فرزندان لوگوس

در قرن شانزدهم، مردم اروپا و مردمانی که بعداً ایالات متحد آمریکا را پدید آوردند، تقریباً در فرایندی از آزمون و خطا، شروع به ساختن تمدنی کردند که در تاریخ جهان بی سابقه بود و در قرن های نوزدهم و بیستم به بخش های دیگر
سه‌شنبه، 15 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فرزندان لوگوس
 فرزندان لوگوس

نویسنده: کارن آرمسترانگ
مترجم: عبّاس مخبر


 
تحول بزرگ غرب (حدود 1500 تا 2000 میلادی)
در قرن شانزدهم، مردم اروپا و مردمانی که بعداً ایالات متحد آمریکا را پدید آوردند، تقریباً در فرایندی از آزمون و خطا، شروع به ساختن تمدنی کردند که در تاریخ جهان بی سابقه بود و در قرن های نوزدهم و بیستم به بخش های دیگر جهان نیز تسری یافت. این آخرین انقلاب بزرگ در تجربه ی بشری بود. مانند کشف کشاورزی و ابداع شهر، تأثیری عمیق بر جای گذاشت که تازه شروع به فهم آن کرده ایم. زندگی دیگر هرگز چون گذشته نخواهد بود، و شاید مهم ترین و بالقوه ویرانگرترین نتایج این تجربه ی جدید، مرگ اسطوره شناسی بود.
مدرنیته ی غرب، فرزند لوگوس است و بر شالوده ی اقتصادی متفاوتی استوار شده است. جوامع غربی جدید به جای تکیه بر مازاد تولیدات کشاورزی، مانند همه ی تمدن های پیشامدرن، بر گسترش فناورانه ی منابع و سرمایه گذاری مجدد سرمایه پی ریزی شده اند. این وضعیت، جامعه ی مدرن را که مبنای کشاورزی آن متزلزل شده بود از بسیاری قید و بندهای فرهنگ های سنتی رهانید. تا آن زمان هر گونه ابداع یا اندیشه ای که مستلزم سرمایه گذاری سنگین بود احتمالاً به قفسه های بایگانی سپرده می شد، چون هیچ جامعه ای پیش از جامعه ی ما نمی توانست گسترش بی وقفه ی زیرساختی را که اکنون بدیهی تلقی می شود تحمل کند. جوامع کشاورزی آسیب پذیر بودند. یک امپراتوری می تواند تعهدات خود را گسترش و افزایش دهد، و بناگزیر بر مبنای مالی خود پیشی بگیرد. اما غرب، اقتصادی را توسعه داد که به نظر می رسید بالقوه در مقیاسی نامحدود تجدیدپذیر است. به جای نگاه به گذشته و حفظ آنچه به دست آمده بود که یکی از عادت های تمدن های پیشامدرن بود، غربی ها شروع کردند به این که پیش روی خود را نگاه کنند. فرایند طولانی نوسازی که در اروپا حدود سه قرن طول کشید، با یک سلسله تغییرات عمیق همراه بود: صنعتی کردن، تحول کشاورزی، انقلاب های سیاسی و اجتماعی به منظور ساماندهی مجدد جامعه منطبق با شرایط جدید، و روشنگری فکری که اسطوره را به عنوان چیزی بی فایده، دروغ و منسوخ می شمرد.
دستاوردهای غرب بر پیروزی روح عملی و علمی متکی بود. اسم رمز جدید کارآیی بود. هر چیزی باید کار می کرد. هر اندیشه یا ابداع جدیدی باید فرایند اثبات عقلانی را پشت سر می گذاشت و همسازی خود را با دنیای بیرون نشان می داد. به خلاف اسطوره، لوگوس می بایست با واقعیات منطبق و اساساً عملی باشد. شیوه ای از اندیشه که وقتی می خواهیم کاری را انجام دهیم به کارش می گیریم؛ شیوه ای که همواره به پیش رو می نگرد تا بر محیط کنترل بیشتری اعمال کند یا چیزی تازه کشف کند. از این پس قهرمان جدید جامعه ی غربی دانشمند یا مخترع بود که به خاطر جامعه اش به جستجو در قلمروهای ناشناخته می رفت. او غالباً ناگزیر بود تقدس های قدیم را واژگون کند ــ درست همان کاری که دوران محوری انجام داده بود. اما قهرمانان مدرنیته ی غرب می بایست نوابغ فناوری یا علمی لوگوس باشند، نه نوابغ معنوی الهام یافته از میتوس. به عبارت دیگر، شیوه های اندیشه ی شهودی و اسطوره ای می بایست کنار گذاشته می شدند، و جای خود را به روح عملی تر و منطقی تر خردورزی علمی می سپردند. چون اغلب مردم غرب از اسطوره استفاده نکردند، بسیاری از آنها هر گونه تصوری از ماهیت آن را به فراموشی سپردند.
خوش بینی تازه ای در غرب وزیدن گرفته بود. مردم احساس می کردند بر محیط خود کنترل بیشتری دارند. دیگر قوانین مقدس و تغییرناپذیری وجود نداشت. به پاس کشفیات علمی شان می توانستند در طبیعت دست ببرند و بخت خویش را ارتقاء دهند. کشفیات طب مدرن، بهداشت، فناوری های خودکار و روش های پیشرفته ی حمل و نقل، زندگی غربی ها را در جهت بهتر شدن متحول ساخت. اما لوگوس هرگز قادر نبوده است به انسان ها آن حس معنایی را بدهد که به نظر می رسید به آن نیاز دارند. این اسطوره بود که به زندگی ساختار و معنا می بخشید، اما به موازات پیشرفت مدرنیته و دستیابی لوگوس به نتایج درخشان، اسطوره بیش از پیش بی اعتبار شده بود. از همان قرن شانزدهم به بعد شواهدی از نوعی نومیدی کرخت کننده را می بینیم؛ نوعی فلج ذهنی خزنده و حسی از ناتوانی و خشم، در پی فروریختن اندیشه های اسطوره ای کهن و این که چیز تازه ای جان آن را نگرفته بود. امروزه در کشورهای در حال توسعه که هنوز در مراحل اولیه ی مدرنیزاسیون قرار دارند شاهد بی سامانی مشابهی هستیم.
در قرن شانزدهم این ازخودبیگانگی در اصلاحاتی بازتاب می یافت که سعی داشت دین اروپایی را ساده تر، کارآمدتر و مدرن تر کند. مارتین لوتر (1546 ــ 1483) قربانی افسردگی های رنج بار و حمله های خشم بود. اولریخ زوینگلی (1531 ــ 1484) و جان کالون (64 ــ 1509) هر دو در استیصال لوتر در مقابل آزمون های وجود بشر سهیم بودند ــ بیماری ای که آنها را وادار می کرد برای آن درمانی پیدا کنند. مسیحیت اصلاح شده ی آنها نشان داد که روح طلوع کننده ی مدرن تا چه اندازه با آگاهی اسطوره ای در تناقض قرار دارد. در دین پیشامدرن، شباهت به مثابه هویت تجربه می شد و لذا نماد چیزی بود که واقعیت را نمایندگی می کرد. به گفته ی اصلاح طلبان، اکنون مراسمی مانند خوردن نان و شراب صرفاً به یک نماد و پدیده ای تک افتاده تبدیل شده بود. مراسم عشای ربانی، مانند هر آئین پیشامدرن دیگری، بازنمای مرگ عیسی مسیح (ع) به عنوان قربانی بود که به دلیل اسطوره ای بودن بی زمان بود و آن را به واقعیتی در زمان حال بدل می کرد. اما از دیدگاه اصلاح طلبان، این مراسم صرفاً یادآور رویدادی بود که تاریخ مصرف اش گذشته بود. تأکید تازه ای بر کتاب مقدس وجود داشت، اما اختراع مدرن صنعت چاپ و گسترش سواد، درک و فهم مردم را از متن مقدس تغییر داد. قرائت در تنهایی و سکوت جایگزین قرائت آئینی با صدای بلند شد. مردم اکنون می توانستند کتاب مقدس را با جزئیات بیشتر و از دیدگاه خودشان بشناسند، اما چون دیگر در بستری آئینی قرائت نمی شد، مانند هر متن مدرن دیگری، مراجعه به آن به شیوه ای دنیوی برای کسب اطلاعات واقعی آسان شده بود.
مانند اغلب چیزهای دیگر زندگی، بسیاری از کشفیات مدرن نیز معضل آفرین شده بود. اخترشناسی جدید دیدگاه هیجان انگیزی از کیهان را مطرح می کرد. نیکلاس کوپرنیک (1543 ــ 1473) بررسی علمی خود را فعالیتی دینی می دانست که او را حیرت زده می کرد. اما این یافته ها آزارنده بودند. اسطوره انسان ها را به این باور رسانده بود که آنها با جوهر کاینات پیوند دارند، اما اکنون به نظر می رسید روی سیاره ای معمولی که در اطراف یک ستاره ی کوچک می چرخد، جایگاهی صرفاً حاشیه ای دارند. آنها دیگر نمی توانستند به دریافت های خود اعتماد کنند، چون زمین که ثابت به نظر می رسید در واقع به سرعت در حال چرخیدن بود. آنها به طور فزاینده ترغیب می شدند که فکر خاص خود را داشته باشند، اما بیش از پیش به کارشناسان مدرنی وابسته می شدند که تنها کسانی بودند که می توانستند رمز ماهیت اشیاء را کشف کنند.
در بریتانیا فرانسیس بیکن (1626 ــ 1561) یک بیانیه ی استقلال صادر کرد تا علم را از قید زنجیرهای اسطوره شناسی رهایی بخشد. او در کتاب پیشرفت یادگیری (1) (1605) ورود به دورانی تازه و شکوهمند را اعلام کرد. علم به بدبختی بشر پایان و نجات می داد. هیچ چیز نباید راه این تحول را سد می کرد. همه ی اسطوره های دینی باید در معرض انتقاد شدید قرار می گرفتند، و چنانچه با واقعیات اثبات شده تعارض داشتند کنار گذاشته می شدند. تنها منطق بود که دسترسی به حقیقت را میسر می کرد. نخستین دانشمندی که این آداب و رسوم تجربی را به طور کامل جذب کرد احتمالاً آیزاک نیوتن (1727 ــ 1642) بود. او با بهره گیری دقیق از اصول علمی تجربه و استقراء، یافته های پیشینان خود را ترکیب کرد. او باور داشت که برای همنوعان اش اطلاعاتی بی سابقه و قطعی درباره ی جهان به ارمغان می آورد، و نظام کیهانی که کشف کرده کاملاً بر واقعیات منطبق است و وجود خدا را اثبات می کند. خدا «مکانیک» بزرگی بود که ماشین پیچیده ی کائنات را خلق کرده بود.

 

فرزندان لوگوس
شرح تصویر: نیوتون برداشتی مکانیکی از خداوند داشت.
اما این غوطه وری کامل در لوگوس مانع از آن شد که نیوتن صورت های شهودی تر ادراک را بفهمد. از دیدگاه او اسطوره شناسی و عرفان شیوه های ابتدایی اندیشه بودند. نیوتن احساس می کرد وظیفه دارد دامن مسیحیت را از آموزه هایی مانند تثلیث که ناقض قوانین منطق بود پاک کند. او به هیچ وجه قادر نبود که ببیند این آموزه دقیقاً به مثابه یک اسطوره توسط علمای الهیات یونانی در قرن چهارم تدوین شده و به آراء کابالیست های یهودی شباهت دارد. به گفته ی اسقف نیسا، گریگوری (395 ــ 335)، پدر، پسر و روح القدس پدیده هایی عینی و واقعیاتی هستی شناختی نبودند، بلکه صرفاً «اصطلاحاتی بودند که ما به کار می بریم» تا شیوه ای را بیان کنیم که ماهیت ملکوتی «نام نبردنی و صحبت نکردنی»، در محدوده های ذهن بشر به خود می گیرد. (2) با ابزارهای عقلانی نمی شد وجود تثلیث را اثبات کرد. این مفهوم همان قدر قابل نمایش بود که معانی فرار موسیقی یا شعر. اما نیوتن فقط می توانست با رویکردی عقلانی به تثلیث بنگرد. چیزی را که نمی شد به صورت منطقی توضیح داد کذب بود. نیوتن با خشم می نویسد، «علاقه مندی به رازها و دوست داشتن بیش از حد چیزی که کم ترین درکی از آن وجود دارد، چهره ی ناخوشایند و بخش خرافاتی بشر در مسائل مربوط به دین است.» (3) امروزه کیهان شناسان دیگر به خدای عقلانی نیوتن باور ندارند، اما بسیاری از غربی ها رجحان او برای خرد و نقدش بر اسطوره را حتی در مسائل دینی می پذیرند. آنها نیز مانند نیوتن فکر می کنند که خداوند باید یک واقعیت عینی و قابل نشان دادن باشد. از این رو شمار قابل توجهی از مسیحیان غربی با تثلیث به این منظور طراحی شده است که به مسیحیان یادآوری کند نباید به ملکوت در قالب یک شخصیت ساده بیندیشند. (4)
لوگوس علمی و اسطوره ناسازگار از آب درآمدند. تا آن روز علم در چارچوب اسطوره شناسی جامعی هدایت شده بود که معنای آن را تبیین می کرد. ریاضیدان فرانسوی بلز پاسکال (62 ــ 1623) که آدمی عمیقاً مذهبی بود هنگامی که درباره ی سکوت جاودانی کیهان بی انتهایی فکر می کرد که علم جدید دروازه های آن را گشوده بود، آکنده از هراس و وحشت می شد.
وقتی وضعیت کور و فلاکت بار انسان ها را می بینیم، وقتی کل کائنات را در مردگی اش بررسی می کنم، و انسان را که بدون نور به حال خود رها شده است، گویی در گوشه ی کائنات گم شده بدون آن که بداند چه کسی او را در این جا گذاشته است، چه کار باید بکند، یا وقتی مرد چه بلایی بر سرش خواهد آمد، ناتوان از دانستن هر چیز دچار وحشت می شوم؛ مانند آدمی که در خواب به جزیره ای برهوت و ترسناک می رود، کاملاً گم شده از خواب بیدار می شود، و وسیله ای برای فرار ندارد. سپس شگفت زده می شوم که چگونه چنین وضع فلاکت باری، مردم را به ناامیدی سوق نمی دهد. (5)
در دوران روشنگری قرن هجدهم به نظر می رسید که ابرها پراکنده می شوند. جان لاک (1704 ــ 1632) دریافت که اثبات وجود امر قدسی امکان ناپذیر است، اما تردیدی نداشت که خداوند وجود دارد و بشر وارد دوران مثبت تری شده است. فیلسوفان روشنگری آلمانی و فرانسوی، ادیان رازورزانه و اسطوره ای قدیم را منسوخ به شمار می آوردند. عالمان الهیات بریتانیایی از قبیل جان تولاند (1722 ــ 1670) و متیو تیندال (1733 ــ 1655) نیز همین طور فکر می کردند. لوگوس به تنهایی می توانست ما را به حقیقت راهبری کند، و مسیحیت می بایست از قید رازورزی و اسطوره رهایی می یافت. تفسیر مجدد اسطوره های قدیم به مثابه لوژی (Logi) آغاز شد؛ تحول تازه ای که محکوم به شکست بود، چون این داستان ها هرگز مبتنی بر واقعیات نبودند.
اما به گونه ای متناقض، عصر خرد شاهد نوعی فوران خردگریزانه بود. ماجرای بزرگ شکار جادوگران در قرن های شانزدهم و هفدهم که بسیاری از کشورهای کاتولیک و پروتستان اروپا را درنوردید، نشان داد که خردگرایی علمی همواره نتوانسته است نیروهای تاریک تر ذهن را مهار کند. شکار جادوگران نوعی خیال پردازی شیطانی دسته جمعی بود که به اعدام و شکنجه ی هزاران مرد و زن انجامید. مردم عقیده داشتند که جادوگران با شیاطین رابطه ی جنسی دارند و در هوا به پرواز درمی آیند تا در عیاشی های جنسی شرکت کنند. بدون یک اسطوره شناسی نیرومند برای تبیین ترس های ناخودآگاه مردم، آنها سعی می کردند این ترس ها را در قالب «واقعیت» توجیه کنند. خردگریزی ترسان و ویرانگر همواره بخشی از تجربه ی بشر بوده و هنوز هم هست. در آن دسته از جنبش های مسیحی جدیدی که سعی می کردند آرمان های روشنگری را به قالب دینی بریزند، این وجه ترس و ویرانگری قویاً نمود می یافت. وجه تسمیه ی نام کواکرها این بود که در گردهمایی های شان می لرزیدند، زوزه می کشیدند و هوار می زدند. پوریتن ها که بسیاری از آنها سرمایه داران موفق و دانشمندان خوبی بودند، معنویتی شوریده و گرویدنی دردناک را تجربه کرده بودند که باعث می شد بسیاری از آنها برای حفظ خود به قدر کافی مجهز نبوده باشند. شمار قابل توجهی دچار وضعیت های افسردگی شدند و عده ای حتی اقدام به خودکشی کردند. (6) همین نشانه ی مرضی را می توان در نخستین بیداری بزرگ در نیوانگلند (40 ــ 1734) نیز مشاهده کرد. هر کسی سعی می کرد عارف باشد و به وضعیت روانی بدیلی دست یابد. اما مقام های عالی تر عرفان در دسترس هر کس نبود. به استعدادی ویژه، خلق و خویی مناسب و آموزشی یک به یک نیاز داشت. تجربه ی گروه آموزش ندیده و فاقد مهارتی از افراد می توانست به شوریدگی عمومی و حتی بیماری ذهنی منجر شود.
در قرن نوزدهم مردم اروپا شروع به اندیشیدن در این باره کردند که دین پدیده ای زیان بار است. لودویگ فویرباخ (72 ــ 1804) بر این نظر بود که مردم را از انسانیت شان بیگانه کرده است، و کارل مارکس (83 ــ 1818) دین را نماد یک جامعه ی بیمار می دانست. در واقع دین اسطوره شناختی این دوره توانست یک کشمکش ناسالم پدید آورد. دوره ی علم بود و مردم می خواستند باور کنند که سنت های شان با عصر جدید همساز است، اما با این گمان که اسطوره های مزبور باید تحت اللفظی فهمیده شوند، این کار امکان پذیر بود. با انتشار کتاب منشاء انواع (1858) چارلز داروین (82 ــ 1809) غوغا دوباره آغاز شد. این کتاب قصد نداشت به دین حمله کند، و تنها بررسی استوار یک فرضیه ی علمی بود. اما از آن جا که در این زمان بسیاری از مردم کیهان شناسی های سفر پیدایش را همچون ماجرایی واقعی قرائت می کردند، بسیاری از مسیحیان احساس کردند و هنوز هم احساس می کنند که کل قلمرو ایمان در معرض خطر قرار گرفته است. داستان های آفرینش هرگز دارای دقت تاریخی به شمار نمی آمدند، بلکه هدفی درمان گرانه داشتند. اما هنگامی که سفر پیدایش را به عنوان اثری علمی قرائت می کنید، یک علم بد و یک دین بد خواهید داشت.
نقد اعلای جدید که روش شناسی علمی مدرن را در مورد خود کتاب مقدس به کار گرفت، نشان داد که قرائت تحت اللفظی کتاب مقدس امکان ناپذیر است. برخی دعاوی آن آشکارا نادرست بود. ده فرمان را موسی ننوشته بود، بلکه مدت ها بعد نویسندگان مختلف آن را تدوین کرده بودند. شاه داوود کتاب مزامیر را تصنیف نکرده بود، و اغلب داستان های مربوط به معجزه، استعاره های ادبی بودند. روایت های کتاب مقدس اسطوره هایی به زبان عامیانه بود که حقیقت نداشت. نقد اعلا هنوز هم بنیادگرایان پروتستان را به هراس می افکند؛ کسانی که مدعی بودند هر کلام کتاب مقدس به لحاظ لفظی، علمی و تاریخی درست است ــ موضعی توجیه ناپذیر که به انکار و معضل آفرینی دفاعی منجر می شود.

پی نوشت ها :

1.
*Advancement of Learning.
2. Gegorgy of Nyssa, 'Not Three Gods'.
3. Richard S.Westfall, 'The Rise of Science and the Decline of Orthodox Christianity: A Study of Kepler, Descartes and Newton ' in David. C. Lindberg and Ronald L. Numbers (eds),God and Nature : Historical Essays on the Encounter Between Christianity and Science (Berkeley, Los Angeles and London, 1986) ,231.
4. Gregory of Nazianzos, Oration, 2. 9: 6-10.
5. Blaise Pascal, Pensees. (trans .A .J. Krasilsheimer ,London , 1966) ,209.
6. R.C. Lovelace,'Puritan Spirituality: The Search for a Rightly Reformed Church 'in Louis Dupre and Don E. Saliers (eds) ,Christian Sprituality :Post Reformation and Modern (London and New York, 1989) ,313- 15.

منبع: آرمسترانگ، کارن، (1390)، تاریخ مختصر اسطوره، عبّاس مخبر، تهران، نشر مرکز، چاپ اول 1390.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.