گرایشهای فلسفی مارکسیستی

چنانکه می دانیم، مارکس و انگلس تفسیر و تحلیل فلسفی نوینی از گسترش تاریخی جوامع انسانی، و بویژه رویکرد فلسفی تازه ای را به گسترش زندگی مادی اقتصادی جوامع غربی، در دورانهای جدید تا پایان سده ی نوزدهم، به میان
دوشنبه، 6 خرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گرایشهای فلسفی مارکسیستی
گرایشهای فلسفی مارکسیتی

نویسنده: دکتر شرف الدین خراسانی




 

چنانکه می دانیم، مارکس و انگلس تفسیر و تحلیل فلسفی نوینی از گسترش تاریخی جوامع انسانی، و بویژه رویکرد فلسفی تازه ای را به گسترش زندگی مادی اقتصادی جوامع غربی، در دورانهای جدید تا پایان سده ی نوزدهم، به میان آورده بودند. بنیاد اندیشه های آنان، از یک سو، بر مفهوم ماتریالیسم دیالکتیک، که در آن درباره ی کلی ترین قانونمندیها و مقولات گسترش و جنبش و تضادمندی و تناقض آمیزی پدیده های واقعی و همچنین درونذهنی تاریخی جوامع انسانی پژوهش می شود، قرار دارد. و از سوی دیگر، بر ماتریالیسم تاریخی بنا نهاده شده که در آن ادراک نوین مادی گسترش تاریخی زندگی مادی و معنوی انسانها نمونه و افزار پژوهش به شمار می رود. سخن ما در اینجا، پیش از هر چیز و بنابر ضرورت ذاتی مرحله و دورانی که با آن سر و کار داریم، ناگزیر به آن گونه گرایشها و کوششهای فلسفی محدود می شود که در پایان سده ی نوزدهم و بویژه در نیمه ی نخست سده ی بیستم در جهان غرب، در چهارچوب جهان بینی و رویکرد مارکسیستی یا شبه مارکسیستی، پدید آمدند.
اکنون چنین متداول شده است که گرایشهای اندیشه ای و فلسفی نوینی را که در پهنه ی تفکر مارکسیستی به میان آمده اند. زیر عنوان «نئومارکسیسم» معرفی کنند. البته این نامگذاری می تواند گمراه کننده باشد، زیرا در دوران ما برخی از گرایشهایی را نیز که هدف اصلیشان نفی مارکسیسم و ابطال آن است «نئومارکسیسم» می نامند. نباید فراموش کرد که امروزه در بسیاری از محافل نمایندگان «مکتب فرانکفورت » را در شمار نومارکسیستها می آورند در حالی که چنانکه دیدیم، این نامگذاری نادرست و گمراه کننده است. بدین سان، مادر اینجا سخن را درباره ی کسانی آغاز می کنیم که هدف کوشش اندیشه ای و فلسفی ایشان نفی و ابطال مارکسیسم، عینی اصول تفکر فلسفی مارکس نیست، بلکه، با در نظر گرفتن شرایط مشخص گسترش نوین هستی اجتماعی و تاریخی انسانها، پیشتر راندن، گسترش دادن، و غنی تر کردن تفکر فلسفی مارکسیستی است. این گونه گرایشهای نوین فلسفی از یک سو در درون سازمانهای رسمی مارکسیستی، یعنی در درون احزاب چپ کشورهای غربی، و از سوی دیگر، در بیرون از این سازمانها و احزاب مارکسیستی و در کشورهای سرمایه داری پدید آمده است. اکنون برای اینکه بتوانیم با محتوای این گرایشها آشنا شویم، و سپس فقط در چهارچوب تفکر فلسفی به برجسته ترین نمایندگان این گرایشها اشاره کنیم، لازم است که به زمینه ی تاریخی گسترش تفکر مارکسیستی پس از مرگ انگلس تاکنون نگاهی گذرا بیاندازیم.
مارکسیسم چونان جهان بینی طبقه ی نوینی که در کشورهای صنعتی جهان غرب پدید آمده بود حتی از زمان خود مارکس اندک اندک نه تنها چونان رشته ای از تفسیرها و تحلیلها و اندیشه ها درباره ی انسان و سرنوشت تاریخی او و شکلبندی زندگی اجتماعی و سرانجام جهان بینی فلسفی بود، بلکه در زمان خود مارکس، در میان گروهها و سازمانهای کارگران صنعتی، چونان نیرویی اندیشه ای شکل گرفته بود که بنا بر خصلت ضروری تاریخی و اجتماعی آن بتدریج می بایست به صورت نیرویی مادی و عملی درآید. به دیگر سخن، از زمان مارکس به بعد، هماهنگ با مقصود و هدف بنیانگذار آن، جهان بینی مارکسیستی به معنای کلی این واژه ایدئولوژی طبقه ی کارگر یا پرولتاریای صنعتی عموماً و بویژه آن گروهها یا سازمانهایی از طبقه ی کارگر شده بود که در زیر رهبری مارکس و انگلس به نام «انترناسیونال یا بین الملل اول» شکل گرفته بود. بدین سان، پیدایش و گسترش مارکسیسم زاییده ی شرایط معینی از تحول زندگی اقتصادی و اجتماعی، و سیاسی برخی از کشورهای اروپای غربی در مرحله ای معین از گسترش نیروهای تولیدی و پیوندهای تولیدی اجتماعی ناشی از آن ها درباره ی شکلبندیهای گذشته و معاصر هستی اجتماعی انسانی گفته بودند اصول جاویدان، دگرگون نشدنی، منجمد و انعطاف ناپذیر و گسترش و تکامل ناپذیرند. برعکس، مارکس و انگلس هر دو صریحاً می گفتند که اصول ایشان زیر عنوان ماتریالیسم دیالکتیک و همچنین ماتریالیسم تاریخی، یعنی دید مادی تاریخ جامعه ی انسانی و قانونمندیهای آن، کشف کرده و توضیح داده اند در واپسین مرحله در واقع چیزی نیستند. جز سررشته ها و کارافزارهایی که اندیشه ی نوین و دید نوین علمی، فلسفی، اقتصادی و اجتماعی، باید آنها را در نظر داشته باشد تا بتواند گذشته و اکنون و آینده ی گسترش تاریخی جوامع انسانی را بدرستی بفهمد و دنبال کند؛ و همچنین بتواند آگاهی تازه ای از این شرایط تاریخی به دست آورد تا هدفی عملی را که برای خود نهاده است، یعنی کوشش در راه دگرگون کردن آگاهانه ی شرایط کهنه ی زندگی اجتماعی و ایجاد شرایط و امکانهای نوینی برای زندگی، به دست آورد.
در اینجا باید یادآور شد که مارکسیسم و جهان بینی آن در شرایط تاریخی معینی پدید آمدند. می دانیم که مارکسیسم خود محصول و نتیجه ی شکل نوینی از گسترش زندگی مادی در جوامع معینی در اروپا از سده ی هفدهم به بعد بود؛ یعنی پیدایش بورژوازی و تسلط آن بر همه ی زمینه های بنیادی تولید زندگی اقتصادی و همچنین پیوندهای اجتماعی ناشی از آن. بنابراین، جهان بینی مارکسیستی نیز، مانند هر جهان بینی دیگری در تاریخ، محصول مرحله ی معینی از تاریخ و پاسخگوی شرایط عینی و ذهنی آن بوده است؛ یعنی رویدادی بود که در مرحله ی معینی از گسترش تاریخی جوامع انسانی منعکس کننده ی قانونمندیها، اصول، و انگیزه های بنیادی آنها به شمار می رفت. درست به همین علت است که می توان تصور کرد که مارکسیسم نه تنها با گسترش باز هم بیشتر تاریخی جوامع اروپایی، بهتر بگوییم، با گسترش تاریخی بورژوازی و سازمانهای ساخته ی آن، باید خود را با شرایط نوین این گسترش هماهنگ کند؛ بلکه نباید فراموش کرد که بورژوازی نیز، در جریان گسترش تاریخی خود متوقف نشده است. این حقیقت از آنجا آشکار می شود که مارکسیسم و جهان بینی آن نیز که پدیده ای تاریخی است همواره در حال دگرگونی، گسترش و دیگر شکلی است. چنانکه می دانیم، بنیانگذاران مارکسیسم گسترش نحوه ی تولید زندگی مادی انسانها را در زیر تسلط نحوه ی تولید سرمایه درای در واقع واپسین مرحله ی گسترش تاریخی جوامع معینی می دانستند و آن را دوران «پیش از تاریخ» می نامیدند؛ و معتقد بودند که آنچه پس از آن خواهد آمد بشریت را وارد مرزهای تاریخ واقعی انسانی خواهد کرد.
اما، از سوی دیگر، بنیانگذاران مارکسیسم با تأکید بر هدف مشخص گسترش آینده ی تاریخی جوامع انسانی، از «اوتوپسم» یا پندارسازی درباره ی جامعه ای آینده بر کنار بوده اند. آنان هرگز تضادمندیها و گسترش پیچیده ی شرایط عینی زندگی انسانها را پنداربافانه و کورکورانه به گونه ای جبر مکانیستی پیوسته نمی کردند؛ و برخلاف اندیشه بافیهای مارکسیستهای مبتذل، معتقد بودند که خود انسانها در واپسین مرحله سازندگان تاریخ خویش اند. اما درست و همیشه انسانها این تاریخسازی را در شرایط معین عینی تاریخی و با هدف نهیهای مشخص هماهنگ با آن شرایط انجام می دهند. بدین سان، آنچه را بنیانگذاران مارکسیسم در واپسین تحلیل چونان یک قانونمندی اجتناب ناپذیر در گسترش تاریخی جوامع سرمایه داری بورژوایی پیش بینی می کردند به هیچ روی محدود به زمان نبود، زیرا مارکسیسم از درون بورژوازی و در شرایط مادی و اجتماعی معین آن پدید آمده بود.
از سوی دیگر، بنا بر خصلت تناقضمند گسترش تاریخی بورژوازی، از درون آن طبقه ای پدید آمد که هدف واپسین آن نفی بورژوازی بود. اما در عین حال نباید فراموش کرد که بورژوازی و سازمانهای اقتصادی و اجتماعی آن نیز هماهنگ با رشد و گسترش تاریخی پیش رفتند و دیگر شکل شدند. بنابراین، در مسیر تاریخی از پایان سده ی نوزدهم تا کنون، مارکسیسم همواره با مسائل مهم مشخص و عینی روبرو بوده است که در نتیجه ی گسترش بورژوازی نحوه ی تولید مبتنی بر سرمایه داری از یکسو، و پیدایش شکلبندیهای نوین اقتصادی و اجتماعی در قالب جوامع سوسیالیستی از سوی دیگر، و همچنین دگرگون شدن شکلهای تناقضها و تضادها در درون جوامع سرمایه داری و جوامع سنتی، یعنی جوامع دیگر روی زمین، مطرح شده اند و می شوند. پس، مارکسیسم در دوران ما نمی تواند از درگیری با بورژوازی اجتناب کند، همان گونه که بورژوازی نیز دیگر نمی تواند مارکسیسم را نادیده انگارد و لحظه ای از آن غفلت کند.
بدین سان، بر پایه ی شرایط تاریخی عینی که گسترش بورژوازی پدید آورده بود در درون سازمانهای رسمی مارکسیستی کسانی که خود را بیش و کم وابسته به جهان بینی مارکسیستی می دانستند، پیش از هر چیز، در زیر نفوذ گسترش عینی بورژوازی و جهان بینی آن کوشش می کردند که در مارکسیسم، یعنی در کلیت نظریات و اصول آن، تجدید نظر کنند. هدف آگاهانه ی آنان از این رهگذر چیزی نبود. جز پذیرفتنی کردن اصول مارکسیسم برای شرایط نوین گسترش بورژوازی. در این میان، بویژه در درون سازمانهای کارگری اروپایی که پس از مرگ انگلس پدید آمده بودند، هدف اندیشه پردازانی که خود را پیروان مارکسیسم می دانستند در واقع آشتی دادن میان جهان بینی مارکسیستی و ایدئولوژیهای گوناگون بورژوازی در طی صدساله گذشته بوده است، و اکنون نیز چنین است. در میان مارکسیستهای درست باور یا ارتدوکس، این گرایشهای نوین را اصطلاحاً «رویزیونیسم»، یعنی «تجدیدنظرگرایی»، می نامند. تجدیدنظرگرایی در درون مارکسیسم دارای تاریخی صد ساله است، که ما از تفصیل آن صرف نظر می کینم؛ اما به منظور آماده شدن زمینه برای بحث اصلی، ناگزیریم که به نحوی گذرا به این گسترش اشاره کنیم.
چنانکه تاریخ اندیشه گواهی می دهد، مارکس و انگلیس نه تنها نظریه پردازان و اندیشمندانی بسیار بزرگ و برجسته بوده اند، بلکه همچنین، بنا بر خصلت ذاتی اندیشه ها و نظریاتشان، مردانی بودند که در پهنه ی عمل و فعالیت سیاسی و اجتماعی نیز نقش رهبری بر عهده داشتند بدین سان، مارکس و انگلس برای تمرکز بخشیدن به نیروهایی که بنا بر تحلیل تاریخی ایشان تنها نیروهایی می توانند باشند که پیام تاریخی آنها نفی بورژوازی و دگرگون کردن شرایط مادی و معنوی زندگی اجتماعی انسانهاست، یعنی طبقه ی کارگر، از همان آغاز فعالیت سیاسی خود در ایجاد سازمانی متشکل و دارای دید تاریخی و اجتماعی معینی می کوشیدند. مارکس به این منظور، در سال 1864، نخستین شکل این سازمان سیاسی را بنیاد نهاد که به «بین الملل اول» یا «نخستین اتحادیه ی بین المللی کارگران» معروف شد. این سازمان سپس به نیویورک در آمریکا منتقل شد؛ اما در سال 1876 منحل گردید.
انگلس در سال 1889 در بنیادگذاری «بین الملل دوم» در پاریس نیز شرکت داشت. نخستین کنگره های بین الملل دوم با مسئله و گرایش نوینی در درون مارکسیسم روبرو بود که همان «تجدیدنظرگرایی» باشد. در همین دوران، یعنی در نیمه ی دوم سده ی نوزدهم، اندک اندک سازمان سیاسی ویژه ای شکل می گرفت که زیر نام «حزب کارگری سوسیال دموکرات» معروف شد تاریخ این تشکل باز می گردد به نخستین کنگره ای که در سال 1869، به وسیله لیبکنشت(1) (1826 - 1900) و آوگوست ببل(2) (1840- 1913) پایه گذاری شد و همه ی گروههای سوسیالیست آلمان در آن مشارکت داشتند. این حزب مدتی در طی دوره ی فرمانروایی بیسمارک، صدراعظم مشهور آلمان، سرکوب و ممنوع شد، اما همچنان در حال رشد بود. اکنون حزب سوسیال دموکرات به شکل مهمترین و بزرگترین پایگاه مارکسیسم درآمده بود. اما، چنانکه اشاره کردیم، از «بین الملل دوم» به بعد، و در درون آن، گرایشهای تازه ای پدید می آمدند. سوسیال دموکراتها هنوز همچنان به جهان بینی مارکسیستی وفادار مانده بودند. اما گسترش نوین جوامع صنعتی سرمایه داری و دیگر شکلیهای آن و تأثیر این گسترش در زندگی مادی و اندیشه ای قشرهایی از طبقه ی کارگر به آنجا انجامید که در درون محافل مارکسیستی رویکرد تازه ای به اصول نظری و عملی مارکسیسم به میان آمد.
تجدیدنظرگرایی دارای دو خصلت بود: نخست در پهنه ی نظری، و دوم در پهنه ی عملی، یعنی فعالیت سیاسی و اجتماعی، گرایشها و دیدهای تازه ای شکل می گرفتند. در پهنه ی نظری، پیش از هر چیز، تجدیدنظرگراییهای فلسفی به میان آمد. ما در اینجا ناگزیریم که از تفصیل آن چشم بپوشیم و تنها اشاره کنیم به دو نفر از مهمترین نمایندگان اندیشه ای و فلسفی تجدیدنظرگرایی: ادوارد برنشتاین(3) (1850- 1932) و کارل کائوتسکی(1854- 1938). این دو بزرگترین و نخستین نمایندگان تجدیدنظرگرایی فلسفی و سیاسی در چهارچوب تفکر مارکسیستی به شمار می روند.
چنانکه می دانیم، مهمترین بنیادهای تفکر مارکسیستی یکی ماتریالیسم دیالکتیک، و دیگری ماتریالیسم تاریخی است. نخستین با پژوهش در جهان بیرونی و یافتن قانونمندیهای آن سروکار دارد، و می کوشد که کلی ترین قانونمندیهای جنبش، تضاد و دگرگونی تاریخی را در جهان بیابد؛ و دومی به گسترش جوامع انسانی بر پایه ی زندگی مادی آنان، یعنی چنانکه در جریان تاریخ زندگی مادی پیوسته در کار تولیدند، می پردازد. بنابراین، شگفت آور نیست که هر گونه تجدید نظر در جهان بینی مارکسیستی باید به یکی از این دو ستون بنیادی، یا به هر دو آنها، مربوط شود. برنشتاین و کائوتسکی، به ویژه اولی، کوشش کردند که هماهنگ با شرایط نوین گسترش جوامع سرمایه داری صنعتی و دگرگونیهای اجتماعی ناشی از آن، در ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی آن گونه که مارکس و انگلس آنها را کشف کرده بودند تجدیدنظر کنند. برنشتاین بر پایه ی اندیشه های «نوکانتی» می کوشید اصالت ماتریالیسم، یعنی هر گونه خصلت مادی را، از اندیشه و آگاهی انسانی و همچنین گسترش تاریخی جوامع انسانی را از آن مفهوم جدا کند. از دیدگاه برنشتاین، ماتریالیسم و دیالکتیک دید ویژه ی مارکس و انگلس و سرانجام محدود به جهان بینی سوسیال دموکراتها معرفی می شوند. وی با به میان آوردن و تلفیق اندیشه های نوکانتیان با برخی از نظریات مارکس، می خواست ثابت کند که مفاهیم بنیادی مارکسیسم، مانند پیکار طبقاتی و انقلاب سوسیالیستی، دیگر اعتبار و اصالت خود را از دست داده است. برنشتاین پیش از هر چیز کوشش داشت مارکسیسم را از ماتریالیسم جدا کند؛ و در پهنه ی نظریه ی شناخت، نظریات کانت و فلسفه ی انتقادی را، بویژه در شکل «نوکانتیانیسم»، جانشین اصول نظریات مارکس سازد. در این میان، مفهوم ماده و واقعیت عینی مفاهیمی مانند زمان و مکان، و پیش از هر چیزی قانون علت و معلول، از میان برداشته می شوند. بدین سان، برنشتاین به سوی گونه ای ایدئالیسم و سوبژکتیویسم پیش می رفت؛ واوج پیشرفت اندیشه ی او را در مسیر ایدئالیسم می توان در معنای تازه ای که وی به مفهوم کانتی «شیء فی ذاته یا چیز در خود» (نومن) داد جست و جو کرد. وی این مفهوم کانتی را چونان «مفهوم مرزی عقل» معرفی می کند که عقل در پژوهش خود تنها تا این مرحله می تواند پیش برود، و دیگر نمی تواند به مسئله ی واقعیت برونذهنی بپردازد. برنشتاین سرانجام مفهوم دیالکتیک را، که در واقع روح و انگیزه ی جنباننده ی تفکر مارکسیستی است، نفی کرد. نتیجه ی نفی دیالکتیک این بود که محتوای ماتریالیستی نظریه ی مارکس را نیز درباره ی نیروهای تولیدی و مناسبات یا پیوندهای اجتماعی ناشی از آن منکر گردید. در پی این انکار، تقدم عوامل اقتصادی را مردود شمرد، و به جای آن بر نقش آگاهی و خواست انسانی در شکل بخشی تاریخی تأکید نشان داد.
برنشتاین تفکر مارکس را به گونه ای جبریگری تقدیر گرایانه، یعنی نظری «فاتالیستی» متهم می کرد. از دیدگاه برنشتاین، همه ی پدیده های روبنایی جامعه ی انسانی، مانند دانش و هنر و بسیاری از پیوندهای اجتماعی، در دوران مابسی کمتر وابسته به عوامل و عناصر اقتصادی اند تا هر زمان دیگر؛ حتی تولید مادی اقتصادی نیز، در نظر او، جریان درونذهنی و معنوی است. اقتصاد و تکنولوژی، چونان نیروها و امکانهای اراده یا خواست انسانی معرفی می شوند. نتیجه گیریهای کلی که برنشتاین از نظریات فلسفی خود می کرد. این بود که دیگر، برخلاف آنچه مارکس گفته بود، مفهوم طبقات و پیکار طبقاتی از میان جوامع صنعتی کنونی برخاسته است. امروز سخن بر سر واژگونسازی انقلابی در شرایط تولید مادی و پیوندهای اجتماعی نیست؛ بلکه اکنون سخن بر سر گسترش تدریجی، و آرام جریانهای اجتماعی به سوی سوسیالیسم است. این انتقال از سرمایه داری به سوسیالیسم، از دیدگاه برنشتاین، باید در چهارچوب دموکراسیهای بورژوایی انجام گیرد. برنشتاین مفهوم انقلاب را کنار می نهد، و «اصلاح طلبی یا رفرمیسم» را در پهنه ی زندگی و فعالیت سیاسی و اجتماعی جانشین آن می کند.
کارل کائوتسکی نیز هر چند در آغاز یا تجدیدنظرهای برنشتاین مخالفت می کرد، اما اندک اندک، در فاصله ی سالهای 1910 تا 1914 به سوی رفرمیسم پیش می رفت. گسترش نوین سرمایه داری در این مرحله، یعنی شکل گرفتن سرمایه داری انحصاری، برای کائوتسکی انگیزه ای شد که آن را اجتناب ناپذیر بداند، و تصور کند که با یگانه شدن سرمایه داری انحصاری رفته رفته پیکار رقابت آمیز میان دولتهای سرمایه داری ناپدید خواهد شد.
بدین سان، هدف واپسین تجدیدنظرگریان این بود که اصول مارکسیسم را چه در زمینه ی ماتریالیسم دیالکتیک و چه ماتریالیسم تاریخی با شرایط نوین گسترش بورژوازی و خواستهای تازه ی آن، به وسیله ی نفی و ابطال عناصر اساسی مارکسیسم، هماهنگ کنند؛ و از سوی دیگر، آن را برای طبقه ی کارگر صنعتی در شرایط نوین جوامع اروپایی قابل پذیرش سازند؛ و سرانجام، از تضاد و درگیری شدید میان بورژوازی و پرولتاریا، یعنی جهان بینی مارکسیستی و جهان بینی بورژوایی، بکاهند.
اما در پهنه ی گسترش سیاسی و اجتماعی اروپا، در نیمه ی نخست قرن حاضر، پدیده ی نوینی به میان آمد: انقلاب بزرگ اکتبر سال 1917 روسیه که به رهبری لنین انجام گرفت. لنین چونان اندیشمند و سیاستمدار، هماهنگ با شرایط نوین گسترش اقتصادی و اجتماعی سرمایه داری، کوشش کرد که بر میراث علمی و عملی مارکسیسم چیزهای تازه بیفزاید. این پدیده ی تازه را «لنینیسم» می نامند. لنین می خواست که دستاوردهای علمی اندیشه ای مارکس و انگلس را با شرایط نوین گسترش بورژوازی از یک سو، و پیدایش پرولتاریای نیرومند اروپا، بویژه پرولتاریای روسیه، از سوی دیگر، هماهنگ کند. باید انصاف داد که لنین چونان اندیشمند فلسفی نیز دارای دستاوردهای فراموش نشدنی است. در پهنه ی تفکر فلسفی، لنین کوشش داشت که به اصول ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی آن گونه که مارکس و انگلس آنها را پایه گذاری کرده بودند وفادار بماند؛ و از سوی دیگر، دستاوردهای نوین دانشهای طبیعی، دانشهای جامعه و تاریخ را نیز بر میراث معنوی مارکسیسم بیفزاید. اما او نیز یک پدیده ی تاریخی بود. اندیشه های وی را نیز باید محصول شرایط معینی از گسترش تاریخی جوامع صنعتی به شمار آورد.
پس از پیروزی انقلاب روسیه، نظریات لنین زیر عنوان «لنینیسم» در روسیه، و به دنبال آن در محافل و سازمانهای رسمی مارکسیستی جهانی، چونان معیار و محک تردیدناپذیر داوری در همه ی مسائل فلسفی و نیز سیاسی و اجتماعی درآمد. پس از مرگ لنین و روی کار آمدن ژوزف استالین، جهان بینی مارکسیستی، که در روسیه ادعا می شد تنها شکل ایدئولوژی پرولتاریا و جهان بینی آن به شمار می رود، برای مدتی دچار سرنوشتی نومیدکننده شد. تفکر مارکسیستی در دوران فرمانروایی استالین بیشتر انجماد و پسرفت بود. اگر از دستاوردهای اندیشمندان معدودی صرف نظر کنیم که کوشش داشتند نتایج دانشهای طبیعی و پیشرفت آنها را از آغاز سده ی بیستم به بعد از دیدگاه مارکسیستی و علمی توضیح دهند، در روسیه ی دوران استالین، در پهنه ی تفکر فلسفی مبتنی بر مارکسیسم، پیشرفت چشمگیری روی نداد، بلکه در واقع پسرفت بود. در بیرون از روسیه، یعنی در احزاب کمونیست رسمی کشورهای اروپای غربی، نیز که تا زمان مرگ استالین همه در زیر نفوذ تفکر و گرایشهای استالینی بودند، کار مهمی انجام نگرفت. اما در برخی از سازمانهای کارگری اروپا، و بیرون از این سازمانها، طی سه چهار دهه ی گذشته، تفکر مارکسیستی بیش و کم به شکل اصیل و زاییده و پرجنبش پدید آمد و به زندگی خود ادامه می داد.
از سوی دیگر، از سالهای پنجاه قرن حاضر به بعد، حتی در درون سازمانها و احزاب رسمی کمونیستی اروپای غربی نیز رویکردها و گرایشهای فلسفی نوینی بر پایه ی مارکسیسم پدید آمده اند.

پی نوشت ها :

1- Liebknecht
2- August Bebel
3- Edward Bernstein

منبع :بوخنسکی، اینو- سن تیوسن، (1379)، فلسفه معاصر اروپایی، ترجمه شرف الدین خراسانی، تهران: نشر علمی فرهنگی

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.