عباس و طرف داری از امیرمؤمنان(ع)
یکی از بزرگ ترین فضیلت های عموی پیامبر اسلام(ص)، طرف داری از امیرمؤمنان، علی(ع) است.پس از رحلت رسول خدا(ص)، همه ی بنی هاشم در ماتم و اندوهی عمیق فرورفته بودند. اما عباس، این پیر دنیادیده، گرچه سخت در اندوه فراق پیامبراسلام(ص) می سوخت، گویا با چشم خود می دید که غاصبان خلافت چه توطئه هایی در پیش دارند. او می دانست در پس پرده چه می گذرد و به زودی سیر حوادث، آن را آشکار خواهد کرد. اما چه می توان کرد؟ در انتظار حوادث نشست و دست روی دست گذاشت و سپس افسوس خورد؟ یا اقدام کرد؟ اما چگونه؟ او با شتاب خود را به امیرمؤمنان، علی(ع) رساند و گفت: امدُد یَدَک أبَایِعک فَیَقُولَ النَّاسُ عَمُّ رَسُولِ اللهِ(ص) بَایَعَ ابنَ عَمِّ رَسُولِ اللهِ فَلَا یَختَلِفَ عَلَیک اثنَان؛ «دستت را دراز کن با تو بیعت کنم، تا دیگر، کسی درباره ی خلافتت نزاع نکند؛ زیرا خواهند گفت: عباس، عموی پیامبر با علی بیعت کرده و دیگر کسی را یارای مخالفت نیست».
علی(ع) پاسخ داد: او یطمع فیها طامع غیری؛(1) «مگر احتمال می دهی کسی در حق ثابت من خیانت کند؟»
اما مسئله به همین آسانی که عباس می پنداشت، نبود و ماجرا با بیعت عباس پایان نپذیرفت، بلکه درگیری، اختلاف و جنگ داخلی در پی آن اجتناب ناپذیر بود. پس از آن طولی نکشید که خبر آوردند زیر سایبان چه گذشته است.(2)
در خانه باز شد و «براءبن عازب»، یار دیرین خاندان پیامبر(ص) که همواره قلبش در دوستی آل رسول می تپید، با اضطراب به خانه وارد شد. اما چهره ی گرفته ی او از حوادث تلخی حکایت داشت. عباس به او روی کرد و گفت: «بگو چه خبر شده است؟»
براءبن عازب با لحنی تلخ، بیش از سه کلمه نتوانست بگوید: «مردم با ابوبکر بیعت کرده اند...».
وقتی عباس این جمله را شنید، گفت: «تا ابد دست شما کوتاه شد. هرچه به شما گفتم نپذیرفتید و من دردم را در درون خودم حبس کردم».(3)
امیرمؤمنان، علی(ع) و اهل بیت کنار جنازه ی پیامبر(ص) حلقه ی ماتم زده، و در خانه به سوگ او نشسته بودند. دنیای بیرون و آنچه در آن می گذشت نیز در آنان کوچک ترین تأثیری نداشت. نه اینکه حوادث بیرون خانه هیچ گونه ارزشی برای علی(ع) نداشته باشد؛ او همه چیز را می دانست و از آن آگاه بود. او بیش از عباس و پیش از او وخامت اوضاع را درک کرده بود و می دانست که وی چه می گوید و چه می خواهد. مرگ پیامبر(ص)، علی(ع) را سخت درهم کوبیده است، لیکن اندیشه و خرد او سخت پابرجاست و می داند که زمامداری امت اسلام وظیفه ای است بسیار سنگین که نباید مهمل گذاشته شود. باید دست متجاوزان و غاصبان کوتاه شود و او باید این قافله را هدایت کند. گرچه در پاسخ این اعتراض که: دیر اقدام کردید و گذاشتید دیگران به خلافت دست یازند، می فرماید: أکنت أترک رسول الله(ص) میتا؛(4) «آیا جنازه ی پیامبر را رها کرده، در پی خلافتش می رفتم؟»
اگر پیشنهاد عباس، عموی پیامبر در ظاهر عملی می شد، همه چیز به نفع بنی هاشم پایان می یافت؛ زیرا او بزرگ قریش و بزرگ خاندان هاشم(از نظر سن و سال) و نیز عموی پیامبر(ص) بود.
اما امیرمؤمنان، علی(ع) آگاه بود که حتی اگر جنازه ی رسول خدا(ص) را رها می کرد و آن را به دیگری وامی گذاشت، و با شتاب به سوی سایبان بنی ساعده می رفت و با بیعت عباس، مقداد و... در فرصتی کوتاه، همه چیز را به نفع خود پایان می داد، مسئله به این آسانی نبود که عمویش می پنداشت. او از یک چیز هراس داشت و به خوبی می دانست که رقبای خلافت به این آسانی از تلاش دست برنمی دارند. در نتیجه، میان امت اسلام فتنه و شکاف ایجاد می شود و دشمن فرصت یافته، اسلام به نابودی کشیده می شود. از این روی، امیرمؤمنان، خود به تدفین جنازه ی رسول خدا سرگرم شد و پیشنهاد عباس و دیگران را نپذیرفته، قضاوت را به آیندگان واگذاشت. به گونه ای که فاطمه، این یادگار پیامبراسلام(ص) فرمود: «... و ابوالحسن آنچه شایسه ی او بود، انجام داد و آنان کاری انجام دادند که خداوند، ایشان را کفایت می کند».(5)
اما آنچه در این میان تحسین برانگیز است، موضع عباس، عموی پیامبراسلام است که نه تنها از حقانیت امیرمؤمنان دفاع کرد، بلکه در این راه، از کوچکترین اقدامی کوتاهی نکرد. او حکومت غاصبان خلافت را به رسمیت نشناخت و با آنان بیعت نکرد و کنار امیرمؤمنان ماند.(6)
تطمیع عباس، عموی پیامبر(ص)
ابوبکر شورایی متشکل از عمربن خطاب، ابوعبیده ی جراح و مغیره بن شعبه تشکیل داد تا تصمیم بگیرند با کسانی که بیعت نکرده اند چه کنند. شورا نظر داد: بهترین راه این است که عباس، عموی پیامبر(ص) را ببینیم و از حکومت سهمی برای او و فرزندانش قرار دهیم. بدین ترتیب، علی شکست می خورد و گرایش عباس به سوی شما، حجتی به زیان علی در دستتان خواهد بود.(7)آنان می پنداشتند، چون عباس بزرگ هاشم است، اگر او بپذیرد، دیگران نیز نمی توانند مخالفت کنند و اگر پس از این توافق، خاندان بنی هاشم و هر جناح دیگری مخالفت کنند، آویزه ی خوبی برای سرکوبی مخالفان خواهد بود. بی شک عباس این پیشنهاد را می پذیرد و چرا نپذیرد؟ مگر نه این است که بنی هاشم تنها از اینکه خلافت را از دست داده اند نگران اند و بدین ترتیب، آنان را از نگرانی بیرون می آوریم. مگر نه این است که بزرگ ترین رقبای خلافت، یعنی انصار، به این امر رضا دادند و ما نپذیرفتیم. اکنون این گذشت را درباره ی بنی هاشم نشان می دهیم و... .
در پی این تصمیم و نتیجه گیری، ابوبکر به همراه اعضای شورا، شبانه(8) به خانه ی عباس، عموی پیامبر رفتند.
ابوبکر حمد و ثنای خدا را به جای آورد و گفت:
خدا پیامبر(ص) را فرستاد که نبی و ولی مؤمنان بود و در میانشان بود تا خدا آخرت را برای او پسندید. او هم پس از خود، کسی را تعیین نکرد.(9) کارها را به خود مردم واگذار کرد. آنها هم مرا برگزیدند؛ و من از کسی جز خدا نمی ترسم که سستی در کار داشته باشم. آنها که با من بیعت نکرده اند، با عموم مسلمانان مخالفت می کنند و به شما پناه می برند. شما، یا با همه ی مردم همراه شوید بیعت کنید، یا اگر همراه نمی شوید، کاری کنید که آنها با ما نجنگند.(10) می خواهیم از کار حکومت، سهمی هم به شما دهیم که بعد از شما برای بازماندگانت نیز باشد؛ زیرا تو عموی پیامبر(ص) هستی. مردم گرچه منزلت شما را دیدند، که عموی پیامبری، و منزلت علی را هم دیدند، ولی این امر را از شما گرداندند(شما را نخواستند). با این حال، ما به شما هم سهم و نصیبی می دهیم: بنی هاشم! آرام باشید که رسول خدا(ص) از ما و شماست(ما از قریشیم و رسول خدا(ص) نیز از قریش است).
سپس عمر با لحنی تهدیدآمیز گفت: «ما بدین سبب که نیازمند شما بودیم نزدتان نیامدیم. آمدیم چون خوش نداشتیم در کاری که مسلمانان بر آن اتفاق کرده اند، طعن و مخالفتی از سوی شما بشود و در نتیجه، به شما و آنان زیان و گرفتاری برسد. پس مواظب رفتار خود باشید».
عباس، عموی پیامبر پس از درود و ستایش پروردگار در پاسخ آنان چنین گفت:
چنان که گفتی، خداوند، محمد(ص) را برانگیخت تا پیامبر باشد و برای مؤمنان یار و یاور، و خداوند به برکت وجود پیامبر(ص) بر این امت منت گذارد، تا آنکه وی را به نزد خود خواند و برای او، آنچه نزد خویش داشت برگزید؛ و کار مسلمانان را به خودشان واگذاشت تا حق را بیابند و برای خود خلیفه ای را برگزینند، نه آنکه با گمراهی ناشی از هوای نفس، از حق جدا شوند و به جانب دیگر روند.(11)
اگر تو این امر(حکومت) را به نام پیامبر(ص) گرفته ای، پس درواقع حق ما را گرفته ای؛ زیرا ما خویشاوند پیامبریم و نسبت به او اولی از توییم، و اگر آن را به این سبب گرفته ای که از جمله ی مؤمنان به پیامبری، ما همه از جمله ی مؤمنان بودیم. با این حال در کاری که تو در آن پیش قدم شدی، ما قدم نگذاردیم و در آن مداخله نکردیم و پیوسته به کار تو معترضیم؛ و اگر به واسطه ی بیعت مؤمنان حکومت برای تو واجب شده و سزاوار آن گردیده ای، از آنجا که ما هم از مؤمنانیم و بدین کار رضایت نداده ایم و از آن کراهت داریم، این حق برای تو واجب و ثابت نشده است.
این دو سخن تو، چقدر از هم دورند. از یک طرف می گویی که مردم با شما مخالفت کرده اند و در امر حکومت بر شما طعن زده اند، و از سوی دیگر می گویی که مردم تو را برای حکومت انتخاب کرده اند و چه دور است این نامی که به خودت داده ای خلیفه ی رسول الله! (یعنی کسی که پیامبر(ص) او را به جانشینی خود برگزیده است). از این مطلب که می گویی پیامبر(ص) کار مردم را به خودشان واگذار کرد تا هر که را می خواهند برگزینند و آنها هم تو را انتخاب کرده اند. [بنابراین تو خلیفه ی مردمی، نه خلیفه ی رسول خدا(ص). تو منتخب مردمی، نه منتخب رسول خدا(ص)].
اما درباره ی اینکه گفتی اگر با تو بیعت کنم سهمی به من واگذار می کنی؛ اگر آنچه را که می دهی مال مؤمنان و حق ایشان است، تو چنین حقی را نداری؛ زیرا که تو نمی توانی حق دیگران را از پیش خود بذل و بخشش کنی(12) و اگر حق ماست، باید تمام آن را بدهی. جزئی از حق را نمی خواهیم که بخشی را بدهی و بخشی را ندهی.
و اما اینکه گفتی پیامبر(ص) از ما و شماست. همانا پیامبر(ص) از درختی است که ما شاخه های آن هستیم و شما همسایه ی آن هستید(کنایه از اینکه شما بیگانه اید و به پیامبر(ص) ربطی ندارید).
و اما این سخن تو ای عمر، که گفتی از مخالفت مردم با ما می ترسی. پس این مخالفت، امری است که اول بار از جانب شما نسبت به ما سر زده است.
پس از این سخنان، وقتی دیدند نقشه شان مؤثر و کارگر نیفتاد، ناامیدانه برخاستند و از منزل عباس بیرون رفتند.(13)
پاسخ رد عباس به ابوسفیان
بنابر نقلی، پیامبر، ابوسفیان را برای جمع آوری صدقه ها فرستاده بود. چون از مأموریت بازگشت، پیامبر(ص) درگذشته بود. ابوسفیان به گروهی برخورد و پرسید: «چه کسی پس از او متصدی امور شده است؟» گفتند: «ابوبکر».وقتی وارد مدینه شد، گفت: «گرد و غبار برافراشته ای می بینم که جز خون، آن را فرو نخواهد نشاند».
عمر با ابوبکر مشورت کرد و به او گفت: «ما از شر ابوسفیان در امان نیستیم». پس اموالی که ابوسفیان گرد آورده بود به وی واگذار کرد. او نیز راضی شد و دیگر سخن نگفت.(14)
وقتی گروهی از مردم با ابوبکر بیعت کردند، ابوسفیان از کنار خانه ی امام علی(ع) می گذشت. پس بدانجا که رسید ایستاد و اشعاری را با این مضمون سرود: «ای فرزندان هاشم، مگذارید مردم به شما چشم طمع داشته باشند؛ به ویژه قبیله ی تیم یا قبیله ی عدی(قبیله ی ابوبکر و عمر). خلافت جز میان شما و به سوی شما نیست و کسی جز ابوالحسن، علی(ع) شایستگی آن را ندارد.
ای پدر حسن، با دست دوراندیش خویش خلافت را محکم بگیر؛ زیرا تو کمال شایستگی آن را دارایی».
امیرمؤمنان در پاسخ او گفت: «ای ابوسفیان، تو چیزی را خواهانی که ما اهل آن نیستیم و رسول خدا(ص) با من عهدی استوار کرده که به آن پایبندم».
ابوسفیان وقتی پاسخ قاطع امام را شنید، حضرت را رها کرد و سراغ عباس بن عبدالمطلب رفت و به او گفت: «ای ابوالفضل، تو به میراث برادرزاده ات از دیگران شایسته تری. دست خود را بگشا تا من با تو بیعت کنم، و پس از بیعت من، مردم با تو مخالفت نخواهند کرد».
عباس خندید و گفت: «ای ابوسفیان، علی بیعت با تو را رد می کند. عباس آن را مطالبه کند؟»
ابوسفیان از در خانه ی عباس نیز ناامید بازگشت.(15)
تحریک های دیگری در تاریخ برای ابوسفیان برشمرده اند. از جمله آنکه ابوسفیان آمد، درحالی که می گفت: «آگاه باشید! به خدا سوگند، طوفانی از گرد و غبار می بینم که جز با خون آرام نخواهد گرفت. ای فرزندان عبد مناف، ابوبکر به کدامین دلیل حق شما را گرفته است؟ کجایند آن بیچارگان؟ کجایند آن دو که به خواری تن داده اند؟ علی و عباس؟ چه شده است که خلافت میان پایین ترین طبقات قریش قرار گرفته است؟»
سپس به امام علی(ع) پیشنهاد بیعت می دهد و می گوید: «به خدا سوگند، اگر مایل باشی مدینه را پر از سرباز سوار و پیاده نظام خواهم کرد».
امیرمؤمنان پیشنهاد او را نپذیرفت، اما ابوسفیان دست بردار نبود و برخواسته ی خویش اصرار می کرد. وی با سرودن اشعاری می خواست امام را تحریک کند. اما سرانجام امام به او پرخاش کرد و فرمود: «ابوسفیان، به خدا تو جز فتنه و آشوب هدفی نداری. تو همیشه برای اسلام دردسر آفریده و با آن دشمن بوده ای. ما به اندرز تو نیازی نداریم».(16)
بار دیگر ابوسفیان با گروهی نزد امام علی(ع) و عباس آمد.(17) این بار به گونه ای سخن گفتند که بوی نهضت و قیام می داد. عباس در پاسخ گفت:
ما سخنان شما را شنیدیم. اگر به شما پاسخ مثبت دهیم، به این دلیل نیست که یارانمان اندک اند و اگر اندیشه ی شما را رها کنیم، نه به دلیل بدگمانی ما به شماست. به ما مهلت دهید تا به اندیشه ی خود مراجعه کنیم. اگر راه خروجی از این ورطه ی گناه یافتیم و حق با فریادهای پی در پی بر ما و آنان نهیب زد که برخیزید و قیام کنید، دستان خود را برای دستیابی به عظمت و مجد می گشاییم، و هرگز آن را نبندیم تا اینکه به خواسته ی خود دست یابیم، و اگر اقدامی ننمودیم، نه از این جهت است که یارانمان اندک اند و یا دستانمان ناتوان است.
به خدا سوگند، اگر نه این بود که اسلام از خون ریزی جلوگیری کرده است، صخره ی سنگ ها آن چنان خرد شوند و درهم بکوبند که صدای برخورد آن از بلندی ها شنیده شود.
امیرمؤمنان که زانوان خود را در بغل گرفته بود و به این سخنان، گوش می داد، زانوانش را رها کرد و راست نشسته، فرمود: «صبر، بردباری است و تقوا دین و آیین است. حجت، محمد(ص) است و راه، صراط است».(18) آن گاه فرمود:
امواج فتنه ها را با کشتی های نجات بشکافید و راه پراکندگی و اختلاف را کنار بگذارید و تاج مفاخرت و فخرفروشی را از سر بنهید. رستگار، آن است که با داشتن نیرو قیام کند، یا در صورت مساعد نبودن اوضاع، تسلیم وضع موجود شود [تا زمینه را فراهم کند].
زمامداری بر مردم، همچون آبی گندیده یا لقمه ای است که گلوگیر انسان می شود. آن که میوه را پیش از رسیدنش بچیند، به کسی ماند که بذر را در کویر و شوره زار بپاشد. اگر سخنی بگویم خواهند گفت: برای دستیابی به حکومت حریص است، و اگر سکوت کنم خواهند گفت: از مرگ هراس دارد. پس از آن همه رویدادها، به خدا سوگند، فرزند ابوطالب آن چنان با مرگ انس دارد که بیش از کودک شیرخوار به پستان مادرش است. اما من از اسراری آگاهم که اگر آنها را بازگو نمایم، همانند ارزش طناب در چاه، دچار اضطراب خواهید گردید.(19)
رابطه ی عباس و عمر
تاریخ از این حکایت می کند که میان عباس و عمر بن خطاب رابطه ی خوبی وجود نداشت. برای نمونه، چند ماجرا را در پی می آوریم:عباس از پیامبر اسلام(ص) اجازه خواست که زکات خود را پیش از وقت وجوب بپردازد. پیامبر نیز اجازه داد. عباس زکات دو سال را پرداخت. در فصل زکات، عمر که مأمور جمع آوری زکات شده بود نزد عباس آمد و آن را درخواست کرد. عباس گفت: «زکات خود را پیش از وقت پرداخته ام». عمر از او نپذیرفت و سخت گیری کرد و چون از وی ناامید شد نزد امام علی(ع) رفت تا او را همدست خود کرده، از عباس نزد پیامبر شکایت کند. عمر پس از آنکه گفت و گوی خود و عباس را برای رسول خدا بازگفت، حضرت در پاسخ فرمود: «خدا مرگت دهد. مگر ندانسته ای که عموی شخص به جای پدر اوست؟ افزون بر این، عباس زکات دو سال را پیش تر پرداخته است».
همچنین پس از رحلت رسول خدا(ص)، در زمان خلافت عمر، هنگامی که مسلمانان، بحرین را تصرف کردند، عباس نزد وی رفت و گفت: «پیامبر بحرین را به من بخشیده است که هرگاه فتح شد و به تصرف مسلمانان درآمد از آنِ من باشد». عمر پرسید: «آیا کسی آگاهی دارد و گواهی می دهد؟»
عباس گفت: «آری، مغیره بن شعبه می داند». او حاضر شد و بر درستی ادعای عباس گواهی داد، ولی عمر نپذیرفت و آنچه را که پیامبر به عباس بخشیده بود به وی نداد؛ با اینکه اگر فرد دیگری چنین ادعایی را مطرح می کرد و شاهد می آورد، به او وامی گذارد.(20)
عباس بن عبدالمطلب و نوفل بن حارث، پیش از اسلام دوست و شریک بودند و به همراه یکدیگر به مدینه هجرت کردند. پیامبر قطعه زمینی را در کنار مسجد به ایشان داد. هنگام تقسیم، بخشی که به مسجد اتصال داشت به عباس رسید و در آن خانه ای ساخت و منزل کرد.
ساختمان مسجد در آغاز حدود 2500 متر بود. در زمان خلافت عمر که مسلمانان مدینه زیاد شدند و مسجد گنجایش آنان را نداشت، خلیفه که تصمیم گرفته بود مسجد را گسترش دهد، خانه های اطراف مسجد را خرید. تنها حجره های زنان پیامبر(ص) و خانه ی عباس بن عبدالمطلب باقی ماند.
عمر عباس را خواست و گفت: «چنان که می دانی، همه ی خانه های اطراف مسجد را خریده ایم؛ به جز خانه ی تو و حجره های زنان پیامبر(ص). به حجره ی زنان راهی نیست، ولی تو خانه ات را بده تا به مسجد بیفزاییم».
عباس این درخواست را نپذیرفت. عمر گفت: «یکی از این سه پیشنهاد را بپذیر: به هر قیمت که می خواهی بفروش، یا برابر آن را در هر نقطه از مدینه که می خواهی بستان، یا به مسلمانان ببخش».
باز عباس نپذیرفت. عمر گفت: «اینک که هیچ یک از شرایط را نمی پذیری، یکی از مسلمانان را برگزین تا [میان ما] داوری و قضاوت کند».
ابی بن کعب را به داوری پذیرفتند و نزد وی رفته، داستان خود را شرح دادند. ابی گفت: «میان شما با حدیثی که از پیامبر(ص) شنیده ام داوری می کنم و آن حدیث چنین است: رسول خدا(ص) فرمود: "خداوند به داود وحی فرستاد برایم خانه ای بساز تا در آن مرا بخوانند. داود مسجدالاقصی را پایه گذاری کرد. در گوشه ی مسجد، خانه ی مردی بود که به فروش حاضر نمی شد. داود اندیشید خانه را بدون رضایت صاحبش بستاند. به او وحی شد: ای داود! گفتم برایم خانه ای بساز که در آن مرا بخوانند. با این وصف می خواهی داخل خانه ام غصب کنی؟ غصب کردن درخور مقام من نیست. سزای تو آن است که دیگر اجازه نداری آن را بسازی! داود درخواست کرد: پروردگارا! پس این افتخار را به فرزندانم بده. خدا خواسته اش را پذیرفت و پس از درگذشت داود، حضرت سلیمان به تکمیل مسجدالاقصی مأمور شد"».
عمر این حدیث را منکر شد و گریبان ابی بن کعب را گرفت و گفت: «تو را قاضی کردم تا کار را دشوارتر سازی؟ باید گفته ات را اثبات کنی».
ابن کعب به مسجد آمد و میان جمعیت ایستاد و گفت: «شما را به خدا سوگند، هرکس حدیث بیت المقدس را از پیامبر(ص) شنیده است برخیزد و گواهی دهد».
ابوذر به راستی گفته ی ابن کعب گواهی داد. عمر به ناچار از گریبان ابی دست کشید و به عباس گفت: « تو نیز آزادی! دیگر به خانه ات کاری نداریم».
عباس گفت: «اکنون که آزادم، من نیز خانه ام را به مسلمانان بخشیدم تا جزو مسجد شود، ولی اگر بنا بود که الزام و اجباری در کار باشد، همان است که دیدی!»(21)
رحلت عباس
عباس بن عبدالمطلب پس از هشتاد سال زندگی باعزت، شب جمعه، دوازدهم ماه رجب یا رمضان سال 32 هجری در مدینه ی منوره رحلت کرد و در قبرستان بقیع به خاک سپرده شد.(22)وی اواخر عمر نابینا شده بود. گفته اند چون عباس درگذشت، بنی هاشم قاصدی را به اطراف مدینه روانه کردند تا مردم را از درگذشت عموی پیامبر باخبر کند.
افزون بر پیک بنی هاشم، فرستاده های عثمان نیز به روستاها و قبایل رفته، مردم را برای شرکت در تشییع جنازه ی وی فراخواندند. پس چنان جمعیتی گرد آمد که تا آن زمان برای هیچ کس گرد نیامده بود و محل ویژه ی نماز خواندن بر جنازه ها گنجایش آن را نداشت.
زیدبن حارثه می گوید:
جمعیتی که آن روز دیدیم، در همه ی عمر ندیده بودیم. بر اثر فراوانی جمعیت، دست قبیله ی بنی هاشم از جنازه کوتاه شد.
مردم برای دیدن جنازه ی وی چنان هجوم آوردند که کار دفن مشکل شد و بر اثر ازدحام جمعیت، پارچه ی روی جنازه ی او پاره شد؛(23) تا اینکه هنگام در قبر نهادن جنازه ی عباس، به مأموران دستور دادند که کنار قبر را خالی کنند تا بنی هاشم بتوانند با عباس وداع کنند و خود، بدن او را در قبر بگذارند.
بسیاری نیز گفته اند که بنی هاشم به رغم تلاش فراوان نتوانستند خود را به جنازه برسانند. به هر حال، پیکر او با شکوهی کم نظیر تشییع شد.
علی بن ابی طالب(ع) به همراه دو تن از پسران عباس، قُثَم و عبیدالله، بدن او را غسل دادند. در مراسم دفن عباس، حضرت علی(ع)، امام حسن(ع) و امام حسین(ع) حضور داشتند و عبدالله، عبیدالله و قثم(فرزندان وی) وارد قبر شدند؛(24) زیرا اندامی تناور و درشت داشت. عباس را بنابر وصیت خودش در قبرستان بقیع به خاک سپردند.(25)
بعدها امام حسن(ع)، امام سجاد(ع)، امام باقر(ع) و امام صادق(ع) را در قبرستان بقیع، نزدیکی قبر وی به خاک سپردند. بر قبر آنان گنبد و بارگاه باشکوهی برافراشتند که تا زمان تسلط وهابیان بر حجاز برپا بود، اما ایشان آن را ویران کردند.(26)
عباس بن عبدالمطلب در کلام پیامبر خدا(ص)
رسول اکرم(ص) در روایت های بسیار، عمویش عباس را ستوده است. جابربن عبدالله انصاری می گوید: روزی عباس به حضور رسول خدا(ص) آمد. او مردی خوش هیکل و بلندقامت بود. وقتی حضرت او را دید، فرمود: «عموجان، تو بسیار زیبایی!»عباس پرسید: «ای رسول خدا، زیبایی و جمال مرد به چیست؟»
حضرت فرمود: «زیبایی و جمال مرد به راست گویی و حق محوری اوست». آن گاه عباس پرسید: «پس کمال چیست؟» پیامبر فرمود: «کمال، پرهیزکاری و اخلاق خوش است».(27)
از امیرمؤمنان، علی(ع) نیز روایت شده است که رسول خدا(ص) درباره ی احترام به عباس، به یارانش چنین سفارش فرمود: «حق مرا درباره ی عمویم عباس رعایت کنید و به او احترام بگذارید. همانا وی یادگار نیکوی پدران من است».(28) عبدالله بن عباس نیز از رسول خدا(ص) روایت می کند که حضرت فرمود: «هر کس عباس بن عبدالمطلب را بیازارد، در حقیقت مرا آزرده خاطر ساخته است. بدانید احترام عمو همانند احترام پدر لازم است». رسول خدا(ص) در کلام دیگری می فرماید: «بهترین برادران من، علی بن ابی طالب(ع) و بهترین عموهایم حمزه است و عباس مانند پدرم است».(29)
ابوسعید خدری از رسول خدا(ص) نقل کرده است: «ای مردم، بر شما درباره ی علی بن ابی طالب و عباس بن عبدالمطلب سفارشی دارم. بدانید هر کس این دو تن را به خاطر من احترام کند و گرامی بدارد و از آزار آنان خودداری کند، خداوند روز قیامت برای او نوری قرار می دهد که با آن، خود را به من برساند».
آورده اند که مردی در حضور عباس به حضرت عبدالملب اهانت کرد. عباس که نمی توانست بی اعتنا باشد، به آن مرد سیلی زد. قبیله ی آن مرد از ماجرا باخبر شدند و در پی انتقام از عباس برآمدند. خبر به رسول خدا(ص) رسید. بی درنگ به مسجد رفت و از مردم نیز خواست تا در مسجد حاضر شوند. حضرت پس از حمد و ثنای پروردگار فرمود: «به نظر شما چه کسی نزد خدا از همه ی بشر محبوب تر است؟» همه گفتند: «شما ای رسول خدا!» آن گاه به مردم روی کرد و فرمود: اِنّ العباسَ منّی و أنا منه؛ «همانا عباس از من و من از عباسم». چون مردان آن قبیله این سخن را شنیدند، از موضوع انتقام چشم پوشیدند و از کارشان پشیمان شدند.
فرزندان عباس
عباس، عموی پیامبر، نُه پسر و سه دختر داشت. بزرگ ترین فرزند او فضل است. به همین مناسبت عباس را با کنیه ی ابوالفضل می خواندند. فضل که چهره ای زیبا داشت، سرانجام در جریان شیوع طاعون در شام درگذشت. فرزند دوم او عبدالله است که در زبان اهل روایت به ابن عباس معروف است. وی یکی از دانشمندان بزرگ اسلامی بود که در طایف از دنیا رفت. سومین فرزند او عبیدالله است. او مردی ثروتمند و با جود و بخشش بود و در مدینه بدرود حیات گفت. چهارمین فرزند عباس، عبدالرحمان است که او نیز در شام از دنیا رفت. پنجمین فرزند او قُثَم است که بنابر روایت ها، بسیار به پیامبر شبیه بود و در سمرقند درگذشت. فرزند ششم عباس مَعبد است که در افریقا به شهادت رسید. هفتمین فرزندش نیز ام حبیب است. مادر این هفت تن، لُبابه، دختر فضل بن حارث هلالی بود که وی را ام فضل می خواندند. فرزند هشتم عباس کثَیر، فرزند نهم او تَمام، فرزند دهم صفیه و فرزند یازدهم امیمه است که مادر این چهار تن، کنیز بوده است. دوازدهمین فرزند عباس، حارث نام دارد که مادرش حجیله، دختر جندب بن ربیع بن عامر است.(30)گفتنی است، سلسله ی بنی عباس که از سال 321 تا 656 هجری بر عالم اسلام خلافت و حکومت کردند، همگی از نسل عبدالله بن عباس بودند و چون معروف ترین و بزرگ ترین شخصیت نیاکان آنان پس از اسلام، عباس بن عبدالمطلب بود، به بنی عباس یا عباسیان شهرت یافتند.
ابن عباس؛ مفسر بزرگ
عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب، پسر عموی رسول خدا، محدث، مفسر، فقیه و مورخ صدر اسلام و از اصحاب پیامبر و امام علی(ع) بود. او سه سال پیش از هجرت، در شعب ابوطالب زاده شد.رسول خدا برای او چنین دعا کرد: اللهم فقهّه فی الدین و علّمه التأویل؛ «خدایا، به او علم دین را بیاموز و بر تأویل کتاب(قرآن) آگاه ساز». وی هنگام رحلت پیامبر، سیزده ساله و بنابه روایتی پانزده ساله بود. با این وصف، هوشی سرشار و حافظه ای قوی داشت و احادیث فراوانی از رسول خدا باز می گفت.
عبدالله از کودکی در محضر امام علی(ع) آموزش دید و تفسیر قرآن و فقه و حکمت را از آن امام آموخت.
ابن عباس در زمان خلافت امام علی(ع) در سِمَت سردار سپاه، استاندار و سفیر امام انجام وظیفه می کرد. وی در جنگ های جمل، صفین و نهروان با ناکثین، قاسطین و مارقین جنگید. در نبرد صفین، فرمانده ی جناح چپ سپاه بود که جمعی از مشاهیر اسلام و صحابه، همچون حسین(ع)، محمد بن حنفیه، پسران عباس، پسران جعفر و... در آن جناح می جنگیدند.
وی پس از عثمان بن حنیف و نبرد جمل، به استانداری بصره، خوزستان و... منصوب شد.
وی ابوالاسود دئلی شاعر، و زیادبن ابیه را در بصره به نیابت گماشت که اولی عهده دار امامت نماز و دومی مأمور جمع آوری خراج بود.
خود او نیز اغلب در خدمت امام علی(ع) بود.
در جنگ صفین، وقتی اشعث بن قیس کندی و عراقیان، حضرت علی(ع) را به پذیرش حکمیت ناگزیر کردند، امام علی، عبدالله بن عباس را نماینده ی تام الاختیار خود معرفی کرد، ولی به اصرار منافقان و یاغیان، ابوموسی اشعری به این سمت برگزیده شد.
پس از شهادت امام علی، ابن عباس در خدمت امام حسن(ع) بود و در مجلس صلح او با معاویه حضور داشت. وی پس از رد درخواست معاویه برای همکاری با او، در مکه ماند و به تدریس و ارشاد پرداخت.
ابن عباس هنگام حرکت امام حسین(ع) به عراق در مکه بود. او دو بار با امام دیدار کرد و وی را از سفر به عراق برحذر داشت، ولی امام حسین(ع) فرمود: «پسر عمو، می دانم که تو ناصح و مشفق منی، لیکن اسباب سفر را آماده کرده ام و بر حرکت تصمیم دارم».
پس از شهادت امام حسین، عبدالله بن زبیر در حجاز به قدرت رسید و دعوی خلافت کرد، ولی مرجعیت ابن عباس در مکه از مقام او می کاست. از این روی، عبدالله بن زبیر بر او حسد برد و وی را به طایف تبعید کرد.
عبدالله با اینکه نابینا شده بود، در آن شهر نیز تا پایان عمر از ارشاد و تعلیم خلق دست نکشید.
عطاءبن دینار روایت می کند که عبدالله بن عباس در طایف بیمار بود. گروهی از بزرگان شهر به دیدارش رفتند و از اختلاف امت در خلافت شکایت کردند.
عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: «از پیغمبر خدا شنیدم که فرمود: "علی همراه حق است و حق همراه علی است. او پس از من، امام و خلیفه ی من است. هر کس به او تمسک جوید، رستگار می شود و هر کس از امرش تخلف کند گمراه می شود"».
پس از این سخن به سختی گریست. آن گاه دست ها را به آسمان بلند کرد و گفت: اللَّهُمَّ إِنِّی أتَقَرَّبُ إِلَیک بِمُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد، إِنِّی أتَقَرَّبُ إِلَیک بِوَلَایَهِ الشَّیخِ عَلِی بِّنِ أبِی طَالِبٍ.
و آنقدر این دعا را تکرار کرد تا بر زمین افتاد... و وفات یافت. ابن عباس در 71 یا 72 سالگی در طایف درگذشت و همان جا به خاک سپرده شد.
عبدالله بن عباس فردی شیعی و پاک اعتقاد بود که آرای فقهی اش نیز از فقه شیعه جدا نبود. او در مدح امام علی(ع) چنین سروده است:
وَصِیُّ رَسُولِ اللهِ مِن دُونِ أهلِهِ
وَفَارِسُهُ إِن قِیلَ هَل مِن مُنَازِلٍ
فَدُونَکهُ إِن کنتَ تَبغِی مُهَاجِراً
أشَمُّ کَنصلِ السَّیفِ غیر [عَیرَ] حَلَاحِلَ
وصّی رسول الله من دون اهله و فارسه
ان قیل هل من منازل فدونکه
ان کنت تبغی مهاجرا اشم کنصل
السیف غیر حلاحل
«علی، وصی رسول خدا در خانواده ی او، و در آن هنگام که دشمن «هل من مبارز» می طلبید سپاهی پیامبر بود. پس دامن او را از دست مده، اگر مهاجری والامقام می جویی که چون تیغه ی شمشیر قاطع و سروری دلاور است».
در برخی از متون دینی روایاتی نقل شده، مبنی بر اینکه ابن عباس هنگام امارت بصره، اموالی را از بیت المال ربود و به حجاز برد و امیرمؤمنان(ع) وی را سرزنش کرد.
با توجه به مقام والای عبدالله بن عباس نزد علی(ع) و حضور او در نبردهای جمل، صفین و نهروان، و نیز هم نشینی وی با حسین(ع) و نقل روایت های فراوان در مناقب و فضایل امام علی(ع)، علمای بزرگ شیعه همچون سید مرتضی، سیدبن طاووس، علامه حلی، شهید ثانی، علامه شوشتری و خویی، این گونه روایت ها را ضعیف و مردود دانسته اند.
پی نوشت ها :
1- عبدالحمید بن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، ج1، ص160.
2- همان.
3- همان، ص219.
4- همان.
5- همان، ج6، ص13.
6- ابن قتیبه دینوری، صاحب کتاب الامامه و السیاسه می نویسد: عباس بن عبدالمطلب، طلحه، زبیر و همه ی بنی هاشم، در آغاز بیعت نکردند و برخی می گویند: پس از هجوم به خانه ی فاطمه ی زهرا(س)، همه ی کسانی را که در خانه ی فاطمه حضور داشتند، به زور نزد ابوبکر برده، از آنان بیعت گرفتند(ج1، ص11).
7- بنابر روایت ابن ابی الحدید(شرح نهج البلاغه، ج1، ص225)، به نقل از سقیفه ی جوهری این پیشنهاد رأی مغیره بن شعبه بوده است.
8- بنابر نقل ابن ابی الحدید(شرح نهج البلاغه، ج1، ص220) از سقیفه ی جوهری این دیدار در شب دوم پس از وفات پیامبراکرم(ص) بوده است.
9- همه ی انبیا برای خود وصی تعیین می کردند. پیامبر(ص) نیز مانند همه ی انبیا وصی تعیین کرده بود و این از بدیهیات انکارناپذیر است.
10- این سخن ابوبکر نشانِ آن است که همه ی اصحاب پیامبر(ص) با او بیعت نکرده بودند.
11- در مقام احتجاج، گاه استدلال می کنند به دلیلی که طرف مقابل می پذیرد، لکن خود احتجاج کننده آن را نپذیرفته است. گفتار عباس در اینجا از همین گونه است. عموی پیامبر در اینجا به شیوه و عقیده ی آنان سخن می گوید و در مقام اثبات عقیده ی شخصی خود نیست. او می خواهد به آنان اثبات کند حتی آنان بنابر گفتار و استدلال خودشان عمل نکرده اند.
12- در شرح نهج البلاغه ی ابن ابی الحدید به نقل از سقیفه ی جوهری و نیز در الامامه و السیاسه ابن قتیبه دینوری این جمله را نیز دارد: «و اگر حق خود توست، ما را بدان نیازی نیست».
13- احمدبن محمدبن واضح الیعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ترجمه ی محمدابراهیم آیتی، ج2، ص103؛ عبدالحمیدبن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، تحقیق محمدابوالفضل ابراهیم، ج2، ص13، 74، به نقل از: سقیفه ی جوهری، ج1، ص220، 221؛ ابن قتیبه الدینوری، الامامه والسیاسه، ج1، ص15؛ عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام علی، ترجمه ی طالقانی، ج1، ص291- 293.
14- عبدالحمید بن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، ج2، ص44.
15- همان، ج6، ص17، 18.
16- محمدبن جریرالطبری، تاریخ الطبری، ج2، ص237؛ عزالدین ابوالحسن علی بن محمدبن الاثیر، الکامل فی التاریخ، ج2، ص326؛ عبدالحمید بن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، ج1، ص221.
17- شاید این دیدار، نخستین دیدار ابوسفیان با امام علی(ع) و عباس باشد و چون در این دیدار به نتیجه نرسیده است آن گونه که یاد شده، عمل می کند.
18- عبدالحمید بن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، تحقیق محمدابوالفضل ابراهیم، ج1، ص219.
19- همان، ص213؛ سید رضی(ره)، نهج البلاغه، خطبه ی 5.
20- محمدبن سعد، طبقات الکبری، ج4، ص14، 17.
21- همان، ص13.
22- ابن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السقاء و...، ج1، ص189؛ عزالدین ابوالحسن علی بن محمد بن الاثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه، ج3، ص109. بنابر نقلی دیگر، عباس بن عبدالمطلب در روز جمعه چهاردهم رجب سال 32 هجری در زمان خلافت عثمان در 88 یا 89 سالگی چشم از جهان فروبست(احمدبن یحیی البلاذری، انساب الاشراف، ج3، ص122).
23- محمدبن سعد، طبقات الکبری، ج4، ص22، 23.
24- احمد بن یحیی البلاذری، انساب الاشراف، ج3، ص22.
25- محمد بن سعد، طبقات الکبری، ج4، ص21.
26- آقا بزرگ تهرانی، الذریعه الی تصانیف الشیعه، ج18، ص9؛ سید محسن الامین، کشف الارتیاب، ص32، 33.
27- عزالدین ابوالحسن علی بن محمد بن الاثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه، ج2، ص545.
28- شهاب الدین احمدبن علی بن حجر عسقلانی، الاصابه فی تمییز الصحابه، ص680.
29- یوسف بن عبدالله بن محمد بن عبدالبر القرطبی مالکی، الاستیعاب فی الاسماء الاصحاب، ج2، ص815- 813.
30- همان، به نقل از: محمد علی عالمی دامغانی، پیغمبر و یاران، ج4، ص106.