شور و شوق های تازه و نیروهای جدید

فردیتی پالوده از تمامی آنچه جهان شمولی اش یعنی خود آزادی را محدود می کند. هگل، دانشنامه ی علوم فلسفی نیروهای جدید و شور و شوق های تازه از قلب جامعه سربرمی آورند... مارکس، سرمایه
چهارشنبه، 8 خرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شور و شوق های تازه و نیروهای جدید
 شور و شوق های تازه و نیروهای جدید

نویسنده: رایا دونایفسکایا
مترجمان: حسن مرتضوی، فریدا آفاری



 

فردیتی پالوده از تمامی آنچه جهان شمولی اش یعنی خود آزادی را محدود می کند.
هگل، دانشنامه ی علوم فلسفی
نیروهای جدید و شور و شوق های تازه از قلب جامعه سربرمی آورند...
مارکس، سرمایه
دو قرن پیش، یکی از مستعمرات سابق اروپا تصمیم گرفت تا به سطح اروپا برسد. این مستعمره، ایالات متحد آمریکا، چنان موفق بود که به هیولایی تبدیل شد... رفقا، ما به خاطر اروپا، به خاطر خودمان و به خاطر بشریت، باید خود را اصلاح کنیم، باید مفاهیم جدیدی بسازیم و بکوشیم انسان جدیدی را بپرورانیم.
فانون، دوزخیان زمین
رنگ سیاه دهه ی 1960 را به دهه ای هیجان انگیز تبدیل کرد. ما هم زمان شاهد انقلابات آفریقایی و انقلاب سیاهان در آمریکا بودیم. جوانان سیاه با خودکوشی، خودسازماندهی و خودتکاملی بر ضد سلطه و برتری سفیدها در جنوب آرام و خموش دست به مبارزه زدند و با تهوری بی سابقه هرچه را که بر سرشان آمد پذیرفتند - از ضرب و جرح، بمب و زندان تا باطوم برقی، تیراندازی و حتی مرگ - و بی سلاح به مبارزه ی خود ادامه دادند. آنان عصر جدیدی از قیام جوانان، سفید و سیاه، را در سراسر کشور آغاز کردند. جنبش سیاهان مملو از شیوه های مبارزه بود: از تحصن، جلسات سخنرانی، بست نشستن، نمایش های خیابانی تا سفر دسته جمعی با اتوبوس برای دفاع از آزادی، راه پیمایی برای آزادی، مدارس آزادی (1) و مقابله با تشکیلات حاکم، سگ های وحشی و شلاق های بول کانورز (2) در آلاباما، یا سربازان اونیفورم پوش شیک در پله های پنتاگون در واشینگتن دی. سی. علاوه بر این، این مبارزات نه تنها استراتژی و تاکتیک بلکه دربرگیرنده ی فلسفه و دورنمایی بنیادی برای آینده نیز بودند (3).
در فوریه ی 1965 پس از بمباران هانوی، جنبش ضد جنگ ویتنام پاگرفت. دانشجویانی که به جنوب رفته و به برکلی بازگشته بودند تا با multiversity (4) مقابله کنند، به زبانی سخن می گفتند که با گذشته بسیار متفاوت بود. چنان که ماریو ساویو (Mario Savio)، رهبر جنبش آزادی بیان، می گوید:
آمریکا شاید فقیرترین کشور جهان باشد. نه از لحاظ مادی. اما از لحاظ فکری ورشکسته و از لحاظ اخلاقی فقیر است. ما به صورتی پنهان فقیریم. کسی که خوب غذا می خورد، فقیر بودن را به دشواری درک می کند...
دانشجویان از اندیشه های سیاسی هیجان زده می شوند. هنوز به جامعه ی غیر سیاسی که می خواهند وارد آن شوند خو نگرفته اند. اما علاقه به اندیشه های سیاسی و اجتماعی به این معناست که در جامعه ی آمریکا بی فایده هستی... مگر ایده هایی که برای مجتمع نظامی - صنعتی سودمند باشند.
کارخانه ها با خودکامگی اداره می شوند - کارخانه های بدون اتحادیه - و این جا بیشترین مشابهت را با دانشگاه ها دارد...
در مقابل، ساویو درباره ی رفقای دانشجویانش بر این نکته تأکید می کند که «آنان کسانی هستند که سازش را یاد نگرفته اند».
نخستین دودستگی مهم جنبش درست در لحظه ای پدیدار شد که به جنبش توده ای ضد جنگ ویتنام تبدیل شد، اما این واقعیت ناشی از اختلاف عقیده بر سر شعار «برو به جهنم، ما به جنگ نخواهیم رفت» نبود، شعاری که در حقیقت نخستین بار از زبان سیاهان شنیده شد. جوانان سیاه نسبت به دانشجویان سفید احساس بیگانگی می کردند چون بدون «کسب اجازه» از جنبش حقوق مدنی به سرعت به شمال مهاجرت کرده بودند. از نظر سیاهان این امر نمودی از نژادپرستی فراگیر در آمریکای نژادپرست بود و انقلابیون سفید پوست را نیز در برمی گرفت، انقلابیونی که خود و نه توده های سیاه را «پیشاهنگ» می دانستند. سیاهان و سفیدها مسیرهای جداگانه ای را پیش گرفتند و بار دیگر، عینیّت مبارزه شان برای آزادی از ذهنیّت خود تکامل یابنده جدایی ناپذیر بود.
آگاهی سیاهان، ریشه های آفریقایی - آمریکایی، آگاهی از خود به عنوان یک مردم، یک ملت و یک نژاد این است: «سیاه زیباست»، سیاه انقلابی است. بسیاری از جوانان صفحه های مالکوم ایکس را حفظ کرده بودند. به هر حال اتفاقی نیست که آنان به ویژه پس از جدایی مالکوم ایکس از مسلمانان سیاه عالیجاه محمد و روی آوردن او به یک جهان شمولی انقلابی جدید با او احساس همبستگی کردند. در 1966 هنگامی که استوکلی کارمایکل (5) در آن راه پیمایی معروف در جنوب در کنار جناب کینگ (6) و جیمز مردیت (7) برای نخستین بار شعار «قدرت سیاه» را مطرح کرد، چیزی بیش از پایان سیادت دکتر کینگ را بر رهبری جنبش نشان داده بود. این شعار همچنین آغاز شکاف میان توده ها و تمام رهبران، از جمله خود کارمایکل بود. درست است که هنگامی که برای نخستین این شعار را توضیح داد، جمعیت از خود بیخود شد:
تنها راهی که می توانیم مانع سواری گرفتن سفید پوست ها از خودمان بشویم، این است که زمام امور را بدست بگیریم. شش سال است که از آزادی سخن می گوییم و به هیچ جا نرسیده ایم. آنچه اکنون می خواهیم از آن سخن بگوییم، قدرت سیاه است... سیاه بودن هیچ اشکالی ندارد چرا که من یکسره سیاه و خوبم. اکنون هراس نداشته باشید. و از امروز به بعد هرگاه از شما بپرسند چه می خواهید، می دانید چه باید بگویید.
و همه پاسخ دادند: «قدرت سیاه!، قدرت سیاه!، قدرت سیاه! اما هنگامی که این شعار سر زبان ها افتاد، استوکلی جای دیگری بود. نه او و نه هیچ رهبر سیاه دیگری هنگام شورش 1967 سیاهان در صحنه ی آمریکا حضور نداشتند. نه او و نه هیچ رهبر مبارز دیگری به صداهایی که از پایین می آمد، به ویژه صدای کارگران سیاه، گوش نمی دادند. یک کارگر سیاه از اوکلند کالیفرنیا، که از سوء استفاده از شعار «قدرت سیاه» بیزار شده بود، چنین نوشت:
قدرت سیاه به جا کلاهی عظیمی تبدیل شده که کلاه هایی متضاد از جمله کلاه سرمایه داری سیاه هم به آن آویزان شده. وحدت احتمالی کارگران سیاه و سفید برای نابود کردن نظام سرمایه داری ضربه ای محکم به شکم تمام روشنفکران طبقه ی متوسط و گروه های نخبه، چه سیاه چه سفید است.
از نظر توده ها «برو به جهنم، ما به جنگ نخواهیم رفت» به معنای جنگیدن با دشمنان خانگی بود - مشاغل حقیر یا بی کاری مطلق؛ خانه های محقر یا بی خانمانی؛ نژاد پرستی؛ «نظام». آنچه از آن سخن نمی گفتند، چون پولی برای انجام آن نداشتند، رفتن به خارج یا هر گونه واقعیت گریزی بود. از آن جا که سازش را هم چون جوانان سفید و پرحرفی را هم چون رهبران سیاه یاد نگرفته بودند، آنچه از گرسنگی و نژادپرستی در جامعه ی مرفه سفید که سیاهان را به گروهی جدا تبدیل کرده بود ظهور کرد، شورشی بنیادی در شمال، جنوب، شرق و غرب در سال 1967 بود. البته آهنگ غالب این بود: «تا سفیدها را مجبور نکنی از چیزی دست نمی کشند». و با این همه هنگامی که انفجار به دیترویت رسید، مرحله ی جدیدتری از شورشِ سیاهان شکل گرفت. مانند تمام طغیان هایی که سراسر کشور را فراگرفته بود، از بوستون تا هارلم اسپانیایی، از توسان تا نیوآرک، از کلیولند تا ساکرامنتو و هشتاد شهر دیگر، فریاد خشم و نومیدی و ابراز انزجار از شرایط زندگی شان بلند و گویا به گوش می رسید. واتس در 1965 آژیر خطر را به صدا درآورده بود و دیترویت در 1967 مرحله ی تازه تری را آغاز کرد.
انفجار خشم سیاهان در دیترویت نه تنها دامن گیر پلیسِ محلی بلکه پلیس به طور کلی شد که هدف اصلی تک تیراندازان بودند. در دیترویت، سیاهان مستقیماً به کلانتری ها حمله کردند. در شورش دیترویت بسیاری چیزها برای نخستین بار اتفاق می افتادند. برخلاف شهرهای دیگر، در اینجا تصرف اجناس و تک تیراندازی به صورت مختلط [سیاهان و سفیدان هر دو - م.] بود. خبرنگاری که در صحنه حضور داشت، چنین گزارش داد: «گویی سیاهان و سفیدها با هم خرید می کردند، فقط پول چیزی را نمی دادند». یا آن طور که کارگری سفید و کارگری سیاه بیان کردند:
آنها در این غارتگری چیزی را مجانی برنمی دارند. بیش از هزار سال، از زمانی که زاده شده ایم، در حال پرداخت پول آن اجناس بوده ایم.
ما خواهان این حق هستیم که به خاطر سیاه بودن مرتب توسری نخوریم.
شورش دیترویت برخلاف تقریباً تمامی شورش های دیگر، بیشتر علیه مالکان سفید پوست، تجار سفید پوست و یقیناً پلیس سفید پوست بود تا «سفیدها» و با وجود آنکه علامت همه جا حاضر «برادر» (8) بسیاری از فروشگاه های سیاهان را از به آتش کشیده شدن نجات داد، تجار سیاه گران فروش نیز در امان نبودند. در واقع، یک داروخانه که صاحب آن سیاه بود و یک هفته قبل از آن عده ای از سازمان CORE جلوی آن راه پیمایی اعتراضی انجام داده بودند، در همان اول کار به تاراج رفت. این شورشی برضد جامعه ی طبقاتی بود.
استقرار نظم و قانون از لوله ی تفنگ به معنای 43 کشته، 1500 نفر زخمی و 4000 زندانی با وثیقه هایی باور نکردنی (تا 100.000 دلار!) بود که حقوق مندرج در قانون اساسی را نقض کرده بود. اگرچه هیچ «مهاجم خارجی» در هیچ کجای امریکا فرود نیامده بود، اگرچه هیچ شورشی علیه دولت - «اقتدار تثبیت شده» - در جریان نبود، اگرچه فقط یک طرف تا بن دندان مسلح بود، شهر عملاً اشغال شده بود. «اقدامات اضطراری» نام مستعار حکومت نظامی بود.
ساختار قدرت و از جمله تشکیلات لیبرال در تلاش برای انکار مرحله ی جدیدی که شورش سیاه در دیترویت به آن دست یافته بود - برای این که شورش را صرفاً نژادپرستانه جلوه دهند - مجبور شدند به استوکلی کارمایکل استناد کنند. اما در هنگام شورش دیترویت، او در هاوانا بسر می برد. او در حال حرف زدن بود و نه عمل کردن. آنها که فعالانه در شورش شرکت کرده بودند، اقدامات شان قدرتمند و آشکار بود: نابود باد زاغه های سیاه. نباید دو ملت وجود داشته باشد، یکی بسیار ثروتمند و دیگری تهیدست و فلاکت زده. بیاید یک ملت با مناسبات واقعاً انسانی داشته باشیم.
اقدامات ناسیونالیست های نخبه گرای سیاه در زاغه ها، خواه در کمبریج (مریلند) خواه در دیترویت و ویچیتا و الجین (ایلی نویز)، و خواه در نیوارک و میل واکی فقط تلاشی بود برای آنکه دستاوردهای خودجوش توده ها را به خود نسبت دهند. توده ها علیه یک نظام طبقاتی که چهره ای سفید داشت سر به طغیان گذاشته بودند، نه علیه «سفیدهایی» که بخشی از نظام استثماری نبودند.
حقیقت ساده این است که حکومت - ملی، ایالتی، شهری؛ پلیس، زندان ها و دادگاه ها - بر کوره ی نژادپرستی می دمند و خشم مردم را برمی انگیزانند و نه آشوبگران.
سیاهان همیشه سنگ محک تمدن آمریکایی بوده اند (9)، دقیقاً به این دلیل که هم پاشنه ی آشیل آن - نژادپرستی - را آشکار می سازند و هم اینکه همیشه پیشاهنگ جنبش رو به پیش بوده اند: چه در مبارزه با برده داری هنگامی که در کنار سفیدپوستان طرفدار الغای برده داری می جنگیدند و چه هنگام زایش امپریالیسم که سیاهان یک تنه در مقابل آن ایستادند و عواقب نژادپرستانه ی ناشی از فتوحات سفید امپریالیسم در آمریکای لاتین و فیلیپین و گشایش اجباری دروازه های تجارت با شرق را احساس کردند. چه هنگامی که همراه با کارگران سفید چهره ی صنعتی آمریکا را با تشکیل کنگره ی اتحادیه های صنعتی آمریکا (CIO) از نو شکل دادند، و چه اکنون که انقلاب سیاه به دوراهه ی ناسیونالیسم یا انترناسیونالیسم پرولتری رسیده است.
در سال 1967، سیاهان پرشور و هدفمند، تنها به نشانه های ستم - صاحب خانه های سفید پوست در زاغه ها، تجار سفید پوست، کاسب های سفید پوست - حمله ور شدند. این موضوع به دلیل آن نبود که آقای بزرگ را نمی شناختند. موضوع این بود که کارگران سفید را آماده ی پیوستن به عزم خود برای نابودی کل نظام نمی دیدند. آنان بهتر از رهبران نخبه گرا می دانند که بدون همکاری کارگران سفید، نمی توان نظام را ریشه کن کرد. اوج شورش سیاهان در دیترویت بود زیرا برای نخستین بار در طی سالها، چه در داخل و چه در خارج کارخانه ها، نمود همبستگی سفید و سیاه به چشم می خورد؛ هر چند این تازه ابتدای راه بود اما سرانجام ظاهر شده بود.
پس از این شورش ها عنصر تازه تری در مبارزات پدیدار شد چرا که سرمایه داران که از تخریب و ترس از انقلاب تمام عیار به قدر کافی وحشت کرده بودند، شروع به استخدام جوانان سیاه کردند. جلسات کمیته های کارگران سیاه در کارخانجات، که تا آن موقع فکر می کردند مهم ترین کار همانا عزل چند تن بوروکرات از مقام های خود برای دمکراتیزه کردن ساختار اتحادیه است، اکنون به گفته ی یک کارگر به کمتر از «تغییری کامل یعنی انقلاب» رضایت نمی دادند. به این ترتیب، گروهی در کارخانه داج در دیترویت خود را جنبش اتحادیه ای انقلابی داج نامید. کارخانه های دیگر نیز اقدامات مشابهی کردند (10). چند سال پیش، کارگران سیاه از شرکت در این گروه ها پرهیز می کردند، اما در 1968 حتی کارگری میانه رو توضیح داده بود:
محبوب ترین واژه در کارخانه انقلابی است. در گذشته، حتی وقتی که ادای رهبری اتحادیه را در نمی آوردیم و کارگران را «کمونیست» نمی نامیدیم، از کارگری که خودش را «انقلابی» می دانست، فاصله می گرفتیم. اکنون به او می گوییم: «چرا طرفدار انقلاب های خارجی هستی؟ خودمان همین جا، درست همین جا به آن نیاز داریم» (11).
با این همه در مه 1968، همه ی چشم ها به فرانسه معطوف شد، زیرا در آنجا بود که تکامل «شور و شوق های جدید و نیروهای تازه» به نقطه ی اوج خود رسید. گستردگی و فراگیری شورش خودجوش توده ای، دامنه و تنوع اقدامات - از سنگر بستن در محله ی لاتن تا اشغال کارخانه ها و راه پیمایی های توده ای - نقطه عطفی با ابعاد تاریخی بود. برای نخستین بار در دهه ی پرتلاطم 1960، نیمه انقلابی در یک کشور پیشرفته از لحاظ تکنولوژیک رخ داد. برای نخستین بار پس از زایش نسل جدید انقلابیون، جوانان دانشجو و کارگران در اقدامات توده ای با هم متحد شدند. برای نخستین بار اتحاد کارگر - دانشجو، خود را نه تنها به عنوان شکلی جدید از مبارزه بلکه به عنوان قدرتی مقاومت ناپذیر نشان داد. هزاران دانشجوی شورشی به ده میلیون کارگر اعتصابی تبدیل شدند و در راه پیمایی شمار این کارگران، دانشجویان، زنان خانه دار، سالخوردگان و جوانان، به میلیون ها نفر رسید که دوگل را تضعیف کرد. با این همه واقعیت این است که این تنها یک نیمه انقلاب بود و نه انقلابی بالفعل. واقعیت این است که حزب کمونیست فرانسه از طریق کنفدراسیون متحد کارگری (CGT)، توانست هدف کارگران را به خواست های رفرمیستی محدود کند و در نتیجه دیگر نیازی نبود تا هنگامی که دوگل ضد انقلاب را سازمان داده بود، برای جلوگیری از تبدیل طغیان توده ای به انقلابی اجتماع حمام خون راه بیاندازد؛ این رخدادها نه تنها انقلاب بلکه همچنین فعالیت «پیشاهنگانی» مانند تروتسکیست ها را بی اعتبار می کند. تروتسکیست ها هر چند با اقدامات ضد انقلابی حزب کمونیست مبارزه کردند، اما همچنان مدافع مفهوم «حزب پیشاهنگ برای رهبری انقلاب» باقی ماندند.
دانیل کوهن - بندیت (12) کاملاً حق داشت که می گفت جنبش فراتر از احزاب کوچکی بود که می خواستند آن را رهبری کنند. اما در دفاع از دید انتزاعی خود درباره ی فلسفه ی رهایی مرتکب خطا شد زیرا گمان می کرد می توان تئوری را در «سر راه» یافت. بدون تئوری، راه انقلابِ مسیری خواهد بود که به هیچ جا ختم نخواهد شد. این انقلاب مرده زاد بود و تنها بر شمار بی پایان کتاب ها افزود. چنان که یک جوان انقلابی آمریکایی که در حوادث پاریس شرکت داشت گفته است:
در هیچ زمان، از 1848 تا 1968، به اندازه ی آنچه امروز شاهدش هستیم، این قدر تحلیل، راه حل، پاسخ به اقدامات انقلابی توده های لهستانی، آلمانی، چکسلواکی، و از همه مشخص تر توده های فرانسوی، تحمیل نشده است. از نظر سارتر، سنگرهای فرانسه و اعتصاب عمومی شباهت معینی به قیام نوع کاسترویی دارد. از نظر مارکوزه، شورش ماه مه مائوئیستی وار بود یعنی جنبه هایی از انقلاب فرهنگی چین را داشت. از نظر تروتسکیست ها، انقلابی بود بدون یک جزء سازنده - یک حزب پیشاهنگ «واقعی». از نظر برخی از آنارشیست های اگزیستانسیالیست، این دیوانگی جمعی بود که افتخارش به این بود که نه مقصودی داشت، نه اهداف معینی، نه بدیلی... نقش کوهن - بندیت و دیگران در این جنبش «کاشتن دانه» بود. [اما] گذر از ممکن به فعل فقط وظیفه ی کارگران نیست. تئوریسین ها هم چنین وظیفه ای دارند (13).
هر چند فرانسه در مه 1968 با کوبا در ژانویه ی 1959 تفاوت دارد، اما به نظر می رسد که فلسفه ی بنیادی بخش اعظم چپ جدید، شکلی از «جنگ چریکی» باشد که با عنوان «انقلاب در انقلاب؟» (14) معروف شده بود. به ویژه جوانان و حتی آنهایی که این دیدگاه را نمی پذیرفتند که انقلاب فقط در روستاها و تنها در کشورهای توسعه نیافته از لحاظ تکنولوژیک «امکان پذیر» است، مسحور آن می شدند. برای آنانی که خود را «چریک شهری» می نامیدند، جاذبه ی آن در آمریکا بیش از فرانسه در تازگی اش نهفته بود که از بار گذشته رها بود.
جوانان آمریکایی، از جمله سیاهان، چنان ذهن تجربه گرایی دارند که حتی انقلابیونی که از کمونیسم نوع روسی و چینی جدا شده اند، یکسره و بدون انتقاد کاسترو را در آغوش گرفته اند. تجربه ی کوبا چنان هیجان انگیز بود که هرگز جهت رشد آن را از زمان کسب قدرت زیر سؤال نبردند، چه رسد به فلسفه ی آن. یک مورد استثنای معروف، فیلسوف کمونیست سیاه و جوان، آنجلا دیویس، بود که در زندان پرسش «پس از آن چه خواهد شد؟» را طرح کرد: «دشوارترین دوره، ساختن جامعه ی انقلابی پس از تسخیر قدرت است» (15). با این همه، این موضوع تأثیری بر تجربه اش در کوبا نگذاشت، «باید اضافه کنم که این نخستین تماس طولانی ام با جامعه ای سوسیالیستی با چشم و دست خودم بودم، زیرا مدتی در مزارع به بریدن نیشکر مشغول بودم». دیدگاه این رهبر را با نظر زن سیاهپوستی از توده های جنبش رهایی زنان مقایسه کنید:
من کاملاً قانع نشده ام که رهایی سیاهان، به آن نحو که بیان می شود، حقیقتاً و واقعاً به معنای رهایی من باشد. مطمئن نیستم وقتی زمان آن فرارسید که «تفنگم را زمین بگذارم»، همانند بسیاری از خواهران کوبایی ام جارویی به دستم ندهند (16).
باید اضافه کنم که وقتی آنجلا آزاد شد، حاضر به امضای دادخواست مبارز آزادیخواهی از چکسلواکی به نام جیری پلیکان نشد که به او نوشته بود: «ما هم آنجلا دیویس ها و برادران سولداد (17) بسیاری داریم».
در مقابل صداهایی که از پایین اجتماع به گوش می رسد، کل کتاب انقلاب در انقلاب؟ رژی دبره (18)، در این شور و اشتیاق شعله ور شده تا «حال را از گذشته آزاد کند» (صص. 19-91). این امر به «درسی اصلی» (صص. 95-116) محدود می شود که سخنگوی کاسترو که «چند پیامد آن را برای آینده» توصیف می کند، سخت به آن وابسته است (صص. 119-126). به جای «سنت ها» یا انتزاعیات تئوریک، باید با امور واقع، «امر مشخص»، تجربه (کوبا) و از همه بالاتر با «کانون نظامی» (19) روبرو شویم. هر چیزی که سر راه این معجزه ی راستین یعنی «کانون نظامی» قرار گیرد، می باید به زباله دان تاریخ انداخته شود. بدین سان فیلسوف فرانسوی در پوششی غیر تئوریک، «تئوریی» را به ما ارائه می کند که به کلی از بنیادی ترین مفهوم مارکس، انقلاب اجتماعی، جدا شده است. وی «دیالکتیک جدیدی از وظایف» (ص. 119) یعنی اطاعت بی قید و شرط از «جانشین هم ارز» (فرماندهی نظامی) را اعلام می کند. علاوه بر اشتیاق وافر به یکپارچگی - «دیگر نه جایی برای رابطه ی ایدئولوژیک کلامی با انقلاب وجود دارد و نه برای نوع معینی از جدل» (ص. 123) - که مشخصه ی این دستورالعمل انقلاب «کردن» است، 126 صفحه ای آن سرود ستایشی بی پایان از چریک هاست: «بداعت حیرت انگیز انقلاب کوبا در این است: نیروی چریکی حزب در نطفه است». (ص. 106).
ارتش به عنوان وسیله و هدف، استراتژی و تاکتیک، رهبری و خودِ مردانگی چنان برین است که در حقیقت نه تنها تئوری و حزب بلکه خود توده ها را نیز می بلعد:
می توان دید که طبقه کارگری با شماری محدود یا تحت نفوذ اشرافیت رفرمیستِ اتحادیه ی کارگری، و دهقانانی منفرد و تحقیر شده، حاضر به پذیرش رهبری سیاسی این گروه با خاستگاه بورژوایی هستند.
در این برهه است که رهبر تمام عیار (20) وارد می شود چرا که با جایگزینی ارتش با حزب، پرولتاریا و دهقانان، نتیجه ی نهایی این است که «جانشین هم ارز» همه چیزدان، همه چیزبین و همه جا حاضر مترادف همه ی آنها می شود.
اکنون بیایید لحظه ای فراموش کنیم که نخستین تئوریسین جدید و برجسته ترین پراتیسین جنگ چریکی نه فیدل کاسترو بلکه مائوتسه دون بود؛ علاوه بر این چشمان مان را به این حقیقت ببندیم که «اکنون» (1965) نه انقلاب کوبا بلکه جنگ ویتنام برای آزادی است که در پیکاری مستقیم با قدرتمندترین امپریالیست جهان، ایالات متحد آمریکا، درگیر است؛ (21) و نهایتاً قبول کنیم که نیروی چریکی یک «حزب در نطفه» است - تمام این فرض ها دقیقاً به کجا می انجامد؟ اگر دستاوردها گواه آن است که «امروزه فعالیت شورشگری فعالیت سیاسی درجه اول است» (ص. 116)، آیا وحدت قدیمی استالینیستی که جناح بندی را ممنوع می کرد تا ما را از «شر تأمل بیش از حد نجات دهد»، اکنون به «زمان حال» و «بدعت تئوریک و تاریخی این وضعیت [کوبا] تبدیل می شود» (ص. 123)؟ و آیا غور و کنکاش های مارکس و لنین درباره ی انقلاب، به عنوان فعلیّت و به عنوان تئوری، به «گذشته» حواله داده می شود و دبره اجازه می یابد تا «به نشانه ی هشدار... مسیر میان بری را نشان دهد»؟ جنگ چریکی راه میان بر به ناکجا آبادست. جنگی است طولانی که غالباً به شکست می انجامد تا به «پیروزی»؛ و جایی که به تصاحب قدرت دولتی می انجامد، به دشواری می تواند مانع فساد انقلاب شود.
هنگامی که «چه گوارا» با صدای خود سخن می گفت نه با صدای دبره، از برخورد مستقیم با تئوری لنین، با حواله کردن آن به گذشته طفره نمی رفت:
این انقلاب منحصر به فردی است که برخی مدعی اند یکی از ارتدکس ترین فرضیات جنبش انقلابی را که لنین بیان کرده است، نقض می کند: «بدون یک تئوری انقلابی، جنبشی انقلابی وجود ندارد». مناسب است که بگوییم تئوری انقلابی به عنوان نمود حقیقتی اجتماعی، از اعلام آن فراتر می رود؛ یعنی حتی اگر تئوری شناخته شده نباشد، انقلاب می تواند موفق شود به شرط آنکه واقعیت تاریخی به نحو صحیحی تفسیر شده باشد و نیروهای درگیر در آن به نحو صحیحی مورد استفاده قرار گرفته باشند (22).
حتی اگر فراموش کنیم که چه گوارا در همان دوره ای شهید شد که نوشداروی دبره به دستورالعمل چپ جدید برای چگونه «برپا کردن انقلاب» تبدیل شد، دوران پس از جنگ جهانی دوم مملو از جنگ های چریکی شکست خورده، از فیلیپین تا برمه و از مالزی تا ژاپن، بود. از طرف دیگر، دوران پس از جنگ جهانی اول، معجزاتی راستین را به وجود آورد، «معجزه ی» انقلاب روسیه که جهان را شعله ور ساخت. حتی امروزه با گذشت نیم قرن از آن و دگرگونی نخستین دولت کارگری به ضد آن یعنی جامعه ی سرمایه داری دولتی، چشم اندازهایی که انقلاب 1917 گشوده است، برجسته ترین شکل انقلاب جهانی به شمار می آید. این میراث مارکسیستی است، همان گذشته ای که تئوریسین برگزیده ی کاسترو آرزو دارد «حال را از آن آزاد سازد». مفهوم مارکس از انقلاب - توده های در حال حرکت، در جنبش خودجوش رو به پیش - چیزی نیست که بتوان آن را «از بالا» ساخت.
آن زن سیاهپوست طرفدار رهایی زنان، با بیان ترس از این که هنگامی که اسلحه را زمین گذارد شاید بار دیگر جارو به دستش دهند، بیانگر روحیه ی یکی از ضد نخبه گراترین نیروهای جدید و شور و شوق های تازه ای است که به صحنه ی تاریخی آمده اند و مسائل یکسره جدیدی را طرح کرده اند. درست است که اینها پرسش هایی هستند که جهان سرمایه داری خصوصی، به ویژه ایالات متحد را مخاطب قرار داده است. اما زنان می گویند: «ما دیگر وسیله باقی نخواهیم ماند - وسیله ی جنسی بدون فکر، یا آدم آهنی هایی که خانه را می گردانند، یا کار یدی ارزان قیمتی که هر وقت کارگران مرد در دسترس نیستند، به کار فرا خوانده می شوند و هر وقت مردان در دسترس بودند بیرون انداخته می شوند». این زنان همچنین خواهان به رسمیت شناخته شدن شعورشان بودند، و همین است که بیش از همه چپ جدید را شگفت زده کرده است، زیرا گرچه این جنبش از درون چپ جدید زاده شده اما همین مردان چپ جدید هستند که جنبش آزادی زنان با آن مخالفت می کردند. این زنان که در تمام مراحل جنبش های آزادی بخش شرکت کرده اند، از ادامه ی این که ماشین نویس، تکثیر کننده، و «نیروی کمکی زنانه»ی چپ باشند خودداری کرده اند. آنان خواهان پایان یافتن جدایی کار یدی و ذهنی هستند و این خواست نه تنها به عنوان یک «هدف»، نه تنها برضد جامعه ی سرمایه داری بلکه نیاز بلادرنگ خود چپ، به ویژه در ارتباط با زنان است. آنان همچنین از حمله به شوینیسم مردانه در جنبش سیاهان نیز ترسی نداشتند. زنان سفید و سیاه به هم پیوستند تا مبارزه ای را بر ضد تکبّر استوکلی کارمایکل راه بیاندازند که گفته بود: «تنها جایگاه زنان در جنبش همانا رختخواب است».
حمله ی آنان به نخبه گرایی و خودکامگی چنان سازش ناپذیر و تزلزل ناپذیر بود که ساختار گروه های جدید آزادی زنان - گروه های کوچکی که همه جا سر برآورده بودند - خود به جستجویی برای یافتن شکلی بدل شد که اجازه ی خود تکاملی را به زنان منفرد بدهد. جنبش به گروه های رسمی زنان بی توجه بود چرا که این گروه ها بیش از حد مقرراتی بودند و بیش از حد دغدغه ی زنان متخصص طبقه ی متوسط را داشتند. آنان می خواستند تمامی زنان - بیش از همه سیاهان، کارگران، چیکانوها (23)، سرخپوستان را آزاد سازند (24). خواه موضوع به حق سقط جنین مربوط می شد خواه به دستمزد برابر یا کنترل بر زندگی خویش، همه جا سخن از اکنون بود. آزادی به معنی اکنون و همین امروز بود نه فردا، چه رسد به پس فردا. «اکنون» به معنای آن بود که نباید منتظر روز انقلاب بود، چه برسد به اینکه مسئله ی روابط مرد با زن را از مبارزه ی سیاسی کنار بگذاریم. این موضوع را زنان دیگر صرفاً مسئله ای خصوصی قلمداد نمی کردند زیرا این تنها روش مرسوم برای منفرد و ناتوان کردن زنان بود. همین موضوع که آزادی مسئله ی روز بود، به این معنا بود که زنان دیگر نمی خواستند تنها باشند و هزاران نفر در حال تشکیل یک جنبش، یک نیرو بودند. مبارزات فردی و جمعی از تظاهرات توده ای اوت 1970 جدایی ناپذیر بود. و همچنین برای نخستین بار، تاریخ دیگر گذشته نبود بلکه در حال ساخته شدن بود. و اکنون که آنها در حال ساختن تاریخ بودند احساس نمی کردند که فردیت شان در عملی جمعی از بین رفته است بلکه هر کدام از آنها از طریق این فرایند تاریخی فردیت می یافتند.
به این ترتیب، به رغم تبلیغات خصمانه مبنی بر این که «دخترهای زشت سینه بندهای خود را آتش می زند» و مزخرفات دیگری که شوینیست های مذکر به هم می بافتند تا این جنبش را احمقانه جلوه بدهند، زنان بیشتری به آن می پیوستند. زنان گوناگونی که هرگز پیش از این به گروه و دسته ای ملحق نشده بودند، به فعال و متفکر تبدیل شدند. علاوه بر کسانی که خود را اعضای جنبش می نامیدند، هزاران نفر دیگر همان ایده را بیان می کردند - از سازمان های مادران بی بضاعت که کمک دولتی دریافت می کردند گرفته تا موج های جدیدی که در پی ایجاد اتحادیه ی کارگری در صنایع زنانه و مبارزه بر ضد تبعیضاتی بودند که اتحادیه های موجود از آن پشتیبانی می کردند. و صداهای بسیاری که ایده های جنبش آزادی زنان را بیان می کردند، از عطشی برمی خاست که خواستار ایفای بلادرنگ نقش های جدید در جامعه و مناسبات تازه بود و نه نتیجه ی مطالعه ی کتاب سیاست های جنسیتی کیت میلت (فمینیست آمریکایی - م). یا صداها اثر دیگر درباره ی این موضوع که به اندازه ی اثر میلت جدی نبودند.
«مارکسیست های» امروز به جای درک حلقه ی تداوم تلاش های کنونی با آنچه مارکس شاهد ظهور آن بود و یا گوش دادن به صداهای جدید، خود بهترین نمونه ی مفهوم مارکس از ایدئولوژی به عنوان آگاهی کاذب هستند. آنان خود را رهبر و یا دست کم سیاستمدارانی می دانند که می توانند «ارزیابی عقلانی از ایدئولوژی فمنیستی» ارائه دهند و زنان نافرمان جدید امروز را به چشم حقارت و به عنوان زنانی غیر سیاسی می نگرند، گویی این زنان چیزی نمی گویند که ارزش شنیدن داشته باشد و این جنبش هیچ اعتبار عینی ندارد. با این همه، پس از تظاهرات توده ای زنان، به ویژه در نیویورک در 1970، تمامی احزاب می خواهند از آنها استفاده کنند. گرفتاری دقیقاً در همین نهفته است.
بی همتایی جنبش آزادی زنان این است که جسورانه شرایط موجود از جمله شوینیسم مردانه از نه تنها در نظام سرمایه داری بلکه در خود جنبش های انقلابی به مصاف می طلبد. ترس از افشای این شوینیسم مردانه به ناتوانی می انجامد. رویارویی با واقعیت، نه از طریق اراده باوری محض بلکه با آگاهی کامل از تمامی نیروهایی که در مقابل ما صف کشیده اند، تنها راه تضمین همکاری با سایر نیروهای انقلابی، به ویژه کارگران، است که در موقعیت استراتژیکی در تولید قرار دارند و خود از بُعد سیاه نیز برخوردارند. اما این واقعیت که با وجود جامعه ی طبقاتی، امکان ندارد که به طور کامل بر این شوینیسم مردانه چیره شد، این جنبش را بی اعتبار نمی کند همانطور که هر مبارزه ی دیگری برای آزادی بی اعتبار نیست. برعکس، وجود جنبش آزادی زنان به طور گسترده، ثابت می کند که زمان طرح این ایده فرارسیده و این ایده جزیی از اندامواره ی آزادی است.
اشاره کردن به خود تکاملی «ذهنیّت» در انقلاب سیاه این امتیاز را دارد که فاقد معنای بدی است که رادیکال های پیشین به هنگام سخن گفتن از «ذهن گرایی خرده بورژوایی» به آن نسبت داده اند. آگاهی سیاه، خواه آگاهانه و خواه ناآگاهانه، به مفهومی هگلی ارتباط داشته باشد - «فرا رفتن از تضاد میان "مفهوم" و "واقعیت" و وحدتی که همانا حقیقت است، تنها بر این ذهنیّت استوار است» (25) - روشن است که از نظر توده های سیاه پوست، آگاهی سیاه پوست، آگاهی از خود به عنوان آفریقایی - آمریکایی با تاریخی دوگانه و افتخاری ویژه، محرکی است در جهت کمال. این کمال به جای جدا شدن از عینیّت، پایانی است بر جدایی ذهنی و عینی. حتی نخبه گراترین سیاه پوست هم به اندازه ی روشنفکر سفید پوست در برخورد با کارگران متکبر نیست، چه رسد به برخورد روشنفکر سفید به زندانیان.
به این ترتیب، تأکید می شود که کارگر موجودی احمق نیست، اندیشه هایی از آن خود دارد و می خواهد نه فقط درباره ی عمل بلکه درباره ی «فلسفه» نیز اظهارنظر کند. در سال 1973، بعد از اعتصابات طولانی و پایدار 1972 در صنعت خودروسازی - به ویژه میان کارگران جوان کارخانجات جنرال موتورز در لردزتاون و نورود - سرانجام بوروکرات های اتحادیه ناگزیر شدند تا به «اندازه کارگران یقه آبی» (26) اعتراف کنند. مطبوعات از بیگانگی کار به عنوان «موضوع جدید اجتماعی دهه» سخن می گفتند. بوروکرات های اتحادیه ی کارگران اتومبیل سازی آمریکا (UAW) سرانجام گردهمایی ویژه ای را - نه با کارگران خارج از رهبری اتحادیه بلکه با مدیران اجرایی - در 28 فوریه ی 1973 خواستار شدند. آنها هنوز کار بیگانه شده ای را که با «خودکارسازی» پدید آمده بود و مارکس آن را صد سال پیش توصیف کرده بود، به رسمیت نشناخته اند: «نظامی سازمان یافته از ماشین ها، که با سازوکاری انتقال دهنده حرکت را از یک ماشین خودکار مرکزی به آنها انتقال می دهد،... به جای یک ماشین منفرد، یک هیولای مکانیکی که بدنه اش کل کارخانه را پر می کند، و قدرت شیطانی اش در چرخش پرشتاب و پرخروش رها می شود... سبک شدن کار حتی به نوعی شکنجه تبدیل می شود، زیرا ماشین کارگر را از کار کردن نمی رهاند بلکه کار را از هر نوع جذابیتی تهی می کند...».
بدین سان زندانی زندان سولداد (27) درباره ی شرایط غیر انسانی زندان نوشت و همچنین گفت: «من با مارکس و انگلس و لنین و مائو آشنا شدم - آنها نجاتم دادند» (28). و به همین ترتیب جریان آنجلا دیویس (29) واکنش هایی را نه تنها در دفاع از او پدید آورد - از هزاران دلار آرتا فرانکلین (30) تا چند دلاری که زنان خانه دار هدیه کرده بودند - بلکه بیانیه هایی چه از جانب کمونیست ها و چه از جانب دیگران انتشار یافت که عنوان می کرد اف بی آی او را به خاطر زن بودن، سیاه بودن و استاد دانشگاه بودن دستگیر کرده است. جامعه ی سیاهان از این که سفیدها آنان را کودن می دانند، جان به لب شده اند.
منظورم این است که در جامعه ی سیاهان وحدتی کامل وجود دارد، اگرچه نژاد پرستی فراگیر - که سبب می شود تا سنگین ترین فشارهای اقتصادی بر دوش سیاهان بیفتد - و انواع تبعیضات و جداسازی های قابل تصور یا غیر قابل تصور، محسوس یا غیر محسوس از جانب سفیدها، یقیناً سیاهان را به عنوان یک مردم، یک نژاد و یک ملت درون ملت، به هم نزدیک تر می کند. در سال 1970، درست در آن لحظه که دانشجویان سیاه برای همبستگی با دانشجویان سفیدی که در دانشگاه ایالتی کنت کشته شده بودند به خیابانها آمدند، تجربه ی آنها از سفیدها، نه متعصب های سفید بلکه سفیدهای انقلابی، مأیوس کننده بود. برخلاف غلیان توده ای اعتراضات در سراسر کشور به کشتار دانشگاه کنت و تهاجم به کامبوج، برخورد سفیدها به رویدادهای جنوب یعنی کشتار سیاهان توسط پلیس و تیراندازی عظیم برنامه ریزی شده به خوابگاه زنان سیاه در دانشگاه ایالتی جکسون تقریباً سکوت محض بود. تمامی سیاهان، صرف نظر از اینکه به چه قشری تعلق داشتند، تأکید می کردند که نژادپرستی در حقیقت چنان ریشه دار و برگشت ناپذیر است که تمامی سفیدها را در چنگ خود گرفته است. بدین سان، سربازان سیاه پوستی که هنوز در ویتنام بودند، تبعیضی مشابه جنوب آمریکا را تجربه کردند. در یک بررسی دو ساله آشکار شد که آنها به پلنگان سیاه به چشم عاملی «یکسان کننده» می نگرند. «آن جانور (سفیدها) کوکلاکس کلان (31) خود را دارد. پلنگان سیاه سفیدپوستان را می ترسانند همان طور که ما تمام عمرمان از کوکلاکس کلان می ترسیدیم» (32).
منظورم این است که نقد آنها از یکدیگر با هشیاری در جامعه ی سیاهان مورد توجه قرار می گیرد، حتی وقتی که کار به افتراهای باور نکردنی نیوتون (33) و کلیور (34) علیه یکدیگر در زمان جدایی ناگهانی شان می کشد. آنچه دانشجویی از دانشگاه میشیگان در کنفرانسی از انقلابیون سفید و سیاه بیان کرد، همبستگی در جامعه ی سیاهان و تقسیم بندی های فلسفی را نشان می دهد:
شکاف میان هیوی نیوتون و الدریج کلیور بسیاری از سیاهان را نگران کرده است... حمایت از پلنگان سیاه نه ناشی از حمایت توده های سیاه پوست از ایدئولوژی شان بلکه نتیجه ی همبستگی جمعی سیاهان و ستمدیدگان در همه جاست. همین موضوع در مورد آنجلا دیویس صادق است. شاید کسی به «کمونیسم» اهمیت ندهد اما همه به آنجلا اهمیت می دهند زیرا او زنی سیاه پوست است. یک خواهر، با اشاره به تصویر بیش از حد شرقی شده ی آنجلا که در مطبوعات چینی چاپ شده و در کتاب محمد سخن می گوید تجدید چاپ شده بود، به من گفت که این موضوع نشان می دهد که حتی روس ها و چینی ها نیز نژادپرست هستند.
مردمی که من با آنها گفتگو کرده ام از فلسفه ی پراگماتیستی و نخبه گرایی که بیشتر پیشاهنگان بیان می کنند، به تنگ آمده اند. ما در جستجوی یک فلسفه ی کامل هستیم. پان آفریکانیسم به سبک آمریکایی یک کلیشه است. سفید پوست ها از آن به عنوان دریچه ی فرار و مدروز تجاری استفاده می کنند. پان آفریکانیسم راستین مانند برادری راستین، آرمانی زیباست که جنگیدن برای آن ارزشمند است. اما اکنون که دُم گربه ی سیاه سرمایه داری از کیسه بیرون زده است، شاهدیم و یا شاهد خواهیم بود که سیاه نیز می تواند فاسد باشد.
جوانان سیاه دنبال چیزی کامل هستند، چیزی که یک بار برای همیشه به جدایی میان واقعی و ایده آل خاتمه دهد (35).
در پایان بحث گویی بررسی آگاهی سیاهان یا دست کم ارائه ی دیدگاه بین المللی تری از آن لازم به نظر می رسد - همانند دوزخیان زمین فانون که مدت ها قبل از سوی پلنگان سیاه تمجید شده بود، گرچه کانون توجه آنها بیشتر بر موضوع خشونت بود. با این همه، فانون نکات فراوانی درباره ی مسائل دیگری ابراز کرده بود؛ وی به ویژه منتقد رهبران بود. فانون یک بخش کامل را به «دام آگاهی ملی» و «کاهلی روشنفکران» اختصاص داده بود:
تاریخ به وضوح به ما می آموزد که مبارزه با استعمار مستقیماً در راستای ناسیونالیسم جریان نمی یابد.
بسیار پیش می آید که عدم آمادگی طبقات فرهیخته، نبود پیوندهای عملی میان آنها و توده های مردم، کاهلی آنها و بهتر بگوییم، بزدلی شان در لحظه ی تعیین کننده ی مبارزه به حادثه های تراژیک می انجامد (ص. 121).
وی نه تنها پیش از کسب قدرت بلکه پس از آن نیز میان توده ها و رهبران حائل آشکاری قرار می دهد. سرانجام با آن که فانون اعمال وحشتناک تمدن غرب را افشا می سازد و هر نوع الگو برای پیروی از آن را مردود می شمارد و به رفقای آفریقایی اش می گوید: «بیایید وقت مان را بر سر نیایش های عبث و تقلید تهوع آور تلف نکنیم. اروپایی را که هیچوقت از حرف زدن درباره ی انسان خسته نمی شود اما هر جا که دستش برسد انسان ها را قتل عام می کند، رها کنیم...» (ص. 252). اما او فقط سیاهان را در نظر ندارد. مشخصاً می گوید که با ناپدید شدن استعمار و «انسان استعمار شده»، «این انسانیت جدید راه دیگری جز تعریف انسان باوری جدیدی چه برای خود و چه برای دیگران ندارد» (صفحه ی 197). آشکارا، دیالکتیک آزادی نه موضوعی پراگماتیک است و نه فقط مختص به سیاهان (36)، چه رسد به این که ناسیونالیستی محدود باشد. هم جهانی است و هم انقلابی؛ هم کامل است و هم از لحاظ تاریخی مداوم. به گفته ی او این «انسان باوری جدیدی» است.
این انسان باوری جدید در حقیقت همانا رشته ی وحدت بخش قیام های اروپای شرقی و آفریقا، و طغیانگران جوان سفید و سیاه است و همه ی اینها به رغم ریشخندهای رادیکال هایی است که انسان باوری را «یاوه ای خرده بورژوایی» می دانند. اما یک کارگر سیاه خودروسازی، آن را به بهترین وجه بیان کرد:
دیگر هیچ راه میانه ای وجود ندارد. آن روزها که می پذیرفتیم «از میان دو شر، شر کمتر را باید انتخاب کرد» گذشته است. اکنون باید تا نهایت به پیش رفت. نژادپرستی مسئله ی ماست و برای این که از شر آن خلاص شویم، برای اینکه انسان باور شویم، به انقلاب نیاز داریم.
شاید در آستانه ی انقلاب نباشیم، اما این واقعیت که ایده ی انقلاب حتی هنگامی که در موقعیت پیشاانقلابی نیز نیستیم ساکت نمی ماند، شاهد گویایی از بلوغ فلسفی - سیاسی عصر ماست. شاید هگل، یا مارکس یا لنینی نداشته باشیم اما چیزی را دارا هستیم که هیچ عصر دیگری با چنین ژرفایی از آن برخودار نبوده است و آن عبارت است از حرکت از پراکسیس که جستجوی آن برای جهان شمولی با نیل به عمل متوقف نمی شود بلکه سخت خواهان وحدت تئوری و عمل است. و این است که در مقابل هر نوع پسرفتی درون انقلاب مقاومت می کند - و در همین امر یکتایی دیالکتیک نهفته است. واپسگرایی در جستجوی ویژه کردن وظایف است، خواهان «تثبیت» کلیّت است تا وظایف توده ها را به «برپا کردن» انقلاب محدود کند، و نه زحمت اندیشیدن به «خودتکاملی».
حرکت از عمل در این دو دهه ی اخیر شورش و تلاش برای استقرار جوامع جدید آشکار ساخت که توده ها نه تنها خواهان سرنگونی جوامع استثماری هستند بلکه دیگر حاضر به قبول جایگزین های فرهنگی برای از ریشه برافکندن کهنه و مدیران جدیدی که حاکم بر شرایط کار و زندگی شان باشند، نیستند - و این امر خواه چه از طریق انقلابات آفریقایی علیه امپریالیسم غربی و سرمایه داری خصوصی و خواه از طریق مبارزات اروپای شرقی برای آزادی از سرمایه داری دولتی که خود را کمونیسم می نامید، و یا در هر کشوری خواه دژ امپریالیسم جهانی، آمریکا، خواه کشوری متفاوت چون چین، روی داد. هر چیزی که نتواند به تجدید سازماندهی تمام و کمال زندگی و مناسبات انسانی یک سره جدیدی دست یازد، اکنون واپسگراست. این ویژگی جدید انقلاب های کنونی در تقابل با انقلاب هایی است که پس از جنگ جهانی اول برپا شد؛ آن هنگام که به نظر می رسید که سرنگونی کهنه کافی است و نگران مسائل پس از موفقیت انقلاب نبود. اگر پس از پایان جنگ جهانی دوم و پیدایش جهان سوم با انقلابات آفریقایی - آسیایی - خاورماینه - آمریکای لاتین چنین توهماتی هنوز تداوم داشت، دهه ی 1950 به آنها خاتمه داد. با پایان یافتن این توهمات، با شروع انقلابات درون انقلابات، با تداوم خودتکاملی به گونه ای که یک بار برای همیشه به تفاوت میان "فردیت" و "جهان شمولی" پایان دهد، جبهه های جدیدی گشوده شد. بلوغ منحصر به فرد فلسفی - سیاسی، بی همتایی عصر ما را مشخص می سازد. نیاز به «نفی دوم»، یعنی انقلاب دوم، امری مشخص شده است.
بار دیگر آفریقا را در نظر می گیریم. آفریقا با این واقعیت مواجه شد که معنای استقلال سیاسی پایان یافتن وابستگی اقتصادی نبود، بلکه بر عکس، این بار سر زشت نئوامپریالیسم پدیدار شده است. جدایی جدید میان رهبران و رهبری شوندگان پس از کسب استقلال ملی نیز به همین اندازه اهمیت دارد. هم زمان، تقسیمات جدیدی میان رهبری عرب و «توده های بی سواد» پدیدار شد. چه زنگبار را در نظر گیریم که در سرنگونی رهبران عرب خود موفق شد و چه سودان جنوبی که در این کار ناموفق بود، ضرورت یکی بود: انقلاب دوم (37).
یا چین را در نظر می گیریم که مسلماً در جریان «انقلاب فرهنگی» هرگز از تأکید بر این شعار دست نکشید که «شورش کردن حق است». پس چرا به جای یک انقلاب اجتماعی واقعی و پرولتری به انقلابی «فرهنگی» روی آورد؟ هگل و مارکس بیش از «متخصصان چینی» معاصر که در مقابل هر شعار به ظاهر انقلابی سرخم می کنند، می توانند این نوع گریز فرهنگی از واقعیت را توضیح دهند. این مارکس «پیشامارکسی» نیست که تأکید می کند انتزاعیات فلسفی هگل در حقیقت حرکت تاریخی نوع بشر از طریق مراحل گوناگون آزادی است، و این که مراحل آگاهی در پدیدارشناسی در حقیقت نقد «کل قلمروهایی چون مذهب، دولت، جامعه ی بورژوایی و غیره و غیره است». هگل خود «فرهنگ ناب» را «وارونگی مطلق و عام واقعیت و اندیشه، بیگانگی آنها از یکدیگر... که هر کدام ضد خود است» می دانست (ص. 541). آنجا که هگل از «فرهنگ» به «علم» یعنی وحدت تاریخ و درک فلسفی آن، حرکت می کند، مارکس تأکید می کند که اندیشه می تواند فقط از اندیشه ی دیگر فرا رود؛ اما برای بازسازی خود جامعه، تنها اعمال مردان و زنان، توده های در حال حرکت، «فراروی» را انجام داده و از این طریق با «تحقق بخشیدن» به فلسفه، آزادی را به واقعیت و مردان و زنان را به انسان هایی کامل تبدیل می کند.
نبوغ هگل، ارتباط او با دوران کنونی، این است که وی «تجارب آگاهی» را در تکامل دراز مدت آدمی - از دولت - شهرهای یونان تا انقلاب فرانسه - چنان همه جانبه و چنان ژرف جمع بندی کرده است که گرایش های درون جمع بندی او از گذشته، تصویر کوتاهی از آینده را در اختیار ما می گذارد، به ویژه هنگامی که به صورت ماتریالیستی، به شیوه ی انسان باوری مارکسیستی و نه به شیوه ی اقتصاددانان عامیانه، درک شود.
آنچه ما در سراسر این کتاب نشان داده ایم این است: یک دیالکتیک اندیشه وجود دارد که در برگیرنده ی فرایند تکاملی از آگاهی تا فرهنگ و از آن تا فلسفه می باشد. یک دیالکتیک تاریخ وجود دارد که در برگیرنده ی فرایند تکاملی از برده داری تا سرواژ و از آن تا کار مزدبگیر آزاد می باشد. یک دیالکتیک مبارزه ی طبقاتی به طور عام و در سرمایه داری به طور خاص وجود دارد که در این شکل خاص با گذار از مراحل معین و مشخصی - از رقابت تا انحصار و از آن تا دولت - تکامل می یابد و در هر مورد اشکال جدید طغیان و جنبه های جدیدی از فلسفه ی انقلاب را مطرح می کند.
فقط کسی مانند مارکس می توانست این مورد آخر [فلسفه ی انقلاب - م.] را ساخته و پرداخته کند. آنچه هگل نشان داد، خطرات نهفته در انقلاب فرانسه بود که پایان خوشی نداشت. این دیالکتیک آشکار ساخت که ضد انقلاب همانا درون انقلاب وجود دارد. این بزرگ ترین چالشی است که بشر تاکنون با آن مواجه شده بود. ما نیز امروزه با این چالش روبرو هستیم. مائو که جرأت رها ساختن تلاش و کوشش های بنیادی توده ها را برای کنترل شرایط کار خویش نداشت، به سوی تغییرات «فرهنگی» و «پی پدیدارانه» پسرفت کرد. شاید بتوان گفت که مائو فلسفه را نشناخته است، اما فلسفه، دیالکتیک هگلی، مدت ها قبل از آنکه او پا به منصه ی ظهور گذارد، وی را شناخته بود و به روی صحنه آمدنش را پیش بینی کرده بود. ماهیت بتواره پرستی به اصطلاح انقلاب فرهنگی، نه بر ضد تولید استثماری بلکه بر ضد «چهار چیز کهنه» ی بی بو و خاصیت (ایده های کهنه، فرهنگ کهنه، عادات کهنه و رسوم کهنه) بود. هیاهویی بدون هیچ گونه مضمون طبقاتی. تنها آن کسی که آینده ای ندارد از گذشته می هراسد! نامش هر کدام از اینها باشد، ماهیت نخبه باور حزب، ارتش و گارد سرخ و آنچه اکنون در قالب تنها «سکاندار کشتی دولت» بیان می شود، به اندازه ی جمله ی لویی چهاردهم روشن است: "L'état, c'est moi" (38). به همین دلیل، شنگ وو - لین (39) خواستار آن بود که به جای لفاظی، «کمون های پاریس» واقعی در سراسر کشور برپا شود.
خودتکاملی، خودکنشی و خودجنبی در دیالکتیک هگلی که در سال های 1914-1923 برای لنین زنده شد، سبب شد تا استالین دستور کنار نهادن «نفی در نفی» از «قوانین» دیالکتیک را صادر کند، گویی به فرمان سرمایه داری دولتی خودکامه می توان مسیر تاریخ را عوض کرد. بی اعتمادی به توده ها، ریشه ی مشترک تمامی ضدیت ها با «هگلیانیسم ایده آلیستی و راز آمیز» است. این مخالفت ها نه تنها خائنان آشکار بلکه روشنفکران متعهد به انقلاب پرولتری، غریبه ای مشاهده گر و مارکسیست های آکادمیکی را دربرمی گیرد که (حتی وقتی مستقل از هر نوع قدرت دولتی هستند) تا مغز استخوان شان را مفهوم سرمایه دارانه ی عقب ماندگی پرولتاریا اشباع کرده است. همگی آنها از دیدن رابطه ی تئوری و تاریخ به عنوان رابطه ای تاریخی که توسط توده های در حال حرکت ایجاد می شود، ناتوان هستند.
تمامی این خرده گیران به هگل یک عنصر از حقیقت را بیان می کنند: نیاز به گسست از ایده آلیسم بورژوایی، از جمله ایده آلیسم بورژوایی هگل. زیرا، بدون کشف منحصر بفرد مارکس درباره ی بنیادهای ماتریالیستی تاریخ، دیالکتیک هگلی در بند ایده آلیسمی محبوس می ماند که تا آن اندازه انتزاعی بود که به دستاویزی برای توجیه دولت پروس بدل گشت. اگر مارکس از ایده آلیسم بورژوایی در شکل فلسفی آن و نیز ماهیت طبقاتی اش نگسسته بود نه می توانست فرمول جبری انقلاب را که در دیالکتیک هگلی نهفته است کشف کند و نه دیالکتیکی را باز آفریند که از درون مبارزات واقعی طبقاتی و انقلابات پرولتری سر برمی آورد و آن خودجنبی را به صورت «انقلاب مداوم» ترسیم کند. با این همه، در عصر ما، به ناگزیر باید با تحریف در دیالکتیک هگلی - مارکسی از سوی کمونیسم و هم سفران آن جدل کنیم.
زمانی که ثروتمندترین و قدرتمندترین نیروی نظامی روی زمین، فریادش نه از عجایب تولید، رفاه و غول هسته ای بودن بلکه از «روحیه ی عجیب ناخوشی در سراسر کشور» به آسمان بلند است، بشر آشکارا به پایان چیزی رسیده است. تمام تقصیرها را نباید ناشی از «روحیه» دانست. این ناخوشی ریشه های عمیق اقتصادی دارد: چه بحران پولی و چه بحران بیکاری ماندگار را در نظر بگیریم؛ چه چشممان به نظامی شدن بی وقفه و غول هسته ای شدن باشد و چه فقر عمیق و تعمیق رنگ سیاه آن در میان رفاه امپریالیسم سفید؛ چه به دستیابی به ماه سترون چشم دوخته باشیم و چه به توخالی بودن به اصطلاح دمکراسی آمریکا. اما واقعیت قدرتمند این است که تولید ناخالص ملی آمریکا که سر به تریلیون دلار می زند، در نبرد برای فتح ذهن انسان ها، نه تنها شکست خورده بلکه ذهن و روح خود را نیز از دست داده است.
کشمکش همیشگی با «هگلیانیسم» از سوی «چپ جدید» درست در زمان عطش برای فلسفه ای جدید و رهایی بخش، فقط گواه آن است که «راه سومی» در شیوه ی اندیشه وجود ندارد، همانطور که در مبارزه طبقاتی وجود ندارد. ذهن گرایی خرده بورژوایی همواره کارش به دفاع از این یا آن قدرت دولتی ختم شده است. این بیش از پیش در مورد عصر سرمایه داری دولتی ما صدق می کند که روشنفکرانش آکنده از ذهنیّت ریاست طلبی برنامه ریزی، حزب پیشاهنگ و انقلاب «فرهنگی» به عنوان جایگزین انقلاب پرولتری می باشند. تمامیت این بحران مستلزم آن است که نه تنها به صداهایی که از پایین شنیده می شود گوش فرا دهیم، بلکه بر بنیاد آن به عنوان واقعیت و به عنوان حلقه ی تداوم تاریخی به ساختن بپردازیم.
خودتکاملی توده هایی که خود بر اصول دیالکتیک مسلط هستند، در اذهان روشنفکران نخبه گرا، به ویژه رهبران، بسیار غریب می نماید. با این همه، تمامی آغازگاه های جدید برای تئوری، فلسفه و بازسازی انقلابی جامعه، بر مبنای بنیادهای یکسره جدید انسان، در دوران ما از طغیان های خودجوش سربرآورده اند. کسانی که برای حق تعیین سرنوشت خویش مبارزه می کنند شنیدند که «"ایده" فقط در این خود تعیّنی صدای خود را خواهد شنید». آنان منفیّت دوم را «تجربه کردند». مبارزه آشکارا نه تنها بر ضد استثمار کنندگان بلکه علیه کسانی نیز هست که خود را به عنوان رهبر برگزیده اند.
از آن دوران که با این صداهای برآمده از پایین در بهترین حالت به عنوان منابع تئوری برخورد می شد، زمان زیادی گذشته است. حرکت برخاسته از عمل که خود شکلی از تئوری است مستلزم رابطه ی تماماً جدیدی از تئوری با عمل است. لنین حق داشت که می گفت خط سیر هگل از منطق به طبیعت به معنای آن است که «به سوی ماتریالیسم دست دراز کرده است» و «شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آن را نیز می آفریند». همانگونه که می بینیم لنین این اندیشه را مشخص می کند: «جهان انسان را خرسند نمی کند، و انسان تصمیم می گیرد با فعالیت خود آن را تغییر دهد». لنین در پی تکرار صرفِ تز قدیمی اش نیست که «بدون تئوری انقلابی جنبش انقلابی وجود نخواهد داشت». این بار لنین بر «"سوژه"»، انسان، «ذهنی» چون «مشخص ترین»، شناخت چون دیالکتیک و فلسفه تأکید می کند - علم دایره ی دایره هاست. علوم متفاوت... بخش هایی از این زنجیر هستند» (40). چه موضوع به تئوری مربوط باشد و چه به حزب - در 1920 لنین تأکید می کرد که «سوسیالیسم را نمی توان توسط یک اقلیت، یک حزب، ایجاد کرد» - تأکید لنین بر فلسفه بود: «ذهنیّت مطلق»، سوژه به عنوان انسان و "مفهوم"، به عنوان وحدت ابژه و سوژه، ذهنی و یدی، تمامیت.
تراژدی انقلاب روسیه این بود که پس از کسب قدرت دولتی به این هدف دست نیافت و رهبران بلشویکِ در مصدر قدرت، از دوگانگی فلسفی لنین نیز سود جستند تا به «فلسفه ی ایده آلیستی» پشت کنند.
البته درست است که مارکس و لنین مسائل عصر خود را حل کرده اند و نه عصر ما را، که در حقیقت اگر جز این بود از بنیاد نادرست بود. اما بنیادهای قدرتمندی برای عصر ما مهیا شده است که با نادیده گرفتن آنها، خود را به خطر خواهیم انداخت، همانطور که بسی مرگبار خواهد بود اگر بر بنیادهای انسان باوری تئوریک و عملی که پس از اواسط دهه ی 1950 کشف شد به ساختن نپردازیم، همان انسان باوری که مارکس در زمان خود چنین نامی بر آن نهاد: «انسان باوری ایجابی» «که از خود آغاز می کند». بازگویی گفته ی مارکس جوان در 1844 توسط مؤلف سرمایه که اکنون انسانی فرزانه و انقلابی طرفدار پرولتاریاست یعنی «تکامل نیروی انسانی که غایتی در خود است»، بی هیچ شک و تردیدی نشان می دهد که چگونه انقلابات 1848، جنگ داخلی آمریکا 1861-1865 و کمون پاریس 1871 «انسان باوری جدید» مارکس را تصدیق کرد. هر بنیاد دیگر، هر مبنای دیگر مانند «مالکیت ملی شده»، همراه با یا بدون «کانون های» نظامی، تنها می تواند به یک خودکامگی دیگر بیانجامد.
برای پایان دادن به ظهور مجدد یک جامعه ی استثماری، بیگانه شده و بیگانه کننده راهی به جز انقلاب اجتماعی وجود ندارد. این انقلاب از روابط میان مردم در محل تولید آغاز می شود و به عنوان شورشی بنیادی، با در برگرفتن فرد به فرد مردم، «مرد و زن و کودک» ادامه می یابد و برای همیشه به دوگانگی کار ذهنی و یدی خاتمه می دهد چنان که«فردیتی [است] پالوده از تمامی آنچه جهان شمولی اش یعنی خود آزادی را محدود می کند».
تقلا تحت تأثیر این توهم که می توان تئوری را «سر راه» کسب کرد و در نتیجه از تن دادن به «کار منفی» در جریان تدارک تئوریک برای انقلاب همانند تدارک برای مبارزه ی طبقاتی بالفعل پرهیز کرد، به اندازه ی آگاهی طبقه ی حاکم تماماً کاذب است.
در تقابل با این مفهوم که فعالیت بی پایان، هر چند بدون تفکر، «برای برپا کردن انقلاب» کافی است، باید گفت آنچه نیازمند آن هستیم همانا بیان دوباره ی مفهوم مارکس از «تحقق» فلسفه برای زمانه ی ماست یعنی این که فلسفه و انقلاب از هم جدایی ناپذیرند.
مارکس پخته همانند مارکس جوان ماتریالیسم فویرباخی را رد می کرد و به جای آن باور داشت که دیالکتیک هگلی «منفیّت دوم»، تنها «اصل زاینده» است، نقطه عطفی که به جدایی میان کار ذهنی و یدی پایان می دهد. مارکس پخته و همچنین مارکس جوان، «تکامل نیروی انسانی که غایتی در خود است» را بر مبنای «حرکت مطلق برای شدن» استوار است. تنها با چنین بینش پرومته واری است که می توان یقین داشت که یک کمون پاریس جدید نه تنها بیانگر «ابتکار عمل تاریخی پاریس زحمتکش، متفکر و غرقه در خون است... که با تلالویی ناشی از شور ابتکار عمل تاریخی اش می درخشد»، بلکه خودتکامی اش را ادامه می دهد تا نظم اجتماعی یکسره جدیدی در مقیاس جهانی تثبیت شود.
امر تازه ای که مشخصه ی عصر ماست، «اصل انرژی بخشی» است که مسیر دو دهه حرکت از عمل را تعیین کرده و هم زمان آگاهی کاذب و انقلاب های عقیم را مردود می شمارد.
واقعیت خفقان آوراست. دگرگونی واقعیت، دیالکتیکی خاص خود دارد. این دگرگونی مستلزم وحدت مبارزه برای آزادی با فلسفه ی آزادی است. تنها در آن زمان طغیان بنیادی، به آزادی احساسات، شور و شوق های جدید و نیروهای تازه و به عبارتی بُعد انسانی کاملاً جدیدی می انجامد.
عصر ما عصری است که می تواند چالش زمانه را با برقراری رابطه ی جدیدی میان تئوری و عمل پاسخ دهد، رابطه ای که گواه وحدت آن در خودتکاملی خود سوژه باشد. فلسفه و انقلاب در آن هنگام ابتدا استعدادهای ذاتی مردان و زنان را آزاد خواهد کرد و آنها به انسانهایی کامل تبدیل خواهند شد. خواه تشخیص دهیم خواه نه که این وظیفه را تاریخ برای عصر ما «مقرر» کرده است، این وظیفه تاکنون به انجام نرسیده است.

پی نوشت ها :

1. به مفهوم مدارس آزادی از زبان کارگری عضو SNCC، رابرت موزز، (پرریس) در می سی سی پی در 1964 گوش دهید: «... ما مدارس آزادی تأسیس کردیم، شما مدارس خودتان را. وقتی این مدارس را ساخته ایم چرا باید در مدارس آنها ادغام شان کنیم؟ مگر از مدارس آنها چه می آموزید؟ اکنون بسیاری از سیاه پوستان آموزش هایی می بینند اما آیا به دردشان می خورد؟ آنچه واقعاً باید بیاموزند این است که کارها را چگونه سامان دهند تا جامعه دگرگون شود. این چیزها در مدارس آموخته نمی شوند...
اکنون آنچه که اعضای SNCC در یک فرآیند تدریجی یاد گرفته اند این است که لازم نیست تعریف [جامعه] از کار را بپذیرند. خودشان می توانند آن را تعریف کنند. و کمی بهتر از گذشته می دانند معنای کار کردن چیست. یعنی این که انرژی صرف کنیم و چیزی را بسازیم که برایمان معنی داشته باشد... به عبارت دیگر این آدم ها آزادی را یافته اند...
آنها توانسته اند با کسانی مقابله کنند که روی گرده شان بوده اند. بلاهای زیادی سرشان آمده است: بمب گذاری، تیراندازی، کتک خوردن و چیزهایی از این قبیل. مردم با از سر گذراندن این جور چیزها، دورنمایی پیدا می کنند که پیش از این نداشتند. این یک بُعد جدید است...» [در تابستان 1964، جنبش حقوق مدنی سیاهان می سی سی پی در جنوب آمریکا، مدارس آزادی را برای نوجوانان سیاهپوست ترتیب داد. عده ای از دانشجویان سفید پوست شمالی به عنوان معلم در این برنامه شرکت کردند و تحت تأثیر ایده های آن قرار گرفتند. - م.]
2. Bull Connors رییس پلیس شهر بیرمینگام در آلاباما که در سال 1963 سگ های وحشی را به جان تظاهرکنندگان سیاه پوستِ خواستار حقوق مدنی انداخت. - م.
3. تنها با بررسی توصیف پدر روحانی مارتین لوترکینگ از مشخصات جنبش تحریم اتوبوس های مونتگمری در سال های 1955-1956 در گام های بلند به سوی آزادی و نامه ی فلسفی اش از زندان بیرمنگام می توان به ژرفای خودتکاملی کسانی پی برد که جنبش سیاه را رهبری کرده اند. دکتر کینگ در این نامه خطاب به «دوستان روحانی»، تلاش آنها را برای محدود کردن جنبش به قانون گرایی رد کرده است. وی نوشت: «ما هرگز نمی توانیم فراموش کنیم که همه کارهای هیتلر در آلمان، "قانونی" و همه ی کارهای رزمندگان آزادی در مجارستان "غیر قانونی" بوده است... این امر مستلزم رویارویی با ساختار قدرت است». دکتر کینگ در ادامه افزود: «با استناد به گفته ی مارتین بوبر، فیلسوف بزرگ یهودی، می گویم که تفکیک نژادی، رابطه ی "من -آن" را جایگزین رابطه ی "من - تو" می کند و اشخاص را به شی تنزل مقام می دهد».
4. اصطلاحی که رییس دانشگاه کالیفرنیا، برای توجیه نقش دانشگاه به عنوان نماینده ی صنایع مختلف و دولت فدرال، خصوصاً پنتاگون، به کار برده بود. - م.
5. Stokely Carmichael (1941-1988) یکی از رهبران دانشجویان جنبش سیاهان در دهه ی 1960 که در سال 1967 به رهبری پلنگهای سیاه پیوست و در سال 1969 از این سازمان نیز جدا شد چرا که با موضع آنها مبنی بر همکاری با سفیدپوست های ضد نژادپرستی مخالف بود. - م.
6. Reverend, Reverend King لقبی برای کشیشان پروتستان است. - م.
7. James Meredith (1932-) نخستین سیاهپوستی که در سال 1962 حق تعیین ثبت نام در دانشگاه می سی سی پی را پیدا کرد. - م.
8. Soul Brother اصطلاحی که در محاوره میان سیاهان و در خطاب به هم گفته می شود. - م.
9. رجوع کنید به تمدن آمریکا در دادگاه، انتشار توسط کمیته های News and Letters در یک صدمین سالگرد اعلامه ی رهایی، که در 1970 با بخش جدیدی با عنوان «نشست های بسته ی سیاهان در اتحادیه ها» توسط چارلز دنبی، ویراستار سیاهپوست News and Letters تکمیل شده است.
10. Drum, Elrum, Frum. برای نقد از این موضوعات و تحلیل نشریات کارخانه ای مانند استینگر و نشست های بسته ی کارگران در کارخانه ها در کل رجوع کنید به «نشست های بسته ی سیاهان در اتحادیه ها»، همان منبع.
11. مبارزه بر ضد خودکارسازی در معادن در سال 1949 آغاز شد و در اواسط دهه ی 1950 در کارخانجات اتومبیل سازی و فولاد گسترش یافت. نظرات کارگران را می توان در کارگران با خودکارسازی پیکار می کنند (دیترویت، News and letters، 1960) یافت. در تقابل با گفتار یافت: «هنگامی که تولید با بحران روبروست - و در خودکارسازی همیشه تولید با بحران توأم است - کل جامعه نیز با بحران مواجه می شود. بله این حقیقتی است که نه تنها کارگران بلکه همگان از آن تأثیر می پذیرند. با این همه، افراد شکننده و ضعیف بیش از منتفذان آسیب می بینند. مصیبت و بدبختی میلیون ها بیکار با هیچ کس قابل قیاس نیست. آنان به واقع مردان، زنان و کودکان فراموش شده ی این «دهه ی پرشتاب دروغین 1960» بودند... تلاش کارگران برای نظم بخشیدن به اندیشه های شان روشِ خوبی برای یافتن راه حل این بحران است... تنها کسانی که به طور کامل به این جنبش بزرگ از پایین و مبارزه ی فعالانه ی کارگران با خودکارسازی - خودکارسازی نه به آن نحو که باید باشد بلکه به آن طریق که در واقع است - بی اعتنا مانده اند، تکرار می کنم، می توانند اعتقاد داشته باشند که شکافی پرنشدنی میان اندیشه و عمل وجود دارد. اندیشیدن و عمل کردن، خلاف نظر عده ای که مصصم به «رهبری کردن» هستند، به واقع جدا از هم نیست» (ص. 62).
به این دلیل، هر کس که فکر می کند مبارزه ی معدنچی ها، سفید و سیاه، با خودکارسازی به اعتصاب عمومی 1950 منتهی شد، باید به آمارهای رسمی اعتصابات غیر مجاز در 1968 نگاهی بیفکند. شرکت تولید کننده ی زغال بیتومینوس خواهان گنجاندن بندی مربوط به مجازات ویژه در قراردادهای اتحادیه ای علیه اعتصاب غیر مجاز شده بود، خواسته ای که از سوی بوروکرات های اتحادیه برآورده شد. در آخرین مورد که بیش از سی ماه به درازا کشیده بود، بیش از 428.000 ساعت شیفت کاری هدر رفته بود. مقصود این است که دست کم 14.300 معدنچی هر هفته دست به اعتصاب غیر مجاز می زدند! هیچ کدام از این اعتصابات برای افزایش دستمزد نبود؛ شرایط کار، به ویژه افزایش سرعت خودکارسازی، هدف این اعتصابات بود.
12. رجوع کنید به کوهن - بندیت، کمونیسم منسوخ.
13. یوجین واکر، فرانسه، بهار 1968 (دیترویت، News and Letters، 1968).
14. مقصود تئوری مبارزه ی مسلحانه در کتاب انقلاب در انقلاب اثر رژی دبره است. - م.
15. «آنجلا دیویس از زندان سخن می گوید»، گاردین، 26 دسامبر 1970. همچنین رجوع کنید به آنجلا ایی. دیویس، اگر فردا صبح بیایند (نیویورک، Joseph Okpaku، 1971).
16. دوریس رایت در News and Letters، اوت - سپتامبر 1971.
17. Soledad Brothers به زیرنویس صفحه ی 33، مقدمه ی 1973 رجوع کنید. - م.
18. ترجمه از متن فرانسه و اسپانیایی توسط بابی اورتیز (کپی رایت، 1967، انتشارات مانتلی ریویو؛ نیویورک، Grove Press، 1967). در ادامه ی مطلب شماره ی صفحات به این کتاب مربوط است.
19. تئوری رژی دبره مبنی بر اینکه راه شروع انقلاب ایجاد کانون نظامی است. - م.
20. Leader Maximum اصطلاح رژی دبره درباره ی رهبر گروه چریکی. - م.
21. که باعث نشد تئوریسین زبان باز فرانسوی از این اظهار فضل دست بردارد که چون چریک های ویتنامی از همان ابتدا «مناطق خودمختار» خود را به وجود نیاوردند، بنابراین مفهوم «دفاع از خود» کاسترو پدیده ای بی سابقه است. خصوصاً در ویتنام، و همچنین در چین، دفاع از خود دهقانان مسلح که در میلیشا سازماندهی شده بودند، نقش مهمی داشت... اما... به هیچ وجه مناطق خودمختاری را به وجود نیاوردند. این مناطق تنها به این دلیل پابرجا باقی ماندند چون جنگی تمام عیار در مناطق دیگر جریان داشت...» (ص. 30).
22. چه گوارا، یادداشت هایی برای مطالعه ی انقلاب کوبا.
23. فرزندان مهاجران مکزیکی که در ایالات متحد به دنیا آمده اند. - م.
24. رجوع کنید به یادداشت هایی درباره ی آزادی زنان: ما به صداهای گوناگون سخن می گوییم (دیترویت، News and Letters، 1970). همچنین رجوع کنید به تونی کید، زنان سیاه (نیویورک، New American Library، 1970). سیل کتاب های مربوط به آزادی زنان تقریباً بی انتهاست؛ بخش اندکی از آن در کتاب شناسی آمده اما در کل، زندگی و زمانه ی ما در کتاب ها گنجانده نشده است.
25. علم منطق، جلد دوم، ص. 477.
26. blue collar blues یقه آبی اشاره به کارگران کارخانه و کار یدی است. blue همچنین در فرهنگ آمریکا رنگ غم و اندوه است. - م.
27. اشاره به جورح جکسون است. به زیرنویس صفحه ی 33، مقدمه ی 1973 رجوع کنید. - م.
28. جورج جکسون، نامه هایی از زندان (نیویورک، Bantam، 1970). این آگاهی فلسفی، دیدگاهی انترناسیونالیستی و نیز پیوند دادن فلسفه با انقلاب، موردی استثنایی نبود. یک زندانی سیاه در ایالت واشینگتن درباره ی «جدال پیوسته اش با کل شرایط» نوشته و افزوده بود که چگونه در زندان «با شکنجه شدگان جهان سوم» احساس همبستگی می کرد. و زندانی سیاهپوست دیگری در جورجیا مقاله ای را پیدا کرده بود که من درباره ی انحطاط مارکسیسم توسط کمونیسم روسی نوشته بودم و هنگامی که نظرات خود را درباره ی «آنتی تز» می نوشت، از من پرسید: «به عنوان یک فرد چه باید انجام دهم تا سوسیالیسم در سطح بین المللی ارتقا یابد؟» به نظر می رسد که وی نزد خود چند زبان یاد گرفته بود و با دیگرانی که همان ایده ی یک جهان سوسیالیستی را داشتند مکاتبه می کرد.
29. Angela Davis (1944-) نویسنده، استاد دانشگاه و فعال سیاه پوست آمریکایی که در سال 1968 به حزب کمونیست آمریکا پیوست. در جریان محاکمه ی جورج جکسون در سال 1970، آنجلا دیویس متهم به کمک به برادر جکسون در وارد کردن مخفیانه ی اسلحه به دادگاه شد. وی پس از دستگیری و 16 ماه حبس، سرانجام از همه ی اتهامات تبرئه شد. - م.
30. Aretha Franklin یک خواننده ی زن سیاهپوست و معروف آمریکایی. - م.
31. Ku Klux Klan یک سازمان تروریستی که در سال 1866 بنا بر اعتقاد به برتری سفیدپوست ها و اهداف یهودی ستیز و کاتولیک ستیز تشکیل شد. - م.
32. این بررسی توسط روزنامه نگاری سیاه برای نیویورک تایمز انجام شد و در Detroit Free Press، 21 ژوئن 1970 گزارش شد.
33. Huoy Newton (1942-1989) یکی از بنیانگذاران پلنگان سیاه. - م.
34. Eldridge Cleaver (1935-) یکی از فعالان سابق سیاهان آمریکا - م.
35. گزارش در News and Letters، آوریل 1971، ص. 1.
36. در حقیقت، وی برای بوداپست و سوئز جنبه ی تعیین کننده تری قائل بود تا برای جنگ کره. رجوع کنید به ویژه به ص. 62.
37. کنث و. گروندی، جنگ چریکی در آفریقا (نیویورک، Grossman، 1971).
38. دولت من هستم. - م.
39. رجوع کنید به بیانیه ی آنها که در فصل پنجم نقل شده است.
40. جلد 38، ص. 233.

منبع: دوپره، لویی، (1382)، فلسفه و انقلاب از هگل تا سارتر و از مارکس تا مائو، حسن مرتضوی و فریدا آفاری، تهران، انتشارات خجسته، چاپ دوم.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.