درباره ی دکترین سیاسی فاشیسم

آلفردو رُکّو(1925-1875) استاد در رشته حقوق بود که در دولت موسولینی وزیر دادگستری شد. او در تنظیم برخی از مواضع فاشیستی و رفرم قوانین ایتالیایی بر مبنای اصول فاشیستی دخالت داشت. قطعات زیرین از یک سخنرانی اوست که در
پنجشنبه، 15 فروردين 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
درباره ی دکترین سیاسی فاشیسم
درباره ی دکترین سیاسی فاشیسم(*)

نویسنده: آلفردو روکو
مترجم: کامبیز گوتن



 

مقدمه

فرانکلین لوفان باومر:
آلفردو رُکّو(1925-1875) استاد در رشته حقوق بود که در دولت موسولینی وزیر دادگستری شد. او در تنظیم برخی از مواضع فاشیستی و رفرم قوانین ایتالیایی بر مبنای اصول فاشیستی دخالت داشت. قطعات زیرین از یک سخنرانی اوست که در 30 اوت 1925 در پروجا ایراد شده است.
نخست بگذارید از خود بپرسیم آیا چیزی بنام دکترین سیاسی فاشیسم وجود دارد؛ آیا دولت فاشیستی(*) از محتوایی بهره مند هست که بتوان آن را ایده آل نامید... .
فاشیسم، در حقیقت، بیشتر از هر چیز دیگری، عمل است و احساس، و باید هم همواره چنین باشد. اگر چنین نمی بود، نمی توانست از نیرویی آنچنان پرتحرک، قدرت ابتکاری چنان شگرف برخوردار باشد که شاهدش هستیم، چیزی نمی بود مگر نوعی تعمق در تنهایی و انزوا آنهم برای معدودی از نخبگان. فقط چون احساس است و عاطفه یارش، فقط چون بیدارشدگی دگرباره غریزه ژرف نژادی است، قادر است که روح مردم را به جنبش درآورد و موجب فوران شکوهمند اراده ملی بشود. فقط چون کار است و عمل، توانایی آن را دارد که در سازمانی گسترده و نهضتی عظیم بر مقاصد خود تحقق بخشد و شرایطی را فراهم آورد که مسیر تاریخی ایتالیا را در عصری که به سر می بریم تعیین کند.
ولی فاشیسم اندیشه نیز هست و دارای یک تئوری، همان چیزی که بخش اساسی این پدیده تاریخی را می سازد، چیزی که به میزانی عظیم از ثمراتش بهره مندیم... .
فکر سیاسی مدرن، از رفرماسیون پروتستان گرفته تا تکاملش توسط طرفداران قانون طبیعی در قرن هفدهم و هجدهم، تا همین چندی پیش چه در ایتالیا و چه خارج از ایتالیا، تحت کنترل مطلق نظریاتی قرار داشت که شالوده تشکیلات و رسوم انقلابهای انگلیسی، آمریکایی، و فرانسوی را می ساختند. تحت اشکال گوناگون، و حتی گاهی خصمانه، این نظریه ها تا قبل از ظهور فاشیسم تأثیر تعیین کننده ای بر تمامی تئوریها و اقدامات اجتماعی و سیاسی قرن نوزدهم و بیستم گذاشته بودند. شالوده مشترک تمامی این نظریه ها، از عقاید لانگه Languet و بوکانانBuchanan و آلتوسیوسAlthusius گرفته تا کارل مارکس و ویلسون و لنین، بینشی است رفاهی- اجتماعی که من آن را بینش مکانیکی یا اَتمیستیکatomistic می خوانم.
بر مبنای این بینش، جامعه صرفاً مجموعه ای است از افراد، کثرتی که می تواند به اجزاء تک خود تجزیه شود. لذا، اهداف جامعه، از این دیدگاه، چیزی بیشتر از اهداف افرادی نیست که آن جامعه را تشکیل می دهند، جامعه ای که هستی آن به خاطر همین افراد است. اینچنین بینش اتمیستی ضرورتاً ضد- تاریخی نیز می باشند، زیرا جامعه را از لحاظ جنبه های مکانی در نظر می گیرد و نه از لحاظ جنبه های زمانی؛ و اینکه زندگی اجتماعی را به وجود یک نسل محدود می سازد. بدین ترتیب جامعه به مجموعه ای از افراد معین و معلوم، یعنی، نسلی که در یک زمان مشخص زندگی می کند تعبیر می شود.
این نظریه که من آن را اتمیستی می خوانم، و به نظر ضد- تاریخی می آید، وقتی پوشش ضخیمش را کنار می زنیم می بینیم که از ریشه و بن ماهیتی دارد که کاملاً مادی است. زیرا در تلاشهایش برای منزوی ساختن حال از گذشته و از آینده، آنچه را که میراث معنوی ایده ها و احساسات است، و آنها را هر نسلی از نسلهای پیشین دریافت کرده و سپس واگذار نسلهای بعدی می کند، رد نموده و بدینسان خود یگانگی و حیات معنوی جامعه بشری را از میان می برد.
این مبنای مشترک نشانگر ارتباط منطقی تنگاتنگ بین تمامی نظریه های سیاسی است؛ این همیاری عظیم که تمامی جنبش های سیاسی را، از لیبرالیسم گرفته تا سوسیالیسم، با هم متحد می سازد تا همین اواخر نیز بر اروپا سلطه می داشته است. چه، این مکاتب سیاسی فقط به لحاظ روشی که به کار می گیرند از یکدیگر تفاوت دارند نه از لحاظ اهدافی که دنبال می کنند؛ در مورد این اهداف بین آنها توافق نظر هست. همگی آنها رفاه و سعادت افراد را قصد و غایت جامعه می دانند، جامعه ای که به گمان آنها فقط نسل کنونی را در بر می گیرد. همه آنها در جامعه و در نظام حکومتی و قانونی آن، یعنی دولت، صرفاً وسیله و امکانی را می بینند که به یاری آن افراد بتوانند به مقاصد خود دست یابند. آنها فقط به لحاظ روشهایی که برای نیل به این مقاصد به کار می بردند از هم تفاوت فاحش دارند.
بدینسان لیبرالها اصرار می ورزند که بهترین راه برای تأمین رفاه شهروندان به عنوان افراد سازنده جامعه این است که تا جایی که امکان دارد از مداخله در رشد آزاد فعالیتهایشان پرهیز نماید، و اینکه وظیفه اصلی دولت صرفاً این باشد که بین آزادیهای متعدد هماهنگی ایجاد نموده و همزیستی آنها را تضمین کند... .
پس، فاشیسم، تئوری اَتمیستی و مکانیکی دولت را که شالوده دکترینهای لیبرال و دمکراتیک بوده است رد می کند و بجایش فکری را می نشاند که جنبه اُرگانیک و تاریخی دارد. وقتی واژه اُرگانیک را به کار می برم قصدم این نیست که بگویم جامعه را به صورت یک ارگانیسم می بینم و به آن چیزی توسل می جویم که به «تئوریهای اُرگانیک دولت» اشتهار یافته، بلکه منظورم این است که گروههای اجتماعی بخشهای کوچکی از یک کلیت مهمتری می باشند که حیات و ابتکار عمل این گروهها مرهون آن است، حیات و ابتکار عملی که از حد افراد، حتی وقتی خودشان را با تاریخ و نسلهای پی در پی همسو می دانند، بالاتر می رود... .
اینجاست که تضاد بین دو تئوری باید کامل و مطلق به نظر آید. لیبرالیسم، دموکراسی، و سوسیالیسم به گروههای اجتماعی چنان می نگرد که گویی آنها مجموعه هایی هستند از افراد زنده؛ در حالی که از نقطه دید فاشیسم، آنها همانا جانمایه وحدت نسلهای بیشمار می باشند. برای لیبرالیسم، جامعه اهدافی ندارد مگر همانهایی که اعضاء و افراد در لحظه ای مشخص و محدود دنبال می کنند. برای فاشیسم، جامعه به خاطر بقاء، بسط، و تکامل، اهدافی را پی می گیرد که تاریخی است و حتمی، و کاملاً با آنچه افراد تشکیل دهنده جامعه در لحظه ای مشخص و محدود دل در گرو آن سپرده اند فرق می کند؛ این فرق و تفاوت تا بدانجاست که حتی ممکن است خصم یکدیگر باشند و بر ضد یکدیگر. از اینجاست که ضرورت فداکاری و حتی هلاک شدن کل افراد به خاطر جامعه معلوم می گردد، همان چیزی که فاشیسم قبولش دارد، در حالی که دکترین های دیگر ارج چندانی بدان نمی نهند؛ از همین جاست که می توان جنگ را توجیه نمود، همان چیزی را که قانون جاودانه بشر می باشد، همان چیزی را که دکترین های لیبرال- دموکراتیک قبولش ندارند و آن را واقعه ای بد و نامعقول، دیواندیشانه و جنون آمیز، می پندارند.
برای لیبرالیسم، این طور که پیداست، جامعه حیاتی ندارد که متمایز از زندگی افراد باشد: solvitur in singularitates . برای فاشیسم، حیات جامعه بر زندگی افراد تفوق و پیشی می گیرد و خود را به نسلهای آتی در خلال قرنها و هزاره ها تعمیم می دهد. افراد، بی هیچ وقفه ای، زاده می شوند، رشد می یابند، و می میرند، و جایشان را دیگران می گیرند؛ در حالی که، یگانگی اجتماعی همچنان یکسان و همان گونه که قبلاً بوده است باقی می ماند. برای لیبرالیسم، فرد غایت است و هدف، و جامعه صرفاً یک وسیله. برایش این تصور پیش نمی آید که فرد، در شأن شامخی که به صورت یک فرجام غایی احراز نموده، به حد یک وسیله تنزل پیدا کند. برای فاشیسم، جامعه غایت است و هدف، افراد فقط وسیله اند؛ حیات جامعه تماماً در این است که از افراد به عنوان وسایل و ابزار در جهت اهدافش، اهداف اجتماعیش، استفاده کند. دولت، بنابراین، از سلامت و بهروزی و تکامل افراد حراست و محافظت می کند، نه صرفاً به خاطر نفع خصوصی آنان، بلکه به جهت اینکه نیازمندیهای افراد کلاً شباهت تامی با حوایج جامعه دارد. بدینسان ما می توانیم نهادها و ساختارها و عملکردهایی را بپذیریم و توجیهشان کنیم، از قبیل کیفر مرگ، که آنها را لیبرالیسم محکوم می کند چون فردگرایی را ارجحیّت قائل است.
در دکترین های قدیمی، مسئله اساسی جامعه، همانا مسئله حقوق افراد می باشد. مثلاً ممکن است «برخورداری از آزادی» جزو آن حقوقی باشد که لیبرالها برایش سینه سپر می کنند؛ یا حق مشارکت در دولت، آن طور که دمکراتها طالبش هستند، یا حق برخورداری از عدالت اقتصادی بدان گونه که سوسیالیستها اظهار می دارند؛ به هر حال، حق برای افراد است، یا گروههایی از افراد(طبقات). فاشسیم، برعکس، با مسئله حق دولت و وظیفه افراد، بی اینکه طفره رود، رُک و مستقیم برخورد می کند؛ حقوق فردی تا آن حدی به جای آورده می شود که به حقوق دولت ربط یابد. اینجاست که برترین ارزشِ اخلاقی فاشیسم همانا ارجحیت دادن به وظیفه می باشد... .
... فاشیسم تأکید بر این دارد که حکومت را باید به مردانی واگذار نمود که قادر باشند از سطح پستِ منافع شخصی خود به رفعت نایل آیند و به تحقق آمال و آرزوهای جامعه در یگانگی و رابطه آن با گذشته و آینده همت ورزند. بنابراین، فاشیسم نه تنها دُگم مربوط به حاکمیت مردم را قبول ندارد و اصل حاکمیت دولت را جایگزین آن می سازد، بلکه بر این باور است که انبوه عظیم شهروندان پشتیبانی مناسب و حامی خوبی برای منافع اجتماعی نیست، چرا که، ظرفیت کنارگذاری منافع فردی و خصوصی به سود انتظارات والاتر جامعه، و همچنین تاریخ، موهبت نادر و امتیازی است که فقط برگزیدگانی چند، و یا نخبگانی اندک، برخوردار از آنند. کیاست طبیعی و آمادگی فرهنگی کمک مؤثری است تا بتوان این تکالیف را انجام داد. از آن هم مهمتر شاید تیزهوشیِ اذهان بزرگ، سنت گرایی، و محاسن مادرزادی آنان باشد. این البته به آن معنا نیست که توده را نباید اجازه داد هیچ نفوذی را بر حیات دولت اعمال کنند. بر عکس، در میان مردمانی که از تاریخ بزرگ و سنتهای عالی برخوردار هستند، حتی پایین ترین عناصر جامعه نیز از حس تشخیص درستی بهره مند می باشند که می گوید، برای بهروزی نژاد، کدامین امر ضروری است و در لحظات بحرانی عظیم تاریخی به یاری می شتابد. بنابراین، همانقدر عاقلانه خواهد بود که به این غریزه امکانی دهیم که خود را بروز دهد که به نفع ماست کنترل عادی کشور را به دست نخبگان بسپاریم... .
...از آنچه تا اینجا گفته ایم می توان نتیجه گرفت که ظهور ایده ئولوژی فاشیسم نشانگر تحولی عظیم در عرصه فکری است که قدرتش به اندازه تغییری است که در قرون هفدهم و هجدهم با پیدایش و اشاعه دکترینهای مربوط به حقوق طبیعی (naturale ) رخ داد و تحت نام «فلسفه انقلاب فرانسه» ابراز وجود می کنند. فلسفه انقلاب فرانسه اصولی را ارائه نمود که درستی آنها در حدود یک قرن و نیم مورد سؤال قرار نگرفت و چنان قطعی به نظر می آمدند که گویی اموری جاودانه اند. تأثیری که این اصول داشتند آنقدر عظیم بود که پیدایش فرهنگ و تمدن جدیدی را سبب شدند. به همان گونه نیز شور و گرمای ایده هایی که دکترین فاشیسم را می سازند، و هنوز درآغاز کارند و سرنوشتشان این است که به سرعت اشاعه یابند، تعیین کننده مسیر یک فرهنگ جدید و بینشی تازه از زندگی مدنی خواهند بود. رهایی فرد از دولت که در قرن هجدهم انجام گرفت، اینک در قرن بیستم به نجات دولت از فرد خواهد انجامید. دوره فردگرایی، ناتوانی دولت، لاقیدی[سابق] جای خود را به دوره اقتدار دولتی، [تقبل] تعهدات اجتماعی، و برقراری«سلسله مراتب» در اطاعت ورزی خواهد سپرد.
این گرایش جالب نو، بازگشتی به قرون وسطی نیست. این گمان رایج که چنین نهضتی با رفرماسیون شروع شد و با انقلاب فرانسه به اوج خود رسید تا ایده های قرون و سازمانهای آن را منهدم سازد درست نمی باشد. برعکس، به آن باید به صورت تکامل و تحقق مرامها و منشهای وسطی نگریست، و نه نفی آنها. از لحاظ اجتماعی و سیاسی، قرون وسطی پراکندگی و آنارشی را به بار آورد؛ قرون وسطی شاهد تضعیف و سرانجام انهدام دولت گردید، دولتی که تجلی آن را در امپراتوری روم می یابیم که ابتدا به شرق رانده شد، سپس به فرانسه، و از آنجا به آلمان، آنهم تنها به شکل شبحی از آن؛ قرون وسطی شاهد پیشرفت مستمر نیروهای غاصبی بود که شالوده دولت را که به پلیدی گراییده بود ویران کرد. آن نیروها انگِ ویژگی جویی فاتحانه را داشتند. بنابراین نهضت فردگرایانه و ضد- اجتماعی قرون هفدهم و هجدهم بر علیه سده های وسطی نبود، بلکه بر ضد احیای رژیم های سلطنتی ملی و سلطه جو بود. اگر این نهضت سازمانهایی را که همچنان از قرون وسطی به این طرف باقی مانده و به دولتهای جدید پیوند خورده بودند از میان برداشت اساساً به سبب مبارزه اش علیه دولت بود. روح این نهضت بی اینکه تردیدی در آن باشد از نوع قرون وسطایی بود. جنبه تازه اش فقط به محیط های اجتماعی و تحولات اقتصادی نوظهور مربوط می شد. فردگرایی اربابان فئودال، ویژگی یافتگیِ شهرها و همبستگی های صنفی جای خود را به فردگرایی و ویژگی- جویی بورژوازی و طبقات پرطرفدار سپرده بود.
ایده ئولوژی فاشیستی، بنابراین، نمی تواند عقب گرا بوده و چشم به قرون وسطی دوخته باشد، بلکه نفی کننده آن است و با آن هیچ سرسازشی ندارد. قرون وسطی القاء گر فروپاشی است؛ فاشیسم فقط همبستگی اجتماعی است. فاشیسم چیز دیگری نیست مگر سرآغازی برای خاتمه قرون وسطی، سده هایی که به جای مردن به مدت چهارصد سال اضافی همچنان محتضرانه دوام آورده است و آنارشیِ سوسیال دمکراتیک، در این سی سال اخیر، به آن جانی تازه دمیده است. اگر فاشیسم بنا باشد چشم به گذشته بدوزد و الهام از آن گیرد، در آن صورت روم باستان را الگو قرار خواهد داد که سنتهای اجتماعی و سیاسی آن، پس از فاصله ای به مدت هزار و پانصد سال، به همت ایتالیای فاشیست بار دیگر دارند زنده می گردند... .
سنت رومی که به عمل ارج می نهاده است و نه به نظریات، الهامبخش نیکولو ماکیاولی بنیانگذار علم نوین سیاست بوده است- چه، روم مستحکم ترین دولتی را بنا نهاد که تاریخ تاکنون آن را شناخته است، آنهم بر پایه سیاستگذاری عملی اعجاب انگیز، بی اینکه نوشته های سیاسی در خور توجهی را داشته باشد. نیکولر ماکیاولی در واقع خودش خالق تئوریهای سیاسی نبود بلکه مشاهده گر نکته سنجی بود که هم سرشت آدمی را به خوبی می شناخت و هم از طریق مطالعه تاریخ توفیق یافته که پندهای عملی مهمی را در امر سیاست ارائه کند. او علم سیاست را از فُرمالیسم اصحاب مدرسه یا اسکولاستیک ها نجات داد و آن را به واقعیت ملموس نزدیک نمود. نوشته های او، که معدن بی پایانی است از نکته های عملی و مشاهدات ذی قیمت، نشان می دهد که تا چه اندازه ایده دولت برای او تصوری انتزاعی نیست بلکه شالوده تاریخی ملموس و محکمی دارد که باید آن را در وحدت ملی ایتالیا جستجو کرد. ماکیاول نه تنها بزرگترین نویسنده سیاسی دوران مدرن است، بلکه همچنین بزرگترین هموطن ماست که می داند وجدان ملی ایتالیایی به چه معناست. برای آزاد کردن ایتالیا، که در زمان وی « به بردگی درآمده، پاره پاره گشته، و به چپاول و غارت می رفت»، برای نیرومند ساختن آن، او حاضر بود هر وسیله ای را به کار برد، زیرا در ذهن وی قدوسیّت هدف، هر وسیله ای را توجیه نموده و آن را کاملاً از بدی مبّرا می کرد. در این مورد، او به سختی مورد نکوهش بیگانگان قرار گرفت؛ دشمنی آنها به سبب وسایلی نبود که او توصیه می کرد، بلکه از هدفی می هراسیدند که او در سر داشت. او طرفدار تداوم دولتی مقتدر در ایتالیا بود که به یمن فداکاری و جانبازیهای شهروندان میسر می شد، و نه با دل سپردن به ارتشی مزدور؛ او دولتی را آرزو می کرد که قادر باشد در درون کشور نظم و سامانِ شایان برقرار کند، ولی همیشه آماده برای جنگ و نیل به فتوحات گسترده در خارج... ماکیاول نه تنها یک صاحبنظر بزرگ سیاسی بود، بلکه رادمردی که درس پایمردی و اراده ورزی می داد. فاشیسم نه تنها در دکترین هایش درس از او می گیرد، بلکه در اقدامات و اعمالش نیز از توصیه های اوست که سود می جوید... .
این کار دشوار رهایی فکری، که توفیقش به آهستگی صورت می گیرد، به همان اندازه اهمیت دارد که ما دیدیم، به یمن انقلاب فاشیستی، چگونه نجاتِ سیاسی میسر شد. این کاری است عظیم که ادامه دارد و ریسور جیمنتو(یا نهضت رستاخیز)Risorgimento یاری رسان آن؛ چه، بعد از پایان دادن به بردگی سیاسی که درگیرش بودیم، حال نوبت آن رسیده است که وابستگی فکریِ ایتالیا را از میان براندازیم و استقلال را بدان بازگردانیم.
به یمن این کار، ایتالیا بار دیگر جهان را مورد خطاب قرار داده و حرفی را که دارد می زند، و جهان نیز گوش به ایتالیا سپرده و دم نمی زند. این کاری است عظیم و همتی بزرگ که تلاشهایی شگرف می طلبد. برای توفیق در این راه، ما باید، هر یک از ما باید، خود را از زائده های ایده ها و عادات ذهنی برهانیم، باید خودمان را از آن چیزهایی نجات دهیم که سنت خِرَد- گرای خارجی بر سرمان تلمبار نموده است؛ ما باید نه تنها فرهنگی نوین را در آغوش کشیم بلکه برای خویش حتی روحی جدید خلق کنیم. ما باید، روش- مندانه و شکیبا، سهمی را در جهت تدوین ارگانیک و تعمیم کامل مرام مان ادا کنیم؛ و همزمان از حمایتش از اخلاص و ایثار مستمر، چه در وطن باشد و چه دور از وطن، به هیچ وجه کوتاهی نورزیم. ما از همه فاشیستها، و همچنین همه آنانی که خود را ایتالیایی می خوانند، می خواهیم در این تلاش برای نوآفرینی و ابتکار ورزی همکاری کنند و سهیم شوند. بعد از سپری شدن ساعت فداکاری، نوبت کوششهای پایمردانه است که فرا می رسد. پس، ای هم- میهنان به خاطر عظمت ایتالیا دست به کار بشویم.

پی نوشت ها :

* Alfredo Rocco : The political Doctrine of Facism, pp. ،, 415، 411-12، 407-08، 405، 400-03، 394-6،
،carnegie Endowment for International peace.

منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط