قلم فرسایی حول شخصیت، اندیشه و عملکرد مبارزین پیش از انقلاب، ثمرهاش، هر چه روشنتر شدن فضای تاریک تاریخ معاصر ایران است. چرا که، مهمترین و مؤثرترین بازیگران تاریخ ساز، انسانهایی بودهاند که سوار بر اسب راهوار اندیشه، پای در میدان عمل نهاده و سعی در تکوین عینی اندیشهی خویش داشتهاند. در این میان اما، توفیق با آنانی بوده که روابط پیچیدهی دنیای بیرون از ذهن را، به درستی شناختهاند و بر این مبنا، ااندیشمندانه دریای حوادث را به سوی آرمانهای ذهنی خویش شکافتهاند.
نکتهی اساسی در چنین پژوهشهایی، دشواری پویش این مسیر برای پژوهشگر است؛ چرا که، ابتداییترین عنصر مبارزهی دوران طاغوت، تاکتیک پنهان کاری و فعالیت مخفی است. آن گونه که برخی از این مبارزین، به علت عملکرد منفردانهیشان که خود، تاکتیکی منبعث از اصل پنهان کاری است، تا کنون در هالهای از ابهام قرار داشتهاند. افرادی چون شیخ (سید) «علی اندرزگو» که به علت شهادتش، تنها بریدههایی از زندگی مخفی او، و فعالیت متراکمش از پرده برون افتاده است. «مصطفی شعاعیان» نیز گونهای از همین مبارزین است. البته از نوع مارکسیست آن! آن هم مارکسیستی ناب! گرچه به علت این که نوشتههایی از او به جا مانده است، تا حدودی میتوان به شخصیت و اندیشهی او پی برد. در این نوشتار برآنیم تا با نیم نگاهی به آثار به جا مانده از شعاعیان، و نیز روایتهای موجود از او، اندیشه، شخصیت و عملکرد او را بکاویم و از این رهگذر، به بوتهی نقدش بسپاریم.
مصطفی شعاعیان، در سال 1315 در محلهی آب انبار معیّر، در جنوب تهران متولد شد. آنچه از دوران کودکی و بستگی خانوادگیاش در دست است، آن چنان کم است که تنها میتوان او را فرزند پیشهوری لباس دوز که دل در گرو نهضت جنگل داشت، انگاشت. همچون بسیاری از مردم، خانوادهی او نیز متاعی آن چنان از بهرهی دنیا در چنگ نداشتند که او بتواند با خیالی آسوده از غم نان، سر در گریبان تحصیل کند. بر این علاوه باید کرد، از دست دادن پدر را در کودکی. در هنرستان صنعتی تهران شاگرد ممتازی بود که اغلب با رونویسی از کتاب درسی همکلاسیها، نداشتن امکان مالی خرید کتاب را جبران میکرد.
برای تأمین معاش، شبها را در کارگاههای خصوصی به کار میگذراند و روز به دنبال درس و مدرسه بود. در سال 1337، در هنرسرای عالی فنی تهران (دانشگاه علم و صنعت فعلی) در رشتهی مهندسی جوشکاری پذیرفته شد و پس از چهار سال با رتبهی ممتاز و در حالی که نامزد اعزام به آمریکا برای ادامهی تحصیل بود، فارغ التحصیل شد. اما به دلایلی نتوانست به آمریکا برود و معلمی گزید.
سالی چند، معلم هنرستانهای مختلف تهران و شهرستان بود. همزمان، فعالیت سیاسی نیز میکرد. اگرچه او سالها پیش به وادی سیاست پا نهاده بود. هنگامی که در هنرستان دانش آموزی ساده بود و نیز در دانشگاه که دیگر فقط دانشجویی ساده نبود. از ابتدا، تمایلات تند ملیگرایانه داشت؛ از همان هنرستان. در دانشگاه نیز، عضو رسمی «جبههی ملی» بود. سیر زندگانی سیاسیاش را او خود در پاسخ به نامهی یکی از دوستان، به همراه انتقادی «مارکسیستی» از خود، این چنین شرح میدهد:
«در زمان دولت رزمآرا بود که دیگر مستقیماً به سیاست کشیده شدم. به دلایلی که ریشههای آن باز هم به گذشتههای دورترم بر میگشت. خیلی زود به سوی «پان ایرانیسم» کشیده شدم ... پس از خیزش شهری- خیابانی سیام تیر ماه 1331 بود که از این سازمان جدا شدم. ولی نه به دلیل این که از شوونیزم پان ایرانیستی دور شده بودم. اصولاً دلیل مرامی در میان نبود. مگر پان ایرانیستها، «مرام» یا «ایدئولوژی» هم دارند؟ مرامشان چیست؟ جدا شدنم از پاین ایرانیستها، از گرایشهای شوونیستیام نکاست که آنها را فزونی نیز داد. چنان که بعدها با تنی چند از دوستان همکلاسی و هم محل خود، جرگهای چند نفری سامان دادیم که هدف آن را با نهایت خاکساری در شعار «ایران برتر از همه» تبلور داده بودیم.
با گذشت باز هم بیشتر زمان از روی کودتای انگلیس- ارتجاع- آمریکا و اندک مطالعهی پیگیری که میکردم، رفته رفته به سوی مارکسیسم کشیده شدم. ولی چگونه برای من مقدور بود که به گوهر مارکسیسم و ارزشهای تاریخی و فلسفی و اخلاقی و دیدگاه جهانی آن، به گونهای زنده و ریشهای پی برم؟ راستی را که مارکسیست شدنهای ما هم از آن حرفها بود و هست. چه پر شکوه است فروتنی همهی ما که حتی بدون خواندن ولو یکی از آثار مارکس، مارکسیست میشویم و آن هم مارکسیستی ناب و چیره به سراپای فلسفه و رهنمودهای آن و آن هم به گونهای زنده!
به هر رو، من نیز این منش خاکی را پیدا کردم که بدون درنگ خود را یک مارکسیست آگاه و تمام عیار بدانم ...»[1]
در سال 47، با تکیه بر مبانی مارکسیسم و نیز همان شیوهی تحلیل انتقادی، کتاب «نگاهی به روابط شوروی و نهضت انقلابی جنگل» را نوشت. در سال 1350، به همراه تنی چند از دوستانش، گروهی مسلحانه تأسیس کرد و ناگزیر، به زندگی مخفی روی آورد. «بهزاد نبوی» به همراه چند تن دیگر از افراد گروه یاد شده، در سال 1351، قبل از اقدام به بمبگذاری در فولاد مبارکهی اصفهان، بازداشت شدند و بدین سبب، گروه متلاشی شد.
در همان سالها وی با «نادر شایگان شام اسبی» آشنا و ضمن انضمام بقایای گروه خود به گروه نادر شایگان، «جبههی دموکراتیک خلق» را تشکیل دادند. نام «جبهه» از آن جهت انتخاب شد که اصولاً شعاعیان، معتقد به کار «جبههای» بود. او بر آن بود که مبتنی بر اصول ناب کمونیسم، میبایست «جبههای» از مبارزان با هر منش و سلیقهای، با کمک یکدیگر، امپریالیسم و نمایندگان آن را از بین ببرند. بر همین مبنا بود که در همان سالها سعی بسیار در نزدیک کردن گروههای مسلحانه به یکدیگر و تشکیل یک جبههی واحد را داشت. او به وسیلهی «رضا رضایی» با «مجاهدین خلق» ارتباط پیدا کرد و این ارتباط تا آنجا پیش رفت که انطباق برخی متون تئوریک سازمان مجاهدین با اصول مارکسیسم توسط وی انجام میشد. طبق نقل نبوی، قسمت اعظم تسلیحات گروه شعاعیان، پس از فروپاشیدن، به سازمان رسید. از جمله حدو 3 هزار نارنجک دست ساز!
اگرچه گروه شعاعیان- شایگان یا همان «جبههی دموکراتیک خلق» پس از کشف آزمایشگاه نظامی آن توسط ساواک در 1352 از هم پاشید و اعضای آن نیز کشته یا دستگیر شدند، ولی بر مبنای همین تفکر جبههای، شعاعیان مابقی گروه را جمع و به فداییان پیوست. اما اختلافهای تئوریک او، باعث جداییاش از فداییان شد. سرانجام در شانزدهم بهمن ماه 1354، پس از به دام افتادن در حلقهی محاصرهی ساواک، با مأمورین درگیر و در نهایت کشته شد.
مصطفی شعاعیان را بیشک میتوان اندیشمندی توانمند و پرکار نامید. او به همان سان که در ایده پردازی و جنبهی تئوریک مبارزه، حرف برای گفتن داشت، در عرصهی عمل یا «پراتیک اجتماعی» نیز، پر تحرک و نخبه بود. آن گونه که بهزاد نبوی، یکی از یاران نزدیک این چریک مارکسیست میگوید، نقشهی پیش پا افتادهی سازمان مجاهدین خلق برای فراری دادن رضا رضایی از چنگال ساواک را، شعاعیان تبدیل به یک سناریوی بینقص کرد و رضایی را فراری داد.[3] او همان سان که زیاد کار میکرد، زیاد هم میاندیشید. او را به حق میتوان مارکسیستی ناب قلمداد کرد. قویّاً قائل به روش علمی مارکسیسم در تحلیل تاریخ بود و دیالکتیک را، اصل لایتغیّر حاکم بر تمام هستی میدانست. بنا بر همین اصل نیز همواره در حال نقد منش و بینش گروههای مارکسیستی بود. اصولاً دلیل انشعاب او از فداییان نیز، انتقادهای تند او به شیوههای جزم اندیشانهی ایشان بود. «هشت نامه به فداییان خلق»[4]مجموع انتقادهایی است که به فداییان و اندیشه و عمل آنها کرده است.
او نقد پذیری را عیار اندیشه میدانست و با جزم اندیشی به هر گونهی آن در ستیز بود. آن سان که «لنین» را هم زیر تیغ نقد خود گرفت و با نگارش کتاب «انقلاب» یا همان «شورش»، «همزیستی مسالمت آمیز» لنین را تیرباران کرد و با این کار پنبهی مارکسیسم روسی را زد. او در همین کتاب ضمن ردّ مطلق انگاری در مورد اشخاص و اندیشهها، پایبند اندیشهای خاص بودن بدون تفکر و تأمل را، نمودی از فلاکت اندیشه میداند و با نثر ویژهی خود که به قول خودش متأثر از نثر «شهید کسروی» (!) است مینویسد:
«خواری دهشتناکی است که آدمی داوری دربارهی درستی و نادرستی این یا آنچه را که میبیند و میشنود، یک راست وابسته کند به نظر این یا آن «پیامبری» که پیشاپیش بِدو بیعت کرده است ... آخر این هم نمودِ دیگری از استعمارزدگی مغزی و فرهنگی است که آدمی به جای این که آزمونهای عینی و خرد ناشی از آن را به چون اصولیترین افزارهای شناخت خود برگزیند، نخست بیاید و کسانی را به مانند پیامبر در دل خود بیاراید ... آیه و مارکسیزم، از بُن، دشمن یکدیگرند ...»[5]
اگرچه شعاعیان در مقام کنشگری فعال و دغدغهمند که زندگی خود را بر سر راهی که سخت به آن باور داشت نهاد، ستودنی است، اما همان طور که پایمردی او در برابر ظلم ظالمان و مبارزهی بیامان با آنان، تحسین برانگیز است، مشی فکری او نیز به همان میزان سؤال برانگیز است. البته نه از حیث محتوا که زیر آب خزینهی متعفّن ماتریالیسم را همان سالها، متفکرینی چون استاد «شهید مرتضی مطهری» و همقطارانش، از بُن زدند. بلکه همان طور که ذکر شد «مشی» فکری او یا همان راهی که اندیشهی او پیمود.
در حقیقت سؤال اصلی این جاست که چگونه است که اندیشه ورزی چون شعاعیان که هر اندیشهای را با روش خاص خود ابتدا خوب حلاجی میکرد و سپس میپذیرفت یا آن را ردّ میکرد، در میان بدیلهای سه گانهی اسلامگرایی، ملیگرایی و کمونیسم، به دو کوره راه امتحان پس دادهای چون پانایرانیسم و کمونیسم، عیار صفتانه و بیمحابا، قدم میگذارد و به تاخت، چنان پیش میرود که گوی سبقت از «مارکس» و «لنین» و پیر رهبران جبههی ملی میرباید، اما به رغم بستر اجتماعیای که در آن بالیده است، حتی برای «مزّه چشان» هم که شده، از دریای اسلامگرایی، لبیتر نمیکند؟
عجب است از این «یگانهی متفکر تنهای»[6] ره گم کردهای که در زمهریر سیاه سالهای دیکتاتوری پهلوی دوم، سراب مارکسیسم را بدل از آب میگیرد و با قدرت افسونگر قلم خود، تشنگانی چند را نیز به این راه میخواند. عجبا که بارها در نوشتههای خود، آسمان تاریک تاریخ ایران را منوّر به نور ستارگانی چون «میرزای جنگلی»، «شیخ فضل الله نوری»، «مصدق»، «مدرس» و «میرزای شیرازی» میداند، اما به جز مصدق که به چشم استادیش میبیند، حتی نیم نگاهی هم به مرام و مسلک مابقی نمیاندازد.[7] اگرچه او خود اذعان دارد که «کمونیسم «دانش» است و نه یک کیش یا مذهب ... دانشی که شرایط رهایی طبقهی کارگر را بررسی میکند و... این بررسیها میتوانند... به لغزشها و کاستیهای فراوان نیز آغشته باشند...» اما به نظر میرسد که تناقض معتقد بودن به یک دین و مذهب و رعایت اصول مارکسیسم را با «بی دینی» و «لا ادری گری» که ریشه در شکّ همیشگی او داشت، درمان میکند.
شاید بتوان پاسخ این سؤال را در شخصیت عملگرای (پراگماتیست) شعاعیان جستوجو کرد. چندان جای تعجب و خرده گیری بر جوانانی که در سالهای بین کودتا تا اواخر دههی 40، رو به مارکسیسم گذاشتند، نیست. چرا که در زیر سایهی جهنمی دیکتاتوری رعب و وحشت شاه و سازمان امنیت کذاییاش و در غیاب رهبری مبارز و پیشرو (به خصوص در سالهای 43 به بعد که مبارزترین رهبر سیاسی-مذهبی ایران در تبعید بوده و تقریباً غیر قابل دسترس بود) موفقیت جنبشهای کمونیستی در کشوری مانند چین، چشمها را به خود خیره کرده و دلها را به خود و ایدئولوژی خود جذب میکرد.
پذیرفتن این توجیه اما در مورد فردی چون شعاعیان، دشوار است. مگر این که بپذیریم که عملگرایی او دامنهاش از کرانههای افراط گذشته بود و این عملگرایی مفرط، اندیشهی او را نیز تحت تأثیر قرار میداد. بر همین مبنا و مدل تحلیل است که او به روحانیت بدبین است. وی این بدبینی را در «تزی برای تحرک» این گونه بازنمایی میکند: «روحانیت اگر به عکس گذشته دارای صداقت ملی باشد، ابزار مهمی در تشویق مردم برای این مبارزه محسوب میشود...»[8]و در جای دیگری این نظر خود را این گونه توضیح میدهد: «این روزها جامعهی روحانیت... رسماً وارد میدان مبارزاتی شده است. متأسفانه سوابق سیاسی این جامعه بعد از مراحل اولیهی مشروطیت درخشان نیست و خصوصاً در نهضت نفت، این جامعه نه تنها به راه مصدق نیفتاد، بلکه روی هم رفته، در مقابل آن ایستاد. چهرهای از این جامعه که ابتدا با مصدق بود، در حساسترین شرایط پشت به نهضت کرد.»
اما این گونه نگریستن به وقایع ناشی از عمل زدگی مفرط و غیر اصولیای است که مصدق نیز دچار آن شد و خود را آن چنان غرق در اقیانوس «مردم» دید که مهمترین رکن دموکراسی، یعنی مجلس شورای ملی را منحل کرد و این گونه آرام آرام، در دریای اوهام خود و مکر دشمنان همان «مردم»، خفه شد! اگرچه در این میان اشتباهها و کوتاهیهای دیگر رهبران ملی و مذهبی نیز، غیر قابل اغماض است؛ اما همهی سیاست، همواره «عمل کردن» و تاختن نیست. بسا سیاستمداران سیاسی که مبتنی بر استراتژی خود، لختی از عمر سیاسی خویش را با تاکتیک «عدم اقدام» به پیش بردهاند و در وقت مناسب آن گونه که باید، تاختهاند.
اما عملگراییای که اندیشهی شعاعیان را متأثر از خود میکرد، منبعث از بطن مارکسیسم بود و همین، نقطهی ضعف بزرگ شعاعیان بود. تا آنجا که بر خلاف تحلیل دقیق و نوآورانهای که در رسالهی «مقدمهای بر شناخت علمی جامعهی ارتجاعی-استعمار زده» از جامعهی ایران ارائه میدهد، در رسالهی «تزی برای تحرک» دچار ضعف تحلیل میشود. در این رساله وی ضمن ارائهی تحلیلی عمیق و به نسبت روشن بینانه از شرایط عینی و مادی جامعهی ایران، هنگام تشخیص دردی که منجر به عدم تحرک و ایستایی جامعه شده و تبعاً در ارائهی راهکاری امید بخش برای برون رفت از این حالت، دچار اشتباه میشود. بنا بر این راهکاری کاملاً عملگرایانه برای جامعهای که دچار بیعملی است، یعنی مقابلهی ملی با رژیم در حوزهی «اقتصاد» را تجویز میکند.[9] بدون توجه به این که «خواب زده» را اول باید «بیدار» کرد تا جنبیدنی از آن برآید!
او بنا بر ضعف تحلیلی که دارد، عرصهی اقتصاد را عرصهی مبارزه و نیز عامل تحرک اجتماعی میبیند. انگار نه انگار که در همان سالهای خفقان آلود، عامل محرک تنها جنبش عمومیای که حقیقتاً از دل تودهی مردم برخاست و دست شبحِ شب روی ترس را از گلوی خود برای دمی کنار زد، متکی بر عاملی غیر مادی و صرفاً مذهبی و ملی بود.[10] اگرچه عوامل اقتصادی و نارضایتی عمومی نیز در آن تأثیری غیر قابل انکار داشت. اما نکتهی مهم این است که عامل به هیجان آورنده و بسیج کننده، همان عامل فرهنگی بود.
شعاعیان را به حق میتوان «یگانه متفکر تنها» نامید. از این منظر که او به طور قطع یگانه مارکسیستی بود که وفادار به آموزههای ناب تفکر مارکس، در اردوگاه چپ لنین زده و شوروی زدهی آن روز، هم «فکر» میکرد و هم «عمل»، هم نقد میکرد و هم نقد را تعیّن دیالکتیک در حوزهی اندیشه میدانست و به آن سخت پایبند بود. مارکسیستی که گرچه در برهوت گم گشتگی مارکسیسم، روزگار گذراند، اما لااقل در گفتوگوهای درون سازمانی، جزم اندیشی نمیکرد و با آن سر ستیز داشت. شاید اگر ملک الموت رگ حیاتش را قطع نمیکرد و کمی بیشتر میماند، سر از پوستهی ترک خوردهی «شک» بیرون میآورد و به باوری اصیل میرسید.
شاید اگر اردیبهشت 59 را درک میکرد، صدای نهیب گلولهای که مغز متفکر زمانه را ترکاند، او را بیدار میکرد. آخر او همین را پیشبینی کرده بود؛ آنگاه که در یکی از نامههای خود به فداییان خلق، در احتجاج با «حمید اشرف» هنگامی که اشرف به او میگوید: «ببین رفیق! جنبش سخت ناتوان است. بگذار تا اندازهای رشد کنیم و نیرو بگیریم، آنگاه خوب، هرکس هر نظری داشته باشد، آزاد است که بگوید.» شعاعیان چنین پاسخ میدهد: «رفیق جون! سازمانی که به هنگام ناتوانی از پخش اندیشهای جلو میگیرد، به هنگام توانایی، آن مغزی را میترکاند که بخواهد اندیشهای کند سوای آنچه سازمان دیکته میکند!»
اما عجب و صد عجب از آن عملگرای دگر اندیشی که اندیشمندیاش و نقادیاش، نتوانست بیراههی برهوت مارکسیسم را به او بنمایاند و او را به سوی یگانه راه رهایی «نوع انسان» و نه فقط «طبقهی کارگر»، ره بنمایاند. افسوس...
«وَ الَّذینَ کَفَروا اعمالُهُم کَسَرابٍ بِقیعَةٍ یَحسَبُهُ الظَّمئَانُ ماءً حَتّی إِذا لَم یَجِدهُ شَیئاً وَ وَجَدَ اللهُ عِندَهُ فَوَفّاهُ حِسابَهُ وَ اللهُ سَریعُ الحِساب»
«و آنان که کفر ورزیدند اعمالشان در مثل به سرابی ماند در بیابان هموار بی آب که تشنهای آن را آب پندارد (و به جانب آن بشتابد)، چون بدانجا رسید، هیچ آبی نیابد و خدا را حاضر و ناظر بر اعمال خویش بیند که به حساب کارش، به تمامی برسد و خدا سریع الحساب است.»[11] (*)
پینوشتها:
[1]. مصطفی شعاعیان، جنگ سازش در فلسطین؛ سازش دولتهای عرب با امپریالیسم و صهیونیسم، انتشارات پویان، بی جا، 1358، مقدمه، ص 8
[2]. علاوه بر او، مصطفی مدنی، بهروز راد، محمود توکلی و چند تن دیگر اعضای این گروه بودند. از آنجا که «جریان» برابر فارسی «پروسه» بود (واژهای محبوب در گفتار چپ)، برخی محفل «جریان» را با نام «پروسه» نیز میشناختند. (هشت نامه به فداییان خلق، نشرنی،1386، مقدمه،ص10)
[3] . یادداشت محمد قوچانی در شهروند امروز، مرداد 1386، به نقل از http://shahrvandemroz.blogfa.com
[4]. نشر نی،1386
[5] . مصطفی شعاعیان، انقلاب، بی جا بی تا، 1354، ص 18
[6]. تعبیری که هوشنگ ماهرویان بر جلد کتاب خود از شعاعیان کرده است.
[7]. کتابهای: نگاهی به روابط شوروی و نهضت انقلابی جنگل و تزی برای تحرک و نیز نوشتار محمد قوچانی در مورد شعاعیان در وبلاگ شعاعیان
[8]. مصطفی شعاعیان، تزی برای تحرک و «نیم نگاهی در راه؛ جبههی انقلاب رهایی بخش خلق»، نشر اولدوز، بی تا، ص 55
[9]. همان، صص 39-49
[10]. اشاره به قیام 15 خرداد 1342
[11]. سورهی نور، آیهی 39
/ج