تألیف و ترجمه: حمید وثیق زاده انصاری
منبع:راسخون
منبع:راسخون
پس از کشف امریکا، تمدنهای ارزشمندی نابود شدند و جمعیتهای مناطقی به طور کامل، و بیشتر به واسطهی بیماریهای همهگیر سوغات اروپائیانِ فاتح، قتل عام شدند. و در بازگشت، فاتحان در عین حال که گوجه فرنگی، سیب زمینی و ذرت را از امریکا به ارمغان آوردند که بر آداب و عادات اروپاییان عمیقاً اثر نهاد، سیفلیس را نیز با خود آوردند! و این همه، جدا از سایر سلسله رویدادهای فاجعه زا یا سودمندی است که آگاهی آن عصر پیش بینی نمیکرد.
جملهای که امروزه بارها از دهان نوادگان بومیان امریکایی و هواداران آنها شنیده میشود این است: «نه، کریستوف کلمب قارهی جدید را کشف نکرده است»، و هدف آنها هم این است که پیش داوریهای قوم مدارانهی اروپائیان را تصحیح کنند و تاریخ را از نو بنویسند. وقتی کریستوف کلمب در اکتبر سال 1492 از کشتی قدم به ساحل جزیرهی سان سالوادور گذاشت امریکا نیز همان قدمت قارهی کهن را داشت و نیز مانند اروپا دارای چیزهای زیادی برای عرضه بود. امریکا زبانهای خالص خویش، هنرهای خویش، نهادهای خویش، آداب و رسوم خویش، و مذاهب ویژهی خویش را داشت. به علاوه، گونههای اصیل جانوران، گیاهان، و میکروارگانیسمها در محیط زیست فراخ آن تکامل یافته بودند. در واقع کاری که کریستوف کلمب کرد این بود که دنیای نو یا امریکا را دوباره متولد ساخت و به جهانیان شناساند، دنیایی که بخش مهمی از جهان متمدن امروز در آن استقرار دارد و حاصل تلفیق و ترکیب دو جهان پیشین است. و این فرایند، پنج قرن طول کشید. ما امروزه بنا بر جبرِ عادت، دیگر به این فرایند آگاهی نداریم، یعنی به زحمت میتوانیم در آگاهی خود، ایتالیا را بدون رب گوجه فرنگی، سوئیس را بدون شکلات، بلژیک را بدون سیب زمینی سرخ کرده، و غیره تصور کنیم، یا تصور کنیم که بومیان امریکایی روزگاری اسب نداشتهاند. اما واقعیت آن است که از وقتی که دو جهانی که هزاران سال از هم جدا بودهاند با هم تماس پیدا کردهاند بسیاری از جنبههای زندگی در کرهی زمین کمابیش به طور عمقی دست خوش دگرگونی شده است.
این دیدگاه که امروزه تا حدی برای اروپائیان عجیب مینماید فقط متعلق به و مورد پشتیبانیِ هواداران سرخ پوستان نیست که خواهان عدالت و جبران صدمات وارده به امریکاییهای حقیقی عصر کلمب هستند، بلکه شالودهی اندیشهها، مطالعات، تظاهرات، و پیشنهادهایی را تشکیل میدهد که شمارشان نیز پیوسته در مؤسسات عالی دانشگاهی افزایش مییابد، مثلاً در مجموعه کارها و انتشارات موزهی ملی تاریخ طبیعی و مؤسسهی اسمیتسونی در برپایی نمایشگاه مهمی در واشینگتن به مناسبت پنجمین قرن یادبود کریستوف کلمب.
بدون شک حماسهی کریستوف کلمب بسیار بیشتر مورد علاقهی امریکاییهای شمالی و جنوبی امروزی است و آنها را به هیجان میآورد تا اروپائیان را. همان گونه که دستاویزی برای بهره برداریهای سیاسی مختلف نیز قرار میگیرد. با این حال، انجمنهای علمی، تاریخی و اخلاقی که مؤسسهی اسمیتسونی تشکیل داده است از تکرار این استدلال برای مردم خسته نمیشوند که: این مسأله به تمام جهانیان مربوط میشود. نمایشگاه یاد شده بیش از چهار صد شیئ را به نمایش گذاشت و بر پنج موضوع اصلی که تأثیر بوم شناختی آنها دو جهان نو و کهنه را متحول ساخته است تأکید نمود. این پنج موضوع عبارتند از : شکر، ذرت، بیماری، اسب، و سیب زمینی. پروفسور هرمن ویولا، تاریخدان و سازمان دهندهی اصلی نمایشگاه بیان داشت: «اکنون که تصمیم گیریها عواقبی فوری بر سراسر جهان دارند، همین پنج موضوع برای این که درسهایی حیاتی در مورد حال و آیندهی بشریت بیاموزیم کفایت میکنند.» در واقع تماس میان دو جهان که البته، حتی در آن دوره که کرهی زمین بسیار کمتر از امروز یکپارچه و همبسته بود، بسیار سودمند بود، به یک رشته رنجها و ویرانیها و عواقب محتومِ به هم پیوستهی بیشمار نیز انجامید. و این از آن رو بود که کاشفان امریکا مرتکب دو گناه مرگ آور از لحاظ اخلاق بوم شناختی و زیست محیطی شدند. به نوشتهی ویولا: «اروپائیان، سرخ پوستان را موجوداتی بشری که آنها نیز تاریخی به غنای خود ایشان دارند نمیدانستند، بلکه آنها را به دیدهی جانورانی قابل اهلی شدن و بهره برداری مینگریستند.» و به خصوص «آسیب پذیری محیط زیست امریکا را درک نمیکردند. آنچه طبیعت طی هزاران قرن در قارهی امریکا پدید آورده بود، طی کمتر از پنج قرن به مقدار زیادی از بین رفت.»
همین نظامِ برده کردنِ سرخ پوستان و سپس سیاهان، در کشت پنبه و توتون نیز به کار گرفته شد. به این ترتیب بود که جمعیت اصلی جزایر کارائیب کاملاً نابود شد و مهاجران اجباری افریقای جنوبی جای آنها را گرفتند. و این کار به همان آسانی انجام گرفت که ذرت و مانیوک امریکایی به افریقا حمل و کاشته شد، و این امر راه را برای رشد جمعیت در آنجا هموار کرد که به نوبهی خود بر رونق صادرات برده افزود. این جا به جایی جمعیتها (پدیدهای که امروز ما را بسیار مشغول میدارد) همواره پدیدهای پیچیده است و اغلب شگفتیهایی بروز میدهد. برای مثال، جزیرهی مونتسرات (از جزایر هند غربی در امریکا) وقتی کریستوف کلمب در آن جا پیاده شد پوشیده از جنگلهای گرمسیری بود و محیط زیستی داشت که سرخ پوستان آراواک کاملاً با آن سازگار بودند. نی شکر در آن جا کاملاً جانشین پوشش گیاهی طبیعی و بومی شد، و جمعیت بومی نیز از بین رفت. در آن زمان، تقاضای نیروی کار متوسل به مهاجران ایرلندی شد که در اثر آزارهای مذهبی هنری هشتم، پادشاه انگلستان، از کشور خود رانده شده بودند. اما سپس سیل مهاجران اجباری از افریقا سرازیر شد. از همین روست که میبینیم سیاهانی که امروزه جمعیت اصلی مونتسرات را تشکیل میدهند سنتهای ایرلندیان را پذیرفتهاند. زبان کنونی آنها انگلیسی است که هنوز با لهجهی ایرلندی حرف میزنند. طنزی تاریخی که باید به تحلیلهای پروفسور ویولا افزوده شود موضوع تاراج فلزات قیمتی است. سیل طلایی که در سراسر سدهی شانزدهم از امریکا به اروپا سرازیر شد پول لازم را برای جنگهای مذهبی فراهم ساخت، و این جنگها به نوبهی خود موجب مهاجرت ایرلندیها و سایر ناراضیان یا زندیقانِ بیشمار به مونتسرات شد. در مورد مهاجرت پدران زائر به نیوانگلند در سال 1620 میلادی نیز چنین بود.
فاتحان اروپایی، مواد غذایی اساسیِ قارهی مادریِ خود، مانند گندم، انگور، و نباتات لذیذ متعدد دیگری چون انواع خربزه، پیاز، تربچه، مرکبات، فلفل، و غیره را به سوی پایتخت دنیای جدید که ناآگاهانه در ایجاد آن سهم داشتند سرازیر کردند. سپس نارگیل و موز از افریقا آمد. اما امریکاییها هم بیکار نبودند و علاوه بر انواع حبوبات و سبزیهای دیگر، مانیوک، بادام زمینی، گوجه فرنگی، بتاته شیرین، و به ویژه محصولاتی که اکنون جهانی شدهاند، نظیر ذرت و سیب زمینی را عرضه کردند. سیب زمینی که در اصل، محصولِ فلات مرتفع کشور پرو است، با آن که سودی استثنایی داشت، نسبتاً به کندی انتشار یافت. این محصول قبل از پایان سدهی شانزدهم میلادی به سواحل باسک (اسپانیا) رسید، ولی به ایرلند، که به زودی برایش جنبهای حیاتی یافت، تا حدود سال 1650 میلادی نرسید. در واقع جنگهای لویی چهاردهم، این محصول را در پایان سدهی هفدهم وارد منطقهای کرد که اکنون بنه لوکس (مرکب از کشورهای بلژیک، هلند، و لوکزامبورگ) خوانده میشود. اما بیاعتمادی موروثی نسبت به هر چه از سوی دشمن میرسد، که تا صد سال بعد یعنی تا هنگام انقلاب فرانسه در آلمان وجود داشت، باعث رواج این شایعه بود که سیب زمینی سرطان میآورد.
خصلت اصلیِ دنیای جدیدِ تولد یافته در سال 1492 میلادی، گذر از اقتصاد دریایی به اقتصاد اقیانوسی بود. جریان اصلی مبادلات بازرگانی، رفته رفته از دریاهای ساحلی مدیترانه، بالتیک، دریای چین و غیره به اقیانوسهای اطلس و آرام انتقال یافت. در آغاز قرن شانزدهم، سیب زمینی به چین راه یافت. در حال حاضر میزان این محصول در آن کشور سه برابر ایالات متحده امریکاست. در واقع هیچ گیاه آسان کاشتِ دیگری، در هر هکتار تا این اندازه کالریزا نیست. تا سی و هفت درصد تولید کشاورزی چین از محصولات امریکایی تبار از قبیل سیب زمینی، ذرت، و پتاته شیرین است. ذرت و سیب زمینی در سطح جهانی (با تولید نمونهای هفتصد و هشتاد و هشت میلیون تن در سال هزار و نُهصد و هشتاد و شش میلادی) با گندم و برنج (هزار میلیون تن) به رقابت برخاستهاند.
کاکائو گرچه غذایی اصلی به معنای واقعی کلمه نیست، اما شکلات در سراسر جهان مصرف فراوانی دارد. مصرف شکلات نمایانگر نمادین تحول عمیق عادات غذایی و سلیقههای سنتی است که در اثر کشف امریکا حتی در مناطقی که از لحاظ جغرافیایی و فرهنگی بسیار دور هستند ایجاد شده است. و تازه این تمام داستان نیست. منابع گرانبهای خوراکهای گیاهی امریکا هنوز انتشار جهانی نیافتهاند. برای نمونه، کینوئا، پپینو، باباکو، و ریشههای گیاهان غدهای متعددِ دیگر گرچه در اروپا به علت تولید فراوان مواد غذایی ممکن است مصرف چندانی نیابند، اما میتوانند برای کشاورزان جهان سوم بسیار مفید باشند.
از سوی دیگر، گذشته از انواع گیاهان خوراکی، روشهای کاشت و تولیدی وجود دارند که میتوانند در مناطقی که برای کشاورزی متداول مناسب نیستند مورد استفاده قرار گیرند، مانند باغهای شناور تنوکتیتلان که نوعی جزیرکهای کشت عمقی در پایتخت باستانی آزتکها بودند.
در مورد فایدهی دیگر گیاهی یعنی مواد دارویی آنها نیز وضع همین طور است. علم دارو شناسی اروپایی، گنه گنه را به زودی به عنوان دارویی تب بُر، محرک صفرا، ضد تبهای مردابی، و گاه سقط کننده پذیرفت، و این زمان بسیار پیشتر از تاریخِ شناسایی مادهی کینین در آن گیاه در سال 1820 میلادی بود. چوب سخت درخت صمغ دار گایاک، که ضد عفونی کننده ریوی و ادراری است، تا مدتها همراه با جیوه، یگانه درمان سیفلیس وحشتناکی محسوب میشد که فاتحان با خود آورده بودند. وارد کردن گایاک از امریکا در واقع یکی از اولین دودمانهای سرمایه داری جدید، یعنی خانوادهی فوگر آگسبورگی، را در اروپا بنیان نهاد.
گفتنی است که شیوههای درمانی بومیان امریکایی هنوز به درستی کشف نشده است. این شیوهها، با توجه به بیاطلاعی از فواید شیمی درمانی، در حال حاضر به داروهای طبیعی و معتدل گرایش دارند. مثلاً مؤسسهی ملی سرطان در ایالات متحده برنامههایی تهیه دیده است که به مطالعهی بقایای آخرین قبایل سرخ پوستی بپردازد که هنوز در نزد آنها فرهنگ باستانیِ پیش از کلمب کمابیش حفظ شده است.
قابل ذکر است که بازسازی نسبتاً تصادفی خط اکوئوس، نیای اولیهی اسب در امریکا را در دوران سوم زمین شناسی قرار میدهد. نوادگانِ کمابیش مستقیم این حیوان که ائوهیپوس نامگذاری شده و هیکلی به اندازهی خرگوش صحرایی داشته است، حدود ده هزار سال پیش در قاره امریکا از بین رفتهاند، اما تکامل آنها در آن سوی اقیانوس اطلس ادامه یافته است.
اما اسب جدید، در دشتهای وسیع شمال و جنوب امریکا، محیط زیست کمال مطلوبی برای خود یافت. فاتحان نتوانستند موقعیت انحصاری خود را حفظ کنند. از آغاز سدهی هفدهم میلادی، این زیباترین دستاورد و دست آموز انسان (یعنی اسب) شیوهی زندگانی بسیاری از اقوام سرخ پوست را عمیقاً تغییر داده بود. از آن کشاورزانِ نیمه چادر نشین و نیمه بیابان گرد، اقوام سیو و کومانچی و غیره تبدیل به شکارچیان گاومیش شدند و همراه با مهاجرت گلهها، آنها نیز با تیپیهای خود (چادرهای سرخ پوستی) حرکت میکردند. بنا به اظهار شاهدان متعدد اروپایی، سرخ پوستانِ دشت نشین تبدیل به بهترین سواران جهان و مخوفترین جنگجویان شدند.
معمولاً فرایند تمدن، در مقایسه با ذهنیت قبیلهای بدوی که محتاط و مطیع و منقاد محیط زیست است، نوعی تلقی فاتحانه و عمدتاً ویران گرایانه نسبت به طبیعت را پرورش و رشد میدهد. بوقلمون وحشی عملاً تا سال 1851 میلادی از بین رفته بود در حالی که روزگاری بنجامین فرانکلین (دانشمند، فیلسوف و دولتمرد امریکایی (1706-1790) و مخترع مشهور برقگیر) آرزو داشت تصویر آن را نشانهی کشور ایالات متحده قرار دهد و سایر رهبران انقلاب امریکا عقاب امپراتوری را ترجیح میدادند. گاومیش امریکایی نیز در آغاز قرن بیستم به دست شکارچیان پوست یا علاقهمندان به قتل عام از بین رفت. بوفالوبیلِ معروف افتخارش این بود که تنها در یک روز دو هزار گاومیش کشته است. این لاف زنی، بیانگر عدمِ فهمِ گستردهی واقعیات بوم شناختی است که طی هزاران سال تمدن وجود داشته است و شدت آن فقط در نزد تکامل یافتهترین ملل روی زمین شروع به کاستن کرده است(!)
این بدان معناست که وجدان بوم شناختی اخیر ما اجازه نمیدهد که حتی با نظر به گذشته، به صدور احکام قطعی بپردازیم. گوسفند، الاغ، بز، و گاو اروپایی بدون آن که گونههای بومی را نابود کنند، به منابع قارهی امریکا افزودهاند. اما در بارهی سازگاری زیستی خوک که به یک تهاجم واقعی تبدیل شد چه میتوان اندیشید؟ کریستف کلمب، در سال 1493 میلادی، فقط هشت خوک همراه خود به امریکا برده بود. گلههای خوک، با باروری بسیار زیاد (دو، سه، و گاه هشت بچه خوک در سال) و نیز خصوصیت همه چیز خواری خود، در کسب آزادی تأمل نکردند. آنها با حمله به تمام گیاهان و جانوران مأکول، حتی برای انسانها نیز خطری محسوب میشدند. در کمتر از یک قرن، انواع خوک وحشی، سراسر امریکا، از نیواسکاتلند تا مجمع الجزایر ماژلان را به تصرف درآوردند. اما این خوکها در عین حال منبع غذایی با اهمیتی هستند.
تمام تغییر و تحولاتی که در اثر ورود فاتحان در قارهی امریکا پدید آمد در برابر مصائب شدید و دهشتناک ناشی از بیماریهای همه گیر چیزی نبود. روشن است که اگر تیفوس، اوریون، و به خصوص آبله باعث فروپاشی امپراتوریهای بسیار سازمان یافته و نسبتاً مستبد موجود در امریکای مرکزی و جنوبی نمیشدند، پیروزی اسپانیاییها تا چند دهه با دشواری رو به رو میشد و چه بسا نا ممکن مینمود. آبله در اروپا بومی شده بود. این بیماری که در سدهی هجدهم ده درصد جمعیت اروپا را از پای در آورد، بدون استثنا همه (و از جمله لوئی پانزدهم، شاه فرانسه را که در سن شصت و چهار سالگی کشت) و معمولاً بیشتر کودکان را مبتلا میکرد. با این حال، سرایت این بیماری، که گفته میشود توسط فاتحان مسلمان در قرن هفتم به اروپا راه یافته است، به آن اندازه تدریجی بود که رفته رفته جمعیت اروپا ایمنی نسبی پیدا کرد.
تصور میشود که انتقال این بیماری به قارهی امریکا، توسط ملوان نوجوان مبتلایی به نام نیوموسن در سال 1492 میلادی صورت گرفته باشد. میزانِ همه گیری، صاعقه آسا بود. نخستین اسقف سرخ پوست از فرقهی دومینیکی به نام بارتولومه دلاس کازاس که مدافع سرسخت سرخ پوستان بود مینویسد: «بیماری به سرعت، از یک سرخ پوست به دیگری سرایت میکرد. چون تعدادشان خیلی زیاد بود و با هم میخوردند و میخوابیدند، بیماری به سرعت سراسر کشور را آلوده کرد. طی اندک سالی، فقط چند هزار نفر بومی از آن همه جمعیت که در جزیره میزیستند زنده ماندند، و ما این همه را به چشم خود دیدیم.» سرانجام، صدها هزار آزتکی با ورود ارتش کوچک کورتز، در سالهای 1519 و 1520 از بین رفتند. در سال 1525 میلادی آبله به منطقهی اینکا نیز سرایت کرد. وقتی پیزاره پس از شکست اولیهی خود، دوباره در سال 1532 به فلات مرتفع پرو بازگشت، تمدن اینکا تازه از همه گیری آبله، که خودِ اینکای بزرگ را کشته و اطرافیان و جمعیت کشور را قتل عام کرده بود، خلاص شده بود. گسترش فاجعه چنان بود که در ناحیهی دور دست شمال، وقتی زائران بنیانگذار ایالات متحدهی آینده در سال 1620 میلادی در سواحل ماساچوست از کشتیهایشان پیاده میشدند نود درصد بومیان نابود شده بودند. هنوز نیز جریان پایان نیافته است. همه گیریهای متعدد در میان بومیان، اخیراً نشان داده است که آنها در برابر میکروبهای وارد شده از اروپا بسیار آسیب پذیرند. در سال 1952، همه گیری سرخک در حدود هفت درصد از جمعیت را در خلیج انگاوا واقع در شمال کِبِک (کانادا) از بین برد. دو سال بعد، همه گیری دیگری یک دهم از سرختپوستان مستقر در پارک ملی شینگو در برزیل را نابود کرد.
اما انتقام امریکا نیز – گرچه غیر ارادی و بدون تلافی نظامی – وحشتناک بود. سیفلیس که به علت شباهت سطحی نشانگانش آبله نامیده میشد، به زودی در شمال به «آفت بزرگ» تبدیل شد، زیرا گرچه مانند «آفت کوچک» در امریکای مرکزی باعث نابودی تمدنی نشد اما عواقب فرهنگی مهمی داشت. سیفلیس از دوران باستان، در مجموع اروپا، افریقا، و آسیا آثاری از بومی شدن باقی نهاده بود. اما منشأ امریکایی سویهی اصلی مسری آن انکار ناپذیر است. تاریخ دقیق انتشار این بیماری را از زمان پیروزی گوادال کویی ویِر در مارس 1493 دانستهاند و در واقع رد آن را تا آنجا پیگیری کردهاند. جنگهای ایتالیا باعث شیوع آن طی چند سال در سراسر اروپای غربی شد. شارل هشتم، پادشاه فرانسه، در سن بیست و هشت سالگی در سال 1498 از این بیماری درگذشت. بر اساس فرمان وورمی که در سال 1495 میلادی از سوی امپراتور ماکسیمیلیان اول صادر شد، این بیماری (که بنا بر این که به چه کسانی شک میبردند آن را فرانسوی، اسپانیایی، ایتالیایی، و غیره مینامیدند)، مصیبت الهی دانسته شد. تا آن زمان، رابطهی میان گناه و مکافات الهی، ماهیتی اخلاقی و مابعد الطبیعی داشت. اما ناگهان این مکافات، قابل لمس شد. هرزگی باعث میشد که سراسر بدن از دملهای زشتی پوشیده شود. خطاهای والدین، دیگر به سرنوشت آیندهی کودکان محدود نمیشد، بلکه آنها را فوراً میکشت. مورخ آلمانی تاریخ پزشگی به نام ه. گلاسشایب، بیباکانه مینویسد: «آنجا که موعظهی مذهبی ناکام ماند، بیماری کامیاب شد.» جسم، دستخوش نفرین شده بود. استفاده از حمام عمومی، که از زمان سقوط امپراتوری روم به یادگار مانده بود، ممنوع شد. تقابل میان جسم ناپاک و روح پاک، نشان خود را بر تفکر و احساس اروپایی باقی نهاد. به نوشتهی نورمن کوهن، مورخ انگلیسی، جو تفتیش عقاید، جنگهای مذهبی، غیب گویی و آزارهای مذهبی «دیوهای درونی اروپاییان را پرورش داد و برانگیخت.» و تمدن اروپا عمیقاً از این امر اثر پذیرفت.
البته قوای سازگار کنندهی ارگانیسم زیستی و جامعه، تا حدی بلای رسیده از امریکا را مهار کردند. با این حال، سیفلیس «نخست اروپا و سپس باقیِ جهانِ زیر سلطهی آن را طی حدود پنج قرن شکنجه داد». چه بسا این بیماری راه را برای روح و فنون سلطه نیز هموار کرده باشد. غالباً اظهار نظر شده است که یکی از آثار ثانوی این بیماری، یک دوره تحریک هیجانی عصبی-مغزی است. به راستی نیز شمار فراوانی از دانشمندان، هنرمندان، فناوران، مردان نظامی و سیاسی، و رهبران انقلابی روزگاری مبتلا به سیفلیس بودهاند. چنان که دیده میشود فرایندهای بوم شناختی، گذشته از آثار اختصاصی خود، تأثیر فراوانی بر تاریخ و سرنوشت بشر داشتهاند.
جملهای که امروزه بارها از دهان نوادگان بومیان امریکایی و هواداران آنها شنیده میشود این است: «نه، کریستوف کلمب قارهی جدید را کشف نکرده است»، و هدف آنها هم این است که پیش داوریهای قوم مدارانهی اروپائیان را تصحیح کنند و تاریخ را از نو بنویسند. وقتی کریستوف کلمب در اکتبر سال 1492 از کشتی قدم به ساحل جزیرهی سان سالوادور گذاشت امریکا نیز همان قدمت قارهی کهن را داشت و نیز مانند اروپا دارای چیزهای زیادی برای عرضه بود. امریکا زبانهای خالص خویش، هنرهای خویش، نهادهای خویش، آداب و رسوم خویش، و مذاهب ویژهی خویش را داشت. به علاوه، گونههای اصیل جانوران، گیاهان، و میکروارگانیسمها در محیط زیست فراخ آن تکامل یافته بودند. در واقع کاری که کریستوف کلمب کرد این بود که دنیای نو یا امریکا را دوباره متولد ساخت و به جهانیان شناساند، دنیایی که بخش مهمی از جهان متمدن امروز در آن استقرار دارد و حاصل تلفیق و ترکیب دو جهان پیشین است. و این فرایند، پنج قرن طول کشید. ما امروزه بنا بر جبرِ عادت، دیگر به این فرایند آگاهی نداریم، یعنی به زحمت میتوانیم در آگاهی خود، ایتالیا را بدون رب گوجه فرنگی، سوئیس را بدون شکلات، بلژیک را بدون سیب زمینی سرخ کرده، و غیره تصور کنیم، یا تصور کنیم که بومیان امریکایی روزگاری اسب نداشتهاند. اما واقعیت آن است که از وقتی که دو جهانی که هزاران سال از هم جدا بودهاند با هم تماس پیدا کردهاند بسیاری از جنبههای زندگی در کرهی زمین کمابیش به طور عمقی دست خوش دگرگونی شده است.
این دیدگاه که امروزه تا حدی برای اروپائیان عجیب مینماید فقط متعلق به و مورد پشتیبانیِ هواداران سرخ پوستان نیست که خواهان عدالت و جبران صدمات وارده به امریکاییهای حقیقی عصر کلمب هستند، بلکه شالودهی اندیشهها، مطالعات، تظاهرات، و پیشنهادهایی را تشکیل میدهد که شمارشان نیز پیوسته در مؤسسات عالی دانشگاهی افزایش مییابد، مثلاً در مجموعه کارها و انتشارات موزهی ملی تاریخ طبیعی و مؤسسهی اسمیتسونی در برپایی نمایشگاه مهمی در واشینگتن به مناسبت پنجمین قرن یادبود کریستوف کلمب.
بدون شک حماسهی کریستوف کلمب بسیار بیشتر مورد علاقهی امریکاییهای شمالی و جنوبی امروزی است و آنها را به هیجان میآورد تا اروپائیان را. همان گونه که دستاویزی برای بهره برداریهای سیاسی مختلف نیز قرار میگیرد. با این حال، انجمنهای علمی، تاریخی و اخلاقی که مؤسسهی اسمیتسونی تشکیل داده است از تکرار این استدلال برای مردم خسته نمیشوند که: این مسأله به تمام جهانیان مربوط میشود. نمایشگاه یاد شده بیش از چهار صد شیئ را به نمایش گذاشت و بر پنج موضوع اصلی که تأثیر بوم شناختی آنها دو جهان نو و کهنه را متحول ساخته است تأکید نمود. این پنج موضوع عبارتند از : شکر، ذرت، بیماری، اسب، و سیب زمینی. پروفسور هرمن ویولا، تاریخدان و سازمان دهندهی اصلی نمایشگاه بیان داشت: «اکنون که تصمیم گیریها عواقبی فوری بر سراسر جهان دارند، همین پنج موضوع برای این که درسهایی حیاتی در مورد حال و آیندهی بشریت بیاموزیم کفایت میکنند.» در واقع تماس میان دو جهان که البته، حتی در آن دوره که کرهی زمین بسیار کمتر از امروز یکپارچه و همبسته بود، بسیار سودمند بود، به یک رشته رنجها و ویرانیها و عواقب محتومِ به هم پیوستهی بیشمار نیز انجامید. و این از آن رو بود که کاشفان امریکا مرتکب دو گناه مرگ آور از لحاظ اخلاق بوم شناختی و زیست محیطی شدند. به نوشتهی ویولا: «اروپائیان، سرخ پوستان را موجوداتی بشری که آنها نیز تاریخی به غنای خود ایشان دارند نمیدانستند، بلکه آنها را به دیدهی جانورانی قابل اهلی شدن و بهره برداری مینگریستند.» و به خصوص «آسیب پذیری محیط زیست امریکا را درک نمیکردند. آنچه طبیعت طی هزاران قرن در قارهی امریکا پدید آورده بود، طی کمتر از پنج قرن به مقدار زیادی از بین رفت.»
هزار کیلو شکر به بهای زندگی یک برده
ویرانی بزرگ بوم شناختی دقیقاً از تاریخ ورود سه کشتی کوچک در سال 1492 میلادی آغاز نشد. اما در سپتامبر سال 1493، دومین هیأت نظامی متشکل از هفده کشتی بزرگ، بارهای خود را در سواحل هائیتی پیاده کردند (جایی که کلمب آن جا را هیسپانیولا یا اسپانیای کوچک نامید). این محتویات عبارت بود از حدود هزار و پانصد مرد، چند زن، و محتویات یک کشتی نوح واقعی: اسب، گاو، خوک، مرغ و جوجه و تخم مرغ جوجه کشی، و نیز گندم، جو، و بسیاری «بذرهای تغییر» دیگر. در این میان، نی شکر مقامی خاص داشت. نی شکر تا آن زمان به طور پراکنده در چین و در جزایر قناری واقع در جنوب اسپانیا کشت میشد. پرورش نی شکر در این هیسپانیولا چنان با موفقیت همراه بود که به زودی کشت آن به کوبا، پورتوریکو، جامائیکا، و مستعمره نشین پرتقالیها در برزیل گسترش یافت. صدها هزار هکتار جنگل گرمسیری مرطوب تبدیل به کشتزار شد و به کشت نی شکرِ گرانبها اختصاص یافت. این زراعت، تشنهی سیری ناپذیرِ کارِ انسانی است: آماده سازی زمین، کاشت، چیدن علفهای هرز، برداشت محصول، و سپس استخراج شیرهی نی، تهیهی قند و نیز محصولاتی فرعی، در درجهی نخست عرق نی شکر (یا «روم»)، که تا چهار قرن رایج ترین شکل تهیهی الکل بود. پس مهاجران سرخ پوستان را به کار اجباری در مزارع واداشتند. اما این نیروی انسانی محلی، به زودی کاملاً، و شاید تا حدود نود درصد، نابود شد و علت اصلی آن، بیماریهای همه گیری بود که اروپائیان با خود آورده بودند: آبله، تیفوس، اوریون، سرخک، و نظایر آن. آن گاه اروپائیان متوجه منابع انسانی افریقا شدند. از سال 1505 میلادی، نخستین گروههای بردگان سیاه پای به قارهی امریکا نهادند. شمار آنها بعدها به تقریباً ده میلیون نفر رسید. شکر که تا آن زمان کالای تجملی گرانبهایی بود، با توجه به این که انرژی زایی آن در تغذیهی کارگران غیر قابل انکار بود، مصرف عمومی یافت و تبدیل به صنعت نیرومندی شد. به نوشتهی ویولا، شکر که تولید هر تن آن به بهای حیات یک برده تمام میشد به آفتی خطرناک هم برای انسان و هم برای محیط زیست تبدیل گردید.همین نظامِ برده کردنِ سرخ پوستان و سپس سیاهان، در کشت پنبه و توتون نیز به کار گرفته شد. به این ترتیب بود که جمعیت اصلی جزایر کارائیب کاملاً نابود شد و مهاجران اجباری افریقای جنوبی جای آنها را گرفتند. و این کار به همان آسانی انجام گرفت که ذرت و مانیوک امریکایی به افریقا حمل و کاشته شد، و این امر راه را برای رشد جمعیت در آنجا هموار کرد که به نوبهی خود بر رونق صادرات برده افزود. این جا به جایی جمعیتها (پدیدهای که امروز ما را بسیار مشغول میدارد) همواره پدیدهای پیچیده است و اغلب شگفتیهایی بروز میدهد. برای مثال، جزیرهی مونتسرات (از جزایر هند غربی در امریکا) وقتی کریستوف کلمب در آن جا پیاده شد پوشیده از جنگلهای گرمسیری بود و محیط زیستی داشت که سرخ پوستان آراواک کاملاً با آن سازگار بودند. نی شکر در آن جا کاملاً جانشین پوشش گیاهی طبیعی و بومی شد، و جمعیت بومی نیز از بین رفت. در آن زمان، تقاضای نیروی کار متوسل به مهاجران ایرلندی شد که در اثر آزارهای مذهبی هنری هشتم، پادشاه انگلستان، از کشور خود رانده شده بودند. اما سپس سیل مهاجران اجباری از افریقا سرازیر شد. از همین روست که میبینیم سیاهانی که امروزه جمعیت اصلی مونتسرات را تشکیل میدهند سنتهای ایرلندیان را پذیرفتهاند. زبان کنونی آنها انگلیسی است که هنوز با لهجهی ایرلندی حرف میزنند. طنزی تاریخی که باید به تحلیلهای پروفسور ویولا افزوده شود موضوع تاراج فلزات قیمتی است. سیل طلایی که در سراسر سدهی شانزدهم از امریکا به اروپا سرازیر شد پول لازم را برای جنگهای مذهبی فراهم ساخت، و این جنگها به نوبهی خود موجب مهاجرت ایرلندیها و سایر ناراضیان یا زندیقانِ بیشمار به مونتسرات شد. در مورد مهاجرت پدران زائر به نیوانگلند در سال 1620 میلادی نیز چنین بود.
سیب زمینی، جهان را تسخیر میکند و حتی در چین جای برنج را میگیرد.
با ابداع استخراج قند از چغندر در دورهی ناپلئون، بیشتر مزارع نی شکر به تدریج (در اروپا و امریکا) از بین رفتند. با این همه نمیتوان انکار کرد که در مورد مجموع گیاهان خوراکی که به این سوی اقیانوس اطلس آمدهاند، ترازنامه به طور کلی مثبت و به سود امریکا بوده است. باید به یاد داشت که تا پیش از آن که صنعت بر میزان تولید بیفزاید در مجموعِ کرهی زمین، خشک سالیها و قحطیهای ادواری، پدیدههایی کاملاً طبیعی و متداول بودند. اکنون با آن که میزان توسعه یافتگی کشورها و قارهها به یک اندازه نیست، ولی قحطیهای کنونی بسیار محدودتر هستند و بیشتر منشأ سیاسی دارند تا فنی و اقتصادی.فاتحان اروپایی، مواد غذایی اساسیِ قارهی مادریِ خود، مانند گندم، انگور، و نباتات لذیذ متعدد دیگری چون انواع خربزه، پیاز، تربچه، مرکبات، فلفل، و غیره را به سوی پایتخت دنیای جدید که ناآگاهانه در ایجاد آن سهم داشتند سرازیر کردند. سپس نارگیل و موز از افریقا آمد. اما امریکاییها هم بیکار نبودند و علاوه بر انواع حبوبات و سبزیهای دیگر، مانیوک، بادام زمینی، گوجه فرنگی، بتاته شیرین، و به ویژه محصولاتی که اکنون جهانی شدهاند، نظیر ذرت و سیب زمینی را عرضه کردند. سیب زمینی که در اصل، محصولِ فلات مرتفع کشور پرو است، با آن که سودی استثنایی داشت، نسبتاً به کندی انتشار یافت. این محصول قبل از پایان سدهی شانزدهم میلادی به سواحل باسک (اسپانیا) رسید، ولی به ایرلند، که به زودی برایش جنبهای حیاتی یافت، تا حدود سال 1650 میلادی نرسید. در واقع جنگهای لویی چهاردهم، این محصول را در پایان سدهی هفدهم وارد منطقهای کرد که اکنون بنه لوکس (مرکب از کشورهای بلژیک، هلند، و لوکزامبورگ) خوانده میشود. اما بیاعتمادی موروثی نسبت به هر چه از سوی دشمن میرسد، که تا صد سال بعد یعنی تا هنگام انقلاب فرانسه در آلمان وجود داشت، باعث رواج این شایعه بود که سیب زمینی سرطان میآورد.
خصلت اصلیِ دنیای جدیدِ تولد یافته در سال 1492 میلادی، گذر از اقتصاد دریایی به اقتصاد اقیانوسی بود. جریان اصلی مبادلات بازرگانی، رفته رفته از دریاهای ساحلی مدیترانه، بالتیک، دریای چین و غیره به اقیانوسهای اطلس و آرام انتقال یافت. در آغاز قرن شانزدهم، سیب زمینی به چین راه یافت. در حال حاضر میزان این محصول در آن کشور سه برابر ایالات متحده امریکاست. در واقع هیچ گیاه آسان کاشتِ دیگری، در هر هکتار تا این اندازه کالریزا نیست. تا سی و هفت درصد تولید کشاورزی چین از محصولات امریکایی تبار از قبیل سیب زمینی، ذرت، و پتاته شیرین است. ذرت و سیب زمینی در سطح جهانی (با تولید نمونهای هفتصد و هشتاد و هشت میلیون تن در سال هزار و نُهصد و هشتاد و شش میلادی) با گندم و برنج (هزار میلیون تن) به رقابت برخاستهاند.
کاکائو گرچه غذایی اصلی به معنای واقعی کلمه نیست، اما شکلات در سراسر جهان مصرف فراوانی دارد. مصرف شکلات نمایانگر نمادین تحول عمیق عادات غذایی و سلیقههای سنتی است که در اثر کشف امریکا حتی در مناطقی که از لحاظ جغرافیایی و فرهنگی بسیار دور هستند ایجاد شده است. و تازه این تمام داستان نیست. منابع گرانبهای خوراکهای گیاهی امریکا هنوز انتشار جهانی نیافتهاند. برای نمونه، کینوئا، پپینو، باباکو، و ریشههای گیاهان غدهای متعددِ دیگر گرچه در اروپا به علت تولید فراوان مواد غذایی ممکن است مصرف چندانی نیابند، اما میتوانند برای کشاورزان جهان سوم بسیار مفید باشند.
از سوی دیگر، گذشته از انواع گیاهان خوراکی، روشهای کاشت و تولیدی وجود دارند که میتوانند در مناطقی که برای کشاورزی متداول مناسب نیستند مورد استفاده قرار گیرند، مانند باغهای شناور تنوکتیتلان که نوعی جزیرکهای کشت عمقی در پایتخت باستانی آزتکها بودند.
در مورد فایدهی دیگر گیاهی یعنی مواد دارویی آنها نیز وضع همین طور است. علم دارو شناسی اروپایی، گنه گنه را به زودی به عنوان دارویی تب بُر، محرک صفرا، ضد تبهای مردابی، و گاه سقط کننده پذیرفت، و این زمان بسیار پیشتر از تاریخِ شناسایی مادهی کینین در آن گیاه در سال 1820 میلادی بود. چوب سخت درخت صمغ دار گایاک، که ضد عفونی کننده ریوی و ادراری است، تا مدتها همراه با جیوه، یگانه درمان سیفلیس وحشتناکی محسوب میشد که فاتحان با خود آورده بودند. وارد کردن گایاک از امریکا در واقع یکی از اولین دودمانهای سرمایه داری جدید، یعنی خانوادهی فوگر آگسبورگی، را در اروپا بنیان نهاد.
گفتنی است که شیوههای درمانی بومیان امریکایی هنوز به درستی کشف نشده است. این شیوهها، با توجه به بیاطلاعی از فواید شیمی درمانی، در حال حاضر به داروهای طبیعی و معتدل گرایش دارند. مثلاً مؤسسهی ملی سرطان در ایالات متحده برنامههایی تهیه دیده است که به مطالعهی بقایای آخرین قبایل سرخ پوستی بپردازد که هنوز در نزد آنها فرهنگ باستانیِ پیش از کلمب کمابیش حفظ شده است.
اسب جنگ برانگیز و گلههای رو به افزایش خوک
در زمینهی داد و ستد جانوری میان دو قاره، به اصطلاحِ امروز، توازن مبادلهای کمتری وجود دارد. تغذیهی گوشتی قارهی امریکا فقط از بوقلمون بود، و این کلمهی بوقلمون نیز مانند کلمهی سرخ پوست مبین اشتباهی است که تا مدتها باقی بود (توضیح این که در زبانهای اروپایی در اثر اشتباه اولیهی کریستوف کلمب، به سرخ پوست، «هندی»، و به بوقلمون، «خروس هندی» میگویند). نه لاما (شتر امریکایی)، نه کوندور (کرکس امریکای جنوبی)، و نه گواناکو (نوعی از لاما) هیچ یک از محیط زیست طبیعی و زادگاهی خود خارج نشدند. بر عکس، مجموعه جانوران اروپایی، سراسر قارهی امریکا از شمال تا جنوب را تسخیر کردند. امریکای امروز بدون وجود کاوبویها (گاوچرانهای شمالی) و گوتچوها (گاوچرانها و چوپانهای مراتع امریکای جنوبی) به دشواری قابل تصور است. با این حال، پانصد سال پیش، اسب برای سرخ پوستان چنان ناشناخته و غیر قابل تصور بود که در آغاز از وجودش به عنوان سلاح وحشتناک اسرار آمیزی استفاده میشد. دلیرترین سرخ پوستان نیز در برابر سواران، که آنها را موجودات افسانهای نیمه انسان و نیمه جانور میپنداشتند که به نحو وحشتناکی پس از پایان نبرد به دو قسمت (انسان و حیوان) تقسیم میشدند (یعنی وقتی از اسب پیاده میشدند)، یارای مقاومت نداشتند.قابل ذکر است که بازسازی نسبتاً تصادفی خط اکوئوس، نیای اولیهی اسب در امریکا را در دوران سوم زمین شناسی قرار میدهد. نوادگانِ کمابیش مستقیم این حیوان که ائوهیپوس نامگذاری شده و هیکلی به اندازهی خرگوش صحرایی داشته است، حدود ده هزار سال پیش در قاره امریکا از بین رفتهاند، اما تکامل آنها در آن سوی اقیانوس اطلس ادامه یافته است.
اما اسب جدید، در دشتهای وسیع شمال و جنوب امریکا، محیط زیست کمال مطلوبی برای خود یافت. فاتحان نتوانستند موقعیت انحصاری خود را حفظ کنند. از آغاز سدهی هفدهم میلادی، این زیباترین دستاورد و دست آموز انسان (یعنی اسب) شیوهی زندگانی بسیاری از اقوام سرخ پوست را عمیقاً تغییر داده بود. از آن کشاورزانِ نیمه چادر نشین و نیمه بیابان گرد، اقوام سیو و کومانچی و غیره تبدیل به شکارچیان گاومیش شدند و همراه با مهاجرت گلهها، آنها نیز با تیپیهای خود (چادرهای سرخ پوستی) حرکت میکردند. بنا به اظهار شاهدان متعدد اروپایی، سرخ پوستانِ دشت نشین تبدیل به بهترین سواران جهان و مخوفترین جنگجویان شدند.
معمولاً فرایند تمدن، در مقایسه با ذهنیت قبیلهای بدوی که محتاط و مطیع و منقاد محیط زیست است، نوعی تلقی فاتحانه و عمدتاً ویران گرایانه نسبت به طبیعت را پرورش و رشد میدهد. بوقلمون وحشی عملاً تا سال 1851 میلادی از بین رفته بود در حالی که روزگاری بنجامین فرانکلین (دانشمند، فیلسوف و دولتمرد امریکایی (1706-1790) و مخترع مشهور برقگیر) آرزو داشت تصویر آن را نشانهی کشور ایالات متحده قرار دهد و سایر رهبران انقلاب امریکا عقاب امپراتوری را ترجیح میدادند. گاومیش امریکایی نیز در آغاز قرن بیستم به دست شکارچیان پوست یا علاقهمندان به قتل عام از بین رفت. بوفالوبیلِ معروف افتخارش این بود که تنها در یک روز دو هزار گاومیش کشته است. این لاف زنی، بیانگر عدمِ فهمِ گستردهی واقعیات بوم شناختی است که طی هزاران سال تمدن وجود داشته است و شدت آن فقط در نزد تکامل یافتهترین ملل روی زمین شروع به کاستن کرده است(!)
این بدان معناست که وجدان بوم شناختی اخیر ما اجازه نمیدهد که حتی با نظر به گذشته، به صدور احکام قطعی بپردازیم. گوسفند، الاغ، بز، و گاو اروپایی بدون آن که گونههای بومی را نابود کنند، به منابع قارهی امریکا افزودهاند. اما در بارهی سازگاری زیستی خوک که به یک تهاجم واقعی تبدیل شد چه میتوان اندیشید؟ کریستف کلمب، در سال 1493 میلادی، فقط هشت خوک همراه خود به امریکا برده بود. گلههای خوک، با باروری بسیار زیاد (دو، سه، و گاه هشت بچه خوک در سال) و نیز خصوصیت همه چیز خواری خود، در کسب آزادی تأمل نکردند. آنها با حمله به تمام گیاهان و جانوران مأکول، حتی برای انسانها نیز خطری محسوب میشدند. در کمتر از یک قرن، انواع خوک وحشی، سراسر امریکا، از نیواسکاتلند تا مجمع الجزایر ماژلان را به تصرف درآوردند. اما این خوکها در عین حال منبع غذایی با اهمیتی هستند.
تمام تغییر و تحولاتی که در اثر ورود فاتحان در قارهی امریکا پدید آمد در برابر مصائب شدید و دهشتناک ناشی از بیماریهای همه گیر چیزی نبود. روشن است که اگر تیفوس، اوریون، و به خصوص آبله باعث فروپاشی امپراتوریهای بسیار سازمان یافته و نسبتاً مستبد موجود در امریکای مرکزی و جنوبی نمیشدند، پیروزی اسپانیاییها تا چند دهه با دشواری رو به رو میشد و چه بسا نا ممکن مینمود. آبله در اروپا بومی شده بود. این بیماری که در سدهی هجدهم ده درصد جمعیت اروپا را از پای در آورد، بدون استثنا همه (و از جمله لوئی پانزدهم، شاه فرانسه را که در سن شصت و چهار سالگی کشت) و معمولاً بیشتر کودکان را مبتلا میکرد. با این حال، سرایت این بیماری، که گفته میشود توسط فاتحان مسلمان در قرن هفتم به اروپا راه یافته است، به آن اندازه تدریجی بود که رفته رفته جمعیت اروپا ایمنی نسبی پیدا کرد.
تصور میشود که انتقال این بیماری به قارهی امریکا، توسط ملوان نوجوان مبتلایی به نام نیوموسن در سال 1492 میلادی صورت گرفته باشد. میزانِ همه گیری، صاعقه آسا بود. نخستین اسقف سرخ پوست از فرقهی دومینیکی به نام بارتولومه دلاس کازاس که مدافع سرسخت سرخ پوستان بود مینویسد: «بیماری به سرعت، از یک سرخ پوست به دیگری سرایت میکرد. چون تعدادشان خیلی زیاد بود و با هم میخوردند و میخوابیدند، بیماری به سرعت سراسر کشور را آلوده کرد. طی اندک سالی، فقط چند هزار نفر بومی از آن همه جمعیت که در جزیره میزیستند زنده ماندند، و ما این همه را به چشم خود دیدیم.» سرانجام، صدها هزار آزتکی با ورود ارتش کوچک کورتز، در سالهای 1519 و 1520 از بین رفتند. در سال 1525 میلادی آبله به منطقهی اینکا نیز سرایت کرد. وقتی پیزاره پس از شکست اولیهی خود، دوباره در سال 1532 به فلات مرتفع پرو بازگشت، تمدن اینکا تازه از همه گیری آبله، که خودِ اینکای بزرگ را کشته و اطرافیان و جمعیت کشور را قتل عام کرده بود، خلاص شده بود. گسترش فاجعه چنان بود که در ناحیهی دور دست شمال، وقتی زائران بنیانگذار ایالات متحدهی آینده در سال 1620 میلادی در سواحل ماساچوست از کشتیهایشان پیاده میشدند نود درصد بومیان نابود شده بودند. هنوز نیز جریان پایان نیافته است. همه گیریهای متعدد در میان بومیان، اخیراً نشان داده است که آنها در برابر میکروبهای وارد شده از اروپا بسیار آسیب پذیرند. در سال 1952، همه گیری سرخک در حدود هفت درصد از جمعیت را در خلیج انگاوا واقع در شمال کِبِک (کانادا) از بین برد. دو سال بعد، همه گیری دیگری یک دهم از سرختپوستان مستقر در پارک ملی شینگو در برزیل را نابود کرد.
اما انتقام امریکا نیز – گرچه غیر ارادی و بدون تلافی نظامی – وحشتناک بود. سیفلیس که به علت شباهت سطحی نشانگانش آبله نامیده میشد، به زودی در شمال به «آفت بزرگ» تبدیل شد، زیرا گرچه مانند «آفت کوچک» در امریکای مرکزی باعث نابودی تمدنی نشد اما عواقب فرهنگی مهمی داشت. سیفلیس از دوران باستان، در مجموع اروپا، افریقا، و آسیا آثاری از بومی شدن باقی نهاده بود. اما منشأ امریکایی سویهی اصلی مسری آن انکار ناپذیر است. تاریخ دقیق انتشار این بیماری را از زمان پیروزی گوادال کویی ویِر در مارس 1493 دانستهاند و در واقع رد آن را تا آنجا پیگیری کردهاند. جنگهای ایتالیا باعث شیوع آن طی چند سال در سراسر اروپای غربی شد. شارل هشتم، پادشاه فرانسه، در سن بیست و هشت سالگی در سال 1498 از این بیماری درگذشت. بر اساس فرمان وورمی که در سال 1495 میلادی از سوی امپراتور ماکسیمیلیان اول صادر شد، این بیماری (که بنا بر این که به چه کسانی شک میبردند آن را فرانسوی، اسپانیایی، ایتالیایی، و غیره مینامیدند)، مصیبت الهی دانسته شد. تا آن زمان، رابطهی میان گناه و مکافات الهی، ماهیتی اخلاقی و مابعد الطبیعی داشت. اما ناگهان این مکافات، قابل لمس شد. هرزگی باعث میشد که سراسر بدن از دملهای زشتی پوشیده شود. خطاهای والدین، دیگر به سرنوشت آیندهی کودکان محدود نمیشد، بلکه آنها را فوراً میکشت. مورخ آلمانی تاریخ پزشگی به نام ه. گلاسشایب، بیباکانه مینویسد: «آنجا که موعظهی مذهبی ناکام ماند، بیماری کامیاب شد.» جسم، دستخوش نفرین شده بود. استفاده از حمام عمومی، که از زمان سقوط امپراتوری روم به یادگار مانده بود، ممنوع شد. تقابل میان جسم ناپاک و روح پاک، نشان خود را بر تفکر و احساس اروپایی باقی نهاد. به نوشتهی نورمن کوهن، مورخ انگلیسی، جو تفتیش عقاید، جنگهای مذهبی، غیب گویی و آزارهای مذهبی «دیوهای درونی اروپاییان را پرورش داد و برانگیخت.» و تمدن اروپا عمیقاً از این امر اثر پذیرفت.
البته قوای سازگار کنندهی ارگانیسم زیستی و جامعه، تا حدی بلای رسیده از امریکا را مهار کردند. با این حال، سیفلیس «نخست اروپا و سپس باقیِ جهانِ زیر سلطهی آن را طی حدود پنج قرن شکنجه داد». چه بسا این بیماری راه را برای روح و فنون سلطه نیز هموار کرده باشد. غالباً اظهار نظر شده است که یکی از آثار ثانوی این بیماری، یک دوره تحریک هیجانی عصبی-مغزی است. به راستی نیز شمار فراوانی از دانشمندان، هنرمندان، فناوران، مردان نظامی و سیاسی، و رهبران انقلابی روزگاری مبتلا به سیفلیس بودهاند. چنان که دیده میشود فرایندهای بوم شناختی، گذشته از آثار اختصاصی خود، تأثیر فراوانی بر تاریخ و سرنوشت بشر داشتهاند.
خطاهای ناخوستهی کلمب، درسی برای فتح سیارات
تماس دو قاره یا دو جهان که هر یک طی صدها هزار سال، روند تکاملی جداگانهای داشتهاند، رویداد یگانهای در تاریخ است. به طور کلی برخوردها و تماسهای میان جامعههای مختلف در بستر گستردهای از زمان و مکان رخ دادهاند، و خصلت خشن، جامع و انفجاری برخورد فرهنگی اروپا-امریکا در سال 1492 را نداشتهاند. بنا بر این به جاست که از این برخورد، درسهای متعددی گرفته شود. در برخی زمینهها این امر تحقق یافته است. مثلاً پژوهش پزشکی توجه فوق العادهای به انتشار بیماریها مبذول داشته است. سازمان ناسا، قبل از فرستادن وسایل و ابزار و سفینههای پژوهشی برای استقرار در کرات دیگر، آنها را به دقت ضد عفونی میکند تا احیاناً چیزی یا کسی آلوده نشود. اما متخصصان مؤسسهی اسمیتسونی تأکید دارند که در سایر زمینههای غیر پزشکی، چندان جای این گونه نگرانیها و وسواسها نیست. استیون کینگ و لیلیانا دادلی که در نمایشگاه یاد شده شرکت کردند گفتند: «ما امروز نیاز داریم همان کار تاراجگرانه و ویرانگرانهی فاتحان اولیه را ادامه دهیم. اقوامی که قبل از آمدن اروپائیان در قارهی امریکا میزیستهاند، چه در پزشکی و چه در کشاورزی «بذرهای تغییر زیادی» در اختیار ما قرار دادهاند، ولی ما در مقابل، به آنها چه دادهایم؟ جسم آنها، روح آنها، و فرهنگ آنها را نابود کردهایم. آنهایی که زنده ماندهاند امروز شاهد ویرانی محیط زیست طبیعیشان به دست اروپاییان هستند ...»/ج