اسرار سوسیس ها

کتاب «اسطوره ای نو» را به پایان برده بودم که کتاب کوچکی به دستم افتاد که مایلم از آن یاد کنم. منظور کتاب «اسرار سوسیس ها» «The Secrets of the Saucers» نوشته اورفئو، م. آنجلوچی (Orfeo M. Angelucci)است (1).
دوشنبه، 5 فروردين 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اسرار سوسیس ها
اسرار سوسیس ها






 

دو کتاب درباره ی
کتاب «اسطوره ای نو» را به پایان برده بودم که کتاب کوچکی به دستم افتاد که مایلم از آن یاد کنم. منظور کتاب «اسرار سوسیس ها» «The Secrets of the Saucers» نوشته اورفئو، م. آنجلوچی (Orfeo M. Angelucci)است (1). نویسنده، خود آموخته ایست که در شرح حال خویش می گوید فردی عصبی است که از «ناتوانی فطری» رنج می برد و پس از کار در مشاغل مختلف، سرانجام در سال 1952 در شرکت هواپیماسازی لاکهید (Lokheed) در شهر بوربانک (Burbank) واقع در کالیفرنیا، به عنوان کارگر استخدام شد. ظاهراً فاقد هرگونه فرهنگ روشنفکری است، اما در حوزه علوم طبیعی، دانشی دارد که از کسی چون او انتظار نمی رفت. آنجلوچی، ایتالیایی ایست که آمریکایی شده است، ساده دل است و اگر اشتباه نکنم، جدّی و ایده آلیست است و امروزه از راه تبلیغ انجیلی که بشقاب های پرنده بر او مکشوف کرده اند، نان می خورد و من به همین دلیل مایلم که از کتاب کوچکش یاد کنم. وی محتملاً با مشاهده واقعی بشقاب پرنده ای در 4 اوت 1946، رسالت پیامبرانه اش را آغاز کرد. بنا به گفته خودش، تا آن زمان به این مسأله، بیش از حد معقول، توجهی نداشت. در ایام فراغت سرگرم تألیف کتابی بود که بعدها به عنوان «طبیعتِ ذوات بیکران» به هزینه وی انتشار یافت (2)، تا آنکه در 23 مه 1952 حالی به وی دست داد که رسالت حقیقی اش را بر او مکشوف ساخت. در حدود ساعت یازده شب احساس کرد که سرحال نیست و گویی در بالاتنه اش سوزن فرو می کنند، درست مثل آنکه طولانی در پیش است. چون شب کار بود، پس از اتمام کارش با اتومبیل به خانه باز می گشت که نیم ساعت از نیمه شب گذشته، شیئی بیضی شکل و نورانی و قرمز رنگ دید که بر فراز افق (در آسمان) شناور بود و گویی هیچ کس دیگر آن را نمی دید. سپس در بخشی از جاده که مکانی خلوت و نسبت به زمین پیرامون مرتفع بود، از «فاصله ای نزدیک» و پائین تر از موقعیتش در جاده، چیز گِرد قرمز رنگی دید که حرکتی «ضربانی» و «تپش مانند» داشت. ناگهان آن شیء با زاویه 30 تا 40 درجه، با شتاب بسیار به سوی آسمان اوج گرفت و در سمت غرب، ناپدید شد اما پیش از ناپدید شدن، دو گوی آتشین سبزرنگ از آن جدا شدند که با صدایی «مردانه» به «انگلیسی فصیح» سخن می گفتند و به یاد دارد که می گفتند: «اورفئو، نترس، ما دوستان توئیم!». صدا از او خواست که از اتومبیل بیرون بیاید. اورفئو از اتومبیل پیاده شد و در حالی که به آن تیکه داده بود، دو شیء مدّور را که حرکتی «ضربانی» داشتند (مانند تپش قلب) از «فاصله ای نزدیک» دید. صدا به وی گفت که روشنایی ها، «ابزاری انتقال» یا ابلاغ (و بنابراین نوعی اندام های حسّی و منتقل کننده)اند و او در ارتباط مستقیم با «دوستان جهانی دیگر» است. این واقعه، تجربه 4 اوت 1946 را به یاد وی آورد. ناگهان احساس کرد که بسیار تشنه است. صدا به او گفت: «از جام بلورینی که بر سپر (گل گیر) اتومبیلت می بینی، بنوش» و او نوشابه ای نوشید که «دلپذیرترین نوشابه ای بود که تا آن زمان نوشیده بود» و احساس کرد که تازه شده و طراوت و نیرو یافته است. دو شیء نورانی سه پا از هم فاصله داشتند.
ناگهان نورشان کم شد و نوری «سه بعدی» میان آنها، پدید آمد. در این نور، سرها و نشانه های دو شخصیت، یکی زن و دیگری مرد، «در غایت خوبی و کمال» پیدا شد (being the ultimate of perfection). آنان چشمان درشت پرفروغی داشتند و به رغم کمال فوق طبیعی شان، به طرز غریبی، آشنا بودند و او آنان را می شناخت. آن دو، به او و به تمام صحنه می نگریستند و وی احساس می کرد که با آنان ارتباطی از مقوله اندیشه خوانی و دور آگاهی دارد. اما این پنداره یا رؤیت به همان سرعت که پدید آمده بود، ناپدید شد و گوی های آتشین به حالت سابق بازگشتند و وی این سخنان را شنید: «اورفئو، راه باز خواهد شد» و گوینده ادامه داد: «ما هر یک از ساکنان زمین را بدان گونه که حقیقتاً هست می بینیم و نه آن چنان که حواس محدود انسان آنرا درک می کند. ما قرن هاست که انسان های سیاره ترا، نظاره می کنیم، اما آنان اخیراً در معرض آزمونی تازه قرار گرفته اند و باید امتحان تازه ای بدهند. ما هر پیشرفت اجتماعتان را ثبت کرده ایم. ما شما را بیش از آن که خود به حالتان شناسایی دارید، می شناسیم. ما با کمک صفحات بلورین ثبّات مان، از همه افراد جامعه تان، مرد و زن و کودک، آمارگیری کرده ایم. هر یک از شما، به مراتب بیش از اهمیتی که برای خود در زمان قائلید، برای ما اهمیت دارید، چون خود، از سرّ حقیقی وجودتان، غافل اید. احساس برادری ما را به ساکنان زمین می پیوندد، زیرا میان سیاره ما و کره شما، رابطه خویشاوندی کهنی هست. از طریق شما می توانیم به گذشته های بسیار دور بازگردیم و بعضی جنبه های جهان دیرین مان را بازسازی کنیم. ما با همدردی و درکی عمیق، جهان شما را در راهی که پیش گرفته است و با همه دردهای رشدش، مشاهده می کنیم و از تو تمنّا داریم که ما را چون برادران بزرگ تر خود بدانی.»
نویسنده اطلاعات دیگری نیز به دست آورد و دریافت که سفینه مادری، بشقاب های پرنده را از راه دور هدایت می کند و سرنشینان یا مسافران بشقاب های پرنده در واقع به آن وسیله نقلیه نیازی ندارد زیرا موجوداتی «اثیری»اند که فقط برای آنکه به صورتی مادی بر انسان ها ظاهر شوند، از آن استفاده می کنند و سرعت بشقاب پرنده ها تقریباً برابر با سرعت نور است و «سرعت نور، با سرعت حقیقت برابر است» (و بنابراین برابر با سرعت اندیشه است) و میهمانانی که از آسمان آمده اند، بی خطراند و حسن نیت دارند و بنا به «قانون کیهانی» مجاز نیستند که به گونه ای تماشایی و نظرگیر بر زمین فرود آیند و امروزه خطراتی بزرگ تر از آن که تصور می توان کرد، زمین را تهدید می کند.
آنجلوچی پس از آنه به این اسرار بشقاب های پرنده یی برد، احساس کرد که روحیه اش نیرومندتر شده و فرّ و شکوهی یافته است و آنچنانکه خود می گوید: «گویی لحظه ای حال و روز انسان را که میرایی است پشت سرنهاده، خویشاوند این موجودات برتر شده بودم». هنگامی که نورها ناپدید گشتند، به نظرش چنین رسید که جهان هر روزینه، همه واقعیتش را از دست داده و اقامتگاه سایه ها شده است.
دو ماه بعد در 23 ژویه 1952، احساس کرد که حال ندارد و ناخوش است و به سرکارش نرفت. شب همان روز، از گردش به خانه باز می گشت که در محلّی خلوت دوباره احساسی شبیه احساس واقعه روز 23 مه همان سال، به وی دست داد و همزمان احساس کرد که «the dulling consciusness i had noted on that other occasion» یعنی متوجه شد که در واقع به بیانی دیگر، «سطح ذهنی و عقلانی اش تنزّل کرده فرو افتده است» (3) و این همان احساسی بود که در 23 مه داشت و چنین حال و هوایی از مهمترین شرایط مقدّماتی خلق خودجوش پدیده های روانی غیرعادی است. ناگهان در برابرش بر زمین، جسمی تار با نوری ضعیف، شبیه «حباب صابونِ» بزرگی دید که بیش از پیش استحکام یافت و از چیزی بسان مدخل یا ورودی- اندرونی- به غایت روشن و تابناکی مشاهده کرد؛ به درون رفت و اطاقی با گنبد دید که قطرش در حدود 6 متر بود. دیوارهای اطاق از «ماده ای اثیری» همانند صدف بودند. در برابرش صندلی راحتی ای قرار داشت که با همان ماده «اثیری» ساخته شده بود. غیر از این صندلی راحتی، چیزی در اطاق نبود، بنابراین اطاق آرام بود. بر صندلی راحتی نشست و احساس کرد که بر هوا نشسته است، چون تو گویی صندلی شکل تن او را به خود می گرفت و با شکل تنش یکسان بود. در چنان بسته شد که گویی هرگز دری وجود نداشته است. سپس صدایی شبیه وزوز، صدایی آهنگین و ضربدار همانند ارتعاش شنید که او را به «حالت نیمه خلسه» و از خودبیخودی برد. اطاق تاریک شد و از دیوارها نوای موسیقی به گوش رسید. آنگاه نور باز آمد و او بر کف اطاق، قطعه فلزی درخشانی همانند سکه پول دید و وقتی آن را برداشت، سکّه گویی ناپدید شد. احساس کرد که بشقاب پرنده او را می برد. ناگهان چیزی بسان پنجره ای گرد به قطر 9 پاگشوده شد و او در بیرون پنجره، سیاره ای را در مسافتی بس دور که بیش از هزار مایل با وی فاصله داشت، دید و صدایی آشنا برایش توضیح داد که آن سیاره، کره زمین است. او از رقّت و سوز دل به گریه افتاد و صدا به وی گفت: «گریه کن اورفئو... ما با تو برحال و روز زمین و فرزندانش، می گرییم. زمین به رغم ظاهر زیبایش، در میان سیاراتی که ساکنانش زندگانی هوشمندانه ای دارند، به مثاله برزخ یا اعراف است و کینه نفرت و خودپسندی و سنگدلی و خونخواری از آن چون ابری تیره بر می خیزد». معلوم بود که آنها در فضای کیهانی به جایی دور می روند، در آن فضا بشقاب پرنده ای به درازای تقریباً 100 پا و به قطر تقریباً 90 پا دیدند که از ماده بلورین شفافی ساخته شده بود. از آن بشقاب پرنده، نوای موسیقی ای به گوش می رسید که روح با شنیدنش، گویی در عالم پندار، سیارات و کهکشان هایی می دید که به گونه ای هماهنگ، می چرخند. صدا به وی گفت که در سیاره اش (سیاره ای غیر از کره زمین) همه موجودات نامیرایند و سایه ی میرای آنهاست که می کوشند تا زمین را از ظلمت رهایی بخشند. همه این موجودات به دو جناح بد یا خوب تعلق دارند و «ما می دانیم که تو، اورفئو، به کدام دسته وابسته ای». وی به سبب ضعف جسمانی، توانایی های خداداد و روحانی داشت و به همین جهت، آنها یعنی موجودات آسمانی توانستند با او مراوده و ارتباط برقرار کنند.
دریافت که موسیقی و صدا از آن سفینه بزرگ کیهان نورد، می آید. سفینه عظیم به آرامی دور شد و اروفئو در دو انتهای سفینه مادر، حرکات چیزی آتش فشان و شعله ور را دید که هم پروانه های سفینه بودند و هم وسایل دیدن و شنیدن «از طریق دور آگاهی و اندیشه خوانی» (!).
در راه بازگشت، دو بشقاب پرنده، به هیئت معمولی دیدند که به سوی زمین می رفتند. صدا به او توضیحات بیشتری داد و موقعیت موجودات برتر از انسان ها را برایش تعریف کرد و گفت پیشرفت اخلاقی و روانی انسان ها با ضرباهنگ پیشرفت دانش فنّی شان هماهنگ نبوده است و بدین دلیل، ساکنان سیارات دیگر می کوشند به انسان ها کمک کنند تا بحران کنونی شان را بهتر دریابند و خاصه می خواهند در پزشکی به یاری شان بشتابند. همچنین مایلند به آنان بیاموزند که عیسی مسیح کیست. صدا گفت عیسی مسیح را مجازاً پسر خدا می نامند، اما او در واقع «خدای آتش» (Lord of the flame» و «ذاتی نامتناهی از خورشید است و اصل و ریشه زمینی ندارد» و بسان روح خورشید که خود را «فدای فرزندان درد و رنج» (انسان ها) کرده، عیسی مسیح نیز «پاره ای از روان کلی انسان و روح جهان» شده است و از این لحاظ با همه دیگر پیامبران جهان، تفاوت دارد.
هر انسان زمینی، هویت (Soi) روحانی ناشناخته ای دارد که برتر از جهان مادی و خودآگاهی است و بیرون از بُعد زمان، در غایت کمال، در درون روان کلی، جاودانه ماندگار است. هدف وجود انسان بر زمین، وحدت یابی با «خودآگاهی فناناپذیر» است. اورفئو خود را در برابر نگاه جستجوگر و موشکاف این « خودآگاهی بزرگِ سرشار از دلسوزی و شفقت»، همچون «کرمی ناپاک و آکنده از خطا و گناه دید که به خود می پیچد» و دوباره با شنیدن نوای موسیقی ای مناسبِ حال، گریست. صدا گفت: « ای دوست عزیز زمینی، ما اینک ترا در نور حقیقی جهان های جاوید، غسل تعمید می دهیم». برق سپیدی جهید و زندگانیش به وضوح در برابر دیدگانش ظاهر شد و خاطران همه زندگانی های پیشین اش را به یاد آورد و به «سرّ زندگانی» پی برد (!) و پنداشت که دارد می میرد، چون می دانست که در این لحظه، در «ابدیّت» سیر می کند و در «دریای بی زمان بهجت و فرحناکی» غوطه می خورد.
پس از این تجربه و این اشراق، به خود آمد و با نوای موسیقی «اثیری» پیشین، او را به زمین بازگرداندند و به محض آنکه از بشقاب های پرنده بیرون آمد، بشقاب پرنده ناگهان ناپدید شد و هیچ اثری از آن به جای نماند.
بعداً، به هنگام خواب، احساس کرد که سمت چپ سینه اش می سوزد و آن جای زخمی بود به اندازه یک ربع دلار، حلقه ای ملتهب با نقطه ای در مرکز که وی آن را «رمز اتم هیدروژن» تعبیر کرد (!).
اورفئو از زمان وقوع این واقعه به بعد، موعظه هایش را به شیوه ای که گفتیم آغاز کرد و گواه و شاهد بشقاب های پرنده شد، نه گواهی زبانی بلکه شاهد معنی و از آن پس، بسان هر شهیدی (martyr)، او را دست انداختند و سخنش را باور نکردند. در شب 2 اوت همان سال، او و هشت تن دیگر، در آسمان، بشقاب های پرنده ای از نوع معمولی دیدند که لحظاتی بعد ناپدید شد. اورفئو به همان مکان خلوتی که می شناخت رفت و در آنجا بشقاب پرنده ای نیافت، اما شبحی دید که به او گفت: «سلام بر تو اورفئو!» و این همان شبحی بود که وی پیشتر دیده بود و از اورفئو خواسته بود که او را «نپتون» بنامد و او مردی بلند قامت با زیبایی ای ستایش آمیز و چشمانی با حالت و به غایت درشت بود. کناره های قامتش حرکتی موج دار داشت چون آبی که بر اثر وزش باد می لرزد. نپتون به وی اطلاعات دیگری درباره زمین و علل شرایط و مقتضیات سوزناک حیات خلاصی اش در آینده داد و سپس ناپدید شد.
اورفئو در آغاز سپتامبر 1953 به حالت خمود و خواب آلودگی ای افتاد که تقریباً یک هفته طول کشید و چون به خود آمد، همه آنچه را که در حالت «غیبت» وربودگی بر او گذشته بود، به یاد آورد. در این مدت او بر «سیاره کوچکی» بود که نپتون و همسرش لیرا (Lyra) در آن ساکن بودند و یا اورفئو آنجلوچی در آسمان بود آنچنان که تقریباً می پنداشتش یعنی با بسیاری گل خوشبوی رنگارنگ و شهد و مائده ی بهشتی و موجوداتِ اثیری اصیل و خاصه نوای موسیقی ای که تقریباً قطع نمی شد. دانست که دوست آسمانیش، نپتون نام ندارد، بلکه نامش اوریون (Orion) است و نپتون نام اورفئو بوده است وقتی که هنوز در جهان آسمانی می زیست. لیرا به او توجه به عنایت خاصی مبذول داشت و وی که اینک نپتون شده بود، بنا به طبیعت زمینی اش، در مقابل، احساسات شهوانیش را در حقّ او بروز داد که موجب انزجار جامعه آسمانی شد و پس از آنکه توانست با کوشش بسیار این واکنش عادی کاملاً انسانی را از خود بیفکند، به «وصلت آسمانی» یعنی وصلتی عرفانی جمع اضداد conjunctio oppositorum) کیمیاگران تشرّف حاصل کرد.
توصیف این «زیارت روحی» («pelerinage de I'ame»)(4) را در همین نقطه اوج قطع کنیم. آنجلوچی بی آنکه کمترین اطلاعی از روان شناسی داشته باشد، این تجربه عرفانی را که با رؤیت بشقاب پرنده ارتباط دارد، با همه جزئیات دلخواه شرح داده است. داستان به قدری ساده دلانه و روشن است که هر خواننده برخوردار از کمترین فرهنگ روان شناختی، نیز بدرنگ در خواهد یافت چگونه و تا چه اندازه این داستان، نظرات و نتیجه گیری های پیشین مرا تأیید می کند. حتی باید این داستان را «سند»ی یگانه در باب آفرینش و پذیرش اساطیر بشقاب پرنده تلقی کرد و من به همین دلیل رشته سخن را به آنجلوچی کردم.
تجربه روانشناختی آنجلوچی که با تجربه بشقاب پرنده، گره خورده، عبارت از پنداره یا افسانه چیزی گرد است، یعنی رمز صورت مثالی جامعیت که شکل ماندالا، تصویر و تمثیل آن مفهوم به شمار می رود.
تجربه نشان می دهد که ماندالا غالباً در موقعیت های آشفتگی و اغتشاش و سردرگمی و سرگردانی ظاهر می گردند. صورت مثالی جبران کننده آن حالت، نمودار شاکله نظم بخشی است که بر آشفتگی روانی منطبق می شود، مانند صفحه گردی که سوراخ مدّوری دارد و در میان آن سوراخ دو مفتول نازک به زاویه مستقیم یکدیگر را قطع می کنند و بنابراین آن صفحه مدّور به چهار قسمت مساوی تقسیم می شود و مخصوص دوربین های نجومی و زمینی برای سنجش اندازه ها و میزان هاست؛ مندل نیز تصویری است که هر جزئش به جای خود است و همه اجزایش بسان عناصر کلیّتی که ممکن است در خطر گم شدن در وضع مبهم نامشخصی باشند، در درون دایره ای که حافظ آنهاست، به هم متصل می شوند و انسجام و همبستگی می یابند. در این چشم انداز، ماندالاهای شرق خاصه در بودیسم، مهایانی (Mahayana)، نمودار نظم کیهان در زمان و نیز نمودگار نظم روانی اند. در عین حال یانترا (yantra) به شمار می روند، یعنی وسایلی که به کمک شان نظم برقرار می شود (5).
از آنجا که مشخصه دوران ما، تشتّت و تفرّق و دودلی و سرگشتگی است، این کیفیات، در روان شناسی افراد، در قالب تصاویر خیال و توهّماتی که به گونه ای خودجوش پدید می آیند یا در رؤیا و یا در تمرینات تخیّل فعال (6) نیز، ظاهر می گردند. من چهل سال است که پدیده ها را نزد بیمارانم مشاهده می کنم و بر اساس این تجربه کلان، به این نتیجه رسیده ام که این صورت مثالی جامعیت، اهمیتی اساسی دارد و خاصه به میزانی که «من» اهمیتش را از دست می دهد، اهمیت بیشتر کسب می کند و تحقیقاً حالت راه گم کردگی ممکن است بالقوه گی «من» را از آن سلب کند.
از لحاظ روانشناختی، شکل گرد، وقتی صورت ماندالا دارد، رمز هویّت (Soi) است و هویّت از لحاظ روانشناختی، علی الاطلاق صورت مثالی نظم است. شکل و صورت ماندالا وابسته به علم حساب است، زیرا اعداد صحیح نیز صورمثالی نظام بخش طبیعت بدوی اند و این معنی خاصه در مورد عدد چهار و چهارگان (tetraktys) فیثاغورث، صادق است.
نظر به آنکه حالت سرگشتگی به طور کلی ناشی از کشاکشی روان شناختی است، مفهوم دوپارچگی (dyale)- وضعِ جامعِ دوپاره متضاد، یعنی وضع جامع اضداد- بنا به تجربه، در ماندالا نیز به چشم می خورد و این چیزیست که رؤیت آنجلوچی به روشنی نمودار آن است.
موقعّیت مرکزی ماندالا، موجب می شود که این رمز، ارزش احساسی والایی بیاید، چنانکه داغ و زخم آنجلوچی، مبیّن آن معنی است. رمز هویّت، با تصویر ذهنی خدا، مطابق می افتد، چنانکه در نظر نیکولای کوزی (Nicolas de Cuse) (7) مفهوم متافیزیکی دوگانگی (dyade)، با «جمع اضداد» («complexio oppositorum») همزمان می شود و این صورت نمی بندد مگر در ذات خداوند، چنانکه بنا به تعریفی که از خداوند شده:
«خداوند دایره ایست که مرکزش، همه جاست و پیرامونش، هیچ جا» و «علامت هیدروژن» که آنجلوچی از آن یاد می کند با این تعریف می خواند.
آنجلوچی فقط داغ های مسیحی را که از مشخصات حضرت مسیح است، بر تن ندارد، بلکه از رمز هویّت یعنی جامعیت مطلق یعنی جامعیت خداوند نیز بنا به اصطلاح دینی، نشان دارد. آنچه از این زمینه روان شناختی، نتیجه می شود، تشابه یگانگی و همذاتی میان مسیح و حجر فلسفی، به اعتقاد کیمیاگران است.
رمزِ مرکز، غالباً چشم است که گاه (در کیمیاگری) چشم همیشه باز ماهی است و گاه چشم خداوند (چشم همیشه بیدار هشیاری و خودآگاهی یعنی چشم و بصیرت) و گاه خورشید که بر همه می تابد و نور می افشاند.
واقعه یا انقلاب عصر ما این است که تجربه کردن این رمزها در زندگی و نفسانیات یعنی از لحاظ روانی ممکن شده است، بدین معنی که امروزه وجدان یا خودآگاهی این رمزها را تأثرات نورانی خارجی نمی داند بلکه با غور در معانی آنها، کشف کرده که آن رمزها، تجلیّات و الهامات روان اند.
به عنوان مثال زنی سالها پیش از این و بی هیچ ارتباطی با پدیده بشقاب های پرنده، تجربه اش را این چنین به شعر بیان کرده است:
نور بر سنگ ریزه ها
در ژرفای آبگیر به رنگ آبی سیر، می تابد.
در سبزه زار موّاج، گوهری
شراره می افکند، می درخشد و برق می زند،
نگاه خیره چشم ماهی
روح و قلبم را به خود می کشد...
ماهی شفّافی چون آبگینه.

ماهی، بسان ماه سیمین تابانی
اندک اندک شکل می گیرد،
رقصی چرخان و گردان دارد؛
در حالیکه نور افزایش می یابد،
قرص ماه به خورشید طلایی سوزانی بدل می شود،
و این همه مرا به سیر و نظری عمیق تر وامی دارد.

آب، همان ژرفای ناخودآگاهی است که پرتوی از نور خودآگاهی در آن افتاده یا رخنه کرده است. این نور در ژرفای آب، قرصی رقصان، چشم ماهی ای را عیان می سازد که به آسمان پرواز نمی کند، بلکه در عمق تاریک درون و جهان زیرین شناور است و از آن ژرفای درون و جهان زیرین، خورشیدی سر بر می کشد که جهان را تابناک می کند؛ آن خورشید، «حوت» (Ichthys) است (8)، مسیح است، خورشید پیروز شکست ناپذیر («sol invictus») است، چشم همیشه باز است که نور دیده بیننده را باز می تاباند و در عین حال، فی نفسه، کلیّتی شخصی و مستقل، طاق و گنبد، گوی یا گردی ای است که بیانگر جامعیت هویّت است، هویتی که فقط به گونه تصنعی و با ترفندی مفهومی از خدا متمایز می شود. «حوت» (Ichthys) و «خورشید» («novus sol»)، تمثیلات مسیح اند و بسان «چشم بسته»، نمودار الوهیت اند. مادر خداوند و پسر- عاشقش در ماه و خورشید ظاهر می گردند، چنانکه هنوز امروزه هم آن نقش را می توان در بسیاری کلیساها مشاهده کرد.
رؤیت بشقاب پرنده توسط آنجلوچی، از این قاعده دیرین مستثنی نیست و ازینرو وی شاهد چیزی در آسمان است. صحنه خیالبافی های اورفئو آنجلوچی جایی آشکارا در آسمان است و دوستان کیهانی اش که نام های سیارات را دارند، اگر خدایان یا قهرمانان باستانی نیستند، دست کم، فرشته اند. نویسنده به نام خود بسی افتخار می کند، همچنین به نام خانوادگی همسرش که بورجیانی نی (Borgianini) بوده است و معتقد است که از بازماندگان خاندان بورجیا (Borgia) است که در تاریخ شهرت نامیمونی دارند و خود او نیز باید تصویر یا تنزیلی از فرشتگان («angeli») باشد که رسالت دارد تا راز جاودانگی بنا به اسرار الوزسی را اعلام دارد و بنابراین حتماً اورفه جدیدی است که خدایان او را برگزیده اند تا مردمان را با سّر و راز بشقاب های پرنده آشنا کند و اگر نامش، نام مستعاری است که به قصد و نیتّی خاص انتخاب شده، پس باید گفت: «e ben trovato»، چه نام بجا و مناسبی است. اما اگر این نام در شناسنامه اش ذکر شده، پس این نامگذاری مسأله ایست که باید حلّش کرد. امروزه دیگر نمی توان پنداشت که اجبار و الزامی جادویی، ناشی از نامی ساده باشد. زیرا در آن صورت باید برای همسر آنجلوچی یا برای مادینه جان آنجلوچی، معنای بدشگون و شومی که با نامش مطابقت دارد، قائل بود و آنگاه اعتبار خوشباوری ساده لوحانه و محدود از لحاظ قدرتِ عقلانی که برای پیامبرمان قائل شدیم، ممکن است از این تصور که شاید دستاورد حیله و مکری ایتالیایی وار است، خدشه دار شود. چون آنچه برای خودآگاهی ناممکن است، برای ناخودآگاهی که همه نیرنگ های طبیعت را به کار می تواند برد، امکان پذیر است: «کاری که شیطان نمی تواند بکند، زن می کند».
هر چه هست کتاب کوچک آنجلوچی، فی نفسه، محصول ساده لوحانه ایست که تحقیقاً به سبب همین ساده لوحی، پس زمینه های، ناخودآگاه پدیده بشقاب پرنده ها را به فراوانی آشکار می سازد و از اینرو برای روان شناس، مغتنم است. فرایند تفرّد (individuation) که در روان شناسی، معاصر بسی اهمیت دارد، در آن کتاب، به روشنی و وضوح تمام، در کسوت رمزهایی که نویسنده به اقتضای ذهنیّت ابتدایی اش آنها را به گونه ای عینی درک می کند، بیان شده است و این همه به طرزی شگفت، نظرات و تأملات پیشین مان را تأیید می کند.
هنگامی که این پس گفتار در مطبعه چاپ می شد، کتاب فرد هویل (Ferd Hoyles) به نام: The Black Cloud (9)، به دستم افتاد. نویسنده، همان پروفسور ف. هویل است که حجیت و سندیتش را در دانش نجوم و ستاره شناسی، جهان قبول دارد. او پیشتر دو کتاب مهّم به چاپ رسانده بود:
The Nature of the Universeو Frontiers of Astronomy که قبلاً آنها را خوانده بودم. این دو کتاب حاوی شرح درخشانی از آخرین پیشرفت های نجوم تا زمان انتشار آن کتاب هاست و حاکی از اندیشه پربار و جسارت آمیز نویسنده. اما این نکته که وی برای افاده مقصود، «داستان های تخیلی» («fictions stories») را وسیله کرده، امریست که کنجکاویم را برانگیخت. هویل خود، در مقدمه، کتابش را داستانی شوخ تعریف می کند و از آغاز هشدار می دهد که نباید اعتقادات قهرمان داستان تخیلی- علمی اش را که ریاضیدانی نابغه است همان عقاید و آراء نویسنده دانست. طبیعهً هیچ خواننده هوشمندی چنین اشتباهی نمی کند.
ما باز بدین مسأله خواهیم پرداخت، اما این سؤال که چه چیزی هویل را وا داشته که در کتابش، به مسأله بشقاب پرنده ها بپردازد، نکته ایست که هرگونه راه گریز و طفره زدن از پاسخ گویی را بر هویل می بندد. هویل در داستان سراسر تخیلی و شگرفش («yarn»)، تعریف می کند که چگونه ستاره شناس جوانی، هنگامی که در رصدخانه واقع در Mont Palomer به تحقیق درباره supernoave (ستاره هایی با نور متغیر که روشنی شان برابر با صد میلیون نور خورشید است) اشتغال داشت، به کیفیت لکّه گِرد تیره ای در میدانی انباشته از ستارگان در جنوب صورت نجومی اوریون (Orion) نایل آمد. این لکه گرد تیره، چیزی بود که گلوبولوس (« globulus») نامیده می شود و توده های تیره ای از گازاند که گویا به سوی منظومه شمسی در حرکت اند. همزمان در انگلستان کاشف به عمل می آید که مدار گردش سیارات مشتری (نپتون) و زحل (ساتورن) سخت دستخوش اختلال و آشفتگی شده است. ریاضی دان از دانشگاه کامبریج که قهرمان داستان است، علت این اختلال را کشف می کند که عبارت است از وجود توده ای که متوجه می شوند دقیقاً در همان جایی واقع است که آمریکایی ها ابر سیاه را کشف کرده اند. این گویچه («globulus») که قطرش تقریباً برابر با مسافت بین زمین و خورشید است، مرکب از هیدروژن نسبتاً متراکمی است که با سرعتی برابر با 70 کیلومتر در ثانیه به سوی زمین در حرکت است و به مدّت هجده ماه به زمین خواهد رسید. هنگامی که ابر تیره به نزدیکی زمین رسید، زمین به شدت گرم شد و در نتیجه بخش عظیمی از جانداران درگذشتند. سپس روشنایی کاملاً از بین رفت و ظلمتی تیره تر از حروف سیاه مطبعه برای چیدن عناوین درشت، حاکم شد که تقریباً یک ماه طول کشید و آن ظلمت نوعی سیاهی («nigredo») همانند سیاهی ای بود که شرحش در رساله کیمیاگری Aurora consurgens منسوب به توماس قدیس چنین آمده است: «چون به دور نگریستم، ابر (یا مه) بزرگی دیدم که سراسر زمین را پوشید و در ظلمت فرو برد و می توان گفت که زمین را به کام درکشید و بر روانم سایه افکند» (10).
وقتی نور اندک اندک دوباره پدید آمد، از نو سرمای شدیدی همه جا را فرا گرفت و فاجعه ای مرگبار آفرید. در این میان، دولت انگلیس، مقامات علمی ذیصلاح و مسئول را در شهر- آزمایشگاهشان که سنگربندی شده و حصاری از سیم خاردار آن را در برگرفته بود، زندانی کردند و آنها از دولتِ اقدامات ایمنی انجام یافته، از فاجعه جان سالم بدر بردند. مشاهده بعضی پدیده های یون زدگی (ionisation) جوّ زمین، آنها را به این نتیجه رساند که این پدیده ها عالماً عامداً یون زده شده اند و بنابراین باید در ابر یاد شده، عاملی هوشمند وجود داشته باشد.
دانشمندان از طریق رادیو با این عامل ارتباط برقرار می کنند و موفق می شوند که پاسخ های او را به پرسش هایشان دریافت دارند و بدین وسیله در می یابند که ابر پانصد میلیون سال عمر دارد و اینک در حال نوشدگی است و به خورشید نزدیک شده تا از آن، کارمایه (انرژی) کسب کند و بنابراین از خورشید تغذیه می کند. دانشمندان همچنین در می یابند که آن توده ابر به دلایلی خاص باید همه مواد رادیواکتیو را که برایش زیانبخش است، از میان بردارد. دانشمندان آمریکایی نیز این واقعیت را کشف می کند و به توصیه آنان، مأمورانی توده ابر را با بمب های هیدروژنی، برای «کشتن» اش، بمباران می کنند. در این میان، دانشمندان متوجه می شوند که ابر، دور خورشید حلقه زده است و بنابراین دو خورشید- گرفتگی طولانی در سال، روی خواهد داد که برای زمین خطرناک است.
دانشمندان انگلیسی طبیعهً از ابر چیزهای مختلف می پرسند که از جمله «سؤالی متافیزیکی» است در باب موجودی بسی کهنسال تر و دور دست تر و حکیم تر و دانشمندتر. ابر پاسخ می دهد که پیشتر در این باره با «گویچه» های («globuli») دیگر سخن گفته ولی گویچه ها در این مورد چیزی بیش از انسان ها نمی دانند.
ابر می گوید آماده است که دانش برترش را بیدرنگ در اختیار دانشمندان زمینی بگذارد. ستاره شناس جوانی می پذیرد که بدین تجربه تن در دهد و در نتیجه به خوابی مصنوعی فرو می رود پیش از آنکه بتواند ارتباطی برقرار کند و چیزی اعلام دارد، در آن خواب، به سبب نوعی تورّم مغز، می میرد. آنگاه پروفسور نابغه کامبریج به نوبه خود برای دست زدن به چنین تجربه ای ابراز آمادگی می کند، بدین شرط که فرایند ارتباط یابی به آرامی و کندی صورت گیرد و ابر این شرط را می پذیرد. اما دانشمند به رغم این تحفّظ، دچار هذیانی می شود که به مرگ می انجامد.
در این میان ابر تصمیم می گیرد که منظومه شمسی را رها کرده، ستاره ثابت دیگری جستجو کند. در نتیجه خورشید از حجابی که آنرا پوشانده برون می آید و همه چیز دوباره به حال سابق باز می گردد، مگر خرابی های تصورناپذیری که در حیات زمینی روی داده است.
پرواضح است که نویسنده، مسأله بشقاب پرنده ها را که مشخصه زمانه ماست، مطرح کرده است؛ بدین قرار که توده گِردی در کیهان به زمین نزدیک می شود و در آن فاجعه ای عالمگیر بر می انگیزد. به موجب افسانه، علت غیر مستقیم پدیده بشقاب پرنده، غالباً موقعیت سیاسی فاجعه باری در زمین یا شکافته شدن اتم یعنی انفجاری هسته ای است، اما بر حسب بعضی روایات، خطر واقعی ظهور بشقاب های پرنده در این است که ساکنان سیارات دیگری، زمین را تسخیر و اشغال کنند که در نتیجه موقعیت ناپایدارمان، به گونه ای نامنتظر و محتملاً نامطلوب، دگرگون خواهد شد. این تصور شگفت که ابر دارای نوعی دستگاه عصبی و بنابراین گونه ای روان و جان و حتی هوش است، کشف اصیلی نیست که نویسنده کرده باشد، زیرا تخیّل نظریّه پردازی که مضمون بشقاب پرنده ها را باور دارند، فرضیه «میدان الکتریکی حساس» (sintient electrical field) را پرداخته است و نیز تصور کرده که بشقاب های پرنده آذوقه شان را از قبیل آب و اکسیژن و حیوانات کوچک، از زمین فراهم می آورند، همانگونه که در رمان مورد نظر، ابر، از انرژی خورشید، توشه و مایه می گیرد و تغذیه می کند. این ابر موجب تغییر فوق العاده و به غایت توان فرسای دمای هوا و پیدایی ظلمتی («nigredo») می شود که کیمیاگران پیشتر در آن باره خیال بافی کرده اند. این تصویر، نمایشگر جنبه ای مشخص از مسأله ای روان شناختی است یعنی برخورد بی واسطه روشنایی روز یا به عبارتی دیگر خودآگاهی، با شب یا ناخودآگاهی جمعی. در آن هنگام، قطب های مخالف در نهایت شدت، با هم تصادم می کنند که نتیجه اش راه گم کردگی و تیره شدن خودآگاهی است که ممکن است صورتی خطرناک بیابد، آن چنان که گاه در مراحل آغازین روان پریشی ملاحظه می توان کرد. هویل در توصیف برخورد محتویات روانی ابر با خودآگاهیِ دو قربانی تیره بخت آن برخورد که جان به سلامت نمی برند، به این جنبه یا به شباهتی که آن مسأله با فاجعه ای روانی دارد، اشاره می کند. همانگونه که اکثر قریب به اتفاق مردم زمین، بر اثر اصطلاک زمین با ابر، می بازند، جان و زندگانی دو دانشمند نیز در پی برخورد خشن با ناخودآگاهی تباه می شود.
گِردی، بیگمان رمزِ جامعیت است، اما هنگامی که آشکار می گردد، غالباً با خود آگاهی ای روبرو می شود که ابداً برای چنین دیداری آمادگی ندارد و جامعیت و مسائلش را در نمی یابد و بنابراین خودآگاهی بر اثر سوءفهم آنرا با اطمینان و استواری نمی پذیرد و در نتیجه برنمی تابد؛ خودآگاهی فقط قادر است جامعیّت را خارج از خود، به صورتی که فراافکنده شده درک کند، ولی نمی تواند آنرا به عنوان پدیده ای ذهنی که خاص خود اوست، پذیرا شود. خودآگاهی در این مورد همچون بیمار روانی، دچار سوءفهم عمیقی است و ساز و کار این سوءفهم نیز در هر دو مورد یکی است بدین معنی که بیمار روانی، حادثه (روانی) را داده خارجی عینی تلقی می کند (11) و همچون فرایند ذهنیت گرایی رمزی، در نمی یابد. این امر طبیعهً عواقب بس سنگینی دارد. زیرا در نظر بیمار، جهان بنا به تصوری که وی از آن ساخته و پرداخته است، دستخوش اختلال و نابسامانی یأس آوری شده است و این تصور برای او به معنی پایان یافتن کار جهان است، چون بیمار، پیوندش با جهان عینی را به مقدار زیاد از دست داده است. حالت هذیان آلود ریاضیدان نابغه، بیانگر این همانندی با روان پریشی است. نویسنده گرایش دارد که این روان پریشی را معلول تأثیر و نفوذی خارجی بداند، و این اشتباه، چه در تفسیر و چه در شناخت اصل و علّت، همان خطای بیماران روانی است و نیز علاوه بر این، در دام اشتباه کسانی می افتد که تأملی فلسفی یا خداشناختی را واقعیاتی عینی می پندارند و به عنوان مثال چون وجود فرشتگان را باور دارند، آن باور را وثیقه عینی فرشتگان می دانند.
این نکته پرمعنی است که تحقیقاً قهرمان داستان، یعنی ریاضیدانی نابغه، دچار مصیبت و بلا می شود، چون هیچ نویسنده ای نمی تواند از این تقدیر محتوم و بی چون و چرا تن زند که به قهرمانش، برخی از خصوصیات طبیعت خویش را اعطاء کند و بدین ترتیب پاره هایی از مختصاتش را که در آن قهرمان به ودیعه نهاده، بر آفتاب اندازد. این چنین، آنچه بر سر قهرمان می آید، به گونه ای رمزی برای نویسنده نیز پیش می آید و طبیعهً در این مورد آنچه روی خواهد داد، ناگوار است، زیرا بی فزون و کاست، دالّ بر این است که دیداری احتمالی با ناخودآگاهی متضمّن خطرنابودی، متمایزترین کار ویژه آدمی است. بیگمان این سبق ذهنی و پیشداوری ایست که عموماً رواج دارد و می توان گفت که ترس و واهمه ای متعارف است، اما آیا فهم و درک عمیق آمادگی و انگیزه های ناخودآگاه، قهراً موجب آشفتگی توانایی های خودآگاهی می شود؟ ما معتقدیم که می توانیم بگوییم ابداً چنین نیست و این برخورد، در نهایت، باعث دگرگونی موضع گیری کلّی خودآگاهی می شود (12). داستانی که رمان مورد نظر، نقل می کند، نکته دیگری را نیز مکشوف می سازد و آن این است که در رمان چنانکه در جهان امروز، همه چیز بر امری خارجی فرافکنده شده است و بنابراین بشریت و به طور کلی، حیات آلی بر زمین، قربانی بزرگترین زیان ها و خسران هاست و این چیزیست که گویی نویسنده را چندان متأثر نمی سازد، چون این مصیبت ها و بلایای عالمگیر، فقط به عنوان نتائجی فرعی و ثانوی ذکر شده اند و این امر، طبیعهً نشانه آنست که در خودآگاهی نویسنده، وجه نظر یا بازخوردی عقلانی، غالب و حاکم است. (13)
بیگمان ابر سیاه که از چندین صد بمب هیدروژنی که رادیو آکتیویته ناشی از انفجار آن ها می تواند دستگاه عصبی اش را مختل کند، به وحشت افتاده است، صحنه را ترک می گوید و همانگونه که آمده بود می رود، بی آنکه درباره اش چیزی بدانیم، مگر این که به اندازه ما درباره یکی از مهمترین مسائل متافیزیکی، نادان است. اما هر چه هست، میزان هوشمندش چنان بالاست که هیچ انسانی هوشش بدان پایه نمی رسد و طاقت برتابیدنش و بهره مندی از آن هم ندارد و بدین جهت قهراً گمان می بریم که ابر، موجودی سخت همانند ذاتی ملکی یا الهی است و در اینجا ستاره شناس بزرگ، دست به دستِ آنجلوچی ساده دل می دهد.
از دیدگاه روان شناختی، این داستان، شرح معانی خیالی ایست که ماهیّت رمزی شان منشاء آنها را که ناخودآگاهی است، معلوم می دارد. این برخورد میان خود آگاهی و ناخودآگاهی در هر موقعیتی روی دهد، تقریباً همواره کوششی برای به هم پیوستگی، به عمل می آید. در داستان مورد نظر ما این کوشش در کجا صورت می گیرد؟ به اعتقاد من در نیّت ابر برای تکیه کردن بر خورشید به مدتی طولانی، تا از انرژی خورشید توشه و مایه گیرد. از لحاظ روان شناختی این بدین معنی است که ناخودآگاهی با پیوستن به خورشید، نیرو و زندگی کسب می کند. خورشید البته بدین سبب، انرژیش را از دست نمی دهد، اما زمین و حیات فردی به زمین یعنی انسان ها، قربانی می شوند. انسان باید تاوان این فوران یا درست تر بگوئیم انفجار ناخودآگاهی را بپردازد و معنای این سخن این است که خطر آسیب دیدگی های وخیمی، زندگانی روانی انسان را تهدید می کند. در این صورت باز از نظر روانی، معنای این تصادم کیهانی یعنی به بیانی دیگر تصادم روان شناختی چیست؟ معنایش آشکارا این است که بر اثر فقدان یا عدم رویارویی ناخودآگاهی با خود آگاهی و نبودِ فرایندی دیالکتیکی میان محتویات روانی خودآگاهی و محتویات ناخودآگاهی (14)، ناخودآگاهی خودآگاهی را تیره و تار می کند. برای فرد آدمی این امر بدان معناست که ابر موجب می شود تا وی از انرژی خورشید، محروم و بی نصیب ماند و به بیانی دیگر بیم آن می رود که ناخودآگاهیش به خود آگاهی هجوم برد و آنرا فروگیرد و بپوشاند و تیره سازد. این حالت برابر است با وقوع فاجعه ای همگانی و بروز بیماری واگیردار روانی همانند آنچه به نام ناسیونال- سوسیالیسم شناختیم یا اینک در طغیان سیل آسای کمونیسم، تجربه می کنیم که نمودار نظام اجتماعی کهن گرایی است که با خودکامگی، و استبداد و برده و اسیر کردن مردم، آزادی انسان را به مخاطره می افکند.
انسان می کوشد با بهترین سلاح هایی که در اختیار دارد (بمب های هیدروژنی در رمان مورد نظر) با این فجایع تشویش انگیز، مقابله کند. ابر یا برای گریز ازین موقعیت خطرناک یا به سبب تغییر روحیه و ذهنیتش (که گویی در رمان چنین است) رهسپار مناطق دیگر می شود و این امر از لحاظ روانی بدین معناست که ناخودآگاهی پس از کسب مقداری انرژی، به جای اولیه اش که مکانی دوردست است باز می گردد. چنین ترازنامه ای نومیده کننده است (15). خودآگاهی بشریت و زندگی به طور کلی بر اثر یک بازی یا شعبده طبیعت («lusus naturea») که درنیافتنی و بی معناست و انسان در آن هیچ مسئولیتی ندارد، و به نوعی مزاح یا بشاشت و خرّمی کودکانه (frolic) و شوخی زشت و پلید در مقیاس کیهان می ماند، خسران و زیان کلان دیده است. این بازپسین جنبه، باری دیگر نشانگر امری روانی است که به نظرم دوران ما آن را ابداً درک نمی کند. توضیح اینکه برای کسانی که از فاجعه جان بدر برده اند، کابوس از میان رفته و رخت بربسته است، اما اگر کابوس ناپدید شده، پس بازماندگان، از آن پس، در جهانی ویران می زیند؛ خودآگاهی واقعیت را به گونه ای می بیند و چنان تصوری از آن ذهن دارد و چنان معنایی برای آن قائل است که همه رساننده این معنی است که می داند به گونه ای دردناک ضرر کرده است، احساس می کند که گویی کابوس ناپدید شده، اما چیزی اساسی را هم از او ربوده و به یغما برده است. این زیان و خسران چیست؟ اینکه به مناسبت چنین برخوردی، فرصتی یگانه که دیگر پیش نخواهد آمد، دست کم نه به زودی، از دست رفته است و آن، امکان گفتگو یا رویارویی و گفتگویی روشن و صادقانه و اساسی با محتویات ناخودآگاهی است. به موجب این رمان، امکان برقراری ارتباطی معقول با ابر فراهم می آید، اما تحمل محتویات ابر، فوق طاقت انسان است و موجب مرگ کسانی می شود که آن را تجربه می کنند. ما از محتویات عالم ماوراء (16)، هیچ آگاهی نمی یابیم.
دیدار با ناخودآگاهی بی هیچ نتیجه پایان می یابد. آگاهی مان (17)، غنی تر و بارورتر نشده است و ازین دیدگاه، موقعیت مان همان است که پیش از بروز فاجعه بود و به علاوه در این میان، با فقدان دست کم نیمی از جهان زندگان، فقیرتر هم شده ایم. آشکار می گردد که پیشاهنگان در علم و نمایندگان پیشتاز دنیای ذهنیّات، بی اندازه ناتوان یا آن چنان خام بوده اند که نتوانسته اند پیام ناخودآگاهی را درک کنند. تنها آینده به ما خواهد گفت که این فرجام حزن انگیز، منحصراً شهادت نامه رمان نویس است یا آنکه اعتباری غیب آموز برای همگان دارد.
اگر این رمان را با ساده دلی های آنجلوچی قیاس کنیم، تصویر باارزشی از تفاوت میان وجه نظر علمی پخته و بازخوردی عاری از فرهنگ، به دست می آوریم. هر دو، مسأله را در عالم عینیّات، طرح می کنند، یکی برای آنکه مداخله ای آسمانی را مقرون به حقیقت بنماید و دیگری برای آنکه انتظار پنهان و سری یا دقیق تر بگوئیم تشویش انگیز را در کسوت شوخی ادبی سرگرم کننده ای بپوشاند. اما هر دو نویسنده، گذشته از تفاوت های عظیم شان، از عنصری یگانه که ناخودآگاهی است، الهام گرفته اند و برای بیان و به سخن واداشتن ناخودآگاهی انسان، رمزپردازی ای به کار می برد که اصولاً در هر دو مورد، یکی است.

پی نوشت ها :

1. Amhurts Press, 1955.
2. نویسنده می گوید این کتاب در شرح «تحول اتم و تعلیق و خودگرایی (involution) سرمنشأ تشعشعات اتمی» بوده است.
3. Pierre Janet.
4. درباره این مفهوم که در متن اصلی به زبان فرانسه آمده ر.ک. به : کارل گوستاو یونگ، روان شناسی و دین.
5. در باب میانی فیزیولوژیک این مبحث رک. به:
K.W.Bash, H. Ahlenstiel et R. Kaufmann: Uber Prayantraformen und ein lineares Yantra, dans Studien zur Analytischen Psychologie.
تقدیم به ک.گ. یونگ به مناسب هشتادمین سالروز ولادتش، Rascher, Zurich.
6. C. G. Jung: Guerison psychologique, Dr. Rolan Cahen, La psychotherapie de C.G. Jung.
7. عالم متأله و فیلسوف و حقوق دان آلمانی (1464- 1401). گفتنی است که در تألیفش به نام De pace fidei که در 1453 سال افتادن قسطنطنیه به دست ترکان عثمانی نوشته، بر آن است که همه ادیان (مسیحیت، اسلام، بودیسم) وراء اختلاف در اعتقاد و شعائر، به خدای واحد، ایمان دارند.م.
8. اسم دماغه مرتفع Elide ایالتی در یونان باستان که معبد بزرگ المپی (Olympie) در آن واقع بود نیز هست (م).
9. Heinemann, Londres, 1957.
10. Marie- Lonise Von Franz, Aurora Consurgens, dans C. G Jung: Mysterium Conjunctionis, vol. III. P. 48.
11. یا به گفته Lipp بدان واقعیتی خارجی می بخشد. نک به:
یادداشت مترجم فرانسوی Dr Roland Cahen, La regle de l'aveugeement specifique.
12. ما معتقدیم که حتی می توانیم بگوئیم که عموماً خودآگاهی رهایی یافته از قیود موانع و کشاکش های عمیقاً نهفته، قدرت فعالیت اثربخش و عملاً توانایی هایی می یابد که هرگز پیش از آن نداشته است. هیچ چیز بهتر از خاطراتی که یونگ در زندگینامه اش نقل می کند، مؤید این معنی نیست.
13. می توان تصور کرد که این وجه نظر یکسویه و عقلانی نویسنده به گونه ای تقریباً غیرانسانی، در پی دیدار با ناخودآگاهی، دگرگون می شود (یادداشت مترجم فرانسوی).
14. در این باره نک به:
C. G. Jung: La Dialectique du Moi et de l'Inconscient.
15. خاصه ازین بابت که چیزی که یک بار بیشتر به فاجعه انجامید، به سبب فرونی یافتن انرژی ناخودآگاهی، ممکن است تجدید شود. تشنجات و آشفتگی های متعاقب جنگ جهانی دوم، نشان می دهند که هیچ مسأله اساسی حلّ نشده است (یادداشت مترجم فرانسوی).
16. ماوراء خودآگاهی (یادداشت مترجم فرانسوی).
17. از خود و جهان (یادداشت مترجم فرانسوی).

منبع: یونگ، کارل گوستاو؛ (1382)، اسطوره ای نو، نشانه هایی در آسمان، جلال ستاری، تهران: نشر مرکز، چاپ چهارم 1390.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.