وجود در فلسفه ی اسلامی

این مبحث، همان است که گاهی تحت عنوان "بداهت وجود"می آید و مسأله ی بداهت وجود، آنگونه که مرحوم مطهّری (قدّس سّره) تحقیق فرموده، از مباحثی است که در فلسفه ی ارسطو مطرح بوده و این مسأله ی اشتراک وجود، از جمله
دوشنبه، 7 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
وجود در فلسفه ی اسلامی
وجود در فلسفه ی اسلامی

نویسنده: محمّد علی مدرس مطلق



 

تعریف وجود

این مبحث، همان است که گاهی تحت عنوان "بداهت وجود"می آید و مسأله ی بداهت وجود، آنگونه که مرحوم مطهّری (قدّس سّره) تحقیق فرموده، از مباحثی است که در فلسفه ی ارسطو مطرح بوده و این مسأله ی اشتراک وجود، از جمله مباحث کلّی وجوداست که علی قول ایشان، پیشینه اش به آن زمان می رسد.
و امّا خلاصه ی این بحث چنین است که مفهوم وجود، بدیهی است و تعریف نمی شود مگر به تعریف لفظی؛ و اگر کسی بخواهد آن را حقیقتاً تعریف کند، دچار دور می گردد: یا دور مصرّح، مثل متکلّمینی که آن را به چیزی که خودش ثبوت دارد، تعریف کرده اند؛ چون ثبوت، مساوق وجود است؛ و یا دور مضمر، مثل اهل کلامی که آن را به آنچه امکان اخبار از آن هست، معرّفی نموده اند؛ چون در تعریف امکان، "وجود"خوابیده است؛ مضافاً به اینکه این تعریف ها، مثل هر تعریف دیگری، ابتناء بر فهم قبلی "وجود"دارد؛ چون همین که می گوئید "معرِّف معرَّف است "، باید با معنای حرفی آن، که رابط قضیّه بوده و با"است"، در زبان فارسی، نشان داده می شود، آشنا باشد؛ برای همین شیخ الرئیس (قدّس سّره) در نجات، وجود را از این جهت که مبداً هر تعریفی است، تعریف ناپذیر شمرده؛ زیرا تا تصوّری از آن نداشته باشیم، اصلاً نمی توانیم تعریفی ارائه دهیم.
پس مفهوم وجود -بخاطر اینکه بدیهی است-بی نیاز از تعریف است؛ امّا حقیقت وجود، اصلاً تعریف شدنی نیست و اینجا خوب است این نکته را متذکّر شویم که در مباحث وجود، در چند بحث است که اصلاً صحبت از مفهوم وجود است و نه از حقیقت وجود: یکی همین مبحث بداهت وجود است؛ دوّم بحث از اشتراک وجود است؛ و سوّم مبحث زیادت وجود بر ماهیّت؛ در اینها، سخن از مفهوم وجود است؛ لکن مفهوم هم که می گوئیم-چنانکه مرحوم هیدجی(ره)هم فرموده-مفهوم بما هو مفهوم نیست؛ چون شأن حکیم، بحث از مفهوم صرف را اقتضاء نمی کند؛ بلکه صحبت از مفهوم که می شود، بدلیل آن است که مفهوم، مرآت حقیقت خارجی است و آلت نمایاندن آن؛ وانگهی اگر سخن، تنها در مفهوم بما هو مفهوم بود، بسیاری از مسائل -نظیر: بحث از وحدت حقّه، وجوب بالذات، مراتب وجود، اصالت آن، و امثال اینها-از دایره ی مباحث حکمی خارج می شد؛ پس بهتر این است که مباحث منطقی را با مباحث فلسفی خلط نکنیم و قدر حکیم را، از تحقیق در حقایق عینیّه و بررسی شؤونات آن، به مباحثی از این قبیل -و من جمله مباحث لفظی و لغوی-تنزّل ندهیم.

ملاک بداهت

و امّا ملاک بداهت، بساطت است؛ چیزی که بسیط است: یا اصلاً به ذهن نمی آید، مثل حقیقت وجود؛ و یا اگر به ذهن می آید، همانی است که بر ذهن عارض می شود؛ یعنی مثل مرکّبات ذهنیّه -که به آن نظریّات (در مقابل بدیهیّات ) می گویند-نیست که برای فهم کاملش، محتاج به تجزیه و تحلیل باشیم. و البتّه مراد از بسیطی که می گوئیم به ذهن می آید، بسیط ذهنی است و نه بسیط خارجی که می تواند مرکّب ذهنی باشد، مثل جسم که مرکّب از مادّه و صورت است.

وجود بدیهی است

پس، بدیهی، چیزی است که خودبخود برای ذهن روشن است و برای وضوح آن، نیازمند به وساطت مفهوم دیگری نیستیم و وجود، از ابده بدیهیّات است؛ چون حتّی خردسالان هم، به روشنی، آن را می یابند؛ و بلکه بنابر تحقیقات روانشناسان جدید، می شود گفت: نونهالان، حتّی یکپارچگی آن را بهترمی فهمند؛ چون اینها می گویند: نوزاد، ابتدا خود را همه ی هستی، یکی می بیند؛ محیط اطرافش، والدینش، پرستارش و خلاصه هر چه می بیند و می شنود و می داند را، جزء خودش محسوب می کند؛ بعد، هر چه می گذرد، به تفکیک اینها از خودش می پردازد؛ چون فی المثل، می بیند گاهی به مادرش نیاز دارد، امّا او نزد وی حاضر نیست و این روند، ادامه پیدا می کند تا این که آنچه روانشناسان، بدان"مرزهای خود"می گویند، شکل بگیرد و محکم بشود؛ علی ایّ حال نمی شود انسان خود را بیابد که هست، امّا مفهوم روشنی از هستی، برایش وجود نداشته باشد؛ برای همین دکارت، چون می خواهد از شک ابتدائی خود بیرون بیاید، به اوّلین قضیّه ای که برمی خورد این است که:"من فکرمی کنم، پس هستم"و مراد از فکر کردن، آنطور که ناواردان تصوّر کرده اند، اندیشیدن و تفکّر نیست؛ بلکه احساس نمودن و یافتن وجدانی است؛ همانگونه که مفسّران فلسفه ی وی گفته اند؛ و باز برای همین است که: برخی، یکی از شواهد روشن بر بداهت وجود را، این دانسته اند که ذهن، نسبت به ساده ترین یافته های حضوری و شهودی خود، قضیّه ی هلّیّه ی بسیطه می سازد و موضوعش را، یکی از معلومات حضوری خود قرار می دهد بلکه اصلاً انعکاس این یافته ها، در ذهن، همینطور است؛ مثل اینکه می گوئیم: عاشقم؛ یعنی عشق در من است.

توجّه به واضحات با تذکّر و تنبیه

منتهی گاهی انسان، محتاج به تذکّر و تنبّه است برای ارتباط پیدا کردن با الفاظ و مفاهیم؛ هرچند واقعاً، لفظی رساننده تر و واضحتر از معرّف وجود نداشته باشد و این به دلایل خاصّی است؛ از جمله این که نفوس افراد معمولی، نمی توانند بر بیش از یک موضوع تمرکز کنند؛ و گاهی توجّه شخص به سویی غیر از موضوع مشار معطوف می شود و در نتیجه نمی تواند مراد مخاطب را بدرستی دریابد، اگرچه مورد اراده، امری بدیهی باشد؛ برای همین می بینید که در اشارات، گاهی بوعلی (قدّس سّره) عناوین فصل ها را تنبیه نامیده؛ و این بدان معنی است که شیخ الرئیس (قدّس سّره) می خواهد در آن فصل بگوید: صرف توجّه به مطلب، برای دریافتن موضوع، کافی است و نیازمند به برهان نیست، چون برای امر بدیهی، نمی شود حدّ و برهان آورد؛ لکن البته نفوس قویّه، این طور نیستند؛ یعنی در آن واحد، می توانند برچند موضوع، تمرکز کنند و همه را هم، بدرستی، دریابند؛ چنانکه این مطلب، برای ما، به تواتر رسیده؛ از جمله من شنیدم از شخصی که می گفت: من، خدمت مرحوم آیة الله آقای شریعتمداری (قدّس سّره) که از مراجع بسیار تیزهوش حوزه قم بودند، رسیدم و مسأله ای داشتم که باید از ایشان، سؤال می کردم؛ لکن ایشان، در آن موقع، داشتند چیزی می نوشتند. درین بین، شخصی آمد و توجّه ایشان را به نکته ای، در کتابی، جلب کرد و ایشان بدون این که از نوشتن باز ایستد، مشغول مطالعه ی آن قسمت، هم، شدند! راوی می گفت: چون من، ضیق وقت داشتم، از محضرآقا درخواست کردم که مسأله ی خود را طرح کنم، امّا با کمال تعجّب دیدم آقا می فرمایند: شما بفرمائید من گوش می کنم؛ من هم شروع به بیان مسأله ام نمودم، و بعد، هم، ایشان، پاسخ مرا، بدرستی و کامل و بی وقفه، دادند در عین این که در تمام مدّت، هم همان مطلب سابق را می نوشتند، و هم آن کتاب را می خواندند و ورق می زدند، و هم مسأله ی من را شنیدند و پاسخ فرمودند! در هر حال، این، مطلبی است ثابت شده که نفوس کامله می توانند، در آن واحد، در جهات و شؤون مختلفه ای، فعّالیّت بکند. چنان که، در برخی ازآثار صدر المتألّهین (قدّس سّره) هم، بدان اشاراتی شده است.
علی ایّ حال تعریف بدیهیّات، جز تنبیه و تذکّر و توجّه دادن نیست و معلوم است که برای وجود، که ابده بدیهیّات است، این، مطلب تا چه حدّ واضح است.

تعریف وجود ناممکن است

حالا اگر کسی واقعاً بخواهد به تعریف آن دست یازد، همچنان که شیخ الرئیس (قدّس سّره) در الهیّات شفا تصریح فرموده، در اضطراب می افتد چون چیزی واضحتر از آن، نمی یابد که آن را معرّف وجود قرار بدهد؛ و چیزی عامّتر از آن پیدا نمی کند که برای تعریفش، جنس بگذارد؛ زیرا هر تعریفی باید مرکّب از جنس و فصل باشد چون هر تعریفی نیازمند به تحلیل است و وجود، بسیط است و تحلیل نمی شود. و باز از آن جهت که وجود -همچنان که از بوعلی (ره) به بعد، همه ی حکما، در این مطلب اتّفاق نظر دارند - بدیهی است، نمی تواند واسطه ای برای معرّفی آن بجوید؛ زیرا بدیهی آن است که بدون وساطت مفهوم دیگری، نزد ذهن، روشن است؛ و چون هر تعریفی بخواهد بیاورد، متضمّن معنای حرفی آن است، برای تحدید وجود، از پیش باید با معنی آن آشنا باشد و این، تحصیل حاصل است؛ و بخاطر این که اصلاً حدّ بمعنی منع است، و در عالم، چیزی جز وجود نیست که بخواهیم مانع از ورود آن بشویم. و برخی گفته اند: تحدید، یعنی این موجود، تا این حدّ هست و دیگر نیست، یعنی وقتی حدّ برای چیزی می آوریم، می خواهیم بگوئیم این شیء، تا این حدّ، از مراتب وجود، بالا رفته و همانجا متوقّف شده، ولی وجود، صاحب همه ی مراتب است، پس از این جهت هم، تحدیدش محال است.

وجود و اقسام تعریف

همچنین-جز قسم خاصّی از رسم، که بعداً توضیح می دهیم - به هیچ یک از اقسام تعریف، نمی شود وجود را معرّفی کرد: به تعریف مثالی نمی توان؛ چون وجود، نه ضدّ دارد نه ندّ. به تعریف تحلیلی ممکن نیست؛ چنانکه در علم شیمی، به این قسم از تعریف، عناصر مادّی معرّف را بیان می کنند. به تعریف صنعتی نمی شود؛ چنان که مرسوم صنایع و تکنولوژی است که طرز ساختن چیزی را شرح می دهند؛ چون وجود، مصنوع نیست. به تعریف توصیفی امکان پذیر نیست؛ چون در این نوع از تعریف، که مورد استفاده ی علوم طبیعی است، به خواصّی که موجب تشخیص و امتیاز شیء، از اشیاء دیگر، می شود و به صفات ظاهری و برجسته ی شیء می پردازند و حال آن که غیر از وجود، چیز دیگری نیست که بخواهیم وجود را، از آن، ممتاز کنیم و وجودات طبیعی، کلّاً، قسمی از وجوداتند در مراتب دانیه ی وجود.
بنابر این، وجود اصلاً تعریف شدنی نیست؛ فقط می توان برای کسی که با این لفظ آشنا نیست، الفاظ دیگری آورد؛ مثل همان کاری که در کتب لغت می کنند که انسان، با مراجعه ی به آن، می خواهد معنای لفظ را بداند؛ یعنی این لفظ را، استعمال کند برای معنایی که از پیش با آن آشنا بوده؛ که این نوع تعریف-که حقیقتاً تعریف نیست-به شرح اللفظ یا تعریف لفظی شهرت دارد و این، به خاطرآن است که مفهوم وجود، برای ما، یک مفهوم بدیهی است.

شبهه ی ماین

حالا اگر کسی بگوید: من می خواهم در مورد هر چیزی، همین را بگویم؛ چون بالاخره، هر چیزی، یا به ذهن می آید، یا نمی آید؛ اگر نیاید، که اصلاً ناشناختنی است و ما را از آن، اطّلاعی نیست؛ و اگر بیاید؛ دیگر تعریف آن بی معنی است؛ چون ذهن، با آمدن آن به محیط خودش، آن را شناخته؛ پس اوّلاً بدیهی و نظری، برای مفاهیم معنا ندارد و ثانیاً اصولاً تعریف، بی فایده است. این شبهه را مرحوم مطهری (قدّس سّره ) در شرح مبسوط خود، آورده و به فخر رازی نسبت داده، و بیان هگل را، که با کنار گذاشتن ناشناختنی -که پس از مطرح کردن کانت، فلاسفه را به تکاپو انداخت و هر کس، راجع به آن، چیزی گفت -به مساوقت ذهن و عین حکم کرد را، همان شبهه فخر دانسته. امّا این شبهه، از زمانهای بسیار قدیم، وجود داشته و ظاهراً اوّلین کسی که آن را طرح نموده، یکی از شاگردان سقراط، به نام ماین بوده و مرحوم خواجه (قدّس سّره) در اساس الاقتباس، پاسخ این حرف را، به روشنی، داده که ذیلاً، بطور مختصر، بدان می پردازیم.
فرض کنید شما، از بد حادثه، در بیابانی وسیع، راه گم کرده؛ مرکبتان مانده و زاد و توشه ی تان به پایان رسیده و دست استغاثه به جانب حقّ تعالی دراز کرده و از آن قادر متعال، کمک خواسته اید و اینک، به انتظار گشایشی، که او سبب رهایی شما از آن هامون گسترده کند، به هر طرف چشم می دوزید؛ ناگاه از دور سیاهی ای می بینید، امّا تصوّر می کنید تخته سنگی است که آن جا، دست طبیعت قرار داده؛ با خود فکر می کنید چگونه این سنگ، از جبال دوردست، که جز سواد مبهمی از آن هویدا نیست، تا آن جا -مثلاً بتوسّط سیلابها -انتقال یافته؟ لکن همین که مدّتی می گذرد، گویا، اندک حرکتی، در آن، ملاحظه می کنید؛ با دقّت، دوباره می نگرید؛ بله، آن سیاهی حرکت دارد؛ اوّل تصوّر می کنید درختی است که بر اثر باد، شاخه ها و برگهایش به وزش در می آید؛ ولی بعد، با توجّه به این که شما در جای خود ساکن بوده و آن شیء - نه تنها جنبشش معلوم گردیده که - اندازه اش نیز، بزرگتر شده، حکم می نمائید به این که حیوانی است که به سوی شما می آید؛ و شما، به توهّم این که نکند حیوان سبعی باشد که به شما آسیبی رساند، هراسناک می شوید و فی المثل، در پی چیزی یا جایی می گردید که در برابر حمله ی احتمالی او، از آن، برای محافظت از خود، استفاده کنید؛ امّا همین که آن سیاهی، نزدیکتر می شود و شما می توانید، بهتر، اعضاء آن را مشاهده کنید، می فهمید که این، انسانی است که به سوی شما در حرکت است؛ گویا آن مجیب دعوات، دعای شمای مضطرّ را، اجابت کرده و این فرد را، برای کمک به شما، فرستاده؛ پس شادمان می شوید و شکراو را بجای می آورید و از این مهلکه، جان سالم بدر می برید.
حالا می خواهیم ببینیم چه شد که آن سیاهی ای که ابتدائاً، فکر شما را، بخیال آن که سنگ و صخره ای است، تا جبال دوردست به پرواز درآورد و بعداً، به توهّم این که حیوان سبعی است، برایتان دلهره آور شد، اینک، سبب خوشحالی شما گردید؟آیا به قول خواجه (قدّس سّره)"آن موجود، تغییر ماهیّت دارد و به انسان منجی ای مبدّل گشت، یا شما در اشتباه بودید و یا این که نه، بلکه این معرفت شماست که کامل و کامل تر شد "؛ بخاطر آن که موانع شناخت، برطرف گردید و به شما، امکان بررسی بیشتر آن را داد ؟هیچ آدم عاقلی نمی گوید که آن موجود، بتدریج، ماهیّتش عوض شده و مثلاً، ابتدا، سنگ بوده و بعد، حیوان شده(قائلین نظریّه ی تکامل هم، که طیّ هزاران سال، معتقد می شوند که موجود تک سلولی، این همه، عوض شده و رشد یافته و موجودات پیچیده ی فعلی را موجب گردیده، چنین چیزی -آن طور که برخی نادانان فکر می کنند-نمی گویند؛ پیروان داروینیسم هم، باید برای اثبات نظریّه ی خام خود، به دنبال حلقه ی گمشده بگردند! آن نکته ای هم که مولوی (ره) در آن ابیات مشهور خود -از جمادی مُردم و نامی شدم؛ الخ-گفته، اصلاً بحث دیگری است مربوط به حرکت جوهری و اشتدادی انسان، بعنوان یک موجود واحد و متصّل؛ و نه پیشینه ی تاریخی و تحوّلی نوع او، آن سان که معتقدان به این فرضیّه ها، به تحریف معنوی اش پرداخته اند) و امّا، نمی شود هم گفت که شما در اشتباه بوده اید هر چند قوّه و هم شما، گاهی فضولی کرده و قوّه ی مخیّله ی شما، اندکی دخالت نموده؛ چون عقل شما، در همان بدو امر، بیش از این حکم نمی کرد: که این موجودی که از دور سواد آن را می بینید، قدر مسلّم، جسمی است؛ و بعد، چون نزدیک تر شد و حرکت آن را مشاهده کردید، می گفت: حیوانی است؛ و مشاهده می کنید که در این حکم خود، به اشتباه نرفته؛ پس می ماند این فرض که علم شما، نسبت به آن موجود، از نقص به کمال رسیده و تصوّر شما، کامل تر شده و مفهوم عامّی که ابتدائاً داشتید، خاصّتر گشته؛ یعنی همان چیزی که برای شما، از جهتی مجهول بود، معلوم گردیده.
بنابراین، پاسخ این شبهه چنین می شود که درست است که مفاهیم بسیط، معلومیّت و معروفیّتشان، برای ما، همانا عروض آنها به ذهن ماست؛ لکن آنچه مرکّب است و به واردشدن آنها در ذهن، کلیّت آن، برای ما معلوم می شود، با تعریف حقیقی می توانیم اجزایش را بشناسیم و با ذاتیّات آن آشنا بشویم؛ پس این طور نیست که آمدن آن به ذهن ما، سبب استغناء ما از تعریف -و در پی آن، شناخت ماهیّت-آن باشد، بلکه این فقط معرفت عامّی برای ما، نسبت به آن، ایجاد می کند؛ لکن بنحو خاصّ، هنوز برای ما مجهول است و باید با کند و کاوهای خودمان، در معلوم نمودنش بکوشیم؛ و این، جز با تحلیل آن میسور نیست؛ و تعریف هم - همانگونه که ارسطو و فارابی (ره)فرموده اند-جز تحلیل نمی باشد.
منبع: مدرس مطلق، محمد علی؛ (1379)، شناسایی هستی در شرح منظومه حکمت علامه شیخ محمد حسین اصفهانی، اصفهان: کانون پژوهش 1379.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.