ترجمه: صالح نجفی
چه کسی انتزاعی فکر میکند؟
«فکر کردن؟ انتزاعی؟ - »بلبشو! هر که فکر میکند میتواند، این گوی و این میدان! از هم اکنون میتوانم داد و فریاد آن خیانت پیشه خودفروش را بشنوم که با آب و تاب این کلمات را بر زبان جاری میکند و این نوشته را تقبیح، زیرا این جستار بی پرده با مابعدالطبیعه سروکار خواهد داشت. آخر «مابعدالطبیعه» هم چنان که «انتزاعی» و چه بسا خود «تفکر» نیز، کلمه ای است که هر که آن را میشنود پا به فرار میگذارد، تو گویی از آدمی مبتلا به طاعون میگریزد.لیکن در این مقال راستش را بخواهید، چنین قصد شومی را در سر نمیپرورم، چنان که گویی میخواهم معنای «تفکر» و «انتزاعی» را در همین مختصر توضیح دهم. برای «جهان زیبا» هیچ چیز تحمل نکردنیتر از توضیحهایی از این دست نیست. من نیز خود تا کسی لب باز میکند تا چیزی از این قسم را توضیح دهد پریشان میشوم، آخر کارد که به استخوان میرسد حساب همه چیز دست آدم میآید. به هر تقدیر، توضیح معنای تفکر و انتزاعی در این جستار کار زایدی است؛ زیرا جهان زیبا تنها از آن رو که نیک میداند «انتزاعی» بودن یعنی چه از آن گریزان است. کسی که آرزوی چیزی را که نمیداند چیست به دل ندارد، بر همین قیاس نمیتواند از آن بیزاری جوید. همچنین قصد ندارم با خدعه و نیرنگ جهان زیبا را با تفکر یا با قلمرو انتزاع آشتی دهم چنان که گویی قرار است براثر گفت و شنودی کوتاه تکلیف تفکر و امر انتزاعی به تمامی روشن شود و در پایان سخن آن دو با هویت جعلی و در لباس مبدل راه ورود به جامعه را پیدا کنند و کسی هم خاطرش از دیدارشان مکدر نشود؛ حتی چنان که انگار قرار است جامعه بی سروصدا و آرام آرام آن دو را در جمع خود بپذیرد یا چنان که اهالی سواب میگویند «به حریم خود راه دهد» (hereingezaunselt)، بی که نیازی باشد راقم این سطور آشفته به یک باره این میهمان ناخوانده و غریبه، امر انتزاعی را میگویم، به کسانی معرفی کنم که از دیرباز با او حشرونشر و البته با نامی متفاوت آشنایی داشتهاند، توگویی از قدیم الایام رفیق گرمابه و گلستان بودهاند.
این گونه مجالهای آشنایی که با هدف تعلیم جهان [زیبا] به رغم میل باطنیاش برپا میشوند، مرتکب این خطای نابخشودنی میشوند که همزمان با آشناسازی میهمان مورد بحث را تحقیر هم میکنند و مهمان آب زیرکاه ما هم که میخواهد نظر مساعد همگان را جلب کند درصدد برمی آید با دغل بازی نام نیکی برای خویش دست و پا کند؛ لیکن این تحقیر و این بطالت همه چیز را خراب میکند، زیرا تعلیمی را که به بهایی سنگین صورت بسته بود نقش برآب میکند.
به هر حال چنین ترفندی از همان آغاز محکوم به شکست است، چون موفقیتش در گرو آن است که کلید واژه معما در ابتدا بر زبان نیاید. اما چه چاره که آن واژه از پیش لو رفته، عنوان مقاله را نگاه کنید. البته اگر قصد این جستار وررفتن با چنین خدعه و نیرنگهایی بود، این کلمات اجازه نداشتند از همان ابتدا وارد صحنه شوند، ولی بسان آن آقای وزیر کابینه در یکی از نمایشهای خنده دار، کلمات مورد بحث ما هم ناچارند در سرتاسر نمایش با بالاپوش روی صحنه گام بردارند. آقای وزیر هم قطعاً در پرده آخر است که آن را از تن بیرون میآورد و ستاره تابناک فرزانگیاش را رو میکند. بالاپوش کلمات ما همان مابعدالطبیعه است که البته درآوردنش تاثیری را که کندن پالتوی آقای وزیر به جا میگذارد برپی ندارد: چرا که حداکثر بر دو کلمه روشنایی میافکند و اوج نمایش خنده دار هم آنجا است که سرانجام معلوم میشود جامعه خیلی وقت است خود از اصل موضوع خبر دارد. بدین سان آنچه در پایان به کف میآید چیزی به جز نام نیست و حال آنکه ستاره عیان شده جناب وزیر بر چیزی واقعی دلالت میکند- کیفی پرپول!
اینکه تمام افراد جامعه باید بدانند تفکر چیست و انتزاعی کدام است، در یک جامعه خوب و خردمند امری مسلم انگاشته میشود و ما بی گمان در جامعه ای خوب و بخرد روزگار میگذرانیم.۱ پس تنها یک پرسش به جا میماند: «چه کسی» انتزاعی فکر میکند؟ قصد این نوشته چنان که پیشتر گفته آمد، آشتی دادن جامعه با این جور چیزها نیست. این توقع از جامعه است که با مسئله ای پیچیده سروکله بزند، در خواستن از جامعه است که از روی سبکسری نسبت به چیزی غفلت نورزد که بی گمان درخور شأن و منزلت مخلوقاتی است که از موهبت عقل برخوردارند. قصد من این است که جهان زیبا را با خودش آشتی دهم، هرچند به نظر نمیرسد از بابت این غفلت چندان دچار عذاب وجدان باشد؛ وانگهی جامعه ما دست کم در باطن برای تفکر انتزاعی احترام خاصی قائل است چرا که آن را چیزی متعالی میانگارد. قضیه این است که به روی خود نمیآورد نه از آن رو که این قسم تفکر را خیلی سطحی میداند بل از آن رو که خیال میکند سطحش خیلی بالا است، به هیچ روی آن را بی مایه یا پیش پا افتاده تلقی نمیکند، بلکه آن را پرمایه و عالی می شمارد؛ شاید هم برعکس، در آن به چشم یک امر خاص، یک «نوع» (Espece) ویژه مینگرد، انگار تفکر انتزاعی به هیچ کس برجستگی یا تشخصی نمیبخشد، نه مثل لباسهای جدید، این نوع فکر کردن یا فرد را از جامعه طرد میکند یا او را مضحکه عام و خاص میکند یعنی یا بسان جامه های فقیرانه، یا مثل جامه های پرزرق و برق از مدافتاده که یا با سنگهای گرانبها به سیاق عهد باستان تزئین شده یا گل و بوته دوزی شدهاند که اگر هم روزی روزگاری نشان از مایه داری داشته دیگر مدتها است که مانند چینیهای قلابی خریدار ندارند.
چه کسی انتزاعی فکر میکند؟ آدمهای نافرهیخته نه آدمهای فرهیخته، جامعه خوب و بخرد انتزاعی فکر نمیکند، چون این قسم فکر کردن اصلاً کاری ندارد و حاصلی جز بی مایگی بر پی ندارد (اینکه جوری فکر کنی که هیچ مصداقی در عالم خارج نداشته باشد) - علت این امر نه فخرفروشی اشراف بی مایه ای است که شأن خود را اجل از این بحثها میدانند بلکه بی مایگی ذاتی این قسم تفکر است. در جامعه ما آن چنان تعصب و احترامی دوروبر تفکر انتزاعی را گرفته است که شامه های حساس حتماً در این نکته بوی هجو یا گوشه کنایه ای خواهند شنید؛ لیکن از آن رو که خوانندگان هشیار روزنامه صبح را میخوانند میدانند که نگارش هجویه جوایزی به دنبال دارد و لذا من باید زودتر از اینها با رقابت در این عرصه یکی از آنها را به کف میآوردم، نه اینکه از همین ابتدا عطایش را به لقایش میبخشیدم. در اینجا برای اثبات مدعایم به ذکر چند شاهد مثال بسنده میکنم: هر کس این نمونهها را به دقت از نظر بگذراند تصدیق خواهد کرد که به درستی مدعای من گواهی میدهند. نخست، قاتلی را در نظر آورید که به سمت سکوی اعدامش میبرند. در نظر عامه مردم او قاتلی جانی است و بس. شاید برخی بانوان نازک طبع اظهار دارند که او مردی تنومند، خوش قد و بالا و تودل برو است. عامه مردم این اظهارنظر را وحشتناک مییابند: «چی؟ یک قاتل تو دل برو؟ چه طور کسی میتواند تا بدین حد شیطانی فکر کند که قاتلی را تو دل برو بخواند؟ ای داد، لابد خود شما در خباثت دست کمی از او ندارید!» شاید کشیشی هم پیدا شود و بر این گفته بیفزاید: «آقایان این گواه رواج بی بندوباری اخلاقی در طبقات بالای جامعه است، همان کسان که باید از کنه امور و ضمیر ابنای بشر آگاه باشند.» آن کس که آدمیان را ژرفتر میشناسد، روند رشد و تحول ذهن جنایتکار را دنبال میکند: او در شرح حال قاتل و در فرآیند تربیت وی پی به روابط ناجور خانوادگی بین پدر و مادر قاتل میبرد و درمی یابد که در گذشته وقتی این بنده خدا مرتکب خطایی کوچک شده بود با چه مایه بی رحمی و تندی او را عتاب کرده و در قلبش بذر نفرت و کین پاشیدهاند و بدین سان رابطهاش را با نظام جامعه تیره وتار ساختهاند- چندان که در اولین عکس العمل به آن از متن جامعه بیرون شده و برای دفاع از حیثیت خویش راهی جز جنایت نیافته است. شاید گروهی به شنیدن این حرفها لب به شکوه واکنند که: آقا میخواهد گناه قاتل را بشوید! این نمونه به کنار، یادم میآید وقتی نوجوان بودم، فغان شهرداری از دست بعضی نویسندهها به آسمان رسیده بود که گروهی از این آقایان نویسنده پای از گلیم خود درازتر کرده میخواهند مسیحیت و تقوا را ریشه کن کنند. قضیه این بود که کسی پیدا شده و در دفاع از خودکشی کتابی نوشته بود؛ وای چه مصیبتی، آدم چه حرفها میشنود! _ بعد، کاشف به عمل آمد که جناب شهردار از کتاب «رنجهای ورتر جوان» [اثر گوته، در ۱۷۷۴] ۲ سخن میگفته است.
این است تفکر انتزاعی: اینکه در وجود قاتل چیزی به جز این واقعیت انتزاعی که او یک قاتل است نبینی و به سبب همین یک صفت هر چیز دیگر از وجود او را که از گوهر انسانیت نشانی دارد انکار کنی.
قضیه در محافل لایپزیگ که در آنها افرادی با احساسات رقیق گردهم میآیند اندکی توفیر دارد. اینان چرخ بزرگی را که قاتل محکوم به اعدام به آن بسته شده گل باران میکنند- این کار نیز نوعی انتزاع است، منتها در جهت عکس. راست اینکه مسیحیان انگار جریان «تصلیب گل آذین» ۳ را سرسری گرفتهاند یا به عبارت دیگر «گل آذین کردن صلیب» را و از همین روی است که دورتادور صلیبها را با گل میپوشانند و میآرایند. صلیب چوبه دار و چرخ اعدامی است که از دیرباز تقدیسش کردهاند؛ و بدین سان دیگر تنها یک دلالت ندارد، کسی آن را به دیده ابزاری ناشایست و شرم آور برای مجازات محکومان نمینگرد، برعکس صلیب اکنون مفهوم عالیترین و عمیقترین شکل زهد را به ذهن متبادر میکند و تداعی گر شورانگیزترین حالت جذبه و استغنای الهی شده است. چرخ اعدام لایپزیگ، از طرف دیگر غرق در گلهای بنفشه و خشخاش در حکم آشتی و سازشی است که در آثار کوتسبوئه ۴ میبینیم، یک جور مردم داری بی سروته و ول انگار، چیزی بین رمانتیک بازی و شرارت.
در فضایی بالکل متفاوت، یک بار از حالات پیرزنی عامی که در بیمارستان شاغل بود چیزهایی شنیدم. او صورت انتزاعی قاتل را میکشد و بعد با عزت و احترام او را به زندگی برمی گرداند [یعنی این کشتن و زنده کردن را با تصور انتزاعی خود از قاتل میکند]. سر بریده قاتل را بر روی سکوی اعدام نهادهاند چنان که خورشید بر آن پرتو میافکند. پیرزن به دیدن این صحنه میگوید: «وه! چه زیبا میتابد خورشید رحمت و فیض خدا بر سر این بنده مقرب!» - آخر آدم به فرد رذل و بی سروپایی که اوقاتش را تلخ کرده و اعصابش را به هم ریخته میگوید: تو لایق آن نیستی که خورشید بر سرت بتابد. پیرزن میدید که چه سان خورشید بر سر قاتل میتابید و نتیجه میگرفت که هنوز لیاقت آن را دارد. او سر بریده را از روی سکوی اعدام برمی دارد و در پرتو فیض جهانتاب خدا مینهد و به جای آنکه روند آشتی دادن را با گلهای بنفشه و بلاهت رمانتیک و احساساتی گری تکمیل کند، در او به چشم بنده ای مینگرد که زیر تابش خورشید مورد رحمت و لطف الهی قرار گرفته است.
کلفت جوان به پیرزن مغازه دار میگوید: تخم مرغهایتان فاسد شده! پیرزن به تندی جواب میدهد: چی؟ تخم مرغهای من؟ این تویی که فاسد شده ای، پوسیدهای! این را درباره تخم مرغهای من میگویی؟ تو؟ آخه بی معنی! این پدر تو نبود که شپشها بدنش را در جادهها به نیش میکشیدند؟ این مادر تو نبود که با آن مردکه فرانسوی فرار کرد؟ مادربزرگ تو نبود که در بیمارستان دولتی سقط شد؟ اجازه دهید به جای آن روسری نازک یک پیرهن کامل گیرش به یاد؛ ما خوب میدانیم او آن روسری و کلاههایش را کجا پیدا کرده: اگر برای خاطر آن افسرها نبود، خیلیها دیگر این جوری که این روزها میبینیم بزک نمیکردند و اگر خانمهای بی خیال آقایان بیشتر حواسشان به خانه و خانواده بود، حالا خیلیها بایستی گوشه هلفدونی آب خنک میخوردند. ول کنید تا سوراخهای جوراب ساق بلندش را خودش وصله پینه کند! - مخلص کلام، یک رشته نخ کامل روی لباسش باقی نمیگذارد.
خانم مغازه دار انتزاعی فکر میکند و دختر کلفت را _ روسری، کلاه، پیراهن و سرتاپایش را همچنان که انگشتها و دیگر اعضا و جوارحش را، پدرش را و کل خانوادهاش را - تنها براساس جنایتی که از او سر زده اینکه گفته: خانوم! تخم مرغ هاتان گندیده، رده بندی میکند تو گویی او هیچ صفت دیگری ندارد. تخم مرغهای فاسد شده همه چیز را درباره دختر بیچاره بی رنگ میکند و حال آنکه افسرهای موردنظر پیرزن مغازه دار- گرچه آدم جداً در مورد بود و نبودشان شک میکند- به احتمال زیاد چیزهای بسیار متفاوتی در او میدیده اند.
حال از کلفتها بگذریم و پیشخدمتها را در نظر گیریم. هیچ پیشخدمتی وضعش بدتر از حال و روز کسانی نیست که برای اقشار کم درآمد جامعه کار میکنند وانگهی هرچه جیب ارباب پرتر باشد وضع پیشخدمتش هم بهتر خواهد بود. فرد عامی از این هم انتزاعیتر فکر میکند. او وقتی خود را با نوکرها مقایسه میکند ژست آدمهای اشراف زاده را میگیرد و رابطه خود را با او تنها از آن حیث که طرف نوکر است تحریف میکند. یعنی دو دسته به همین یک صفت یا محمول میچسبد و بس. در میان فرانسویان حال و روز پیشخدمتها از همه بهتر است. اشراف زاده با پیشخدمت خویش رفتاری خودمانی دارد، نوکر فرانسوی دوست ارباب خویش است. وقتی با هم تنها میشوند عموماً نوکر است که در گفت و گو را باز میکند: نمایشنامه «ژاک و اربابش» دیدرو را نگاه کنید. ارباب تنها انفیه دان و گرد توتونش را برمی دارد و ساعت را نگاه میکند و اجازه میدهد نوکر به همه چیز سرکشی کند. اشراف زاده میداند که نوکر چیزی بیش از یک نوکر نیست ولی خب آخرین خبرها و دخترهای شهر هم دستش است و کلی نظر و پیشنهاد خوب هم در سر دارد. او از پیشخدمتش درباره این جور چیزها سئوال میکند و پیشخدمت هم به احتمال آنچه را درباره این سئوال ها میداند بر زبان میآورد. البته رابطه نوکر و ارباب فرانسوی بدین جا ختم نمیشود. پیشخدمت میتواند خود موضوعی را پیش بکشد و باب بحث از آن را بگشاید. میتواند آرا و عقاید خاص خودش را داشته باشد و بر آنها پای بفشارد و تازه وقتی ارباب چیزی میخواهد کافی نیست یک دستور خشک و خالی صادر کند. او باید با بحث و استدلال پیشخدمت را مجاب کند و متقاعدش کند که نظرش به راستی برتری دارد.
در ارتش هم چنین تفاوتی به چشم میخورد. در ارتش اتریش سرباز [صفر] را میتوان کتک زد، او را لاتی بی سر و پا (Canaille) می شمارند؛ چون هر کسی از حق انفعالی کتک خوردن نصیب برده لاجرم لاتی بی سر و پا است (!) بدین قرار سرباز صفر برای افسران ارتش «انتزاع» سوژه ای کتک زدنی است که موی دماغ افراد متشخص و عالی رتبه محسوب میشود. یعنی هر آن کس که لباس فرم ارتش را بر تن دارد و با خود شمشیر حمل میکند (port depee) و این است که کار افراد را گاهی به معامله و توافق با شیطان میکشاند.
پی نوشت ها :
۱ اینکه هگل از «جهان زیبا» و «جامعه خوب» سخن میگوید شاید از آن رو است که فکر میکرد جامعه به تعبیر خودش ارگانیک یا اندام وار عصر او حرکت دیالکتیکی تاریخ را به پایان رسانده است. همین امر بسیاری را بر آن داشته تا هگل را متهم به خوش باوری یا سازش کاری با دولت وقت کنند، گو اینکه متن «جستار» وی نشان از بدبینی و دیدگاه نقاد و سخت گیر هگل راجع به وضع و حال جامعهاش دارد. م
۲ رنجهای ورتر جوان را گوته در ۲۵ سالگی و در قالب رمانی نامه گونه نگاشت. مایه الهام او انتحار وکیلی جوان به نام یروزالم در لایپزیگ بود. او این داستان عالی را پس از مطالعه دقیق گزارشهای به جا مانده از شکستهای اجتماعی پی در پی یروزالم، عشق ناکام وی، پایان نابهنجار و نافرجام و مراسم فقیرانه تدفین وی نوشت که جملگی بر او سخت اثر گذاشته بود. تی. جی. رید «رنجهای ورتر جوان» را در ردیف رساله «در باب خودکشی» هیوم قرار میدهد (بنگرید بهتی. جی. رید «گوته» احمد میرعلایی، صص ۳۰-۲۵). م
۳- «Rosicrucianism» به جریانی غریب در تاریخ مذهب کاتولیک اطلاق میشود که با الهام از آرا و اصول «انجمن اخوت روزی کروسیان» شکل گرفت. انجمن یاد کرده با تلفیقی از خرافه های ماوراءالطبیعه آئین قبالای عرفان یهود و تعالیم اشراقی تئوسوفی به رهبری نجیب زاده ای آلمانی به نام کریستیان روزن کرویتس در اوایل قرن ۱۵ میلادی بنیاد شد و در قرن ۱۷ رونق و رواجی دوچندان یافت. روزن کرویتس خود گرایشهای ضد پاپ سالاری داشت. متفکران ناموری چون دکارت و لایب نیتس کوشیدند تا اصالت این جریان را زیر سئوال برند اما کارشان بی ثمر ماند. م ۴ (۱۸۱۹-۱۷۶۱) Kotzebue نمایشنامه نویس آلمانی هم عصر هگل که حدوداً یک دهه پس از مقاله هگل و انتقاد تند هگل بر وی به ضرب چاقوی یکی از دانشجویان متعصب الهیات آلمانی جان باخت. م
منبع: سایت نصور