ژان بودریار(1) معروف ترین و جنجالی ترین نظریه پرداز پست مدرنیته است. وی استدلال می کند که جوامع پسامدرن از تکنولوژی های اطلاعات و ارتباطات اشباع و به عصر وانمایی(شبیه سازی) وارد شده اند. به نظر بودریار، طلیعه ی فرهنگ های مصرفی اساساً مرزبندی های معمول بین هنر والا و هنر نازل، امور عمیق و امور سطحی، فرهنگ و کالا، دال و مدلول، و نفس ایده ی نیازهای انسانی را برای برآورده ساختنِ آن ها در ورطه ی تردید افکنده است. وی از طریق تحلیلی که رویکرد پساصنعتی آشکارتری به خود گرفته است، استدلال می کند که روابط واقعی تولید و مصرف، جای خود را به یک نظام نشانه ای داده اند: «شیء یا ابژه توسط مصرف کننده ای که نیازهایش را یک سرشت یا خصایص زیست شناختی عام انسانی تعیین کرده باشد، مصرف نمی شود. مصرف حاصل اشتیاقِ از پیش شکل گرفته ی سوژه ی مجسم به اشیا یا اُبژه ها نیز نیست. کالاهای اجتماعی برای تأمینِ نیازهای از پیش موجود، مصرف نمی شوند، بلکه برای دلالت بر تمایزات اجتماعی مصرف می شوند» (استیونسن، 4:1383-203).
ما برای این مصرف می کنیم که با دیگران متفاوت و متمایز باشیم، و چنین تفاوت هایی به وسیله ی آن چه مصرف می کنیم و چگونگی مصرف مان تعریف می شود. از آن جایی که تفاوت ها به لحاظ تعداد، نامحدودند؛ نهایتی برای مصرف وجود ندارد. بنابراین، نیاز به تفاوت و تمایز هیچ گاه برآورده نمی شود.
این استدلال، صورت بندی های نقادانه ی مطرح در خصوص نیازهای واقعی و نیازهای کاذب، و نیازهای اولیه و نیازهای ثانویه را منسوخ می سازد.
در حالی که «شیوه تولید» [در اندیشه ی مارکس]، از مراجع اندیشه ی انتقادی بوده است، بودریار قاطعانه مدعی می شود که این مفهوم چیزی مربوط به گذشته است. او تا پیش از این به امکان بازاندیشی در پیوندهای میان یک اقتصاد سیاسی فرهنگ و مناسبات ساختاری مصرف اندیشیده بود. این شیوه تحلیل، مقید به این اظهار نظر بودریار است که نشانه اکنون از بند هر نظام ارجاعی آزاد شده است. اما در اینجا، بودریار به جای بررسی مناسبات میان تولید و مصرف، میان امور اقتصادی و فرهنگی، و میان امور مادی و نمادین، این فرض را مطرح می کند که ما باید بر کارکرد «رمزگان» تأکید کنیم. از این لحاظ، کار دیگر نوعی نیرو نیست، بلکه نشانه ای در میان دیگر نشانه هاست. چنان که وی نظر می دهد: «نیروی کار اساساً یک جایگاه و یک ساختار اطاعت از یک رمزگان است».
مارکس بر آن بود که مقولاتی مثل «نیاز» یا «ارزش مصرف» مقولاتی زیست شناختی و انسان شناختی هستند، در صورتی که مقوله ی «ارزش مبادله» مقوله ای مصنوعی است که اقتصاددانان بورژوا به غلط آن را امری طبیعی می پندارند. قصد مارکس در اینجا جدا کردن امر طبیعی از امر مصنوعی بود. بودریار تلاش مارکس برای نجات دادن مقولات طبیعی (نیاز و ارزش مصرف) از مقوله ی مصنوعی(ارزش مبادله) را تلاشی عبث می داند، زیرا که بر آن است که در اقتصاد مبتنی بر کالا در زمانه ی ما، کالا که بنا به نظریه ی مارکس متشکل از ارزش مصرف و ارزش مبادله است، با چیزی به اسم ارزش- نشانه در هم آمیخته است تا دستگاهی به نام ابژه های نشانه ای را که نظام کاملاً بسته ی قدرتمندی است، به وجود آوَرَد. همین نظام است که موجد شبیه سازی می شود، یعنی این توهم جمعی را به وجود می آورد که چیزهایی واقعی در ورای سیستم وجود دارد، چیزهایی از قبیل ارزش های طبیعی (نیاز، ارزش مصرف، کارکردی بودن) یا چیزهایی از قبیل نقاط مرجعِ معیار(انسان، سلامت، سعادت، آزادی، برابری)، چیزهایی که اعتبار نظام از آن ناشی می شود(فدرستون، 212:1380).
بودریار مدعی است که ما در عصری به سر می بریم که در آن اساس جامعه دیگر مبتنی بر مبادله ی کالاهای مادی دارای ارزش مصرف(بدان گونه که مارکسیسم می گوید) نیست. به عقیده ی او، برعکس، پای کالاهایی به عنوان نشانه ها و نمادهایی در میان است که یکسره واجد دلالتی دلبخوهی و قراردادی درون چیزی است که او «نظام رمزگان» می نامد. رمزگان، نظامی از قواعد است که به ما امکان می دهد نشانه ها را بفهمیم، و مهم تر از آن، بفهمیم آن ها چگونه به یکدیگر مربوط اند. از آن جا که همه ی ما رمزگان را می فهمیم و تحت نظارت آن هستیم، همگی می توانیم درک مشابهی از معنای نشانه ها و چگونگیِ ربط آن معانی به یکدیگر داشته باشیم. در واقع، مصرف مبتنی بر این واقعیت است که دیگران معنای آن چه را ما مصرف می کنیم به همان نحو که خودمان می فهمیم خواهند فهمید. ما با مصرف کالا و اشیاء، خودمان را تعریف می کنیم. از نظر بودریار، جامعه ی مصرف گرای ما جامعه ای است که در آن مردم می خواهند هویت و تفاوت خویش را تصریح کنند و در جست و جوی لذت تجربه از طریق خرید و مصرف نظامی مشترک از نشانه ها هستند.
رابرت جی دان(1385) معتقد است شاید هیچ کس مانند بودریار به تدوین نظریه ای جامع درباره ی پیوند ساختاری و درونیِ کالا و تصویر(انگاره) موفق نشده است. شکل کالایی/ نشانه ای در نظریه بودریار، اشاره ای است به فرهنگ مصرفی گسترش یابنده ای که در آن انگاره ها یا تصاویر در جریان فرایند کالایی شدن، حیاتی مخصوص به خود می یابند. استدلال او مبنی بر این که کالا برحسب ذات خود قابلیت آن را دارد که همچون نشانه(مثلاً نشانه ای برای منزلت) عمل کند، اشاره دارد به نوعی فرایند «فرهنگی شدن کالا» که طی آن، کالا به صورتِ بخشی از زبانی نشانه ای که بر مناسبات مصرف و روابط اجتماعی حاکم است، درمی آید.
از نظر بودریار، مصرف ربطی بهآن چه ما به طور معمول واقعیت تصور می کنیم، ندارد. هنگامی که از مک دونالد فروشی یک همبرگر بیگ مک می خریم، ما فقط [یا اصلاً] چیزی برای خوردن نمی خریم، بلکه به جایش آن چه را غذا خوردن در مک دونالد فروشی و خوردن یک بیگ مک درباره ی ما می گوید، به دست می آوریم. ما بیشتر، نشانه ها را مصرف می کنیم تا غذایی که ما را زنده نگه می دارد.
در خصوصِ رسانه ها، بودریار تحلیل خود را عمدتاً بر تلویزیون متمرکز ساخته است؛ چرا که تلویزیون رسانه ای است که از دو جهت حائز اهمیت است: نخست این که تلویزیون، به عنوان یک محصول جامعه ی مصرفی به عنوان یک شیء، «یک مؤلفه ی رمزگانی شده ی پایگاه اجتماعی» است. محتوای فرهنگی تلویزیون در قبال کارکرد این شیء در راستای ایجاد تفاوت های فرهنگی بین دسته بندی های طبقاتی متفاوت، از اهمیت کمتری برخوردار است. دوم این که بودریار، به پیروی از مک لوهان، این رسانه ی ارتباطی را وجه اصلی فرهنگ رسانه ای می داند. با توجه به موقعیت تلویزیون در محیط خانه، نوعی بازی در سطح شکل می گیرد که وی آن را «کنجکاوی بازیگوشانه» می خواند. تلویزیون متضمن نوعی درگیریِ بی عمق است که دنیا را به تکه های به سادگی قابل مصرف «واقعیت» اجتماعی تبدیل می کند. تأثیر ایدئولوژیک اصلی این رسانه این است که توهمی را از درک بی واسطه ی دنیای اجتماعی عرضه می کند. به زعم او، تلویزیون کاری به برقراری ارتباط سوژه با دنیای واقعیِ اُبژه ها ندارد؛ [بلکه] در صدد مفصل بندی سوژه ها و ابژه ها از طریق زنجیره های دلالت است(استیونسن، 215:1383).
بودریار می نویسد: «پیامی که رمزگشایی و به طور درونی و ناخودآگاهانه «مصرف» می شود، مفهوم آشکارِ اصوات و تصاویر نیست، بلکه این پیام، الگوی مقید کننده ای از تفکیکِ واقعیت به نشانه های متوالی و معادل است... آن چه رسانه ی تلویزیون با ساماندهیِ فنیِ خود القا می کند، ایده ی جهانی است که پیوسته قابل رؤیت، تقسیم پذیری و قرائت شدن در تصاویر است. رسانه ی تلویزیون، ایدئولوژیِ قدرتِ مطلقی از نظام خواندن را بر جهانی القا می کند که تبدیل به نظامی از نشانه ها شده است... [بنابراین] آن چه ما «مصرف می کنیم» عبارت است از جهان تقسیم و تصفیه شده، جهانی که برحسب این رمز فنی و در عین حال «اسطوره ای» مجدداً تفسیر شده است» (بودریار، 115:1380).
بودریار برای آنان که اصرار دارند مخاطبان اغلب در فرایند تولید و مصرف مشارکت می کنند، می گوید که رسانه ها را نمی توان دموکراتیک ساخت، زیرا ظرفیتِ فنی سیستم ارتباطی همچنان در حالت یکسویه تعریف می شود. در واقع، بودریار ادعای مک لوهان را مبنی بر این که فناوری های رسانه ای جدید امکان اَشکال گسترده تر مشارکت و وحدت را ایجاد می کنند، رد می کند. «به زعم وی، روند تکثیر اطلاعات و مسکوت سازی توده ها، به ناپدید شدنِ «معنا» به طور کلی منجر شده است... علم نشانه شناسی جای خود را به علم «ذوب» امر اجتماعی داده است» (بودریار، 1993 به نقل از استیونسن، 217:1383).
او معتقد است سرعت پیام های رسانه ای، تجربه ی ما از زمان و مکان را پاره پاره کرده است.
برداشت بدبینانه از این فرایندها به این احساس فزاینده منجر شده است که فرهنگ امروزی سرشتی بی عمیق و یک بار مصرف دارد. اگر هیچ چیزی تا ابد پایدار نخواهد بود، پس هیچ چیزی ارزش باور کردن را نیز ندارد. وجه دیگر نظریه ی رسانه ای بودریار، توجه او به وانمایی(شبیه سازی)ها و امور فراواقعی است.
پیشرفت عصر مدرن به سوی وانمایی ها، از طریق پشت سرگذاشتنِ سه مرحله ی تاریخی صورت گرفته است:
مرحله(مرتبه ) وانمایی |
نوع |
توصیف |
|
دلالت( نشانه هایی که شبیه چیزهای واقعی است) |
واقعیت از طریق بازنمایی ساخته می شود. مانند نقشه ها و نقاشی ها |
2.مرحله دوم |
بازتولید(نشانه ها به نشانه هایی که شبیه چیزهای واقعی است، اشاره می کنند) |
بازنمایی واقعیت (مرحله اول) به وسیله تکنولوژی مکانیکی بازتولید می شود. مانند عکاسی و فیلم |
3.مرحله سوم |
وانمایی( نشانه ها چیزهای واقعی را بازنمایی نمی کنند؛ بلکه به مثابه ماسک غیبت واقعیت عمل می کنند) |
بین واقعیت وبازنمایی ارتباط وجود ندارد. در عوض، ما با فراواقعیت سروکار داریم. |
وانماییِ مرتبه ی سوم با نظام نشانه ها برابر است و هیچ ارتباطی با واقعیت یا بازنماییِ واقعیت ندارد، اما این غیبت یا عدم حضور را مخفی می کند. فراواقعیت، پیامد تصور و تخیلِ شبیه سازی شده است که بودریار آن را شبیه سازی ها یا وانمایی ها می نامد. شبیه سازی ها واقعیت را انکار نمی کند، بلکه تمایز بین تصویر و دیگر مراتب تجربه را محو می کند. یا به عبارتی، مرز بین تصویر و واقعیت را مخدوش می سازد.
او در سخنرانی ای با عنوان عفریت پلید تصاویر(2) در سال 1987 می گوید: «این اصل ارجاع تصاویر است که باید درباره ی آن شک کرد، همان راهبردی که بر طبق آن، تصاویر همیشه ظاهراً به اشیاء دنیای واقعی ارجاع می دهند و چیزی را تکثیر می کنند که از لحاظ منطقی و زمانی مقدم بر خودشان است. این اصل ابداً صحیح نیست... تصاویر تا آن جا بر امر واقعی پیشی می گیرند که ترتیب منطقی و علت و معلولیِ امر واقعی و بازتولید آن را معکوس می کنند» (وارد، 95:1384).
به زعم بودریار، آن چه ما با آن سروکار داریم، وانمایی فراواقعیت(3) و شباهت هاست، زیرا انتقال نشانه ها به هیچ وجه اشاره ای به چیزهای واقعی نیست. برای مثال، تکنولوژی های ارتباطی و رسانه ای و به ویژه تلویزیون، تمایز و مرز بین واقعی و فراواقعی را به هم ریخت.
براساس مفهوم وانمایی، ما دیگر نمی توانیم حلقه ی ربطی بین حقیقت و افسانه، واقعیت و وانمایی، سطح و عمق بیابیم. بنابراین، پسامدرنیسم نفی کننده ی هدف مدرنیسم برای پیدا کردن حقیقت درونی پنهان در پس جلوه هاست. تناقض در این است که درست در همان مرحله ای که جهان بیش از حد آکنده از اطلاعات می شود، خالی و عاری از معنا می شود. هیچ چیز نمی تواند از واژگون شدنِ واقعیت توسط «نشانه های تهی» در امان بماند.
به اعتقاد بودریار، وانمایی از چنان نیرویی در پست مدرنیته برخوردار است که عملاً بر «واقعیت» غلبه می کند؛ حضور همه جایی امر فرا واقعی اکنون چنان است که هرگونه تمایزی میان واقعی و فراواقعی کاملاً توهم است (بنت، 63:1386).
گلن وارد(4) می نویسد: «در نظر بودریار، وانمایی عبارت است از: «تولید الگوهای یک امر واقعی بدون اصل یا واقعیت آن»... به نظر او، رسانه ها نه تنها با یکدیگر سخن می گویند، بلکه نوعی کولاژ مجازی از تصاویر شناور و آزاد هستند که خود را از قید این که باید چیزی غیر از خود را بازنمایی کنند، خلاص کرده اند» (وارد، 5:1384-94).
زیگمونت باومن در کتاب اشارت های پست مدرنیته(5) (1384)، در بحثِ جهان از چشم ژان بودریار می نویسد: «بودریار درباره ی چیزی می نویسد که حاضر نیست، چیزی که از دست رفته است و دیگر وجود ندارد، چیزی که خمیرمایه، شالوده یا بنیان خود را از دست داده است. بودریار اصرار دارد که خصلت اصلی زمان ما غیبت و ناپیدایی است... چیزهایی که ما امروز با آن ها زندگی می کنیم، عمدتاً به عنوان نشانه ها و بقایا قابل تشخیص هستند: چیزهایی که روزگاری بخشی از کلیتی بودند که به آن ها جایی و کاری می داد، اما امروز صرفاً قطعات پراکنده ای هستند که محکوم به جست و جوی بیهوده ی طرحی معنادارند و تقدیر آن ها شرکت در بازی بی پایان است».
باومن می افزاید: «وانمایی این واقیعت را می پوشاند که همه چیز بخشی از یک بازی واحد است؛ وانمایی به اصل واقعیت زندگی تازه ای می بخشد؛ این بار همچون جسدی که از گور برخاسته است. نمی توان از وانمایی بیرون رفت. هر تلاشی برای رخنه کردن در پوسته ی آن فقط پوشش آن را ضخیم تر می کند. نبرد با وانمایی خود نوعی وانمایی است. در جهانِ فراواقعیت، همه ی ما مثل گروگان هستیم- از این جهت که بدون ارتباط با آن چه انجام داده ایم، گرفتار شده ایم و سرنوشت ما هیچ ارتباطی به آن چه تا به حال کرده ایم، ندارد» (همان: 6-265).
از نظر بودریار، هر انسانی شبیه یک فضانورد در داخلِ کپسول، در کنترل یک ماهواره ی کوچک در مدار است، و نه به عنوان یک کنشگر. انسان همانند یک پایانه ی شبکه های چندگانه زندگی می کند. تلویزیون عالی ترین تجسم این رخداد است و هر چیزی را از یک فاصله ی دور کنترل می کند. به زعم او، جامعه به عنوان یک کل، زندانی شده است؛ به این معنا که، انسان فاقد توانایی و دسترسی به واقعیت است(لافی، 150:2007).
به باور باومن، برای بودریار، جامعه هم اینک به حد و اندازه ی تلویزیون درآمده است و لذا کسی نمی تواند درباره ی تحریف واقعیت صحبت کند، چرا که، هیچ چیز برای ارزیابیِ تصویر(انگاره) باقی نمی ماند. به شیوه ی مشابهی، فراگیری و گستردگی آگهی های تجاری رسانه ای، به همه جا از جمله فضای عمومی(خیابان، بازار و...) هجوم آورده و نه تنها فضای عمومی حقیقی، بلکه فضاهای بزرگ گردش و جریان ابراز عقیده و ارتباط های ناپایدار را نیز محو و نابود کرده است.
نتیجه ای که بودریار از بحث وانمایی می گیرد این است که ما انبوهی بی شمار از تصاویر ذهنی را می سازیم که در درون آن چیزی برای فهمیدن نیست. اغلب تصاویر ذهنیِ امروزی... تصاویری هستند که در درون آن ها چیزی برای فهمیدن نیست. اگر «توده ها» می فهمند که نشانه ها تنها در خدمت وانمایی پدیده های هستی اند، پس ما در میان انبوهی از این نشانه ها گرفتار شده ایم که دقیقاً می توان گفت بر چیزی دلالت نمی کنند. ما علائم و نشانه هایی داریم بدون معنا؛ علائمی که نمایشی اند، قابل رؤیت اند، تجربه می شوند و شاید لذت بخش اند؛ اما بدون معنا و مفهوم(وبستر، 379:1380).
از نظر جان فیسک، وانمایی برای بودریار یک مفهوم از درون متناقض و نشانگر مفهومی است که معنایش نه از تمایز، بلکه از تلاش برای خلق معنا پدیدار شده است. واژه ی تصویر(انگاره) دارای تناقض درونی نیست، چرا که مفهومش مرتبط با میزان تفاوت اش با مرجع خود می باشد. همچنین مفهوم بازتولید نیز مستلزم وجود یک اصل است. اما وانمایی هم بازتولید است،، هم اصل؛ هم تصویر و هم مرجع که از درون متناقض است... وانمایی واقعیت را نفی نمی کند، بلکه تفاوت میان واقعیت و تصویر را مخدوش می سازد.
بودریار، قدرت رسانه ها در اشباع فضاهای عمومی و خصوصی با شبیه سازی (وانمای)های مشمئزکننده را پورنوگرافی اطلاعات و ارتباطات و سرخوشی(جنون)(6) ارتباطات می نامد(بودریار، 1985 به نقل از لافی، 150:2007). به زعم او تلویزیون، تلفن و رادیو در این سرخوشی(جنون) ارتباطات سهیم هستند. آن ها به زندگی ما هجوم می آورند و حس و ادراک ما را از دانستنِ آن چه می دانیم، آشفته می سازند. بودریار معتقد است تولید و اشاعه ی انبوه تصاویر رسانه ای، جهان را به تالار آینه بدل کرده و به انفجار معنا به درون منتهی شده است.
اگرچه نظریه ی وانماییِ بودریار، تا حدودی مدیون ایده ی مک لوهان و عبارت رایج وی تحت عنوان «رسانه، پیام است» می باشد، اما از جهاتی، با دیدگاه او متفاوت است.
ویلیام مرین(7)(2005) اشاره می کند که تأکید مک لوهان بر قدرت اَشکال تکنولوژیکی بر روی متن، به وسیله ی نظریه ی وانمایی بودریار به چالش کشیده شد؛ چرا که بودریار بر «نشانه- شکل»(8) تأکید می کند و نه تکنولوژی به تنهایی. تغییر نشانه شناختیِ نشانه ها و نمادها نه به وسیله ی تکنولوژی، بلکه به وسیله ی ادراک انسانی از- و مشارکت در- سرخوشی(جنون) ارتباطات صورت می گیرد. بنابراین، در رخداد انفجار درونی پیام و رسانه به صورت وانمایی، تکنولوژی امر ثانوی است. تفاوت دیگر بین آرای مک لوهان و بودریار این است که مفهوم «دهکده ی جهانیِ»(9) مک لوهان که مبیّنِ قبیله ای شدن مجدد به واسطه ی رسانه های الکترونیک است، مفهومی خوش بینانه است. اما ادعای بودریار درباره ی برچیده شدن روابط اجتماعی به وسیله رسانه ها و انتقال افراد به درون پایانه های شبکه ای شده، تا حدودی بدبینانه و به دور از خوش بینی مک لوهان است.
آرای ژان بودریار با وجود تأثیر فراگیر در اندیشه ی پست مدرن و نیز فضای نظریه پردازی رسانه، از نقد و انتقاد مصون نمانده است. یکی از این ناقدان، رابرت جی دان است که در کتاب نقد اجتماعی پست مدرنیته، بودریار را به گزافه گویی، ناسنجیده اندیشی و محافظه کاری متهم می کند؛ چرا که دنیایی که او(بودریار) از پیش در آراء و اندیشه هایش مفروض می دارد، جهانی است محبوس در حصار بسته ی گفتمان و کارکردهای معین که در آن هیچ گونه امکانی برای عاملیت و کنشگریِ سوژه در کار نیست. او می نویسد: «بودریار در همان حال که خود را در مقام یک پسامارکسیست تمام عیار، کاملاً بیرون از محدوده ی اقتصاد سیاسی می نشاند، نوعی نظام متکی بر وانمایی یا شبیه سازی را مطرح می کند که در عمل به منزله ی پایان جدال دیالکتیکی میان ذهن(سوژه) و عین(اُبژه) است... جدی گرفتنِ بودریار یعنی قبول این حکم که کار سوژه (فاعل شناسا) در مقام عاملیت، تمام است و دیگر هیچ گونه امکانی برای اعتراض یا مبارزه ی سیاسی و اجتماعی وجود ندارد» (دان، 2:1385-241).
پی نوشت ها :
1. J. Baudrillard
2. The evil demon Of images
3. Hyperreality
4. G. Ward
5. Intimations of postmodernity
6. Ecstasy
7. W. Merrin
8. Sign-form
9. Global village