نویسنده: مایکل استنفورد
ترجمه: دکتر مسعود صادقی
ترجمه: دکتر مسعود صادقی
پیش از این به باورهایی یونانیان در تمایز میان بودن و شدن برخوردیم (نظریاتی که مدت زمانی دراز تفکر اروپایی را در سیطره خود گرفته بودند): بودن ثابت و لایتغیّر است، و شدن صرفاً گذر است. حقیقت تنها به بودن اختصاص دارد؛ و تنها حقیقتی ناقص و ناتمام از آن شدن است. قلمرو بودن و حقیقت، آسمانهاست اما در این عالم (فُرودین تحت قمر) اشیاء بی وقفه به وجود می آیند و از بین می روند. و بنابراین، نمی توان آنها را به نحو کامل و درست شناخت. معرفت در خور آن عالم است که برای این عامل مبهم و نامطمئن است. علم به عنوان بازمانده این نظریات، در پی کشف، یا اثبات قواعد و فرضیات است، یعنی گزاره هایی با مصداقهای کلی که فارغ از زمان یا مکان اند. دانشمندان علوم طبیعی به روشهای تجربی خود می بالند: تنها درباره آنچه قابل مشاهده است تحقیق می کنند. آنان همیشه از این امر آگاهی ندارند که هدف آنها حرکت از امور مشاهده پذیر (مانند گیاه یا ماده شیمیایی ای که در برابر خود دارند)، به سمت امور غیرقابل مشاهده (برخی قانونها و قواعد) است. و این همان تفکر یونانی است.
نگرش مقابل، تقریباً از آن تاریخ گرایی است. یعنی این باور که حقیقت در یک حادثه یا امر عینی خاص و واحد یافت می شود؛ چیزی با موقعیت زمانی ـ مکانی خاص خودش که در عالم تحت قمر واقع شده است، نه در نظریه های کلّی اما انتزاعی و مشاهده ناپذیر. چنین دیدگاهی به ویژه برای شاعران مجاب کننده است. وردزورث غمگینانه می نویسد:
گل پامچالی بر کناره رود
از نگاه او پامچالی زرد بود
و دیگر هیچ
پیتر بل (1)
ویلیام بلیک (2) در حاشیه اثر رینولدز (3)، گفتارها (در هنر)، چنین قلم زده است.
کلی گویی، کار یک احمق است و جزئی نگری، تنها مشخصه فضیلت.
در سال 1780 گوته به یکی از دوستانش می نویسد:
آیا قبلاً به تو ننوشته ام که individuum est ineffabile (امر جزئی بیان ناپذیر است) و بر این مبناست که من تمام عالم را استنتاج می کنم؟
(ابهام در اینجا قابل توجه است؛ از نگاه دانشمند، امر جزئی بیان ناپذیر است، زیرا بنفسه چیزی سودمند برای بازگو کردن به او ندارد. از نظر گوته، و نیز وردزورث، امر جزئی سخنها در خود دارد).
اما آنچه آلمانیهای اواخر قرن هجدهم را به تاریخ گرایی کشانید شعر نبود. بلکه بیشتر انزجار از این فرض روشنگری بود که بشر بخشی از طبیعت است در نتیجه، می توان او را مطیع قوانین کلی کرد و رفتارش را همچون کاری که نیوتن درباره اجسام متحرک انجام داد تبیین کرد. در حقیقت، می توان روشنگری را در مجموع، تلاشی در این جهت دانست که کاری را که نیوتن در فیزیک انجام داده بود، در قلمرو امور بشری صورت پذیرد. بلکه فلاسفه رواقی قرون دوم و سوم پیش از میلاد و نظریه آنها در باب قانون طبیعی نیز در مقابل آنها قرار می گرفت. رواقیون به یک جهان ـ شهر باور داشتند که انسانها و خدایان، شهروند آن بودند. آنها اعتقاد داشتند که هم خدا (و یا خدایان) و هم انسانها، موجوداتی عقلانی اند و اینکه با قوه الهی تعقل، انسانها می توانند قوانین کامل اخلاق و طبیعت را که تمام عالم مخلوق را اداره می کنند، دریابند. هر انسانی دو قانون دارد: قانون شهرش و قانون جهان ـ شهری؛ یعنی قانون عرف و قانون عقل که گاه به عنوان قانون وضعی و قانون طبیعی شناخته می شوند. دومین قانون وثاقت بیشتری از اولی دارد؛ بدین دلیل که وظیفه هر زمامداری آن است که بکوشد قوانین شهر، انطباق بیشتری با قانون الهی داشته باشد. مدافعین آلمانی تاریخ گرایی عقیده دارند که تاریخ گرایی، اندیشه نوین را از سیطره دو هزار ساله نظریه قانون طبیعی، و همچنین از درک جهان براساس حقایق بی زمان و مطلقاً معتبر رها ساخت...
(Iggers, 1983, p. 5). شاید امروزه ما به آرمان یک قانون عقلانی و کلی نیاز داشته باشیم تا عدالت بیشتری را در مسائل جهانی و از طریق سازمان ملل متحد فراهم آوریم.
همان طور که دیدیم، جامباتیستا ویکو در اوایل قرن هجدهم استدلال می کرد که ما با دانشی درونی از نهادهای بشری (قانون، هنر، سیاست و غیره) داریم، زیرا اینها به دست مردمانی چون ما ساخته شده اند، در حالی که ما تنها می توانیم دانشی بیرونی از امور طبیعی داشته باشیم، چرا که آنها به دست خدا ساخته شده اند. و (به نظر بسیاری) هر چه ما بینشهای بشری را در فهم امور بشری بیشتر به کار گیریم، بیش از پیش اهمیت منحصر به فرد و فردی مردان، زنان و اعمال آنها را در خواهیم یافت. شگفت اینکه آثار مورخان بزرگ عصر روشنگری، چون ولتر، مونتسکیو، گیبن و حتی هیوم، خود مؤید این فهم است. زیرا این آثار، تنوع نهادهای بشری را نشان می دهند و ما را به این تردید راهبری می کنند که مردمی که به شیوه های آن چنان متفاوت زندگی می کرده اند و تحت قوانین و آداب و رسوم متفاوتی می زیسته اند می باید افکار، عادات و ارزشهای متفاوتی داشته باشند. اختلاف رومیان با انگلیسیها تنها در لباس و معماری نبود، بلکه اذهان آنها نیز به گونه های متفاوتی شکل یافته بود.
اخلاق نه تنها دارای یک وجه کلی است، بلکه وجهی جزئی نیز دارد و آنچه به ظاهر درباره خودمداری یک دولت، غیراخلاقی به نظر می رسد، از این بعد می توان توجیه کرد؛ زیرا چیزی که از ویژگی ذاتی و فردی یک موجود، سرچشمه می گیرد، نمی تواند غیراخلاقی باشد.
اثر این دیدگاههای قرن نوزدهمی در طول تاریخ بعدی آلمان و مخصوصاً در دوره رایش دوم (امپراتوری سال 1871 ـ 1918) و دوره رایس سوم هیتلر (1933 ـ 1945) مشهود است. آنها همچنین طریقه غالب نگارش تاریخ آلمان در آن قرن را، با تمرکز بر ملتها و بر تاریخ سیاسی و دیپلماتیک، و غالباً با حذف تاریخ اقتصادی، اجتماعی و یا فرهنگی شکل دادند. لئوپلد فون رانکه (1795 ـ 1886) سردمدار چنین تاریخ نگارانی است. (4)
نگرش مقابل، تقریباً از آن تاریخ گرایی است. یعنی این باور که حقیقت در یک حادثه یا امر عینی خاص و واحد یافت می شود؛ چیزی با موقعیت زمانی ـ مکانی خاص خودش که در عالم تحت قمر واقع شده است، نه در نظریه های کلّی اما انتزاعی و مشاهده ناپذیر. چنین دیدگاهی به ویژه برای شاعران مجاب کننده است. وردزورث غمگینانه می نویسد:
گل پامچالی بر کناره رود
از نگاه او پامچالی زرد بود
و دیگر هیچ
پیتر بل (1)
ویلیام بلیک (2) در حاشیه اثر رینولدز (3)، گفتارها (در هنر)، چنین قلم زده است.
کلی گویی، کار یک احمق است و جزئی نگری، تنها مشخصه فضیلت.
در سال 1780 گوته به یکی از دوستانش می نویسد:
آیا قبلاً به تو ننوشته ام که individuum est ineffabile (امر جزئی بیان ناپذیر است) و بر این مبناست که من تمام عالم را استنتاج می کنم؟
(ابهام در اینجا قابل توجه است؛ از نگاه دانشمند، امر جزئی بیان ناپذیر است، زیرا بنفسه چیزی سودمند برای بازگو کردن به او ندارد. از نظر گوته، و نیز وردزورث، امر جزئی سخنها در خود دارد).
اما آنچه آلمانیهای اواخر قرن هجدهم را به تاریخ گرایی کشانید شعر نبود. بلکه بیشتر انزجار از این فرض روشنگری بود که بشر بخشی از طبیعت است در نتیجه، می توان او را مطیع قوانین کلی کرد و رفتارش را همچون کاری که نیوتن درباره اجسام متحرک انجام داد تبیین کرد. در حقیقت، می توان روشنگری را در مجموع، تلاشی در این جهت دانست که کاری را که نیوتن در فیزیک انجام داده بود، در قلمرو امور بشری صورت پذیرد. بلکه فلاسفه رواقی قرون دوم و سوم پیش از میلاد و نظریه آنها در باب قانون طبیعی نیز در مقابل آنها قرار می گرفت. رواقیون به یک جهان ـ شهر باور داشتند که انسانها و خدایان، شهروند آن بودند. آنها اعتقاد داشتند که هم خدا (و یا خدایان) و هم انسانها، موجوداتی عقلانی اند و اینکه با قوه الهی تعقل، انسانها می توانند قوانین کامل اخلاق و طبیعت را که تمام عالم مخلوق را اداره می کنند، دریابند. هر انسانی دو قانون دارد: قانون شهرش و قانون جهان ـ شهری؛ یعنی قانون عرف و قانون عقل که گاه به عنوان قانون وضعی و قانون طبیعی شناخته می شوند. دومین قانون وثاقت بیشتری از اولی دارد؛ بدین دلیل که وظیفه هر زمامداری آن است که بکوشد قوانین شهر، انطباق بیشتری با قانون الهی داشته باشد. مدافعین آلمانی تاریخ گرایی عقیده دارند که تاریخ گرایی، اندیشه نوین را از سیطره دو هزار ساله نظریه قانون طبیعی، و همچنین از درک جهان براساس حقایق بی زمان و مطلقاً معتبر رها ساخت...
(Iggers, 1983, p. 5). شاید امروزه ما به آرمان یک قانون عقلانی و کلی نیاز داشته باشیم تا عدالت بیشتری را در مسائل جهانی و از طریق سازمان ملل متحد فراهم آوریم.
جزئیات تاریخی منحصر به فردند
با این حال، می توان دریافت که چگونه مردمی که به تاریخ و سنت بها می دادند، از اصرار روشنگری بر اینکه انسان و مسائل او همچون پدیده های طبیعت، از الگوهای منظم پیروی می کنند، برآشفتند. (اصرار دیوید هیوم بر اینکه یونانیان و رومیان باستان، درست مانند فرانسوییها و انگلیسیهای دوران جدید رفتار می کنند، یادآور همین مطلب است) (Pompa, 1990). گفته می شود که نیوتن از افتادن سیبی از درخت، الهام گرفته است. هیچ تمایزی میان یک سیب و سیب دیگر وجود ندارد؛ هر دو از قانون جاذبه پیروی می کنند. اما درباره نیوتن و کار بزرگ او چه می توان گفت؟ کار او در زمره نمونه های بی شمار برخی از قوانین کلی نبود. انسان و دستاوردهایش منحصر به فرد بود. امور انسانی، زنان و مردان (نه تنها در نظر شاعران و هنرمندان، بلکه در نظر مورخان نیز) هر کدام فردیّت و اهمیت خاص خود را دارند. هسته نگرشهای تاریخی نگرانه در این فرض نهفته است که تفاوتی اساسی میان پدیده های طبیعت و پدیده های تاریخ وجود دارد. این امر اقتضای آن را دارد که رویکردی به علوم اجتماعی و فرهنگی اتخاذ شود که از اساس، با رویکردهای موجود در علوم تجربی متفاوت باشد (Iggers, 1983, pp. 4-5).همان طور که دیدیم، جامباتیستا ویکو در اوایل قرن هجدهم استدلال می کرد که ما با دانشی درونی از نهادهای بشری (قانون، هنر، سیاست و غیره) داریم، زیرا اینها به دست مردمانی چون ما ساخته شده اند، در حالی که ما تنها می توانیم دانشی بیرونی از امور طبیعی داشته باشیم، چرا که آنها به دست خدا ساخته شده اند. و (به نظر بسیاری) هر چه ما بینشهای بشری را در فهم امور بشری بیشتر به کار گیریم، بیش از پیش اهمیت منحصر به فرد و فردی مردان، زنان و اعمال آنها را در خواهیم یافت. شگفت اینکه آثار مورخان بزرگ عصر روشنگری، چون ولتر، مونتسکیو، گیبن و حتی هیوم، خود مؤید این فهم است. زیرا این آثار، تنوع نهادهای بشری را نشان می دهند و ما را به این تردید راهبری می کنند که مردمی که به شیوه های آن چنان متفاوت زندگی می کرده اند و تحت قوانین و آداب و رسوم متفاوتی می زیسته اند می باید افکار، عادات و ارزشهای متفاوتی داشته باشند. اختلاف رومیان با انگلیسیها تنها در لباس و معماری نبود، بلکه اذهان آنها نیز به گونه های متفاوتی شکل یافته بود.
ملتها
چنین برداشتهایی توسط یوهان گوتفرید هردر به سال 1774 و در کتابی با عنوان فلسفه تاریخی دیگری طرح شده اند. با چنین تصوری از منحصر به فرد بودن جزئیات تاریخی روشن است که دو چیز بلافاصله در پی آن خواهند آمد؛ یکی اینکه مقایسه ممکن نیست و بنابراین جزئیات منحصر به فرد را نمی توان در طبقه بندیها اورد و مشمول قوانین کلی کرد؛ دیگر آنکه سخن گفتن از پیشرفت دشوار است، زیرا چنین کاری متضمن همان مقایسه هاست. تا اینجا به نظر می رسد که استدلالهای تاریخ گرایان چندان نامعقول نباشد. پیش از این دیدیم که با اعمال انسان باید به نحوی متفاوت از پدیده های کور و تکراری طبیعت مواجه شد، زیرا درک یک عمل، به معنی به دست آوردن اندیشه ها و نیات دخیل در آن است. اما هر در پیامدهای بحث انگیزتری را مطرح کرده است؛ یکی درباره دانش و دیگری درباره ارزشها. ریشه همه این مسائل در اهمیت دادن به ملت است. فیلوزوفهای عصر روشنگری، مانند همه متفکران قائل به قانون طبیعی از زمان رواقیون، آرمانهای عقل و قانون را سرمشق خود قرار داده بودند. عقل و قانون به مثابه آرمان، هیچ هیئت مادی و شرایط زمانی ـ مکانی ندارند؛ آنها تنها در ذهن موجودند (آن طور که ما می گوییم)؛ یا در آسمانها (آن طور که یونانیان می گفتند). در مقابل این دیدگاه، تاریخ گرایانی چون هر در به جهان پیرامون ما اشاره می کنند؛ جایی که آنها در سیلان و بی ثباتی تاریخ، برخی امور را که حداقل دارای ثبات نسبی بودند، تغییر می دهند. این امور، ملتها هستند، موجوداتی زنده، پویا و رشد یابنده. همان طور که هر در بیان می دارد آنها مانند ماشینها، تلفیق مکانیکی قطعات نیستند. بلکه ساختارهایی زنده، مانند انسان و حیوان هستند. در آنها، حیات و فرهنگ از نسلی به نسل دیگر انتقال می یابد، اولی به نحو زیست شناختی و دومی از طریق سنت. مردان و زنان، آجرهایی با اندازه و شکل یکسان نیستند تا بتوان آنها را بدون هیچ تفاوتی در هر ساختمانی، حال خانه باشد یا کلیسا، قصر و یا خوک دانی جای داد. آنها متناسب با ملتی هستند که در آن متولد شده اند، و حیات و ارزشهایشان از آن بر می خیزد. او با رد عقل غیرمتجسم عصر روشنگری، بر این نکته اصرار می ورزد که ملت منشأ تمام حقیقتهاست، زیرا هیچ معیار عینی و حقیقی دیگری درباره حقیقت وجود ندارد که بر معرفت ملت عرضه شود. ملت همچنین منشأ همه ارزشهاست؛ بنابراین، هر ملتی حق دارد خود درباره آنچه خیر اوست قضاوت کند؛ بیگانگان این را نمی فهمند و لذا حق نقد ندارند.تاریخ گرایی و ملت آلمان
چنین دیدگاههایی هر چند ممکن است برای متقاعد کننده به نظر نرسند، بی ارزش نیستند. آنها بر امری تأکید می کنند که از لحاظ تجربی در این جهان آشکار است (و صرفاً یک تصور نیست). این دیدگاهها ارزش ذاتی هر انسان و خانواده گسترده اش (ملتها) را ارج می نهند. شاید تأسف برانگیز باشد که تجربه های تاریخی بعدی (انقلاب فرانسه و جنگهای ناپلئون)، تاریخ گرایی را در آلمان به تغییر واداشت. در آن زمان، سه تغییر رخ داد: دیدگاه بسیار گسترده فرهنگی درباره ملت (که از لحاظ لغوی به گروهی اطلاق می شود که در تولد یا خاستگاه مشترک اند) راه را برای آرمان ملت ـ دولت باز کرد. سپس تأکید بر فردیّت، از تأکید بر ارزش ذاتی مرد یا زن به تأکید بر ارزش جمعی تبدیل شد. سوم آنکه در پی آن، ملت ـ دولت ملزم شد که هویت خود را در تعقیب نسبتاً غیراخلاقی قدرت سیاسی، یعنی بروز اخلاق برتر، اظهار کند. بنابر آنچه یک مورخ برجسته در حوزه اندیشه ها می نویسد:اخلاق نه تنها دارای یک وجه کلی است، بلکه وجهی جزئی نیز دارد و آنچه به ظاهر درباره خودمداری یک دولت، غیراخلاقی به نظر می رسد، از این بعد می توان توجیه کرد؛ زیرا چیزی که از ویژگی ذاتی و فردی یک موجود، سرچشمه می گیرد، نمی تواند غیراخلاقی باشد.
اثر این دیدگاههای قرن نوزدهمی در طول تاریخ بعدی آلمان و مخصوصاً در دوره رایش دوم (امپراتوری سال 1871 ـ 1918) و دوره رایس سوم هیتلر (1933 ـ 1945) مشهود است. آنها همچنین طریقه غالب نگارش تاریخ آلمان در آن قرن را، با تمرکز بر ملتها و بر تاریخ سیاسی و دیپلماتیک، و غالباً با حذف تاریخ اقتصادی، اجتماعی و یا فرهنگی شکل دادند. لئوپلد فون رانکه (1795 ـ 1886) سردمدار چنین تاریخ نگارانی است. (4)
پی نوشت ها :
1. Peter Bell؛ فیلسوف عقلی مذهب فرانسوی (1647 ـ 1706).
2. William Blake؛ هنرمند و شاعر انگلیسی (1757 ـ 1827).
3. Sir Joshua Reynolds؛ نقاش انگلیسی (1723 ـ 1792).
4. برای ملاحظه تحول تاریخ نگاری آلمان، بنگرید به: mandelbaum, 1971: Iggers, 1983.