گئورگ لوکاچ

گئورگ لوکاچ(1)، مردی که به حق می توان وی را بزرگترین اندیشمند و فیلسوف مارکسیست نیمه ی نخست سده ی بیستم دانست، در 13 آوریل 1885، از پدر و مادری یهودی، در شهر بوداپست مجارستان به دنیا آمد، و در 4 ژوئن
دوشنبه، 6 خرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گئورگ لوکاچ
 گئورگ لوکاچ

نویسنده: دکتر شرف الدین خراسانی




 

ال. زندگی و سرنوشت

گئورگ لوکاچ(1)، مردی که به حق می توان وی را بزرگترین اندیشمند و فیلسوف مارکسیست نیمه ی نخست سده ی بیستم دانست، در 13 آوریل 1885، از پدر و مادری یهودی، در شهر بوداپست مجارستان به دنیا آمد، و در 4 ژوئن 1971 در همان شهر درگذشت. لوکاچ سیمایی است که از دو لحاظ، یعنی چونان انسان و چونان مبارز سیاسی، و همچنین اندیشمندی توانا دارای اهمیت ویژه است. پدرش مدیر یکی از بزرگترین بانکهای شهر بوداپست و در شمار شخصیتهای یهودی زمان بود که از طرف امپراتوری هابسبورگ عنوان اشرافیت به وی داده شد. لوکاچ دوران کودکی را در زادگاه خود به آموختن گذرانید. از همان دوران ویژگیهای انسانی و اندیشه ای خود را نشان می داد. در سال 1904 در بنیادگذاری انجمن دراماتیی، به نام تالیا، در شهر بوداپست شرکت کرد، که هدف آن روی صحنه آوردن نمایشنامه هایی بود که در آنها وضعیت زندگی طبقات پایین جامعه، و بویژه کارگران، منعکس می شد. لوکاچ پیش از آن، یعنی در سال 1902، عضو کلوب دانشجویان سوسیالیست بوداپست، به نام «کلوب دانشجویان انقلابی سوسیالیست بوداپست» شده بود که به وسیله ی اروین ژابو (2) (1877 - 1918)، یکی از مغزهای متفکر جناح چپ سوسیال دموکراسی مجارستان، تأسیس یافته بود. لوکاچ در این دوران زیر تأثیر اندیشه های «سندیکالیستی و آنارشیستی» ژابو قرار داشت. پس از پایان تحصیلات دانشگاهی و گرفتن دکترا در سال 1909، سفرهای چندی به آلمان کرد. در آن دوران زبان فرهنگی مجارستان آلمانی بود. لوکاچ در جریان تماس خود با فرهنگ آلمانی در آن دوران، یعنی در فاصله ی سالهای 1910- 1914، مدتی زیر تأثیر گرایشهای فلسفی نوکانتی کسانی مانند ریکرت(3) و ویندلباند از یکسو، و بویژه زیر تأثیر فیلسوف زندگی و جامعه شناس، گئورگ زیمل (1858 - 1918)، قرار گرفته بود؛ و همچنین با یکی از شاگردان ویندلباند، امیل لاسک، که یکی از جوانان اندیشمند نویددهنده ی زمان بود، و سرانجام با جامعه شناس بسیار نامدار، ماکس وبر (1864- 1920) دوستی بسیار نزدیک داشت. لوکاچ، که در این مرحله به پژوهشای ادبی و مسائل زیباشناسی دلبستگی داشت و این علاقه را همچنان تا پایان عمر خود نگه داشت، علاوه بر تأثیرهای اندیشه ای مکتب نوکانتی، بویژه زیر تأثیر شیوه و روش جامعه شناسی زیمل آن گونه که وی آنها را در کتابش به عنوان فلسفه ی پول(4) (که نخست به سال 1900 به چاپ رسید) عرضه کرده بود، و همچنین زیر تأثیر نوشته های ماکس وبر درباره ی پیدایش سرمایه داری در زیر انگیزه های جهان بینی دینی پروتستانتیسم، قرار داشت. چنانکه خود می گوید هدف وی در این میان بنیادگذاری یک جامعه شناسی ادبیات بود. البته وی در همین زمان و پیش از آن، با اندیشه های بنیادی، و بویژه روش مارکس، آشنا شده بود. اما مارکس در این مرحله برای وی بیشتر چونان بنیانگذار روش پژوهش نوینی در زمینه ی جامعه شناسی و اقتصاد اهمیت داشت. ماتریالیسم مارکس هنوز در شکل بخشیدن به تفکر لوکاچ نقشی نداشت.
لوکاچ نتیجه ی پژوهشها و گرایشهای آن سالهای خود را در پهنه ی ادبیات و زیباشناسی به سال 1910، زیر عنوان روح و شکلها، نخست به زبان مجارستانی و سپس در سال 1911 به شکل گسترده ای به زبان آلمانی زیر عنوان Die Seele und die Formen انتشار داد. یک سال پس از آن، لوکاچ آشکارا اعلام کرد که با آنچه در آن کتاب گفته است یکچارچه و بالمره بیگانه است. از نخستین سال آغاز جنگ جهانی اول، یعنی 1914، لوکاچ بار دیگر به مارکس روی آورد، و این بار کوشید که نوشته های مارکس را از دیدگاهی ژرفتر و همه سویه تر مطالعه کند، و به گفته ی خودش، روش و اندیشه های بنیادی مارکس را از آن خود سازد. مطالعه ی آثار مارکس ناگزیر لوکاچ را به سوی هگل کشانید. چنانکه خود گفته است در این دوران کتاب پدیده شناسی روح هگل در شکل بخشیدن به اندیشه ی او تأثیر قاطع داشته است. وی در فاصله ی سالهای 1914- 1915 کتاب دیگری زیر عنوان نظریه ی رمان(5) نوشت که به سال 1920 منتشر شد. لوکاچ در این فاصله توانسته بود به تعبیر وی «از مرحله ی ایدئالیسم درونذهنی به ایدئالیسم برونذهنی» منتقل شود. آغاز جنگ جهانی نخست دگرگونی بنیادی در احساس و اندیشه ی لوکاچ پدید آورد:
با مشاهده خصلت روزافزون امپریالیستی جنگ و به دنبال تعمق در نوشته های هگل و همچنین فویرباخ، بویژه انسانشناسی وی، مرحله ی دوم اشتغال شدید من با مارکس آغاز شد.
لوکاچ در این مرحله، به تعبیر خودش مارکس را دیگر از دیدگاه گئورگ زیمل نمی دید، بلکه با عینک هگلی می نگریست. اکنون مارکس برای لوکاچ چونان اندیشمندی جامع و دیالکتیک دان بزرگی آشکار شده بود؛ اما همچنان، به اعتراف خود لوکاچ، در این مرحله هنوز اهمیت ماتریالیسم مارکس برای مشخص کردن و یگانه ساختن و پیگیری مسائل دیالکتیک مطرح نبود.
در سالهای 1917- 1918 بود که لوکاچ درست موضعگیری ایدئولوژیک و سیاسی خود را معین کرد. وی در همان سال 1918به حزب کمونیست مجارستان پیوست. وی برای مدتی، در دوران حکومت ائتلافی کمونیستها و عناصر دموکراتیک دیگر در مجارستان، شغل دولتی معاون کمیسر خلق برای آموزش و پرورش عمومی را بر عهده داشت. جمهوری شوروی مجارستان در ماه اوت 1911 پایان یافت؛ و بنیانگذار آن، بلا کون(6)، به اطریش گریخت. لوکاچ همچنان در بوداپست ماند و به فعالیت پنهانی سیاسی ادامه می داد. در فاصله ی این سالها، زمینه ی اساسی فعالیت اندیشه ی لوکاچ نه تنها مسائل ایدئولوژیکی حزبی و سیاسی بود، که وی با شور و شوق فراوان به آن ها می پرداخت، بلکه همچنین پژوهشهای فلسفی در زمینه های ادبی و اجتماعی از دیدگاه مارکسیسم بود. مهمترین نوشته ی لوکاچ که در این دوران تألیف و منتشر شد کتاب بسیار مشهور وی زیر عنوان تاریخ و آگاهی طبقاتی(7) بود، که در سال 1922 پایان یافت، و نخست به سال 1923 انتشار یافت. این کتاب برای چند دهه در پرورش اندیشه ی یک نسل از روشنفکران و نویسندگان و اندیشمندان جوان سراسر اروپا تأثیری تعیین کننده و قاطع داشت. لوکاچ بعدها مکرر به این نوشته ی خود از دیدگاهی انتقادی پرداخت و بسیاری از مطالب آن را نادرست و کهنه و حتی گمراه کننده و بویژه غیر مارکسیستی معرفی کرد. چاپ دوم این کتاب نخست به سال 1967، با مقدمه ای انتقادی و مشروح از خود لوکاچ، در آلمان غربی انتشار یافت.
با پایان یافتن حکومت انقلابی مجارستان و روی کار آمدن حکومت فاشیستی آدمیرال نیکولاوس هورتی(8)، لوکاچ نیز مانند هزاران نفر دیگر از مجارستان گریخت و به شهر وین اطریش رفت. در فاصله ی سالهای 1920- 1928، لوکاچ، که چندان در فعالیتهای مستقیم سیاسی شرکت نداشت، وقت خود را بیشتر به پژوشهای علمی در زمینه های ایدئولوژی می گذرانید. نکته ی مهم در پایان این دوران، یعنی در سال 1929، طرح مسائلی بود که او زیر عنوان «تزهای بلوم» - نام مستعاری که لوکاچ در آن زمان برگزیده بود - برای کنگره ی حزب کمونیست مجارستان تهیه می کرد. نظریات سیاسی لوکاچ در این «تزها» از طرف مقامات و محافل رسمی حزب محکوم شد. پیشنهاد شده بود که لوکاچ را از حزب بیرون کنند. اما وی، برای اینکه بتواند همچنان در چهارچوب سازمان حزب فعالیتهای سیاسی و اندیشه ای خود را ادامه دهد، در نوشته ای از خود انتقاد کرد، و بدین سان در حزب باقی ماند.
در سال 1930، دگرگونی بنیادی دیگری در اندیشه و فعالیت فلسفی و بینش لوکاچ پدید آمد. در این سال لوکاچ به مسکو رفت. در آنجا به عضویت مؤسسه ی مارکس- انگلس درآمد که زیر سرپرستی ریازانوف قرار داشت. در آنجا بود که لوکاچ توانست نوشته های دوران جوانی مارکس را، که بعدها زیر عنوان دستنوشته های اقتصادی و فلسفی پاریسی چاپ و منتشر شد، پیش از آنکه تدوین و انتشار یابد مطالعه کند. به گفته ی لوکاچ، مطالعه ی این نوشته بود که یک بار برای همیشه پیشداوریهای ایدئالیستی وی را آن گونه که در کتابش، تاریخ و آگاهی طبقاتی، منعکس شده بود از میان برد.
با روی کار آمدن هیتلر در آلمان، لوکاچ ناگزیر شد که آلمان را ترک کند و در سال 1933 به شوری بازگردد. وی تا سال 1944، یعنی پایان جنگ جهانی دوم، در روسیه ماند. وی در طی این سالها خود را از فعالیت علمی سیاسی کنار کشید، و نیروی خود را تنها به پژوهشهای علمی و فلسفی و ادبی مصروف ساخت. در اینجا باید به یکی از مهمترین کتابهای لوکاچ اشاره کنیم که در سالهای اقامت وی در روسیه پدید آمد، و آن هگل جوان(9) است که در سال 1938 در مسکو پایان یافت. این کتاب، به علت شرایط ویژه ی مسلط بر فضای فرهنگی و فلسفی دوران استالین در روسیه، به چاپ نرسید، و نخست در سال 1948 در شهر زوریخ سویس منتشر شد. (چاپ دوم آن در سال 1968 در شمار مجموعه ی آثار لوکاچ در آلمان انتشار یافت.) لوکاچ پس از شکست هیتلر، در سال 1944 به مجارستان بازگشت.
سرگذشت و زندگی لوکاچ در فاصله ی سالهای 1944 و 1956 دگرگونیهایی در اندیشه ی او پدید آورد. در اینجا باید به این نکته اشاره کنیم که لوکاچ در تمام مدت اقامت خود در شوروی در درون از روش حکومت و بسیاری از اقدامات سیاسی استالین سخت ناخرسند بود، اما اندیشه ها و عقاید خود را آشکار نمی کرد. در این دوران بسیاری از نوشته های مهم لوکاچ پدید آمدند که از میان آنها باید از اینها نام ببریم: گوته و دوران او (10) در سال 1947، رئالیسم روسی در ادبیات جهانی(11) در سال 1949، رئالیستهای آلمانی سده ی نوزدهم(12) در سال 1951، بالزاک و رئالیسم فرانسوی (13) در سال 1952 و سرانجام کتاب بسیار مهم و مشهور رمان تاریخی(14) که در سال 1955 منتشر شد.
سرچشمه ی اساسی همه ی این کتابها پژوهشها و مقالاتی بود، که لوکاچ در مدت اقامت خود در روسیه پدید آورده بود. چنانکه دیده می شود، همه ی این نوشته به مسائل ادبی، انتقاد ادبی، و زیباشناسی اختصاص دارند. یکی دیگر از نوشته های با اهمیت لوکاچ در این دوران کتاب کوچکی است که نخست در سال 1947 به زبان مجارستانی و سپس در سال 1948 به زبان فرانسوی زیر عنوان اگزیستانسیالیسم یا مارکسیسم منتشر شد. وی کتاب دیگری دارد با عنوان طرحی از یک تاریخ ادبیات نوین آلمان، که نخست به سال 1946 به زبان مجارستانی و سپس در سال 1953 به زبان آلمانی زیر عنوان Skizzen einer Geschichte der neueren deutschen Literatur انتشار یافت. اما مهمترین کتاب لوکاچ از لحاظ فلسفی، در این مدت، کتاب دورانساز ویرانی عقل(15) است که در سال 1954 منتشر گردید. در این کتاب است که لوکاچ از دیدگاهی انتقادی و ژرف، گسترش اندیشه ی فلسفی را در آلمان از نیمه ی دوم سده ی نوزدهم تا نیمه ی نخست سده ی بیستم دنبال می کند؛ و می کوشد نشان دهد که چگونه اندیشه ها وگرایشهای فلسفی در آلمان از نیمه ی دوم سده ی نوزدهم اندک اندک در مسیری افتاد که سرانجام به جهان بینی ناسیونال سوسیالیسم و روی کار آمدن هیتلر انجامید.
در همین سالها لوکاچ، به علت انتشار دادن بعضی مقالات، از طرف مقامات رسمی حزب کمونیست هدف حمله های شدید قرار گرفت. اما بی آنکه از پایگاه بنیادی و اصیل اندیشه های خود منحرف شود، مصلحت دید که بار دیگر به وسیله ی انتقاد از خود از چنگال کوته فکران و بوروکراتهای حزبی نجات یابد. وی بعدها نوشت:
این انتقاد از خود را باید فقط چونان عملی مصلحت آمیز و تاکتیکی تلقی کرد.
با مرگ استالین در سال 1953، شرایط و گسترش تازه ای در محافل کمونیستی و مارکسیستی اروپای شرقی و همچنین اروپای غربی پدید آمد. حزب کمونیست مجارستان نیز به این انگیزه در روش پیشین خود اندکی تغییر داد. حکومت راکوسی (16) نیز ناگزیر شد که فضای آزادتری برای گفتار و اندیشه پدید آورد. بدین سان، در هفدهم مارس سال 1956، با تأیید حزب، کلوبی برای گفت و گو و مباحثه به نام حلقه ی پتوفی (17) تشکیل شد. لوکاچ در این کلوب یکی از فعال ترین سخنرانان بود؛ و بویژه شرکت وی در مناظرات فلسفی دارای اهمیت بسیار بود. در اینجا بود که دگماتیسم و شیوه ی دوران استالین را سخت به یاد انتقاد گرفت. در سخنرانیی در 28 ژوئن سال 1956، در همان کلوب، زیر عنوان «پیکار پیشرفت و ارتجاع در فرهنگ امروزی»، بار دیگر دگماتیسم و بویژه روشهایی را که در دوران تسلط استالین پیش گرفته شده بود سخت مورد انتقاد قرار داد.
سال 1956 سال انقلاب مجارستان است، که در 23 اکتبر همان سال آغاز شد؛ و سرانجام، با مداخله ی ارتش شوروی، در 4 نوامبر آن سال پایان یافت. در این فاصله، لوکاچ به عضویت کمیته ی مرکزی حزب کمونیست مجارستان درآمد؛ و در مدت حکومت ایمره ناگی(18) وزیر فرهنگ بود. اکنون با روی کار آمدن یانوس کادار(19) چونان دبیر اول حرب، لوکاچ مقام خود را در دولت از دست داد، و در کابینه ی تازه ای که به وسیله ی ناگی تشکیل یافته بود انتخاب نشد. پس از شکست جنبش در مجارستان، لوکاچ به رومانی تبعید شد. اما در آوریل 1957 به وی اجازه داده شد که بار دیگر به مجارستان بازگردد. پس از بازگشت به بوداپست، بی هیچ گونه انتقاد از خود، از سیاست کنار کشید. در همین زمان بود که کرسی استادی خود را در دانشگاه از دست داد، و همچنین از حزب کمونیست نیز اخراج گردید. در فاصله ی سالهای 1957- 1958 مکرر هدف انتقادهای مقامات رسمی فرهنگی حزب قرار گرفت. در مجلات فلسفی شوروی نیز نوشته های او، و بویژه دو کتاب مشهورش، هگل جوان و ویرانی عقل، هدف انتقادهای شدید و نامنصفانه واقع شد.
لوکاچ پس از کناره گیری از هر گونه فعالیت سیاسی و اجتماعی، نیروی خود را وقف پژوهشهای فلسفی و ادبی ساخت. وی سالها پس از آن، یعنی نخست در 1967، بار دیگر به عضویت حزب پذیرفته شد. مهمترین و دورانسازترین نوشته های لوکاچ، در فاصله ی این سالها تا زمان مرگش، کتابی است که در سال 1963 در آلمان در شمار مجموعه ی آثارش زیر عنوان ویژگی عنصر استتیک(20)، در 2 جلد 2 هزار صفحه ای، انتشار یافت. لوکاچ این دو کتاب را تنها بخش نخست زیباشناسی خود تلقی می کرد. در واپسین سالهای زندگیش، مهمترین و آخرین اثر بنیادی خود را زیر عنوان درباره ی اونتولوژی هستی اجتماعی (21) نوشت. اما حادثه ی مرگ وی از انتشار آن جلوگیر آمد. این اثر اکنون در آلمان، به وسیله ی ناشر مجموعه ی آثار لوکاچ، در پاره های جداگانه به چاپ می رسد.

ب. اندیشه های بنیادی

لوکاچ را باید یکی از جامعترین مغزهای اندیشمند قرن کنونی به شمار آورد. پس، می توان پرسید که چگونه می توان درباره ی دستاوردهای علمی مردی که بیش از نیم قرن به کار شبانه روزی اندیشیدن و نوشتن و آفریدن پرداخته در چهارچوب بسیار محدود یک فصل بحث کرد، و حتی طرحوار، خطوط اساسی سیمای تفکر وی را نقش زد. ما در اینجا ناگزیریم، بی آنکه حتی طرحی از گسترش اندیشه ای و نیز مقولات بنیادی تفکر فلسفی مارکسیستی لوکاچ را به نحوی همه جانبه به دست دهیم، تنها به چند نکته ی بنیادی در واپسین مراحل گسترش اندیشه ی او بپردازیم.
چنانکه در بالا اشاره کردیم، لوکاچ در بیش از نیم قرن فعالیت اندیشه ای و نویسندگی خود دو گونه، یا بهتر بگوییم، دو مقوله از آثار، را پدید آورد. مقوله ی نخست نوشته های لوکاچ مسائلی را در بر می گیرد که به انگیزه ی شرکت و درگیری فعالانه وی نخست در پهنه ی سیاستهای مشروط به زمان و گذرا پدید آمده بود. این گونه نوشته ها، بنابر طبیعت آنها، همواره دچار رنگها و آهنگهای گوناگون می شد. مقوله ی دوم نوشته های لوکاچ را آنهایی تشکیل می دهند که به نحوی ویژه و مسلط مسائلی کلی فلسفی و مفاهیم کم و بیش مجرد اجتماعی، هنری، و همچنین انسانی، را در برمی گیرند. در اینجا، پیش از هر چیز، باید به این نکته ی اساسی اشاره کنیم که مارکسیسم، یعنی اصول و مقوله های بنیادی تفکر مارکس و سپس انگلس، برای لوکاچ یک روش است- تنها روشی که از دیدگاه لوکاچ می تواند چونان عقلانی ترین و علمی ترین و سرانجام درست ترین روشها در پرداخت به هر موضوعی، بویژه مسائل زندگی و سرنوشت اجتماعی و فردی انسان، به کار رود. آنچه به لوکاچ چونان اندیشمند سیمایی برجسته و شکوهمند می بخشد رویکرد وی به مارکسیسم است. وی، از نخستین مراحل پختگی فکری خود، همواره کوشش داشته است که اندیشه ها و نظریات اساسی بنیانگذاران مارکسیسم را آن گونه که آنان در می یافته اند کشف و عرضه کند. به دیگر سخن، لوکاچ می کوشیده است مارکسیسم را از عناصر مبتذل و عامیانه شده ی آن پاک و پالوده کند. البته هدف واپسین از چنین رویکردی برای لوکاچ، همان گونه که برای هر مارکسیست راستین، تنها پرداخت و موشکافی در مسائل و مفاهیم مجرد در همان حد خود آنها نیست. او نیز همواره در مسیر پژوهشهای خود چشم به کنش، یعنی عمل و فعالیت زنده مشخص انسانی، دارد. به دیگر سخن، لوکاچ همیشه مقولات را در پهنه ی مشخص و معین اجتماعی، تاریخی، و انسانی آنها قرار می دهد.
پهنه های بنیادی فعالیت اندیشه ای و نویسندگی لوکاچ را، در واپسین تحلیل، می توان به دو دسته تقسیم کرد: نخست، پژوهشهای نظری از دیدگاه و بر پایه ی مقوله های بنیادی تفکر مارکس در پهنه ی هنر، و بویژه زیباشناسی، سپس جامعه شناسی ادبیات و هنر؛ دوم، در پهنه ی تاریخ اندیشه ها، جهان بینیها، و گسترش تفکر فلسفی. لوکاچ موفق شد که در این امر دو پهنه دستاوردهای ماندنی و روشنگر و برای نسلهای آینده نمونه های رهبری کننده و الهام دهنده پدید آورد. اشاره کردیم که مهمترین نوشته های لوکاچ در زمینه ی نخست کتاب دوجلدی او ویژگی عنصر زیبایی، و در زمینه ی پژوهشهای فلسفی نخست ویرانی عقل و سپس انتولوژی هستی اجتماعی اند. لوکاچ در واپسین سالهای زندگیش قصد داشت که اندیشه های خود را در زمینه ی «اخلاق» نیز از دیدگاه مارکسیستی در قالب کتاب بگنجاند، اما عمرش وفا نکرد. ما در اینجا، بنابر ویژگی زمینه ای که با آن سروکار داریم، یعنی گرایشها و اندیشه های فلسفی، متأسفانه ناگزیریم که از پرداختن به پژوهشهای لوکاچ در زمینه ی زیباشناسی و هنر چشم بپوشیم، و تنها تا آنجا که گاه به روشن شدن اندیشه های فلسفی او یاری می کند به آنها اشاره کنیم.
بزرگترین دستاوردهای فلسفی لوکاچ انتولوژی هستی اجتماعی است. این از دیدگاه مارکسیستی شگفت به نظر می رسد. زیرا انتولوژی به معنای کلاسیک و مدرسه ای آن ظاهراً نمی تواند در چهارچوب مقولات مارکسیستی گنجانده شود. اما چنانکه خود لوکاچ می گوید، انتولوژی وی نخستین هستی شناسی است که از دیدگاه مارکسیستی، پس از مرگ مارکس تا کنون، پدید آمده است. از آنجا که متن این کتاب عظیم هنوز به شکل کامل به چاپ نرسیده است، ما به قصد آگاه شدن خوانندگان از مباحث اساسی آن، محتوای آن را فهرست وار آن گونه که در بخشها و سرفصلها گنجانده شده اند نقل می کنیم.
این کتاب دارای دو بخش است: بخش نخست، زیر سرفصل «وضعیت کنونی مسائل»، دارای پیشگفتاری است که خود به 4 پاره تقسیم می شود، که هر یک دارای یک تا سه فصل اند. در پیشگفتار نخست این مباحث قرار دارند:
1- نتوپوزیتیویسم
2- اگزیستانسیالیسم
فصل دوم، با عنوان «پیشروی نیکولای هارتمان به سوی انتولوژیی اصیل». آنگاه «اصول ساختمان انتولوژی هارتمان»، و سپس: «انتقاد از انتولوژی هارتمان.»
فصل سوم، زیر عنوان «انتولوژی نادرست و اصیل هگل»، که خود دارای 2 فصل است:
1- دیالکتیک هگل در درون کودتناقضها(22)
2- انتولوژی دیالکتیکی هگل و تعینات بازتابی.
فصل چهارم به عنوان «اصول بنیادی انتولوژیک مارکس»، در 3 فصل و زیر این عنوانها:
1- پیش پرسشهای متودولوژیک
2- انتقاد از اقتصاد سیاسی
3- تاریخمندی و کلیتهای نظری.
بخش دوم کتاب نیز دارای 4 فصل است: فصل نخست زیر عنوان کلی«گروههای مهمترین مسائل» در 3 پاره، با عنوانهای:
1- کار (که خود در 3 فصل دیگر: کار چون نهش هدفگرایانه، کار چونان نمونه ی کنش یا عمل اجتماعی، پیوند برونذهن و درونذهن در کار و نتایج آن، بسط یافته اند).
فصل دوم زیر عنوان کلی «تولید دوباره»، که باز دارای 5 پاره با عنوانهای زیر است:
1- مسائل کلی تولید دوباره
2- هم پیچی (کمپلکس) ناشی از هم پیچیهای دیگر
3- مسائل تقدم انتولوژیک
4- تولید دوباره ی انسان و در جامعه
5- تولید دوباره ی جامعه چونان کلیت.
فصل سوم با عنوان کلی «عنصر اندیشه ای و ایدئولوژی»، که دارای 3 پاره است زیر عنوانهای،
1- عنصر اندیشه ای در اقتصاد
2- درباره ی انتولوژی لحظه ی اندیشه ای
3- مسئله ی ایدئولوژی.
فصل چهارم باز زیر عنوان کلی «بیگانه شدگی» است، که خود 3 پاره را در بر می گیرد:
1- خطوط عمومی انتولوژیک بیگانه شدگی
2- جنبه های ایدئولوژیک بیگانه شدگی؛ دین چونان بیگانه شدگی
3- بنیاد عینی بیگانه شدگی و از میان برداشتن آن.
شکل کنونی یا معاصر بیگانه شدگی.
چنانکه از عنوانها پیداست، لوکاچ کوشش می کند که مقولات بنیادی هستی اجتماعی انسان را از دیدگاه بنیادی مارکسیسم پژوهش و تحلیل کند.

ج. مفاهیم بنیادی انتولوژی لوکاچ

هنگامی که لوکاچ به مبحث انتولوژی می پردازد. آن را به معنای سنتی و کلاسیک آن در نظر نمی گیرد، بلکه چونان اندیشمندی مارکسیست به این مسئله روی می آورد. برداشت لوکاچ از انتولوژی برداشتی مارکسیستی است. موضوع انتولوژی برای لوکاچ نیز موجود یا هستنده ی واقعی است. وی وظیفه ی اندیشمند را در این باره آن می داند که هستی، یا بهتر بگوییم، هستنده را، زمینه ی پژوهش قرار دهد؛ و در این راه مراحل و همبستگیهای گوناگون درون موجود را جست و جو کند. لوکاچ مبانی و مقوله های بنیادی انتولوژی هستی اجتماعی را، و بر رویهم رویکرد انتولوژیک خود را، از سرچشمه های گوناگون می گیرد. این گفته ی مولیر، نویسنده ی معروف فرانسوی، که «مال خود را می گیرم هر جا که آن را بیابم» درباره ی لوکاچ نیز صدق می کند. وی نخستین افزارهای پژوهش انتولوژیک خود را از مقوله های اصلی تفکر مارکس می گیرد؛ و سپس عناصری را که در نظام فلسفی هگل، و بویژه دیالکتیک و منطق ایدئالیستی هگل، مشخص می شوند از دیدگاه مارکسیستی، یعنی بر پایه ی تفکر دیالکتیکی ماتریالیستی، در هم می آمیزد.
بنیادی ترین مقوله های تفکر لوکاچ را می توان در دو گونه خلاصه کرد: نخست مسئله یا مفهوم کلیت؛ دوم مفهوم واسطگی (23). لوکاچ، چنانکه اشاره شد، یکی از فصلهای مهم کتابش را به انتولوژی نیکولای هارتمان، فیلسوف برجسته ی معاصر آلمانی، اختصاص می دهد. وی نزد هارتمان عناصر عقلانی و راهنماییهای درست فلسفی را که می توانند انگیزه هایی برای ساختن یک انتولوژی ماتریالیستی باشند یافته است. از جمله، با توجه به مفهوم کلیت که برای لوکاچ اساسی ترین مقوله ی انتولوژیک است، با اشاره به آنچه هارتمان در این زمینه می گوید، به این نتیجه می رسد که
آن گونه که هارتمان در انتولوژی خود، و بویژه در انتولوژی پدیده های طبیعت، مطرح می کند، همواره کمپلکس یا هم پیچی مقدم است؛ و اجزا یا عناصر، که هسته های تشکیل دهنده ی کلیت به شمار می روند، همواره در درجه ی دوم و مؤخرند.
لوکاچ معتقد است هنگامی که ما کلیت را چونان کلیت پژوهش می کنیم، باید به بی شمار همبستگیها و هم کنشیها که در میان بی شمار عناصر این هم پیچی (کمپلکس) وجود ندارد نیز بپردازیم. لوکاچ در این باره می گوید:
دانشهای طبیعی یک اشتباه بزرگ می کنند. و آن این است که، عناصر معینی را می یابند، و با توجه به تأثیر متقابل این عناصر، کلیتهای معینی را می سازند.
نمونه ای که لوکاچ در اینجا به آن اشاره می کند، و آن را از زیست شناسی می گیرد، همان ارگانیسم، یعنی موجود زنده و اندام مند، است. وی معتقد است که مثلاً مفهوم «زندگی» را آن گونه که در موجود زنده متبلور شده است باید چونان یک هم پیچی (کمپلکس) یا یک کلیت در نظر گرفت. در اینجا زندگی کلیت این ارگانیسم در واقع واپسین نیروی تعیین کننده ی جریانها و فعالیتهای منفرد آن موجود را در بر دارد و نشان می دهد. درباره ی انسان نیز لوکاچ به همان هم پیچی یا کلیت معتقد است؛ و همان گونه که درباره ی هگل؛ در فصل مربوط به او در کتاب خود، می گوید، کلیت را «ساختمان بنیادی در بنای مجموعه ی واقعیت » می داند که
نه تنها از این حیث دارای کیفیتی کلی است، بلکه مشتعل است بر پاره هایی و «عناصری» که به نوبه ی خود نیز چونان کلیتهای ساخته شده اند.
برای لوکاچ انسان نیز به معنای زیست شناسانه ی آن یک کلیت است. اما انسان را نمی توان تجزیه و تحلیل کرد، بی آنکه جنبه ی اجتماعی و خصلت اجتماعی هستی وی را در نظر گرفت. بدین سان، انسان نیز کلیتی است، متشکل از بی شمار کلیتهای دیگر. کلیتها، یا هم پیچیها، نیز دارای مراتب انتولوژیک و وجودی گوناگون اند. وی معتقد است که هر اندازه که چیزی دارای هم پیچی کمپلکس بیشتر باشد، آگاهی انسانی نیز به همان اندازه با آن از لحاظ گستردگی و ژرفا روبروست. در اینجا لوکاچ هدف شناختن این کلیتها یا هم پیچیها را جست و جو می کند وی در همین زمینه می گوید:
معرفت انسانی همواره در برابر واقعیت و پدیده های آن نسبی است؛ زیرا بهترین شناسایی انسان شناسایی نسبی و تقریبی است... اگر ما صفات دو پدیده ی X وY را بشناسیم، هرگز نمی توانیم تضمین کنیم که در این دو پدیده یا شیء صفت یا خصوصیت دیگری، مثلاً نسبت Z، یا صفاتی جز آن، نمی توان معین کرد.
بدین سان، از دیدگاه لوکاچ، ما به این گونه مسائل در کلیت آنها تنها در شکل یک انتولوژی می رسیم؛ به این معنا که در هر یک از این پدیده ها یا موضوعها باید همبستگیهای وجودی پژوهش شوند. مفهوم همبستگیهای هستی یا وجودی برای لوکاچ اهمیت اساسی دارند. وی معتقد است که این گونه همبستگیها را ما باید چونان همبستگیهای وجودی تلقی کنیم، صرف نظر از اینکه هر یک از آنها در کدام یک از رشته های دانشهای مثبت قرار دارند یا پژوهش می شوند. به عقیده ی لوکاچ، این دیدگاه اساسی مارکسیسم است که مقولات، یا آنچه ما سنتاً آن را مقولات می نامیم، به گفته ی مارکس «تنها شکلهای هستی و تعینات وجودی اند». بر این پایه، لوکاچ کوشش دارد که مهمترین زمینه ی پژوهش مارکس، اقتصاد، را نیز در قالبها، یا بهتر بگوییم، مفاهیم کلی انتولوژیک بگنجاند. وی با وفاداری به دیدگاه بنیادی مارکسیسم، می گوید:
خود هستی نیز از نوع جریان تاریخی است؛ و هستی یا وجود به معنای دقیق آن اصلاً یافت نمی شود؛ زیرا درست آن هستی که ما آن را همه روزه می نامیم نیز در واقع یک گونه تثبیت معین بسیار نسبی هم پیچیها (یا کمپلکسها) یی است در درون جریانی تاریخی.
از سوی دیگر، در نظر لوکاچ، پیدایش انسان زمینه ی انتولوژیک نوینی را نشان می دهد؛ و با پیدایش جامعه، هستی نوینی از گونه یا نوع ویژه یی به میان می آید. بر این پایه است که لوکاچ کوشش می کند که از دیدگاه انتولوژیک، با وفاداری به مقولات بنیادی مارکسیسم، هستی اجتماعی انسان را پژوهش کند.
بدیهی است که انتولوژی لوکاچ بر بنیاد روش دیالکتیکی ساخته شده است. مفهوم دیالکتیک به طور کلی همیشه برای لوکاچ اهمیت اساسی داشته است. ما در اینجا، بی آنکه متأسفانه بتوانیم به این مقوله حتی اشاره کنیم، لازم است به آنچه وی در این باره به شکلی بسیار کلی اشاره می کند. نگاهی بیاندازیم. چنانکه می دانیم، نزد هگل واپسین محصول جریان و روند دیالکتیکی وحدت اضداد است. لوکاچ می گویداین درست است که واقعیت به معنای معین دارای وحدت است؛ چنانکه همه ی پدیده های واقعیت چه غیرآلی (غیرارگانیک) و چه آلی و اجتماعی، به دنبال و هماهنگ با رشته ی پیوندهای علت و معلولی، درهم پیچیها یا کمپلکسهای معین، با تأثیرهای متقابل در درون کمپلکسها و تأثیرهای متقابل این کمپلکسها در میان یکدیگر، روی می دهند و انجام می گیرند. به عقیده ی لوکاچ، یک چنین یگانگی یا همانبودی در واقعیت وجود دارد؛ و اشاره می کند که یکی از مهمترین نوآوریها در دیالکتیک که هگل به آن رسیده بود این است که اصل بنیادی دیالکتیک در یگانگی یا وحدت اضداد نیست، بلکه در آن چیزی است که هگل از آن به «همانبودی همانبودی و نه همانبودی»(24) تعبیر می کند.
لوکاچ چونان فیلسوفی مارکسیست بدیهی است که با مقولات بنیادی تفکر مارکس کار کند. هنگامی که به مقوله ی کلیت و توضیح آن می پردازد، به بهترین مفهوم نزد مارکس در پهنه ی هستی مادی و معنوی انسانی، یعنی کار می پردازد و پژوهش خود را از آنجا آغاز می کند. به نظر مارکس، کار نخستین عامل پدیدآورنده ی هستی انسان در هستی اجتماعی اوست. برای لوکاچ نیز اهمیت توجه به کلیت یا هم پیچی هنگامی آشکار می شود که ما آن را در واقعیت، نه در مفهوم مجرد ذهنی آن، پژوهش کنیم. و این نیز هنگامی مشخصتر می شود که تبلور مشخص آن را در زمینه های معین مارکسیسم، و پیش از هر چیز، در زمینه ی تقدم زندگی مادی، یعنی اقتصاد، بر پدیده های فرعی دیگر هستی اجتماعی انسان در نظر بگیریم. لوکاچ سالها پیش در نخستین کتاب مهمش، که بیشتر بر بنیاد مارکسیستی نوشته شده بود، تاریخ و آگاهی طبقاتی، پس از بحث درباره ی دیاکتیک هگل و گسترش دیالکتیک ایدئالیستی پس از وی، برای نخستین بار مسئله ی کلیت را مطرح می کند. در همین جاست که لوکاچ می نویسد:
در تفسیر و توصیف جامعه تسلط انگیزه های اقتصادی نیست که فرق قاطع میان مارکسیسم و دانش بورژوایی را طلب می کند؛ بلکه بیشتر دیدگاه کلیت است. کلیت یعنی تسلط همه سویه و تعیین کننده ی کل در برابر اجزا. این ماهیت روشی است که مارکس از هگل گرفت، و آن را به نحوی مبتکرانه به شکل بنیاد یک دانش کاملاً نوین درآورد.
این نظریه را لوکاچ بعدها به این شکل بیان کرد:
در واپسین مرحله، نقطه ی تمایز میان دید مارکسیستی و دید بورژوایی این نیست که مارکسیسم عنصر یا انگیزه ی اقتصادی را عنصر مسلط بداند.
به عقیده ی لوکاچ، در پژوهش هر پدیده ای، چه اجتماعی و کنونی چه فردی و تاریخی، همواره در نظر گرفتن آن پدیده در کلیت آن مهم است. هر کلیت نیز متشکل است از بیشمار کلیتهای دیگر. هنگامی می توانیم به حقیقت یک پدیده از دیدگاه مارکسیستی بدرستی برسیم که آن را چونان یک کلیت در همبستگی با بیشمار کلیتهای دیگر که از آنها ساخته شده است در نظر گیریم. عنصر اقتصادی، به تعبیر انگلس، «تنها در فرجامین مرحله» عامل تعیین کننده است.
در اینجاست که دومین مقوله ی مهم اندیشه ی لوکاچ، یعنی مقوله ی واسطگی، به میان می آید. هر کلیتی در کلیت آن مشتمل است بر بیشمار واسطه ها. به دیگر سخن، دارای بیشمار همبستگیها، یعنی تأثیرهای درونی متقابل درهم، در میان بیشمار کلیتهای کوچکتر است که آن کلیت بزرگتر را تشکیل می دهند. نباید فراموش کرد که این مقولات برای لوکاچ مارکسیست و ماتریالیست مقولات مجرد و ذهنی نیستند؛ اینها منعکس کننده ی واقعیت عینی اند. شاید دقیقترین تعریفی که لوکاچ از این دو مقوله ی بنیادی تفکر مارکسیستی خود به دست می دهد در سخنرانیی بوده است که در سال 1947 زیر عنوان «وظایف فلسفه ی مارکسیستی در دموکراسی نوین»- در کنگره ی فیلسوفان مارکسیست در شهر میلان ایتالیا- ایراد کرد. وی در این سخنرانی گفت:
بینش ماتریالیستی دیالکتیکی مفهوم کلیت، پیش از هر چیز، بدین معناست که وحدت مشخص تضادهای همکنشی را (یعنی تضادهایی که متقابلاً در یکدیگر عمل و تأثیر دارند) در نظر بگیریم. دوم نسبیت، یعنی نسبی بودن منظم هر کلیتی در جریان آن، چه به سوی بالا و چه به سوی پایین. و این نیز یعنی در نظر گرفتن این نکته که همه ی کلیتها از کلیتهای تابع آنها ساخته شده اند؛ و همچنین آن کلیت موضوع پژوهش در عین حال زیر تسلط کلیتهایی است که دارای خصلت کمپلکسهای دیگرند. سوم، در نظر گرفتن نسبی بودن تاریخی هر کلیتی؛ یعنی اینکه خصلت کلیت هر کلیتی تغییر، انحلال، و محدود بودن به یک مرحله ی تعیین کننده ی مشخص تاریخی است.
با این تعریف لوکاچ، مهفوم «واسطگی» نیز روشنتر می شود. واسطگی یعنی توجه به بیشمار کلیتهای تابع یا جزئی که در ساختمان کلیتی معین یافت می شوند؛ و فعالیت و جریان هستی هر کلیتی از درون این واسطه ها بیشمار و گوناگون تعیین می گردد.
در زمینه ی شناخت نیز هر چند لوکاچ نظریه ی بنیادی مارکسیستی، یعنی نظریه ی بازتابش یا انعکاس(25) را می پذیرد، اما همواره هشدار می دهد که آگاهی انسانی واقعیت را هرگز به شکل یک رونوشت و باصطلاح عکس وار و مکانیستی در خود منعکس نمی کند. در اینجاست که لوکاچ با مطرح کردن مسئله ی درونذهن - برونذهن (26)، خصلت دیالکتیکی آنها را مشخص می کند. در بازتابش واقعیت در ذهن آدمی همیشه هدفی دنبال می شود. بزرگ ترین خصلت هستی آدمی، به عقیده ی لوکاچ، خصلت هدف نهی (27) آن است. آدمی چونان هستی اجتماعی، به وسیله ی کار توانسته است خود را از گروههای جانوران دیگر مشخص سازد؛ و در مراحل گوناگون تاریخی، نه تنها از راه کار طبیعت پیرامونی خود را دگرگون سازد، بلکه طبیعت ویژه ی انسانی خود را نیز دگرگون کند. و به این منظور، همواره در روبرو شدن درونذهن و برونذهن، به گفته ی لوکاچ، گونه ای جدایی، گونه ای افتراق میان انسان از جهان پیرامونش، صورت می گیرد. به دیگر سخن، گونه ای فاصله گیری که شکل مشخص آن در روبرو ایستادن درونذهن و برونذهن بروشنی آشکار می شود. در جریان بازتابش یا انعکاس واقعیت، آنچه بازتابنده یا منعکس می شود خود را از واقعیت بازتابیده یا منعکس شده جدا می کند. بدین سان، (نکته ی مهم اینجاست) باز تابیده به صورت واقعیت ویژه در آگاهی متبلور می شود. این واقعیت دومین و نوین در واقع شکلی از عینیت نوین است که واقعیت به معنای دقیق آن نیست؛ و بنابراین، از لحاظ انتولوژیک واقعیتی است دوباره تولید شده؛ و باز درست به همین علت، آنچه دوباره تولید شده نمی تواند با آنچه آن را دوباره تولید می کند از یک جنس باشد، تا چه رسد به آنکه با آن یکی باشد. درست بر این پایه، از لحاظ انتولوژیک، هستی اجتماعی به دو عنصر یا لحظه ی ناهمگون (28) تقسیم می شود، که از لحاظ هستی نه تنها به نحوی ناهمگون در برابر یکدیگر قرار دارند، بلکه درست متضاد یکدیگرند؛ یعنی، تضاد هستی و بازتابش آن در آگاهی.
آنگاه لوکاچ می گوید که این دوگانگی (29) یکی از وقایع اساسی هستی اجتماعی است. همه ی مراتب هستی پیش از آن در مقایسه با آن دقیقاً یگانه و واحدند. بنابراین، به گفته ی لوکاچ:
معطوف بودن پیوسته و انحراف ناپذیر بازتابش به هستی، تأثیرهای آن بر هستی در شکل کار، و به طور مشخصتری در واسطگیهای دیگر، و همچنین تعیین شدگی بازتابش به وسیله ی موضوع یا شیء آن، هیچ یک نمی توانند این دوگانگی بنیادی را هرگز به طور کامل از میان بردارند.
در همین جا می نویسد:
به وسیله ی این دوگانگی انسان از جهان جانوران بیرون می آید.
از سوی دیگر، بزرگترین خصلت هستی اجتماعی آدمی مقوله ای است که لوکاچ آن را «هدف نهی» یا خصلت هدفمندی؛ یعنی تلئولوژیک، می نامد. در این میان لوکاچ مسئله ی گزینش میان دو «موضوع انتخاب»(30) را مطرح می کند که خود یکی از اعمال آگاهی است؛ و بدین سان، مقوله ی واسطه ای است که به کمک آن بازتابش واقعیت به صورت افزار«نهش» موجود یا هستنده در می آید. مسئله ی گزینش میان و انتخاب در سراسر اندیشه ی لوکاچ موضعی مهم و نقشی قاطع دارد. که همواره در واقعیت ضرورت، به تعبیر او، به شکل «ضرورت اگر چنین... آنگاه چنان» روی می دهد. بنابراین، «ضرورت مطلق» پندار مدرسیان است، یعنی اصلاً وجود ندارد. به عقیده ی لوکاچ تاریخ آکنده از این گونه ضرورتهای» اگر چنین... پس چنان» است. بدین سان، مقوله ی تصادف (31) نیز، نزد لوکاچ اهمیت بنیادی دارد؛ و به عقیده ی او نقش تصادف، با همه ی تبعات و نتایج تاریخی آن، به تاریخمندی گسترش انتولوژیک نیز که در آن هستی به شکل یک جریان در می آید تعلق دارد.
از سوی دیگر، در همین همبستگی، مفهوم «آزادی» به میان می آید. آزادی مطلق نیز، به تعبیر وی، شبح مغز استادان است. برای لوکاچ آزادی بیشتر به آن معنا وجود دارد که «زندگی برای انسانها گزینشهای معین و مشخصی را به میان می آورد» لوکاچ از انسان چونان موجودی پاسخ دهنده (32) تعبیر می کند؛ و آزادی وی را در آن می داند که در میان امکانهای پهنه ای معین در زندگی می تواند انتخاب کند، و چنین هم می کند. به گفته ی لوکاچ:
از انسان به عنوان موجود پاسخ دهنده این معنا را در نظر داریم که او تنها در برابر انتخابهایی واکنش نشان می دهد که واقعیت عینی برای وی پیش می آورد. اما انسان چنین می کند در حالی که گرایشهای معینی را که در خود جریان گسترش خود به خودی گنجانده شده اند به صورت پرسشهایی تجربه می کند که برای آنها در پی یافتن پاسخی است... در شرایطی که انسان به وسیله ی کار پیوند متقابل خود را با پیرامون خود به صورت پرسشی تجربه می کند که باید بالضروره برای آن پاسخی بیابد، گزینش او دارای خصلت گنجانده شدگی در جریان تاریخی می شود.
مسئله ی ضرورت و آزادی و برابر نهادن آنها به نحوی متافیزیکی، به عقیده ی لوکاچ، به چیزهایی تعلق دارد که از گذشته به میراث برده ایم؛ و در این شکل پذیرفتن آن به همان میزان اندک است که فی المثل پذیرفتن اینکه هدفگرایی بدون علیت نیز می تواند وجود داشته باشد. زیرا چنانکه لوکاچ می گوید:
در واقعیت همبستگیهایی علّی یافت می شوند که به نحوی خودبخودی عمل می کنند؛ و نیز همبستگیهایی علی وجود دارند که بر پایه ی ابتکاری هدفگرایان و به نحوی ویژه به جریان می افتند؛ در همان حال که هنوز همچنان ضرورت علت و معلولی خود را نگه می دارند.
با این تحلیل، به عقیده ی لوکاچ، نمی توان آزادی را از میان برداشت، بلکه می توان آن را مشخص کرد. بر این پایه، لوکاچ در فلسفه ی «اگزیستانسیالیسم» یک نکته را درست می یابد؛ و آن تصمیمهای فردی و اهمیت آنها در تعیین عمل و رفتار است. این گونه تصمیمهای منفرد یا فردی را، به گفته ی انگلس، هرگز نباید «هیچ » دانست.
تحلیل لوکاچ در واقع تأکید و اثبات این نظریه ی مارکس است که انسانها خود تاریخ خودشان را می سازند؛ اما این کار را در شرایطی که خود برگزیده اند انجام نمی دهند.
مسئله ی گزینش میان انتخابهای گوناگون، برای لوکاچ، در همبستگی آن با کلیت دیگری مشخص می شود. وی یکی از مسائل بنیادی و استوار انتولوژیک گسترش اجتماعی را وابسته به آن می داند که جامعه یک کمپلکس بغایت پیچیده ای از هم پیچیهاست که در آن دو قطب در برابر یکدیگر قرار دارند: از یک سو کلیت جامعه، که در واپسین مرحله تأثیرهای متقابل یا همکنشیهای منفرد را تعیین می کند؛ و از سوی دیگر، هم پیچی یا کمپلکس انسانهای منفرد، که یک وحدت بسیار کوچک انحلال ناپذیر را در درون جریان گسترش اجتماعی تشکیل می دهد. این هر دو قطب در تأثیر متقابلشان در یکدیگر، یعنی همکنشیهای آنها، جریانی را تشکیل می دهند؛ و در این جریان (33) به گفته ی لوکاچ «انسان شدن انسان» صورت می گیرد.
لوکاچ سرانجام، با توجه به خصلت یا پیوند دیالکتیکی میان ضرورت وآزادی و با تکیه بر مسئله ی گزینش میان انتخابهای گوناگون، فعالیت نظری و عملی انسانها را در نظر می گیرد. وی در واپسین سالهای زندگیش، پس از درگیریها و آزمایشهای فراوان با خود و جهان پیرامون، به این نتیجه می رسد که بشریت چونان آفریننده ی اقتصاد و صنعت، چونان انسان کننده ی طبیعت، می تواند در راه پیشرفت گامهای بلند بردارد. اما لوکاچ، بر خلاف گرایشهای مبتذل کننده ی مارکسیسم، معتقد است که تنها کوشش در راه پیشبرد و گسترش اقتصاد نمی تواند عامل تعیین کننده ای برای انسان شدن انسان، یا بهتر بگوییم، انسانی تر شدن انسان باشد. برای لوکاچ، انسانها همواره با توجه به شرایط عینی و مستقل از وجود ذهنیشان کار می کنند؛ اما اینکه پایان و نتیجه ی کنش و فعالیت ایشان چیست، و به دیگر سخن، چه چیز از درون این پیکارها و تلاشها در واپسین مرحله برای بشریت پدید خواهد آمد، بستگی به خود آنها دارد. بر این پایه، در مصاحبه ی بسیار مهم و معروفی که در سال 1965 انجام داد می گوید:
اما اینکه از این شرایط عینی تاجگذاری شکوهمند انسانیت پدید خواهد آمد یا حد واپسین ضد بشریت، بستگی به ما دارد؛ بستگی به انسانها دارد. گسترش اقتصادی نمی تواند به خودی خود آن را تولید کند.
بر بنیاد همین اندیشه است که در همانجا به نکته ی دیگری اشاره می کند و می گوید:
نپندارید که جریان انسان شدن انسان و جریان انسانی شدن طبیعت به وسیله ی انسان همیشه و ناگزیر منتهی به خوشبختی و کمال و بشریت خواهد شد؛ بلکه هر مرحله یی از مراحل انسان شدن انسان مرحله یی از ضد بشریت را نیز به وجود می آورد.
در همین همبستگی است که برای لوکاچ مسئله خصلت اخلاقی هستی انسانی مطرح می شود. وی معتقد است که انسانها از لحاظ اخلاقی نیز می توانند به کمال برسند. و پس از بحث درباره ی اصول اخلاق، به این نکته اشاره می کند که بنیادها و آموزشهای اخلاقی پیشین را بدرستی می توان «اخلاق آریستوکراتیک یا اشرافی» نامید، زیرا در طی دورانها مبادی و اصول اخلاقی چیزی نبوده اند. جز منعکس کننده ی خواستها و آرزوهای طبقات ممتاز و مسلط بر زندگی جامعه. اما، به عقیده ی او، این نه به آن معناست که افراد انسانی نتوانند از لحاظ اخلاقی به کمال برسند. وی در اینجا به یکی از گفته های کوتاه گوته اشاره می کند که گفته است: « کوچکترین انسانها نیز می توانند کامل باشند.» یعنی هر فرد انسانی در هر مرتبه ی نازلی (از لحاظ موقعیت اجتماعی) که باشد. لوکاچ می گوید کمال اخلاقی انسان بستگی به استعدادها و توانهای اندیشه ای و معنوی او ندارد. این یکی از نکات بسیار مهم است که تاکنون هیچ اندیشمند مارکسیست دیگری به آن توجه نکرده است. انسان بودن، یعنی به کمال اخلاق انسانی - حتی در مقیاس فردی- رسیدن، بستگی به توانهای اندیشه ای و هوش و استعداد انسان ندارد. اینها مکمل آن می توانند باشند؛ اما این تواناییهای ذهنی نمی توانند تعیین کننده ی انسان بودن انسانها باشند. تلاش انسان برای رسیدن به کمال اخلاقی بر پایه ی آزادی قرار دارد. در اینجاست که، به گفته ی وی، عنصر یا لحظه ی آزادی همواره اهمیتی بیشتر و فراگیرنده تر می یابد. آزادی انسان نیز بر این پایه است که آدمی تنها موجودی تولید کننده نیست؛ بلکه همچنین، و پیش از آن، موجودی است پاسخ دهنده.
پیشتر اشاره کردیم که لوکاچ در زمینه ی زیباشناسی و هنر نیز دارای دستاوردهای ماندنی و بسیار پرارزش است. ما متأسفانه در اینجا امکان پرداختن به آنها را نداریم؛ اما به اساسی ترین جنبه های آن باید اشاره کنیم. لوکاچ مقوله ی ویژگی (34) را در هنر مقوله ی بنیادی می شمارد. فرق اساسی میان دانش یا علم و هنر این است که دانش در جریان فعالیت خود همواره در واپسین مرحله کوشش دارد که خصال و ویژگیهای انسانی را از موضوعهای پژوهش خود دور کند. به تعبیر دیگر، دانشها همیشه در مسیر سلب انسانیت کردن از موضوعهای خود پیش می روند. در پهنه ی هنر وضع درست واژگون است. هدف واپسین هنر انسانگون کردن است.
در زمینه ی پژوهشهای فلسفی تاریخی نیز، چنانکه اشاره کردیم، لوکاچ دارای دستاوردهای فراوان است. مهمترین کتاب او به عنوان ویرانی عقل مسئله ی بنیادی را مطرح می کند. لوکاچ، برخلاف مارکسیستهای سنتی و ارتودوکس، به جای اینکه به دنبال انگلس همه ی گرایشهای تفکر فلسفی را در طی تاریخ در واپسین تحلیل به دو مقوله ی ماتریالیسم و ایدئالیسم تقسیم کند، تاریخ اندیشه های فلسفی را در دو مقوله ی کلی تر جای می دهد: عقلگرایی (راسیونالیسم)، و عقلگریزی (ایراسیونالیسم). تاریخ فلسفه، چنانکه خود وی در آغاز همین کتاب می گوید:
برخلاف تاریخنویسان جامعه ی بورژوا، بسادگی تاریخ اندیشه ها یا شخصیتهای فلسفی نیست.
به عقیده ی لوکاچ:
مسائل و راه حلهای فلسفه همیشه به وسیله و از راه گسترش نیروهای تولیدی و گسترش اجتماعی و شکفتگی پیکارهای طبقاتی مطرح می شوند. خطوط اساسی تعیین کننده ی هر فلسفه ای را در هر زمان نمی توان جز بر پایه ی شناخت این گونه نیروهای محرک آغازین کشف کرد. هر گونه کوشش برای یافتن همبستگیهای مسائل فلسفی بر پایه ی گسترش درونی ذاتی فلسفه و کوشش برای حل آنها، از دیدگاه لوکاچ، ضرورتاً به مسخ کردن و مسخ شدگی ایدئالیستی همبستگیهای مهم در این زمینه می انجامد. البته این به آن معنا نیست که چنانکه بعضی از مبتذل کنندگان رویکرد مارکسیستی انجام می دهند خود مسائل ناب فلسفی را باید از نظر دور داشت؛ بلکه درست برعکس، در یک چنان همبستگی است که می توان فرق میان مسائل مهم را که دارای اهمیت جاویدان و ماندنی اند از مسائل استادمآبانه و رنگهای گوناگونی بی اهمیت آنها جدا کرد. به عقیده ی لوکاچ، در سراسر تاریخ اندیشه ی فلسفی، و بویژه دورانهای نوین، همواره و در نهایت محصول گرایشها و اندیشه های فیلسوفان یا در مسیر شناخت و تأیید عقل بوده است؛ یا آگاهانه یا ناآگاهانه در مسیر خوار کردن و بی اثر ساختن عقل جریان داشته است:
هر اندیشمندی برای محتوای عینی تفکر فلسفی خود در برابر تاریخ مسئول است.
زیرا جهان بینی بیگناه وجود ندارد، در هیچ زمینه، بویژه در زمینه ی اندیشه های فلسفی:
موضعگیری موافق یا مخالف در برابر عقل، در عین حال تعیین کننده ی ماهیت یک فلسفه، چونان فلسفه و نقش آن در گسترش اجتماعی است.
بر این پایه لوکاچ گسترش اندیشه ی فلسفی آلمان را از نیمه ی دوم سده ی نوزدهم تا نیمه ی نخست سده ی بیستم دنبال می کند؛ و هدفش این است که نشان دهد چگونه افکار فلسفی در آلمان در واپسین مراتب، هماهنگ با شرایط ویژه ی عینی گسترش تاریخی آن سرزمین، به عقلگرایی کشانده می شوند. وی به گفته ی خود در این کتاب می خواهد نشان دهد که مراحل گوناگون عقلگریزی در واقع
پاسخهای ارتجاعی به مسائل مربوط به پیکار طبقاتی اند؛ و محتوا، شکل، روش، و آهنگ آنها واکنش آنها در برابر پیشرفت جامعه و در غایت امر محصول دیالکتیک ذاتی درونی آنها نیستند؛ بلکه بیشتر و همواره از جبهه ی مقابل، یعنی شرایط پیکار طبقاتی، ناشی می شوند که به بورژوازی ارتجاعی همیشه تحمیل شده اند.
بدین سان، از ویژگیهای عقلگرایی تنزل دادن فهم و خرد، تجلیل دور از انتقاد بینش درونی، نظریه ی شناخت آریستوکراتیک، انکار و نفی پیشرفت اجتماعی و تاریخی، ساختن و آفریدن اسطوره ها، و مانند اینهاست، که در شمار انگیزه هایی اند که تقریباً در هرگونه عقلگریزی یافت می شود. لوکاچ، پس از پژوهشی درباره ی تاریخ عقلگریزی نوین، به فلسفه ی واپسین مرحله ی زندگی شلینگ می پردازد، و گرایشهای عقلگریزانه را نزد شوپنهاور دنبال می کند؛ و سپس با یافتن نمونه هایی مشخص آن نزد کرکه گور، و بویژه نیچه و دیلتای بنیانگذار فلسفه ی زندگی، و اندیشمندان وابسته به این گرایش مانند گئورک زیمل و ماکس شلر، نمونه های برجسته ی عقلگریزی را نزد فیلسوفان معاصر مانند هایدگر و یاسپرس، و سرانجام نوهگلیان و نیز جامعه شناسان آلمانی می یابد؛ و در پایان، نزد اندیشه پردازان ناسیونال سوسیالیسم هیتلری زشت ترین و ارتجاعی ترین و وحشیانه ترین شکلهای عقلگریزی را نشان می دهد.
لوکاچ را می توان یکی از مبتکرترین اندیشمندان مارکسیست نیمه ی نخست قرن حاضر به شمار آورد. بی شک وی اصیلترین و جامعترین ایشان است. مردی است که چه در جهان غرب و چه در جهان شرق، در طی چهل سال گذشته، نفوذ فکری فراوان داشته و کمتر اندیشمند و نویسنده و حتی شخصیت اجتماعی معتبری را می توان یافت که زیر تأثیر اندیشه ها و آموزشهای وی قرا نگرفته باشد. بنابراین، او نه تنها چونان اندیشمندی مارکسیست، بلکه چونان یک اندیشمند دارای اهمیت است بزرگترین ویژگی متفکر برزگ این است که در برابر اندیشه هایش صادق باشد؛ یعنی وفاداری به حقیقت نشان دهد، اما نه حقیقت مطلق و مجرد، حقیقتی جدا از زندگی و سرنوشت واقعی انسانها؛ بلکه وفاداری به آن حقیقت زنده؛ حقیقتی که در زندگی شبانه روزی توده های انسانها سرچشمه ی شادیها، اندوهها، بیمها، امیدها و آرزوهای ایشان است. به این انگیزه بود که لوکاچ به سوسیالیسم از دیدگاه دیگری می نگریست. در یکی از آخرین مصاحبه های خود گفته است که مسائل و درگیریهای جهان امروز و تضادهای آن را به وسیله ی سوسیالیسم در شکل کنونی آن، بویژه با سوسیالیسم در رنگ استالینی آن، نمی توان حل کرد. اما با وجود این، بدترین شکل سوسیالیسم را از بهترین شکل سرمایه داری بهتر می دانست. لوکاچ می کوشید که به تعبیر خودش:
رنسانس مارکسیسم، یعنی زندگی دوباره بخشیدن به آن، مارکسیسم اصیل و راستین را پدید آورد، تا بتواند بنیادی ایدئولوژیک و اندیشه ای برای فعالیت و عمل واقعی آینده باشد.

پی نوشت ها :

1- Georg Lukacs
2- Ervin Szabo
3- Rickert
4- Philosophie des Geldes
5- Theorie des Romans
6- Bela Kun
7- Geschichte und Klassenbewusstsein
8- Nikolaus Horthy
9- Der junge Hegel
10- Goethe seine Zeit
11- Russische Realismus in der Weltliteratur
12- Deutche Realisten des neunzehnten Jahrhunderts
13- Balzac und der franzosische Realismus
14- Der historische Roman
15- Die Zerstorung der Vernunft
16- Matayas Rakosi
17- Petofi شاعر انقلابی و پر شور مجارستانی سده ی نوزدهم (1823- 1849) که در واقع بزرگترین شاعر غنایی غزلسرایی مجارستان است.
18- lmre Nagy
19- Janos Kadar
20- Die Eigenart des Asthetischen
21- Zur Ontologie des gesellschaftlichen Seins
22- منظور لوکاچ همان موادی است که در کشتزارها می ریزند، و در این تعبیر نیش و تحقیر نهفته است.
23- Vermittlung
24- Die Identitat der Identitat und der Nichtidentitat
25- Wiederspiegelung
26- Subjekt- Objekt
27- Zielsetzung
28- heterogene Momente
29- Dualitat
30- Alternative
31- Zufall
32- antwortendes Wesen
33- prozess
34- Besonderheit

منبع :بوخنسکی، اینو- سن تیوسن، (1379)، فلسفه معاصر اروپایی، ترجمه شرف الدین خراسانی، تهران: نشر علمی فرهنگی

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.