اما کاری مشکل است چرا که فردید اثری از خود بهجای نگذاشته است و به طور عمد با سنت کتبی مخالف بود و دوست داشت او را فیلسوف شفاهی بدانند. چند سخنرانی در تلویزیون و سخنرانیهای بسیار در دانشگاه به همراه برخی نوارهای پیاده شدهی سخنرانی که توسط مرحوم «محمد مددپور» جمعآوری شده است، آثار او به شما میروند که بدون ویرایش، اصلاح و با ابهام و بینظمی منابعی هستند که میتوان اکنون به آنها ارجاع داد. (دیدار فرهی و فتوحات آخرالزمانی).[1]
به صورت مختصر، زندگینامهی سیداحمد مهینییزدی چنین است. در سال 1289 در یزد در خانوادهای کشاورز به دنیا میآید. پدر او را به سمت آموزش عربی، فرانسه، جبر، هندسه میکشاند و تا 16 سالگی با فلسفه نیز آشنا میشود. در سال 305 به دارالفنون میآید و دیپلم میگیرد و وارد دانشسرای عالی فلسفه و حکمت میشود. در سال 1314 در زمینهی فلسفهی و تعلیم و تربیت مقاله مینویسد و ترجمه میکند. با زبانهای پهلوی و آلمانی آشنا میشود و در مجلهی «سخن» نویسندگی میکند. در سال 1318 نام خود را در مقالات، فردید میگذارد و به سمت فلسفهی آلمان حرکت میکند.
در سال 1320 با «صادق هدایت» آشنا میشود و در محافل ادبی و روشنفکری و پاتوقهای آنها شرکت میکند. او به سمت حکمت عرفانی ایران روی میآورد و حکمت اشراق، فلسفهی ایران باستان «هانری کربن» را ترجمه میکند. با انجمن ایرانشناسی همکاری میکند و همزمان در دانشسرای عالی تدریس میکند. او به فرانسه میرود و در سوربن تحصیل میکند. بعد به آلمان میرود و در سال 1334 در دانشگاه هایدبنرگ تحصیل فلسفهی آلمانی میکند، هر چند مدرک دکترای خود را نمیگیرد. سپس به ایران باز میگردد و دروس الهیات و فلسفه و معارف اسلامی را تدریس میکند.
در سال 1340 مرحوم «آلاحمد» مفهوم غربزدگی را از او میگیرد و کتابها و مقالهها راجع به آن مینویسد. هر چند «فردید» این کار او را نقد میکند. در سال 1346 «فضلالله رضا» ریاست دانشگاه تهران را بر عهده میگیرد و دکتر «حسین نصر» رئیس دانشکدهی ادبیات و علوم انسانی میشود.
در این زمان مدرک دکتری فردید مورد پذیرش قرار میگیرد و ایشان با درجهی استادی در دانشکدهی الهیات تدریس میکنند. در سال 1351 بازنشسته میشود ولی به تدریس ادامه میدهد. در 1355 رادیو و تلویزیون میآید و مباحث مناظرهای خود را ادامه میدهد. بعد از انقلاب انگار روزگار به نظریهاش بازی داده است. در ابتدا در سال 1357 جلسات سخنرانیاش را افزایش میدهد، به تلویزیون میآید. او در سال 1358 نامزد انتخابات خبرگان قانون اساسی و مجلس میشود اما رأی نمیآورد. در سال 1370 جلسات خود را تعطیل میکند و به انزواطلبی رو میآورد و در 25 مرداد 1373 در تنهایی و بدون چاپ آثارش از دنیا میرود.
عمده شهرت او به خاطر حلقه و جلساتی بود که در منزل «جهانبگلو» برگزار میکرد و به حلقهی فردید مشهور بود. جلسات که در آن روشنفکران بنامی چون «داریوش آشوری، شایگان، حمید عنایت، داوری اردکانی و ...» حضور داشتند. آلاحمد، فردید را بسیار بر سر زبانها انداخت. بسیاری از متفکران چون «نصر، آشوری، شایگان، عنایت، آوینی، داوری، مددپور و ...» بزرگانی بودند که تحت تأثیر فردید بودند. فضای اغلب این متفکران پدیدار شناسی بود که تا حدی نسبت به مدرنیتهی غرب و تهاجم فرهنگ سکولار انتقاد داشتند و طرفدار زنده شدن فرهنگ شرقی و اسلامی بودند. فردید بسیار علاقهمند بود که خود را تداوم دهندهی هایدگر بداند[2].
حتی از اینکه به سمت سیاست کشیده شود پروایی نداشت و به استقبال وقایع سیاسی میرفت تا بتواند رخدادها را تغییر دهد. او در سیستم سیاسی پهلوی و بعد از انقلاب با حضور در رادیو و تلویزیون و سخنرانی سعی داشت بر هرم قدرت اثرگذاری کند. به پهلوی دوم نزدیک شد تا بحران مدرنیته را درمان کند و از زاویهی ملیگرایی عرفانی به نقد سیاستهای سکولار پهلوی بپردازد. همان کاری که آشوری، نصر، شایگان، نراقی، عنایت، آلاحمد نیز انجام میدادند؛ اما فردید سعی داشت با عرفان ایرانی و تحول روح خداوندی در تاریخ رسالت روشنفکری خود را نشان دهد. چارچوب فکری فردید بدون شک تلفیقی از عرفان ایرانی و اگزیستانسیالسیم هایدگری بود.
هایدگر اعتقاد داشت هستی بر اندیشه تقدم دارد و فلسفهی غرب اشتباهی فاحش انجام داده است که خداوند را کشته و انسان را جایگزین آن ساخته است. هایدگر به دنبال حقیقتی بود که مدرنیته آن را نابود ساخته بود و اعتقاد داشت ریاضیات و منطق خشک و بیاحساس و تکرار مدرنیته باعث شده است الهیات، هنر و اخلاق نابود شود. به اعتقاد هایدگر نمیتوان با تکنولوژی گزینشی برخورد کرد[3] چرا که مدرنیته با خود نوعی تکنیک دارد که همهی عرصههای زندگی را اسطورهزدایی میکند و متافیزیک را میکشد.
فردید روایت نقد غرب را از هایدگر میگیرد و سعی میکند با عرفان و زبان شاعرانهی ایران آشتی دهد. او با سنت یونانی و خرد عقلانی فلسفی که ریشهاش به اومانیسم، سکولاریسم و علم مدرن میرسد، مخالف است و آنها را خودخواهی و نفسانیت اسمگذاری میکند. به نظر فروید انتهای فلسفهی غرب نوعی پوچی و نیستانگاری است که باعث میشود از دل خرابههای یأس و ناامیدی نوعی لذت، خودخواهی و نسبیت محوری برخیزد تا جایی که هایدگر غرب را از یونان تا هگل به چالش میکشد، قبول میکند اما زمانی که هایدگر به سمت زبان شاعرانه روی میآورد و منتظر ظهور میماند، فردید به سمت ادبیات شاعرانه و عارفانهی ایران و شیعه حرکت میکند. او میگوید تاریخ محل ظهور اسمای خداوند است.
فرق انسان با حیوان در فهم اسامی خداست و در هر مرحله از تاریخ خداوند به شکلی ظاهر میشود. تاریخ غایت دارد تا در نهایت مهدی(عجلاللهتعالی) ظهور کند. او بر این اساس همهی متفکرانی که میخواهند انسان محوری، علم محوری و سکولاریسم را زنده کنند، طاغوتیان مینامد که در برابر خداوند ایستادهاند. برای فردید تاریخ نبرد طاغوت با خداوند است. من انسانی نوعی طاغوت است و او از «ملکم» تا «بازرگان» را متفکرانی میداند که در راستای طاغوت و نفسانیات حرکت میکنند. فردید به همهی روشنفکران بدبین بود و آنها را غربزده میدانست، به عقیدهی او حتی آلاحمد، شریعتی و بسیاری از متفکران چپگرا نیز ناخواسته در سنت نفسانیات گرفتار آمدهاند.
برای فردید امام خمینی و سیستم ولایت فقیه بهترین شکل حکومت توحید و تجلی اسمای الهی بود که در تاریخ بینظیر بوده است که البته پیامبران و ائمه نیز صورتهای مکانی و زمانی از تجلی اسم پروردگار میباشند. فردید پدیدارشناسی را به سنت شیعی پیوند میزند و از فارابی و ابنسینا تا ملاصدرا و سیدجمال اسدآبادی و حتی آلاحمد و هانری کربن را به شدت نقد میکند و آنها را یونانیزده و غربزده میداند. فردید و شاگردانش از دههی 40 به بعد سعی کردند شرق را در برابر غرب قرار دهند. شرق یعنی معنویت، اخلاق، خانواده، مذهب، متافیزیک، عرفان، الهیات و غرب یعنی طاغوت و انسانیت فرو رفته در ناامیدی و نسبیت.
برای فردید علوم جدید نوعی رویکرد پوزیتیویستی و کمّی بود که در نهایت در دستگاه لیبرالیستی و سوسیالیستی یعنی فردگرایانه و جمعگرایانه به سمت توتالیتاریسم حرکت میکرد. فردید و شاگردانش شرق را نجات دهنده و روح جهان بیروح قلمداد میکردند. آنها به وحدت علوم باور داشتند و استحاله دانشها به علوم تجربی، مهندسی، فنی و انسانی و در نهایت پیدایش مدیریت، اقتصاد، سیاست، هنر، سینما، ادب، فلسفه و ... را نوعی رویکرد استقرایی و کهن میدانستند که حقیقت در آن تکه تکه میشود و در نهایت قضاوت و توان داوری صحیح را از انسان میگیرد.
فردید سعی داشت حقیقت را به صورت یک کل متکامل شده در تاریخ فرض کند که جریان الهی است و به راحتی در عرفان ایرانی در حافظ و سعدی و به خصوص در مولوی قابل بررسی میباشد. انقلاب اسلامی ایران در سال 1357 برای فردید نوعی شور و هیجان بود انگار که همهی تفکرات او در حال شکوفایی بود. فردید در گذشته سعی داشت به شاه نزدیک شود و او را انسانی فرهمند بداند که باید جامعهی غربزدهی ایران را نجات دهد و با استقلال و دمیدن روح عرفانی آن را از مدرنیته جدا کند.
اما او این بار امام خمینی را مظهر همهی عقاید خود میدید و تمام تلاش خود را به کار بست تا نشان دهد تنها فیلسوف غربی که میتواند تئوریسین جمهوری اسلامی باشد، هایدگر میباشد. فردید نسبت به سایر جریانها مثل مارکسیستها و لیبرالیستها نگران بود. او چندان با سروش موافق نبود و همیشه اعلام میکرد به امام بگویید که عقاید پوپری سروش انقلاب ایران را به انحراف خواهد کشاند.[4]
بعدها در شاگردان فردید قضاوت و درگیری آرا و عقاید شکل گرفت و برخی چون «نراقی، شایگان و آشوری» به نقد استاد خویش قلم زدند. فردید شاگردان و طرفداران بسیاری داشت و به اعتقاد بسیاری از تحلیلگران انقلاب فرهنگی، سیاستگذاریهای اجتماعی و حتی برخی از احزاب و جریانهای سیاسی ایران را بدون فهم اندیشهی فردید نمیتوان شناخت، در واقع فردید اندیشمندی شفاهی است که با وجود غیبت و عدم حضور، همیشه حاضر است. منتقدان فردید، نوشتههای بسیار رادیکال و زنندهای در مورد اندیشههای او ارائه دادهاند که به برخی از آنها اشاره میکنیم.
برخی اندیشهی او را تقلیدی کورکورانه و بیسودانه از هایدگر میدانند که تنها واژگان هایدگر را بر اندیشهی شیعه قرار میدهد. میگویند هایدگر متفکر فاشیستهاست و فردید نیز هر کجا بویی از خشونت و نابودی تساهل باشد، آنجا حضور دارد. برخی او را بیسواد میدانند و میگویند اندیشههایش پیوند منطقی و ساختاری با هم ندارد، بلکه مجموعهای از واژگان و کلمات بیارتباط و گنگ میباشد که معمولاً هیچ کس آنها را نمیفهمد. برخی او را نژادپرست میدانند که نسبت به یهودیان بسیار حساس است. گروهی او را ریاکار میدانند و میگویند او در هر دو حکومت قبل و بعد از انقلاب محافظهکار بود و طرفدار هر دو حاکمیت بوده است.
برخی او را بیاثر میدانند و میگویند او به سنت شفاهی تعلق دارد چرا که تحصیلات رسمی ندارد و به صورت عوامانه و با حب و بغض مینویسد. برخی نتیجهی اندیشهاش را شعاری و کیفی میدانند که در نهایت به استبداد سیاسی منجر میشود. برخی او را به لحاظ رکگویی و نقد سراسریاش بر همهی متفکران نقد میکنند. نقدها به او از منظر علمی ننوشتن و نداشتن میراث مکتوب بیشمار است.[5]
به هر ترتیب فردید را میبایست حاضری غایب در ایران دانست که آرا و عقایدش بسیاری از متفکران را تحت تاثیر خود قرار داده است: «بومیاندیشی و تحول در علوم انسانی» که دکتر داوری اردکانی در بستر وحدت علوم تحلیل میکند، برگرفته از مبانی اندیشهی فردید میباشد. بسیاری از احزاب و جریانهای سیاسی ایران در سطح بالای قدرت خواسته و ناخواسته در مختصات وجودشناسانهی عرفانی فردید قرار میگیرند. به نظر میرسد که با تمام ابهامها و تناقضهایی که اندیشهی فردید دارد او به نقاط بسیار حساسی از قدرت، سنت عرفانی ایران و روش پدیدارشناسی دست گذاشته است.
هر چند مطلب زیادی در این مورد به لحاظ علمی ننوشته است و از نحوهی ترکیب آنها بحثی نکرده است، اما مقدمهآفرینیاش قابل حذف نیست و حضوری همیشگی دارد به شکلی که بدون شناخت این 3 عرصه، امکان ایجاد خودانتقادی و بازخوانی سنت برای درک هویت او و زمان، امکانپذیر نیست. به راستی که فردید حاضری غایب در زندگی روزمرهی ایرانیان قرن بیست و یکم میباشد که بیصدا به حیات خود ادامه میدهد.(*)
پی نوشت ها :
[1]. بنگرید به – فردید، احمد (1381)، دیدار فرهی و فتوحات آخرالزمان، گردآوری محمد مددپور، تهران: مؤسسهی فرهنگی پژوهشی چاپ و نشر نظر
[2]. برای تحلیل فردید در مورد هایدگر بنگرید به : http://ahmadfardid.blogfa.com/
[3]. هایدگر، مارتین (1377)، پرسش از تکنولوژی، مقاله بر گرفته از فلسفهی تکنولوژی، ترجمهی شاپور اعتماد، تهران: نشر مرکز.
[4]. «میخواهم پیامی به امام خمینی بدهم و درد دلی با ایشان بکنم، سیداحمد فردید آدمی است که برای خودش کار کردهاست. اگر کتاب ننوشته، نخواسته تشبه به کثافات دیگران بکند. من پیام کوچکی به امام خمینی دارم، این انقلاب را عبدالکریم سروش خراب میکند، ... من پوپر را میشناسم و به ریش او میخندم ... من دارم به جمهوری اسلامی مدد میرسانم.»
http://taha-mobin.parsfa.com/post-290163.html
see the book/ islamism and modernism Th e Changing Discourse in Iran farhang rajaee university of texas press Austin, 2007: pp 150-171 .[5]