نومارکسیسم اصلاح طلب (1)

هرگاه انگاره های اقتصادی مارکس را مورد ملاحظه قرار دهیم، می بینیم که همه ی آنها به سختی متزلزل شده و حتی از مهمترین آنها چیزی برپا نمانده است. این عمل ویران سازی را می توان تا حدی منسوب به کارنامه ی پس از مرگ خود
يکشنبه، 13 مرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نومارکسیسم اصلاح طلب (1)
نومارکسیسم اصلاح طلب(1)

نویسنده: شارل ریست
مترجم: کریم سنجابی



 

هرگاه انگاره های اقتصادی مارکس را مورد ملاحظه قرار دهیم، می بینیم که همه ی آنها به سختی متزلزل شده و حتی از مهمترین آنها چیزی برپا نمانده است. این عمل ویران سازی را می توان تا حدی منسوب به کارنامه ی پس از مرگ خود مارکس کرد. زیرا انتشار مجلدات آخر کتاب وی باعث گردید که اذهان متوجه پاره ای از تناقضات عمده بشوند که از مقارنه ی آن ها با جلد اول ظاهر می گردید. بدین ترتیب منهج مارکس گرفتار همان قانون شد که خود برای نظام سرمایه داری پیش بینی می کرد یعنی قانون خود ویران سازی. البته درست است که پیروان وفادار مارکس در تلاش برای توجیه آن می گویند که:« این تناقضات، تناقض کتاب با خود کتاب نیست، ناپایداری مؤلف بر مبانی منطقی خویش نیست... بلکه وجود شرایط و کیفیات متناقض در تولید سرمایه داری است، که چون به کسوت بیان درمی آید متناقض جلوه گر می شود.»(2). بدین ترتیب کتاب سرمایه، گویی چاپ مجدد «تناقضات اقتصادی» پرودن است که آن همه مورد استهزاء مارکس قرار گرفته بود. اما اگر این رأی را باور کنیم که نظام سرمایه داری سرشار از تناقضاتی است که جزء ذات او است، چه مشکل است قبول کردن اینکه، این جریان خود به خود ما را به نظام مالکیت اجتماعی می رساند و چه گزافه آن همه پیش بینی های به اصطلاح علمی که راجع به خود فروریزی و فاجعه ی نهایی شده است.(3)
نخست راجع به انگاره ی اصلی مارکس، انگاره ارزش برابر با کار وی باید بگوئیم که غالب مارکسیان امروزه آن را رها کرده و بیش از بیش به انگاره ی سودمندی نهایی و یا انگاره ی توازن اقتصادی گراییده اند(4) کارل مارکس خود نیز با وجود تأکیدش درباره ی این نظریه باز ناگزیر پیوسته بطور ضمنی و حتی صریحاً(5) قبول کرده است که ارزش تابع عرضه و تقاضا است (مثلاً مراجعه شود به آنچه پیشتر درباره ی نرخ سود گفتیم). به همین جهت پس از آنکه در جلد اول کتاب خویش انگاره ارزش برابر با کار را مانند اصل متعارفی سرلوحه کتاب قرار داده بود، در مجلدات بعدی دیگر از آن سخنی به میان نمی آورد مگر به صورت اجمالی و برای تسهیل درک مسائل.
ولی چون در استدلال مارکس انگاره های اضافه کاری و اضافه ارزش از توابع اصل«ارزش برابر با کار» هستند نتیجه این است که درهم شکستگی اصل موجب درهم شکستگی توابع نیز می شود. هرگاه کار بالضروره آفریننده ارزش نباشد و یا اگر ممکن باشد که خارج از کار و مستقل از آن ارزش بوجود آید، آن وقت دیگر چگونه می توان ادعا کرد که کار بالضروره موجد اضافه ارزش می شود و یا بنابراین سود سرمایه دار حاصل اضافه کاری بی اجر کارگر است. درست است که نومارکسیان جواب می دهند پدیده های اضافه کاری و اضافه ارزش بطور کامل خارج از انگاره ارزش برابر با کار باقی می مانند و حقیقت آن را وجود یک طبقه از افراد که در میان جامعه، بیکاره زندگی می کنند مسلم می دارد؛ چه بدیهی است که این اشخاص باید ناگزیر از حاصل کار دیگران زندگی نمایند.(6) می گوئیم بسیار خوب، اما این دیگر چیزی غیر از آنچه بسی پیش از آنها سیسموندی و اقتصادشناسان مکتب انتقادی انگلیس بیان می کردند نیست، یعنی «درآمد حاصل نشده» که مایه اصلی مسلک سن سیمون و رودبرتوس بوده و امروزه بوسیله فابیان های انگلیسی از سر گرفته شده است.
بنابراین آنچه را کارل مارکس به عنوان استدلال منطقی بر آن افزوده معلوم نیست، و مناقشه قدیم درباره ی اینکه آیا کارگران مورد استثمار واقع می شوند و یا درآمدهای طبقات به اصطلاح بیکاره با ایجاد ارزش واقعی متقابل هست یا خیر بر جای خود باقی می ماند. تنها انصافی که در این مورد باید داد این است که مارکس با تشریح تاریخی خویش دلایل جالب توجهی راجع به تحول نظام سرمایه داری عرضه کرده و در واقع استوارترین قسمت کارنامه او نیز همین است.
سپس اگر به «قانون تمرکز» که همانند ستون فقرات مسلک مارکسی است نظر بیندازیم می بینیم که آن نیز به نوبه خود شدیداً متزلزل شده است. و این برنشتاین سوسیالیست بود که سخت ترین ضربات را بر آن با شمردن اموری که متضمن انکار وجود چنین قانون هستند وارد ساخت.(7) ولی از طرف دیگر اقتصادشناسان نیز بسی پیش از او به این امور اشاره کرده بودند. البته قابل انکار نیست که تأسیسات صنعتی و تجارتی عظیم روزبروز افزایش می یابند، روزبروز نیرومندتر می گردند ولی نتیجه آن به هیچوجه نابودی صنایع کوچک و تجارت کوچک نشده و برعکس احصائیه نشان می دهد که شمار صنعتکاران کوچک (همان پیشه ورانی که برحسب اعتقاد مارکس از قرن 16 می بایستی شروع به نابودی کرده باشند) پیوسته در حال افزایش است. چرا؟ زیرا مداوماً اختراعات جدید مانند عکاسی، دوچرخه سازی، تطبیق وسایط برقی بر امور خانه داری، عشق به گل و غیره صنایع کوچک و تجارت های کوچک جدید بوجود می آورند. ولی بیشتر از همه در تولیدات کشاورزی است که عدم پیشرفت تمرکز نمایان است. البته هواداران مسلک مالکیت اجتماعی تاکنون با استفاده از مثالهای پراکنده آمریکا و یا آمارهای کشاورزی بعضی از کشورهای اروپا بیهوده سعی کرده اند که قوس این رشته ی عظیم از فعالیت اقتصادی را به دلخواه قانون مورد علاقه خویش منحرف سازند، ولی آمارها هرچند هم به آن حد مشوش باشند که بتوان در جهت مخالف از آنها استخراج دلیل کرد، بازتاب چنین تفسیری را نداشته و برعکس ظاهراً جهت معارض یعنی جهت تقسیم روزبروز بیشتر مؤسسات کشاورزی،‌ همراه با سیر افزایش نفوس را تأیید می کنند: امری که هرگاه جریان آن محقق گردد دو شکست بر پنداشت مارکس وارد می سازد. زیرا متضمن این حقیقت خواهد بود که نه تنها کشت و کارهای کوچک افزایش می یابند بلکه علت افزایش آنها بازدهی بیشتر آنها نسبت به تأسیسات گسترده کشاورزی است.
ولی برحسب فرض قبول کنیم که قانون تمرکز تأسیسات تولیدی صحیح و استوار باشد، چنین کیفیتی خود به خود کافی نیست که تکیه گاه انگاره مارکس قرار بگیرد، مگر آنکه تمرکز تأسیسات در عین حال همراه و ملازم با تمرکز مالکیت در دست عده روزبروز محدودتری از افراد جامعه بشود. اما مخصوصاً در اینجاست که ارقام آمار نه تنها نظریه ی مارکس را تأیید نکرده بلکه صریحاً آن را مردود ساخته است. ظهور نمونه های جدیدی از نوع میلیاردرهای آمریکا نباید موجب گمراهی ذهن بشود. بلی صحیح است امروزه ثروتمندان عظیمی وجود دارند که دنیا نظیر آنها را هرگز به چشم خود ندیده است ولی در مقابل شمار مردمان ثروتمند هم امروزه بیشتر از همه ی اوقات است. در هر کشوری نسبت سرمایه داران، نه تنها سرمایه داران بزرگ بلکه سرمایه داران متوسط و کوچک هم، مداوماً در حال افزایش است. همین شرکت های سهامی که مکتب مارکس توسعه آنها را دلیلی بر صحت نظریه خود قرار می داد، برعکس موجب شده اند که مالکیت سرمایه را بین جمع نامحدودی از افراد جامعه پراکنده سازند، و همین خود مثبت این حقیقت است که تمرکز تأسیسات اقتصادی و تمرکز مالکیت دوچیز کاملاً متفاوت هستند. و باز همین شرکت های تعاونی که روزبروز افزایش می یابند چه جمع کثیری از کارگران را که به سرمایه داران کوچک مبدل نساخته، و جنگ های عظیم جهانی چه میلیونها بهره خواران کوچک را که به دنیا نیاورده اند!
تأکید مارکس بر اینکه سلب مالکیت فردائی بسی آسانتر از سلب مالکیت دیروزی است، زیرا به قول وی کافی خواهد بود که:« از تنی چند به نفع عامه مردم سلب مالکیت بشود» به کلی غیر منطبق بر واقع جلوه گر شده است: نه تنها برچیدن بساط قدرت و ثروت چند خانواده سرمایه دار کفایت نخواهد کرد، بلکه لازم خواهد بود از توده ی مردم از جمعی که عده ی آنها روزبروز افزایش می یابد سلب مالکیت بشود. از هم اکنون مسلماً بیش از نیمی از فرانسویان صاحب سرمایه هایی مانند اوراق بهادار، زمین، خانه و غیره هستند. اندک زمانی پیش اشتراکیان با تحقیر تمام از این «خرده ریزه ها» و حتی از این «کهنه پاره های» مالکیت صحبت می کردند و می گفتند در روز سلب مالکیت عمومی، خود مالکان با شعف و شادی آنها را در برابر مزایای ناشی از مالکیت مشاع اجتماعی رها خواهند کرد. اما دلیل آنکه خود آنان نیز دیگر به این گفته ها اعتقاد ندارند این است که از همین امروز لحن کلام را تغییر داده و متعهد شده اند که مالکیت همین کهنه پاره ها را محترم بدارند.
در این مورد مرام آنان دستخوش بعضی دگرگونی ها و حتی از هم بریدگیها شده است. در آن زمان، قریب یک قرن پیش، که منشور اشتراکیان اعلام می گردید گمان می کردند که خرده مالکی بزودی از بین خواهد رفت، و بنابراین با تمرکز تدریجی تمام مالکیت در دست عده ی معدودی از سرمایه داران از طرفی، و با تراکم نفوس کارگری به سبب الحاق همه خرده مالکان مسلوب الاموالل به آنها از طرف دیگر، طبقه کارگر سرمایه داران را لقمه ی کوچکی خواهد کرد، خواه از طریق انقلاب و خواه به سادگی از طریق اراده ی اکثریت که قانون اجتماع می شود.
ولی از سوء خط برای اجرای این برنامه خواه نخواه مشهود گردید که «سقوط مالکیت بورژوازی» نه چاره ناپذیر است و نه قریب الوقوع. نه تنها مالکیت بزرگ سرمایه داری کمال تندرستی را نشان می داد- هرچند این نکته موجب تأیید نظریه ی مارکس است و نه تکذیب آن- بلکه حتی در مالکیت کوچک و صنعت کوچک هم اثری از مرگ و نابودی دیده نمی شد. در این صورت چه می بایستی کرد؟ دیگر نمی شد بر خویشتن بالید که بی کمک و یا علی رغم توده ی عظیم دهقانان، پیشه وران، مغازه داران و غیره می توان انقلاب کرد، نه با زور و نه با عمل قانونگذاری؛ زیرا توده ی مذکور اگر اکثریت جامعه نباشد دستیار ضروری اکثریت است. بدیهی است از کسانی که می خواهند اموال آنها را بگیرند نمی توان انتظار داشت به مرامی بپیوندند که متضمن سلب مالکیت آنان است.
بنابراین ناگزیر تفکیکی در اموال قایل شدند و گفتند که اجتماعی ساختن وسایل تولید، فقط شامل مالکیت بزرگ و صنعت بزرگ می شود، صنعتی که دارای کارگران مزدور است. اما مالکیت کوچک کسانی که با کار خویش اعاشه می کنند محفوظ خواهد ماند. و خویشتن را از ملامت تناقض و فرصت طلبی به این بیان معاف می دارند که اتخاذ این رویه منطبق بر سیر تحول جامعه است: یعنی سلب مالکیت از صنایعی شروع می شود که به نظام سرمایه داری و مزدوری و مرحله ی اضافه ارزش سازی رسیده اند. این نتیجه فی الواقع از این جهت قابل توجیه است که بر منطبق مبادی خود منطبق است. با وصف این معلوم نیست که عملاً سرنوشت این بخش خصوصی مالکیت چه خواهد شد. آیا به آن اجازه خواهند داد که در حاشیه ی مالکیت اجتماعی باقی بماند و گسترش پیدا کند؟ به نظر نمی رسد که ممکن باشد این دو نظام را درهم و بر هم در کنار یکدیگر نگهداشت و افراد را آزاد گذاشت که به اختیار خویش یکی از آنها را انتخاب کنند. به همین جهت اشتراکیان این نویدها را که به خرده مالکان دهقانی داده شده است جدی نمی گیرند و آن را مدارای موقتی با بزدلی آنان می دانند و انتظار دارند که خود آنان به طیب خاطر مالکیت حقیر خویش را در برابر مزایای سهیم شدن از نظام نوین رها کنند و یا هرگاه بر سرپیچی خود باقی بمانند خواه نخواه بوسیله ی برتری اقتصادی تولید اجتماعی از بین بروند. اما چون دورنمای این اوضاع و احوال برای کسانی که مربوط به آنهاست جالب نیست آن را عمداً در پرده ی ابهام باقی می گذارند.
اما راجع به وضع مبارزه ی طبقاتی در عقیده ی نومارکسیان؟ هرچند آن را انکار نمی کنند ولی حدت و حرارت آن تخفیف کلی یافته است. زیرا دیگر بسان جنگ مرگ و حیات بین دو طبقه معرفی نمی شود بلکه صورت کشمکشی پیدا کرده بسی مشوش و مبهم بین عده ی کثیری از طبقات، که به همین جهت پیش بینی نتیجه آن هم مشکل است. اصولاً نمایش مردم جامعه به صورت دو قشر که یکی بر روی دیگری قرار گرفته باشد زیاده از حد ساده و دور از واقعیت است. برعکس مشاهده می کنیم که حتی در داخل همین طبقه سرمایه دار هم روزبروز گوناگونی بیشتر و اختلافات تازه تر جلوه گر می شود: اختلاف بین بدهکاران و بهره گیران، بین تولیدکنندگان و بازرگانان، بین صاحبان صنایع و مالکان روستائی. بویژه همین اختلاف اخیر که آوازه آن در تاریخ سیاسی مشهور است و اثر آن در ازمنه اخیر به صورت مبارزه پارلمانی شدید بین احزاب محافظه کار و آزادی طلب نمایان شده است. همین کشمکش های درونی بین خود طبقات اغلب چنان هیجان انگیز و غیرقابل پیش بینی ظاهر می شوند که مبارزه اصلی را تحت الشعاع قرار می دهند؛ زیرا منازعان کوشش می کنند که طبقه کارگر را پشتیبان خود قرار بدهند، چنانکه در انگلستان صاحبان صنایع علیه مالکان روستایی و به زبان آنها قوانین مربوط به الغاء عوارض گمرکی واردات غلات را به تصویب رساندند ولی اینان نیز به نوبه خود علیه آنان موجب وضع قوانین مربوط به حمایت کارگران شدند. و در هر دو مورد طرف برنده طبقه ی کارگر بود. حتی در داخل طبقه کارگر هم ممکن است معارضاتی ظاهر شود و از هم اکنون چنین معارضاتی وجود دارد. (صرف نظر از اختلافات اتحادیه های کارگری سرخ و اتحادیه های زرد) مانند معارضات بین کارگران متشکل در اتحادیه و کارگران خارج از اتحادیه، بین کارگران متخصص و کارگران ساده. به همین مناسبت است که پل لوروابولیو می گوید: در بطن طبقه چهارم یعنی طبقه کارگری جامعه، طبقه ی پنجمی(8) در شرف بوجود آمدن است.
اما عقیده ی راجع به فاجعه ی اجتماعی و داعیه ی نهایی؟ نومارکسیان دیگر به آن اعتقاد ندارند. بحران های اقتصادی که پایه عمده ی استدلال آنان در این موضوع بود، دیگر بدان صورت که مارکس دیده بود مایه ی وحشت سرمایه داران نیست. دیگر آنها را مانند تکانهای زلزله تلقی نمی کنند،‌ بلکه بسان نوسانهای دورانی می دانند که حتی می توان اوقات جذر و مد آنها را تا حدی محاسبه کرد.
اما درباره ی انگاره مادیگری تاریخ؟ «هر شخص غیرمسبوق به تمایلاتی در این گفتار با آقای برنشتاین همصدا خواهد بود که: مقتضیات تحول شرایط فنی و اقتصادی، عامل منحصر به فرد تحول بنیادهای دیگر اجتماعی نیست.»(9) و چه دلایل استواری که بر تأیید آن اقامه نشده است! وجود آیین مارکسی خود بهترین گواه آن است. زیرا مگر اصل مبارزه ی طبقات و « وجدان طبقاتی» خود مرام و آرمان و کمال طلبی نیست؟ مگر سرچشمه ی قدرتی غیر از حس عصیان انسان علیه مقدرات اقتصادی خویش دارد؟ بی شک تمام امور اجتماعی از مقوله های مختلف اقتصادی، سیاسی، اخلاقی و غیره در یکدیگر تأثیر دارند ولی نمی توان گفت که یکی از آنها عامل قطعی دیگران است. به همین جهت امروزه در مورد خود کیفیات اقتصادی هم به این اکتفا می شود که روابط متقابل امور را جستجو کنند و در اندیشه ی آن نیستند که کدام یک علت و کدام یک معلول است.
پس سرانجام آنچه از اصول عقاید مارکس برای نومارکسیان باقی می ماند چیست؟ تشخیص آن آسان نیست. آیا(همانطور که سورل می گوید): «در آن چیزی غیر از شعارهای مکرر با اعتبار بیش از بیش مشکوک باقی نمانده است؟ آیا فقط دریافتی است فلسفی، مفید برای توضیح مبارزات اجتماعی؟...»(10) برنشتاین نیز می گوید سوسیالیسم فقط یک «نهضت »است، ولی اضافه می کند که:« نهضت همه چیز است و هدف نهایی هیچ»(11).

پی نوشت ها :

1.Neo-Marxisme Reformise
2. مراجعه شود به کتاب ‌آنتوان لابریولا، تحت عنوان سوسیالیسم و فلسفه Socialisme et Philosophie صفحه 29، برخی دیگر صریح و بی پرده می گویند:« که این اصطلاحات مبهم و دوپهلو(راجع به اضافه ارزش و اضافه کاری) را باید از ساحت علم خارج کرد» (سورل، مجله بین المللی جامعه شناسی، سال 1900، صفحه 270).
Revue internationale de Sociologie
3.سورل درباره ی نهضت انقلابی می گوید:« همه چیز در آن غیر قابل پیش بینی است» (مراجعه شود به Decomp.du Marxisme, p.62).
4. آرتورلا بریولا هوادار عمل مستقیم اتحادیه های کارگری در مجله Revue Socialiste سال 1889 جلد اول، صفحه ی 674) چنین می گوید:« بدان هنگام که مامارکسیان عرق می ریختم تا خرقه ی استاد را وصله زنیم و بر دوش کشیم دانش اقتصاد روزبه روز پیشرفت می کرد. هرگاه فصل به فصل کتاب سرمایه مارکس را با کتاب اصول دانش اقتصاد مارشال مقایسه کنیم می بینم مسائلی که در کتاب مارکس نیاز به صدها صفحه داشته در تألیف مارشال با چند سطر بیان شده است.» از طرف دیگر کروس B.Croce در کتابش تحت عنوان (Materialismo storico ed Economie Marxistica) سال 1900، صفحه 105 می گوید:« من بر مبانی اصول علمی مکتب کام اندیشی استوار هستم... مع الوصف اصول مذکور نیاز مرا به روشن بینی در مسائل اجتماعی مربوط به سود سرمایه اقناع نمی کند. به این روشن بینی نمی توان رسید مگر با استمداد از مقایساتی که مارکس پیشنهاد می کند.» بالاخره سورل در رساله (Saggi di Critica del Marxismo) سال 1903 صفحه 13 می نویسد:« لازم است هر نوع کوشش بی حاصل را برای تبدیل سوسیالیسم به دانش رها کرد».
5.بویژه در این قطعه که از طرف برنشتاین نقل شده است:« در واقع قانون ارزش این است که نه تنها برای هر کالا منفرداً باید مدت زمان اجتماعی لازم برای تولید آن را منظور داشت. بلکه برای هر گروه از کالاها هم باید از مجموع زمان کار اجتماعی، سهم متناسب مربوط به آنها را در نظر گرفت؛ زیرا شرط مقدم همانا ارزش مصرفی و نیاز اجتماعی است: یعنی ارزش مصرفی است که چون به درجه ی قدرت اجتماعی ترفیع یافت معین می دارد که مجموع کارهای اجتماعی به چه نسبت باید بین رشته های مختلف تولید تقسیم گردد» (Marx, Das Kapital, t. III, 2, p.576-577) و برنشتاین بر آن می افزاید که: « این جمله به تنهایی هر نوع تشبثی را برای انکار نظریه های گوسن Gossen و بوهم باورک غیرممکن می سازد» (مراجعه شود به Die Voraussetzungen des Sozialismus ترجمه فرانسه، زیرنویس صفحه ی 42).
6. «انگاره ی اضافه ارزش صحیح باشد و یا نادرست، در اثبات پدیده ی اضافه کاری کاملاً بی تأثیر است. اضافه کاری امری است که به تجربه عادی زندگانی ثابت می شود و احتیاج به برهان قیاسی ندارد.» (برنشتاین همان مأخذ، صفحه ی 42). با وجود این مارکس انگاره خود را راجع به ارزش به این کیفیت بی تأثیر نمی دانست زیرا بیان آن صورت ضمنی و اتفاقی نداشته بلکه در سرآغاز کتاب و مانند پایه ی اصلی مباحث بعدی بوده است.
7.بوسیله کتاب مذکور در فوق منتشر شده سال 1899. ترجمه فرانسه ناتمامی از این کتاب تحت عنوان Socialisme theorique et Social-democratie pratiqus در سال 1900 انتشار یافته است.
8.منظور از این جمله اشاره به وضع طبقات مردم در دوران قبل از انقلاب فرانسه است که طبقه اول نجباء و طبقه دوم ارباب کلیسا و طبقه سوم بورژوا بودند. پیدایش کارگران مزدور در دوران سرمایه داری به منزله ی طبقه چهارم به حساب آمده است.(مترجم)
9. ژرژ سورل، مشاجرات راجع به تفسیر آیین مارکسی در مجله Revue Internationale de Sociologie سال 1900
10.Sorel, Decomposition du Marxisme, p.33
11.Bernstein,Socialisme et Social-democratie,p.234.
گفته شده است که این دریافت را باید پیش درآمدی از منهج فلسفی برگسون دانست.

منبع: ژید، شارل؛ ریست، شارل؛ (1380)، تاریخ عقاید اقتصادی(جلد دوم: از مکتب تاریخی تا جان مینارد کینز)، تهران، مؤسسه انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، چاپ سوم.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.