نویسنده: پی یر گریمال
مترجم: ایرج علی آبادی
مترجم: ایرج علی آبادی
کودکی کوروش
در آن زمانها بر کشور مادها پادشاهی حکومت می کرد به نام اژدهاک (1). او دختری داشت به نام ماندانا که سخت به او دلبسته بود. وقتی ماندانا کودک بود، اژدهاک خوابی دید. دید که دخترک بر زمین دراز کشیده و از بدنش تاکی بیرون آمده است و تاک آن قدر رشد کرد تا تمام آسیا را فرا گرفت. اژدهاک نگران شد و تعبیرکنندگان را که همان مغ ها باشند دعوت کرد. مغ ها با هم به مشورت پرداختند و چندین بار سر تکان دادند و به اژدهاک گفتند بسیار کار خوبی کرده که با آنها مشورت کرده است، چون جریان خیلی مهم است و اغلب اشخاص توجه کافی به این مسائل نمی کنند. اژدهاک بیشتر ناراحت شد و تعبیر خوابش را مُصراً از آنها خواست. آن وقت پیرترین مغ ها رشته ی سخن را به دست گرفت و گفت:ـ ای پادشاه، می ترسم که این خواب تعبیر بدی داشته باشد. ماندانا، دخترت، به سن ازدواج رسیده است و تو هم به زودی پدربزرگ خواهی شد. پس مواظب باش، پسری که از دخترت متولد خواهد شد حکومت تو را به دست خواهد گرفت. خدایان تو را مطلع کرده اند تا پیشگیریهای لازم را بکنی.
اژدهاک وقتی تنها شد به فکر فرو رفت و پیش خود اندیشید که شاید بهترین راه خنثی کردن این پیشگویی آن باشد که دخترش را به امیر و سلطانی ندهد، بلکه او را به ازدواج فردی معمولی درآورد. برای شوهری او مردی را از قبیله پارسیها که از خانواده خوبی هم بود به نام کامبیز انتخاب کرد. مردم پارس در آن زمان تحت سلطه ی مادها بودند و بعید به نظر می رسید که پسر آدمی معمولی از جماعتی تحت فرمان او بتواند برای پدربزرگش دردسر درست کند. پس ماندانا به ازدواج کامبیز درآمد.
چند وقت بعد ماندانا به پدرش خبر داد که به زودی فرزندی خواهد آورد. درست همان شبی که فرستاده ی ماندانا نزد اژدهاک می رفت، او دوباره همان خوابی را که نگرانش کرده بود دید. صبح هنگام، وقتی فرستاده ی دخترش این خبر را برای او آورد، مطمئن شد که خدایان خواسته اند او را برحذر دارند. این دفعه واقعاً ترس برش داشت. به خود گفت بالاخره پسر یک آدم معمولی هم ممکن است سر به شورش بردارد، به خصوص که از طرف پدر به قومی تحت انقیاد تعلق داشته باشد. پس، همان احتیاطها هم ممکن بود نتیجه ی عکس بدهد. بنابراین مصمم شد اگر دخترش پسری زایید آن پسر را از میان ببرد.
اتفاقاً ماندانا پسری به دنیا آورد.
وقتی اژدهاک از تولد پسر خبر یافت، یکی از بزرگان ماد را که طرف اعتمادش بود، و تقریباً نخست وزیر به شمار می رفت، احضار کرد و گفت:
هارپاک (2) ( نام او هارپاک بود)، می خواهم به تو مأموریتی مهم واگذار کنم، بکوش تا آن را دقیقاً انجام دهی. اگر در این مأموریت خیانت کنی، روزهای بدی در انتظار توست.
و چون هارپاک خواست از وفاداری و صداقت خود دفاع کند، اژدهاک گفت:
ـ می دانم، می دانم. حالا ببین چه می گویم. می دانی که دخترم ماندانا پسری زاییده است. به تو دستور می دهم که بروی پسر ماندانا را برداری و او را بکشی و بعد هم به بهترین صورتی او را به خاک بسپاری.
هارپاک از این دستور کمی جاخورد، با اینهمه قول داد که این کار را انجام دهد. هارپاک به خانه ی ماندانا که او هم از دستور پدرش آگاه شده بود رفت. خدمتکاران نوزاد را، که به صورت جنازه ای لباس پوشانده بودند، به هارپاک دادند. او هم پسر را لای لباده اش پیچید و به خانه برد. وقتی همه ی مستخدمان را به بهانه ای دور کرد، بچه را به زنش نشان داد و داستان را برای او حکایت کرد. زن هم از دستور شاه به شگفت افتاد. هارپاک نمی توانست از گریه خودداری کند، زیرا پسرک زیبا و سرزنده بود و خود او هم فرزندی کم و بیش به همین سن و سال داشت. زن وقتی شوهرش را آنقدر ناراحت دید از او پرسید:
ـ حالا می خواهی چه کنی؟
هارپاک جواب داد: نمی خواهم دستور شاه را اجرا کنم و پسرک را به قتل برسانم. از فکرش هم ناراحت می شوم. ماندانا می داند که پدرش به من دستور داده است پسر را بکشم. اژدهاک پیر است و ماندانا تنها دختر اوست. اگر اژدهاک بمیرد، ماندانا جانشین او خواهد شد. فکر نمی کنی اولین کار او از میان بردن قاتل پسرش باشد؟ اگر من این پسر را نکشم در خطر خواهم بود. ولی اگر او را خودم به دست خودم بکشم، به کلی نابود خواهم شد، این کار را به کس دیگری از خدمه ی اژدهاک هم نمی توانم واگذار کنم.
هارپاک می دانست که شاه این کار را به او واگذار کرده است تا دستش را به خون فرزندی از تیره ی خود نیالوده باشد. اما هارپاک برای نجات زندگی خود حاضر بود دستورهای شاه را اجرا نکند و امید داشت این کار را چنان انجام دهد که پای خودش گیر نباشد. زنش هم او را به عدم اجرای دستور شاه تشویق کرد. انسانها که گاهی تصور می کنند خیلی عاقلند، بی آنکه خود بدانند، خواست سرنوشت را اجرا می کنند.
هارپاک در کوهستان به سراغ یکی از چوپانهای اژدهاک رفت که در آنجا با زنش زندگی می کرد. اسم چوپان مهرداد و اسم زن او اسپاکو بود. کوهستانی که مهرداد و زنش گله های سلطنتی را می پاییدند، در شمال اکباتان( پایتخت اژدهاک)، در جهت دریای سیاه قرار داشت. منطقه ای بود جنگلی و پر از حیوانات وحشی و بسیار کم جمعیت. باری، هارپاک نزد مهرداد رفت و گفت:
ـ اژدهاک دستور داده است این بچه را بگیری و در نقطه ای دور افتاده بگذاری تا از میان برود. من از جانب او به تو می گویم که اگر این بچه کشته نشود و تو بخواهی به نحوی او را از مرگ نجات دهی خودت کشته خواهی شد، و البته به مرگ سختی هم خواهی مرد. من بعداً می آیم ببینم دستور شاه اجرا شده است یا نه.
شبان قبول کرد، بچه را گرفت، و به طرف کلبه ی خود به راه افتاد. در راه سخت در فکر بود.
اما اراده ی خدایان چنین بود که در همین وقت اسپاکو هم پسری به دنیا آورد. هنگامی که هارپاک با مهرداد مشغول مذاکره بود، زن او در خانه نشسته بود. وقتی شوهرش مأموریت شومی را که به او واگذار شده بود به او گفت، زن از روی کنجکاوی خواست بچه را ببیند. با دیدن بچه زن مهرداد هم مثل هارپاک مسحور زیبایی نوزادی شد که به چنین مجازاتی محکوم شده بود. به گریه افتاد و از شوهرش درخواست کرد که او را نکشد. مهرداد هم ناراحت بود. هم زنش را بسیار دوست داشت و هم تهدیدهای هارپاک را به خاطر می آورد که خیلی هم جدی بود. آن وقتها با دستورهای شاه شوخی نمی شد کرد. اراده ی شاه در حکم قانون بود.
اما با وجود آنکه هارپاک به مهرداد نگفته بود که بچه پسر کیست، وی از طریق همراهانش مطلع شده بود کودکی که باید از بین برود فرزند ماندانا و نوه ی پادشاه است. مهرداد این مطلب را هم با زنش در میان گذاشت و گفت که نمی تواند بچه را نجات دهد، زیرا برای اطمینان از مرگ او باید جسدش را به هارپاک نشان دهد.
با شنیدن این مطلب، اسپاکو گریه اش شدیدتر شد و وقتی مهرداد علت را جویا شد، گفت که در غیاب او فرزندش مرده است. چرا بچه ی ماندانا را بر ندارند و جسد بچه ی مرده را به هارپاک نشان ندهند؟ مهرداد از این پیشنهاد چندان راضی نبود ولی اسپاکو آن قدر گریه و زاری کرد و اصرار ورزید و بدخلقی کرد که مهرداد برای رهایی از بیقراریهای همسرش و همچنین برای آنکه وجدانش آسوده شود که دست به چنین جنایت زشتی نیالوده است، پیشنهاد او را پذیرفت. پسر ماندانا را به اسپاکو داد و همه ی لباسهای او را به پسر مرده ی خود پوشاند و او را در همان سبدی گذاشت که پسر ماندانا را با آن آورده بودند و سبد را در کوهستان رها کرد.
سه روز بعد مهرداد به اکباتان رفت و به هارپاک خبر داد که بچه مرده است و می تواند جسدش را ببیند. هارپاک دو نفر از محافظان طرف اطمینانش را با شبان فرستاد که در به خاک سپردن جنازه ی بچه ای که در اثر دندان حیوانات درنده و نوک و چنگال پرندگان شناختنی نبود، حضور داشته باشند. محافظان بازگشتند و هارپاک را از نتیجه مأموریت خود مطلع ساختند و همه شان مطمئن شدند که پسر ماندانا مرده است.
از این طرف، اسپاکو از بچه مثل فرزند واقعی خود مواظبت می کرد و او را شیر می داد. اسمی هم که در تاریخ ذکر نشده است روی او گذاشته بود و همه خیال می کردند که فرزند واقعی اوست.
بچه های شبانان سرخوش و شادان در کوهساران می زیستند، در دهکده با بچه های دیگر بازی می کردند، و بازیهایشان هم همانهایی بود که همه ی پسربچه ها در همه جا و در همه ی زمانها می کنند. در دهکده ای که مهرداد و زنش می زیستند بچه ها دوست داشتند بازی « شاه و رعیت» بکنند. روزی بچه ها پسر مهرداد را که از همه شجاعتر و قویتر و بیشتر مورد علاقه بود به عنوان شاه انتخاب کردند. بازی شروع شد و آن کودک وزیر و محافظانی برای خود انتخاب کرد و دستور داد از سنگ و شاخه های درختان قصری برایش بسازند. اما یکی از بچه ها که فرزند یکی از رجال بود از این بازی راضی نبود، چون می دید پسر شبانی را به شاهی انتخاب کرده اند و او که پدرش هزار بار از پدر او مهمتر است باید یکی از آحاد مردم باشد. در نتیجه دستورهای شاه را درست اجرا نمی کرد و بالاخره هم از انجام دستورات سرباز زد. اما پادشاه قراردادی واقعاً عصبانی شد و به محافظان دستور داد او را بگیرند و شلاق بزنند. پسربچه وقتی آزاد شد، گریان و نالان فرار کرد و شکایت به پدر برد و چون حال بچه خوب نبود، پدرش که آرتامبارس (3) نامیده می شد، سخت عصبانی شد.
فوراً نزد اژدهاک رفت و مجازات طفل را درخواست کرد.
اژدهاک هم وقتی دید بچه ی آرتامبارس واقعاً زخمی شده به دنبال شبان و پسرش فرستاد. وقتی همه جمع شدند، اژدهاک رو به مقصر کرد و گفت:
ـ ای بچه ی شبان، این تویی که جرئت کرده ای با فرزند یکی از نزدیکان من چنین رفتار کنی؟
پسرک، بی آنکه خودش را ببازد، جواب داد:
ـ سرور من، با او چنان کردم که سزاوار بود. بچه ها در دهکده مرا به عنوان شاه انتخاب کرده بودند و او از فرمان من سرپیچی کرد. بچه های دیگر دستورات مرا اجرا می کردند، ولی او مخصوصاً مرا مسخره می کرد، من هم تنبیهش کردم. اگر به نظر شما که شاهی واقعی هستی اشتباه کرده ام، آماده ی هر نوع مجازاتی هستم.
اژدهاک با دیدن این پسر مصمم و شجاع دچار تردید شد و با دقت بیشتری به او نگریست. هرچه بیشتر دقت می کرد او را بیشتر شبیه خود می یافت. پسرک ده سال داشت و از تولد فرزند ماندانا هم ده سالی گذشته بود. آیا برحسب تصادف؟... نه، پسر ماندانا مسلماً کشته شده بود. اژدهاک برای لحظه ای از این شبح، که از گذشته ای گهگاه وحشتناک برخاسته بود، ترسید. اژدهاک که محسور این بچه شده بود ساکت ماند. هیچ کس جرئت نمی کرد سکوت را بشکند، سکوتی که هر لحظه سنگینتر می شد. سرانجام، پادشاه به خود آمد. مسئله ای که درباره ی آن باید قضاوت می کرد به یادش آمد و رو به آرتامبارس و پسرش کرد و گفت که به حرف آنها اطمینان دارد و انتقام توهینی را که به آنها شده بود خواهد گرفت، و بعد همه را مرخص کرد.
وقتی با شبان تنها ماند، از او بازجویی کرد که این بچه را از کجا آورده است و او هم با اطمینان گفت که فرزند او و زنش اسپاکوست. اژدهاک تهدید کرد که اگر چنین است باید ثابت کند، زیرا از آدمهای دروغگو خوشش نمی آید و جلاد حقیقت را از زبان او بیرون خواهد کشید. بعد هم به محافظانش دستور داد که مهرداد را شکنجه کنند. در مقابل این تهدید، شبان بیچاره فریاد زد که حقیقت را خواهد گفت و پس از آنکه زنهار طلبید تمام داستان را نقل کرد.
اژدهاک که بر همه چیز واقف شده بود، شبان را از یاد برد. او هم راهی زادگاهش شد و ناپسریش را در قصر باقی گذاشت. اژدهاک دنبال هارپاک فرستاد و با سادگی از او پرسید:
ـ هارپاک، پسر دخترم را چطور کشتی؟
هارپاک از طریق مستخدمان از همه ی آنچه در قصر گذشته بود خبر داشت و از اینکه شبانه به قصر احضار شده بود فهمید قضیه از چه قرار است. پس، بی آنکه بخواهد دروغی بگوید گفت:
ـ سرور من، وقتی بچه را به من دادند به این فکر افتادم که چطور او را از میان ببرم بدون اینکه خودم دست به قتل او بیالایم. به نظرم رسید که او را به دست یکی از شبانان تو بدهم تا او را در کوهساران رها کند، و او را مأمور کردم که دستور تو را اجرا کند و گفتم اگر چنین نکند، سخت مجازات خواهد شد. سه روز بعد، شبان برگشت و مرا از مرگ بچه آگاه ساخت. من هم دو تن از محافظانم را با او فرستادم و او هم جسد بچه ای را که حیوانات وحشی پاره پاره اش کرده بودند و شناخته نمی شد به آنها نشان داد و در حضور محافظان من جسد کودک را به خاک سپرد. اعلیحضرتا این شرح ماوقع و مرگ بچه بود.
اژدهاک دانست که مشاورش راست می گوید، زیرا حرفهایش با حرفهای شبان یکی بود. اقرارهای شبان را برای هارپاک بازگو کرد و هر دو مطمئن شدند که پسرک زنده است.
شاه گفت: من از آنچه پیش آمده بسیار خوشحالم. از مرگ او بسیار متأسف بودم. رفتار تو نتیجه ی خوبی داشت و مرا از ناراحتی وجدان رها ساخت، و گمان دارم که باید از خدایان نیز متشکر باشم و به این دلیل از تو می خواهم که امشب شام میهمان من باشی. اما برای اینکه نوه ی من تنها نباشد و همبازی هم شأن و همسالی داشته باشد، هرچه زودتر فرزندت را به قصر بفرست.
هارپاک آنچه را که می شنید باور نمی کرد. منتظر تنبیه سختی بود، ولی شاه آن قدر با گذشت بود که او را به شام دعوت می کرد. با خوشحالی به خانه رفت و فرزندش را به دربار فرستاد.
اما اژدهاک احساس واقعی خود را پنهان داشته بود، چون برعکس ظاهرش سخت از کار هارپاک خشمگین بود و می خواست با سنگدلی او را تنبیه کند. ولی همانطور هم که گفته بود، از عذابی راحت شده بود و حتی مثل هر پدربزرگ دیگری که ببیند نوه اش را، که امیدی به زنده بودنش نداشت، دوباره به دست آورده خوشحال بود. همچنین عقیده داشت که سرنوشت کار خود را کرده و آنچه پیش آمده و به نظر می رسد که تهدید وحشتناکی است به امری بی معنی بدل شده است؛ مغ ها پیش بینی کرده بودند که پسر ماندانا به سلطنت خواهد رسید. خوب، حالا هم شاه شده بود؛ اما شاه بچه ها! بدین ترتیب خدایان مایه ی وحشت او را به شوخی و بازی تبدیل کرده بودند.
اما حالا شاه نمی دانست با این پسر بچه چه کند و بابت او ناراحت بود. بار دیگر مغ هایی را که در گذشته خوابش را تعبیر کرده بودند دعوت کرد و مسئله را با آنان در میان گذاشت. آنها هم عقیده داشتند که پیشگویی خدایان به تحقق پیوسته و دیگر برای اژدهاک جای ترسی باقی نیست. و همین جواب جان کوروش را نجات داد.
اژدهاک او را به نزد والدین واقعیش فرستاد. کوروش بعدها با کمک هارپاک علیه پدربزرگش شورید و او را از سلطنت خلع کرد. او با برانگیختن پارسیها بر ضد تسلط مادها، به این کار توفیق یافت و قضیه برعکس شد و پارسیها بر مادها تسلط یافتند. خواب اژدهاک دقیقاً تحقق یافت و تمام آسیا متوجه شد که حتی برای پادشاهی نیرومند هم از سرنوشت گریزی نیست.
پی نوشت ها :
1. Astyage.
2. Harpage.
3. Artembares.