارغ التحصیل و بانی و کلاید گرفت و هپبورن هم در حضور بنکرافت و داناوی، اسکار بازیگری را برای درام عاشقانه و بین نژادی حدس بزن... به خانه برد. تازه اول راه بود. نمی شد زیاد انتظار داشت.
اسکار بهترین بازیگر مرد 1965: لی ماروین (کت بالو)
رقیب: راد استایگر (دلال)در همان مراسم 1967، راد استایگر اسکار بهترین بازیگر مرد را برای بازی در گرمای شب گرفت؛ به نقش یک نژادپرست جنوبی طناز که اجرای مؤثری هم بود اما برتری آن بر بعضی از نامزدهای دیگر (از جمله وارن بیتی در بانی و کلاید، داستین هافمن در فارغ التحصیل و پل نیومن در لوک خوش دست) جای بحث داشت. این البته اتفاقی است که زیاد در اسکار می افتد: آکادمی، در جایزه دادن مرتکب اشتباه می شود و بعداً سعی می کند اشتباهش را با اعطای جایزه به بازیگری که حقش ضایع شده برای بازی در یک نقش کم اهمیت تر جبران کند. الیزابت تیلور دو سال بعد از گربه روی شیروانی داغ برای باترفیلد 8 اسکار گرفت. آل پاچینو بعد از نادیده گرفته شدن بازی هایش در پدر خوانده ها، سرپیکو، بعد ازظهر سگی و چند تا فیلم دیگر، به خاطر بوی خوش زن برنده ی اسکار شد و اسکار دنزل واشنگتن هم به خاطر روز آموزش بود و نه مالکوم ایکس. به همین ترتیب در1965، راد استیگر برای یکی از پرقدرت ترین و تأثیرگذارترین اجراهای تاریخ سینما، در فیلم دلال سیدنی لومت نامزد اسکار بود و رقابت را به بازی دوگانه ی لی ماروین در کمدی-وسترن کت بالو، باخت. من به اندازه ی همه ی طرفداران کت بالو، فیلم را دوست دارم و ماروین هم-مثل همیشه-فوق العاده است اما کاری که استایگر در دلال می کند نسبت به ماروین و بقیه ی نامزدها به کلی در جهان دیگری قرار می گیرد.
اسکار بهترین فیلم 1994: فارست گامپ
رقبا: پالپ فیکشن، کوئیزشو، رهایی از شاوشنگهرازگاهی در سینمای آمریکا یک بلاک باستر بزرگ، دل منتقدان را می برد، در گیشه ها پول پارو می کند و پله های موفقیت را به سرعت تا گرفتن اسکار بهترین فیلم بالا می رود تا چند سال بعد که گرد و غبار فروکش کرد سینما دوستان به خودشان بیایند و حسرت و سردرگمی، جانشین هیجان و اشتیاقشان شود. بعضی ها درباره ی تایتانیک این احساس را دارند (که در 1997 به محرمانه ی لس آنجلس و ویل هانتیگ خوب ترجیح داده شد) و بعضی ها هم راکی را نمونه ی این اتفاق می دانند (که اسکار 1976 را از همه ی مردان رئیس جمهور، شبکه و راننده تاکسی گرفت). برای نگارنده اما بارزترین نمونه، اسکار 1994 است. من از فارست گامپ منزجر نیستم، درست که زیادی احساساتی است و-حالا که نگاه می کنی-از نظر سیاسی، شدیداً مشکل دار است و آن سکانس دویدن از این طرف تا آن طرف آمریکا هم چرخ فیلم را رسماً از حرکت می اندازد اما فیلم مرا تحت تأثیر قرار داد. بالاخره من هم از چوب ساخته نشده ام! ولی این دلیل نمی شود که در رقابت با سه فیلم بهتر از خودش، برنده شود: نگاه ظریف و دقیق رابرت ردفورد به معصومیت از دست رفته در رسانه های جدید در کوئیزشو، داستان اشک انگیز و - به زودی- فوق العاده محبوب فرانک دارابونت، رهایی از شاوشنگ و بیشتر از همه، ساخته ی اعجاب انگیز و شدیداً مفرح کوئنتین تارانتینو، پالپ فیکشن که همگی شیوه ی تماشا و ساخت فیلم را در باقی مانده ی دهه ی 90 تغییر دادند.
اسکار بهترین فیلم 1941: چه سرسبز بود دره ی من
رقبا: همشهری کین، شاهین مالت، سوء ظن، گروهبان یورکهمه ی نظرسنجی های معتبر سینمایی، همشهری کین اورسن ولز را به عنوان بهترین فیلم تاریخ سینما انتخاب کرده اند که خیلی هم اتفاق غریبی نیست. اولین فیلم ولز، هم در روایت و هم در تکنیک ساخت آن قدر نوآورانه بود که قوت و قدرتش را بعد از 70 سال همچنان حفظ کرده است. ولی آکادمی اسکار همشهری کین را حتی بهترین فیلم سال خودش هم ندانست و جایزه را به چه سرسبز بود دره ی من جان فورد داد که البته فیلم خوبی است؛ یک اقتباس ادبی خوش ساخت که داریل اف زانوک-تهیه کننده ی فیلم-با حرفه ای گری و پرستیژ مرسوم خودش روانه ی پرده ی سینما کرد. اما فیلم فورد به ویژه در قیاس با رقبایش، فراموش شدنی است: درام کارآگاهی و پیراسته ی جان هیوستون، شاهین مالت، تریلر خانوادگی و پر تنش هیچکاک، سوء ظن، ساخته ی ماندگار هوارد هارکس، گروهبان یورک و البته همشهری کین.
اسکار بهترین بازیگر مرد 1973: جک لمون (ببر را نجات بده)
رقبا: مارلون براندو (آخرین تانگو در پاریس)، جک نیکلسون (آخرین جزء)، آل پاچینو (سرپیکو)کی از جک لمون خوشش نمی آید؟ احتمالاً هیچ کس. ولی مسئله اینجاست که در 1973، وقتی بازی او در نقش یک مرد ورشکسته در ببر را نجات بده دل اعضای آکادمی را برد، رقبایش سه تا از خیره کننده ترین اجراهای مردانه ی دهه ی 70 بودند: بازی فوق العاده ی آل پاچینو به نقش یک پلیس درستکار، اجرای تمام عیار جک نیکلسون به عنوان یک ملوان قلدر و ایفای نقش مارلون براندو که به گفته پالین کیل: «نشان داد بازیگری سینمایی تا چه اندازه می تواند خلاق باشد». ولی براندو هنوز بچه ی بد هالیوود بود و بعد از اتفاقی که در مراسم اسکار سال قبلش رقم زد و یک سرخ پوست را برای گرفتن جایزه روی سن فرستاد، امکان نداشت بتواند دومین اسکار را هم به خانه ببرد. نیکلسون و پاچینو هم بچه های براندو حساب می شدند: بازیگران متد جوانی که در حال اوج گرفتن بودند و طبق معمول بدنه ی قدیمی آکادمی ترجیح می داد با کارکشته ها و قدیمی ها همراه شود و جایزه را به لمون بدهد. عین همین اتفاق، سال بعد هم در همین رشته تکرار شد و در حضور پاچینو (پدرخوانده 2)، نیکلسون (محله ی چینی ها) و داستین هافمن (لنی)، اسکار به آرت کارنی به خاطر بازی در هری و تونتو رسید!
اسکار بهترین بازیگر زن 1985: جرالد پیچ (سفر به بونتی فول)
رقبا: ووپی گلدبرگ (رنگ ارغوانی)اسکار عاشق جایزه دادن به تازه واردهای با استعدادی است که در همان اول فیلمشان چشم همه را می گیرند و ستاره می شوند؛ تازه واردهایی مثل جنیفر هادسون (اسکار 2007 برای دختران رؤیایی)، آنا پاکین (اسکار 1994 برای پیانو)، و مارلی ماتلین (اسکار 1987 برای فرزندان یک خدای صغیر). خیلی ها انتظار داشتند که ووپی گلدبرگ هم با همین واکنش روبه رو شود؛ استندآپ کمدینی که استیون اسپیلبرگ در یکی از اجراهای برادوی کشفش کرد و در اقتباس از رمان آلیس واکر-رنگ ارغوانی-نقش سلی را به او پیشنهاد داد. بازی زیرپوستی و ویرانگر او، تحسین منتقدان را به همراه داشت و وقتی نامزدهای اسکار 1985 اعلام شد، یکی از 11 نامزدی فیلم اسپیلبرگ هم برای بازی گلدبرگ بود. تقریباً همه اسکار او را مسجل می دانستند اما مسئله به همین سادگی نبود؛ تنها چیزی که اعضای آکادمی بیشتر از جایزه دادن به تازه وارد مستعد دوست دارند، جایزه دادن به پیش کسوت سختکوش است: جرالدین پیچ تا آن سال هفت بار برای بهترین بازیگر زن نقش اصلی و مکمل نامزد شده بود. سفر به بونتی فول به مراتب کمتر از رنگ بنفش دیده شد و مورد توجه قرار گرفت اما برای داوران آکادمی کفایت می کرد تا جایزه شان را به پیچ بدهند؛ جایزه ای که بیشتر از آن که اسکار بهترین بازیگر زن نقش اول باشد، جایزه ی یک عمر فعالیت هنری بود.
اسکار بهترین بازیگر مکمل زن 1970: هلن هایس (فرودگاه)
رقبا: کارن بلک (پنج قطعه ی آسان)، سالی کلرمن(مش)عین همین اتفاق برای هایس هم افتاد؛ ستاره ی قدیمی سینما و تئاتر که بعداز 40 سال فعالیت سینمایی به خاطر، نقش مکملی که در فیلم احمقانه اما به شدت موفق فرودگاه بازی کرد اسکار گرفت. هایس بدون شک بهترین بخش این فیلم است (راجر ایبرت همان موقع نوشت: «هایس نقشش را از پیرزن ریزنقشی که مخفیانه سوار هواپیما شده تا آنجا که ممکن بوده ارتقا داده است و من حتی مشکوکم که شاید بعضی از دیالوگ های نقش را هم خودش نوشته باشد چون این دیالوگ ها گرم تر و طنازانه تر از حرف های شق ورقی است که بقیه ی بازیگران فیلم مجبورند بزنند) اما در مجموع کار شاقی نمی کند؛ انتخاب او برای اعضای آکادمی، تصمیم خیلی کم ریسک تر و مطمئن تری بود تا رأی دادن به اجراهای پیچیده ی کارن بلک-در نقش عاشق ستم دیده ی پنج قطعه ی آسان-یا سالی کلرمن-به عنوان سوژه ی خنده و مضحکه ی فیلم مش.
اسکار بهترین فیلم 2005: تصادف
رقبا: مونیخ، کوهستان بروک بک، کاپوتی، شب به خیر و موفق باشیدهر عشق فیلم راستینی احتمالاً می تواند لحظه ی «به هم زدن» ش با اسکار را به یاد بیاورد، لحظه ای که آکادمی چنان انتخاب غیرمنطقی، اعصاب خردکن و هردمبیلی کرد که اعتبارش را برای همیشه در ذهن او از دست داد. وقتی آدم جوان است. اسکار اتفاق مهم و عظیمی است؛ چیزی مثل سوپربال [فینال سالانه ی راگبی] سینما. بعد ناگهان این اعتبار به باد می رود و بعد از آن اگر هم پای مراسم بنشینید دیگر خبری از اشتیاق و هیجان سابق نیست. برای بعضی ها، این لحظه در 1971 فرا رسید؛ وقتی که ارتباط فرانسوی، اسکار بهترین فیلم را از پرتغال کوکی و آخرین نمایش فیلم گرفت. برای بعضی ها ترجیح داده شدن گاندی به ای تی، توتسی و حکم در 1982 همین کار را کرد و برای بعضی دیگر، این اتفاق با پیروزی شکسپیر عاشق بر نجات سرباز رایان و خط باریک قرمز در 1998 افتاد. نگارنده اما موفق شد امیدش به اسکار را تا 30 سالگی حفظ کند؛ وقتی که بزرگ ترین جایزه ی مراسم به ساخته ی فضل فروشانه و تصنعی پل هگیس-تصادف-رسید.
اعضای آکادمی برای انتخاب این قصه ی «نژادپرستی بد است»، چشمشان را به روی داستان عاشقانه و انقلابی آنگ لی، کوهستان بروک بک، زندگی نامه ی هنرمندانه ی بنت میلر، کاپوتی، روایت گیرای جرج کلونی از مک کارتیسم، شب به خیر و موفق باشید و ساخته ی دشوار ولی ارزنده ی اسپیلبرگ، مونیخ بستند. من و اسکار هنوز هم هر از گاه با هم می پلکیم ولی رابطه مان دیگر مثل سابق نیست.
منبع مقاله :ویژه نامه سینمایی همشهری ماه شماره 24
/ج