نویسنده: سید محمد مهدی زاده
مسأله ی اصلی در نظریه ی تعامل گرایی، نسبتِ کنش و عاملیت با ساختار و قدرت نهادی است. چنان که گافمن به اَشکال خرد- اجتماعی کنش و رفتار و نه نیروهای کلان- ساختاری مثل دولت، اقتصاد سرمایه داری و نهادهای حقوقی که به احتمال قوی بر بافت های خُرد اجتماعی کنش تأثیر می گذارند، علاقه داشت. بدون مکان بودن در نظریه ی میروویتز، به عنوان آثار و پیامد اجتماعی فناوری های رسانه ای تلقی می شود، اما کمتر چیزی درباره ی محرک های سیاسی و اقتصادی که مبنای توسعه ی فناوری ها هستند، می گوید. شبه تعامل رسانه ای شده در اندیشه ی تامپسون، اگرچه به طور نهادی شکل می گیرد، اما بیشتر به این موضوع مربوط است که چنین تعامل، چگونه در عمل به مخاطبان اختیار می دهد که تفاوت روی صحنه و پشت صحنه را که قلمرو عمل و رفتار سیاستمداران و چهره های مشهور در وضعیت ثروت و قدرت از طریق رسانه هاست، برملا کنند. برچسب زنی و هراس اخلاقی، عمدتاً به وسیله ی مردم و نیز رسانه ها و دیگر نهادها به طور اجتماعی خلق می شود. بنابراین، به نظر می رسد نظریه ی تعامل گرایی تا حدودی به عنوان آنتی تزِ ساختارگرایی مارکسیستی مطرح شده و بسط یافته است.
نظریه ی «ساخت یابیِ»(1) گیدنز، به نوعی تلفیق بین تعامل گرایی و ساختارگرایی است.
گیدنز برای تلفیق ساختار و کنش، مفهوم ساخت یابی را وضع کرده است. هدف گیدنز، تلفیق و سازگاری بین ساختار نهادی و عاملیت فردی در قالب یک الگوی ترکیبیِ نظریه ی اجتماعی است. او استدلال می کند که کنش های روزمره مانند خریدن کردن، به مدرسه رفتن و... هم تولید(زاییده ی) و هم بازتولید(زاینده ی) ساختارهای اجتماعی است.
گیدنز در کتاب جامعه شناسی(2) (1386)، پس از اشاره به آراء ساختارگرایان که ساختار را نظامی از قید و بندهای اجتماعیِ تعیین کننده ی کنش انسانی تلقی می کنند، و نیز آراء کنش گرایان که با تأکید بر معنای نمادینِ کنش های انسانی، جامعه را نه خالق، بلکه مخلوق افراد می دانند، در توضیح ایده ی خود می نویسد: «راه نیل به پیشرفت در پُل زدن بر شکاف میان رویکردهای مربوط به ساخت و کنش، تشخیص این واقعیت است که ما در جریان فعالیت های روزمره ی خود، ساخت اجتماعی را فعالانه می سازیم و بازسازی می کنیم» (گیدنز، 4:1386-963).
وی فرایند ساخت یابی را متضمن «دوگانگی ساخت»(3) می داند. به این معنی که، همه ی کنش های اجتماعی نیازمند وجود ساختار هستند، و در عین حال، ساختار نیز نیازمند وجود کنش است؛ چون «ساخت»، به وجود نظم و تکرار در رفتار انسان بستگی دارد.
از نظر گیدنز، ساخت و کنش ضرورتاً به هم مربوط اند. جوامع، اجتماعات یا گروه ها فقط به شرطی دارای «ساختار» هستند که مردم به شیوه ای منظم و تکراری و نسبتاً قابل پیش بینی، رفتار کنند. از طرف دیگر، «کنش»(4) فقط به این دلیل امکان پذیر می شود که هر یک از افراد، صاحب میزان انبوهی از دانش و معرفت باشند که به لحاظ اجتماعی، ساخت یافته باشد.
وی برای تفهیم ایده ی خود، از مثال زبان استفاده می کند: «زبان، برای آن که اصلاً وجود داشته باشد، باید به صورت اجتماعی ساخت یافته باشد. کاربرد زبان قواعد و ویژگی هایی دارد که همه ی سخنگویانآن باید رعایت کنند. برای نمونه، چیزی که یک نفر در متن و زمینه ی معینی بر زبان می آورد، معنایی نخواهد داشت مگر این که از بعضی قواعد دستوری تبعیت کرده باشد. اما این کیفیات ساختاری زبان فقط به شرطی وجود خواهند داشت که تک تک کاربران زبان در عمل از آن قواعد استفاده کنند. زبان به طور مداوم در جریان ساخت یابی است» (گیدنز، 964:1386).
اسمیت(1383) نظریه ی ساخت یابی گیدنز را معرّفِ یکی از مؤثرترین تلاش ها برای غلبه بر تفکیک موجود بین وجوه خُرد و کلان از راه درک نقش فرهنگ در زندگی اجتماعی می داند. در کانون اندیشه ی گیدنز، الگویی از سوژه ی انسانی فعال و خلاق قرار دارد که باعث می شود او به شدت علیه این دیدگاه که انسان ها، آدمک هایی مقید به قواعد و ساختارهای بیرونی هستند، استدلال کند. در عین حال، وی خود را از چیزی
که فردیت گرایی فارغ از قید و بند و سوبژکیتویسم، روش شناسی قومی و پدیدارشناسی است، دور نگه می دارد. گیدنز در تلاش برای یافتن مسیری در میان این مواضع، ساخت را چیزی تلقی می کند که نه در بیرون از فرد، بلکه در درون او جای دارد. وی اصرار دارد که در تحلیل نهایی، نهادها و نظام های اجتماعی، چیزی بیش از محصولِ نهاییِ اعمالِ بازاندیشانه ی مردم نیستند.
در نظریه ی ساخت یابی، ساخت عبارت از قواعد و منابعی(دانش، مهارت و...) است که مردم در فرایند جامعه پذیری، آن ها را اخذ می کنند. به نظر گیدنز، جامعه شناسی معمولاً ساختار را نوعی ویژگی مقید کننده یا تعیین کننده ی حیات اجتماعی می داند، اما در واقع، ساختار چاره ساز نیز هست. در اینجا شباهت ساختار با زبان کاملاً آشکار است: زبان آن چه را ما می توانیم بگوییم محدود می کند، اما این امکان را نیز فراهم می آورد که چیزی بگوییم. ساختارها گویی در لفاف کنش پوشیده اند: آن ها فقط در کنش و به واسطه ی کنش وجود دارند که آن ها را تولید و بازتولید می کند و تغییر می دهد. در واقع، منظور او از ساختار با آن چه که از کارکردگرایی ساختاری یا مارکسیسم ساختارگرا برمی آید، کاملاً فرق دارد(کرایب، 143:1378).
گیدنز، حیات اجتماعی را نه مجموعه ای از کنش های فردی و نه مجموعه ای از ساختارهای اجتماعی، بلکه به مثابه ی فرایندی تعریف می کند که مفهوم کلیدی آن، عملِ اجتماعی است و دارای دو جنبه ی «عاملیت»(5) و «ساخت» است. به عبارتی، «ساختارهای اجتماعی، هم واسطه ی کنش اند یا کنش را ممکن می سازند، و هم خود به وسیله ی کنش اجتماعی بازتولید می شوند(سیدمن، 191:1386). واسطه هستند، زیرا عمل انسان بدون مهارت ها و دانش درونی شده محال یا پرآشوب خواهد بود؛ در عین نتیجه هستند، چون زمینه های گسترده تر فرهنگی، آن هنگام که مورد استفاده قرار می گیرند، بازتولید هم می شوند.
لیتل جان، سه بُعد ساخت یابی را چنین بیان می کند: 1. تفسیر یا درک 2. احساس اخلاقی یا عمل نیک 3. احساس قدرت در عمل. به این معنا که، قواعدی که برای هدایت اعمال خود به کار می گیریم، به ما می گویند چگونه باید فهمید(تفسیر)، چه کاری باید انجام شود(اخلاق) و چگونه کارها انجام شود(قدرت). اعمال ما به نوبه ی خود، ساخت های تفسیر، اخلاق و قدرت را تقویت می کند(لیتل جان، 661:1384).
نقطه ی تمرکز نظریه ی ساخت یابیِ گیدنز، بر مفهوم جدایی زمان از مکان یا فاصله ی زمان- مکان است. وی چنین فرض می کند که تغییرات ساختاری در قدرت، به واسطه ی سطوح چند گانه ی جهانی شدن مانند مبادله ی پولی، پیشرفت های تکنولوژیک و دموکراسی سیاسی گسترده، باعث تغییر و دگرگونی حس ما از زمان و مکان شده است. در جوامع پیشامدرن،
زمان و مکان یکنواخت و همبسته بودند، به این معنی که مردم به تعامل در مجاورت یکدیگر تمایل داشتند؛ اما یکی از پیامدهای مهم مدرنیته این است که ظرفیت ما برای زندگی و کار در گستره ی زمان و مکان به صورت مجزا از یکدیگر، گسترش یافته است.
«نظریه گیدنز اگرچه از نظریه های اجتماعی میروویتز و تامپسون تأثیر پذیرفته و متقابلاً بر آن ها تأثیر گذاشته است، اما از هر دو متفاوت است. به نظر گیدنز، کنش های روزمره به وسیله خود کنشگران به لحاظ ساختاری مقید می شود و تکنولوژی های رسانه ای نیز در این فرایند دخیل هستند. در فرایند امتداد زمان و مکان، تجربیات رسانه ای شده قادر به وارد کردن رویدادهای متفاوت به درون آگاهی روزمره است که می تواند به احساس عدم امنیت و واژگونیِ واقعیت منجر شود. برای وی، تجربیات رسانه ای شده، شرط بیرونی کنش هستند که به ما اطلاعاتی درباره دیگران می دهند و روایتی را که ما درباره دیگران(مردمی که هرگز آن ها را ندیدیم و نمی شناسیم) داریم، تغییر می دهند» (لافی، 7:2007-96).
جدایی زمان از مکان، همچنین بر حس ما از «اعتماد»(6) نیز تأثیر می گذارد. اعتماد در جوامع پیشامدرن، به آسانی از طریق تعامل رو در رو ایجاد می شد. در جوامع مدرنِ متأخر، یک فرایند ازجاکندگی یا تحول روابط اجتماعی از بافت های تعامل محلی و سازماندهی مجدد آن ها در گستره ی نامحدود زمان و مکان اتفاق افتاده است. در این وضعیت، ما چاره ای جز اعتماد به «نظام های انتزاعی»(7) مانند بازرسان امنیت مواد غذایی، خدمات بهداشتی، شبکه های حمل و نقل و سازمان های رسانه ای نداریم. نظام هایی که دارای مهارت و تخصص حرفه ای هستند، به طور علنی و آشکار بیان نمی کنند که این تخصص ها و مهارت ها چگونه آزمون و تجربه شده است. ما در تعاملات روزمره مان با این نظام های انتزاعی و اعتماد به آن ها، در حال بازتولید ساختارهای نهادینی هستیم که به این نظام ها مشروعیت می بخشد. گیدنز اظهار می دارد که در نظام های مدرن، همه ی افراد در همه ی جنبه های فعالیت اجتماعی، حرفه ای نیستند(لافی، 97:2007).
با این همه، مدرنیته ی متأخر با وجود نظم، پیچیدگی و دولت مدعی مراقبت، با فقدان اعتماد به دیگران، عدم امنیت شخصی، مدیریت ریسک و بازگشت به خود که گیدنز آن را «هویت نفس» (یگانگی با خود) می نامد، همراه است. هویت نفس تا حدودی با نظریه ی گافمن درباره ی معرفی خود مشابه است. اگرچه گیدنز، مفهوم کردارهای روزمره را که بیانگر عاملیت فردی است، به کار می برد؛ اما در عین حال، ساخت یابیِ عاملیت فردی را نیز مد نظر قرار می دهد:
«پروژه «هویت بازاندیشانه»(8) که مبتنی بر حفظ و تداوم یکپارچگی در عین تغییر و اصلاح است، به عنوان روایت های زندگی نامه ای، در بافت انتخاب چندگانه قرار می گیرد.
و از صافی نظام های انتزاعی می گذرد» (گیدنز، 5:1991). «بازاندیشانه بودن [هویت] افراد- نه آن چه هستیم، بلکه آن گونه که خودمان را می سازیم- حداقل پتانسیل را برای عاملیت از طریق نمایش خلاقیت، بهره وری و خود ارزیابی مثبت فراهم می کند» (همان: 75). امروزه افراد اندام های بازاندیشانه و انعطاف پذیر خود را به نمایش می گذارند. به لحاظ ارتباطی، افراد به طور همزمان، به هنگام مسافرت، از طریق لپ تاپ و تلفن همراه با دیگران ارتباط برقرار می کنند. با وجود این، پروژه ی هویت بازاندیشانه به صورت بازتولید ساختارهای اجتماعی موجد که تمایل به محدود و ملزم کردن افراد دارند، عمل می کند و کنش های افراد به واسطه ی آن چه از قبل موجود بوده است، ارزیابی می شود و تعیّن می یابد» (لافی، 97:2007).
گیدنز، یکی از ویژگی های هویت نفس(9) در مدرنیته را «خودشیفتگی»(10) می داند. به باور او، سرمایه داریِ مصرفی، پروژه ی معیوب و خودشیفتگی را تداوم می بخشد و در این فرایند، فردگرایی را تقویت و کمک به دیگران را تضعیف می کند. برای نمونه، چهره های مشهور رسانه ای، الگوهایی از ظاهر و قیافه ی فیزیکی برای ما فراهم می کنند. بعضی از ما مبلغ زیادی برای محصولات آرایشی و جراحی [زیبایی] هزینه می کنیم تا خودمان را بیشتر دوست داشته باشیم و به وسیله ی دیگران نیز دوست داشته شویم(گیدنز، 173:1991). ما باید به ظاهر «طبیعی»مان اعتماد داشته باشیم، اما نظام های انتزاعی مانند مجلات زنان و برنامه های تلویزیونی مربوط به آرایش و زیبایی، در ما نوعی تشویق، تردید و نگرانی ایجاد می کنند.
شخصیت خودشیفته که از مشخصه های هویت نفس بیشتر مردم در زمانه ی ماست، بر قدرتِ ساختار یا عاملیت دلالت نمی کند، بلکه بر قدرت ساخت یابی دلالت می کند؛ چرا که ما همواره نقش های فردگرایانه مان را در جامعه بازتولید می کنیم(لافی، 98:2007).
خلاصه این که، گیدنز در نظریه ی ساخت یابی ادعا می کند که کنش های روزمره، بازتولید ساختارهای اجتماعی موجود است؛ ساختارهایی که به وسیله ی رسانه ها جنبه ی عملی و اجرایی پیدا می کنند. برای مثال، سرمایه داریِ مصرفی و مظهر آن یعنی رویه های خودشیفتگی، بر هویت نفس تأثیر می گذارد و در شکل گیری آن سهیم است.
پی نوشت ها :
1. Structuraion
2. Sociology
3. Duality of structure
4. Action
5. Agency
6. Trust
7. Abstract systems
8. Reflexive Identity
9. Self Identity
10. Narcissism