نظریه های خرده فرهنگی (2)

نظریه کنترل اجتماعی (نظارت اجتماعی) از نظریه نظم اجتماعی (بی هنجاری) دورکیم تأثیر پذیرفته و به عوامل خاص اجتماعی که برای حفظ نظم در جامعه اهمیت دارند توجه کرده است. این نظریه بر فرآیند اجتماعی کردن، بیشتر از
يکشنبه، 24 شهريور 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نظریه های خرده فرهنگی (2)
 نظریه های خرده فرهنگی (2)

نویسنده: محمد کاوه




 

* نظریه کنترل اجتماعی (Social Control Theory):

نظریه کنترل اجتماعی (نظارت اجتماعی) از نظریه نظم اجتماعی (بی هنجاری) دورکیم تأثیر پذیرفته و به عوامل خاص اجتماعی که برای حفظ نظم در جامعه اهمیت دارند توجه کرده است. این نظریه بر فرآیند اجتماعی کردن، بیشتر از مجازات کردن در برقراری نظم جامعه تأکید دارد و برای تبیین برخی جرایم مانند: جرایم سازمان یافته، جرایم یقه سفیدها و جرایم حرفه ای کمتر کاربرد دارد و بیشتر در مورد جرایم جوانان و عرضه پیشنهادهای عملی برای پیشگیری از جرم فایده دارد (سخاوت، 1381: 60). این نظریه که پیوند اجتماعی (Social Bond) نیز نامیده می شود این طور فرض می کند که اگر انسان ها به حال خود رها شوند، به طور طبیعی مرتکب جرم و کجروی خواهند شد. یعنی سابقه رفتار کجروانه به طور طبیعی و ذاتی در میان مردم وجود دارد؛ زیرا همه انسان ها نیازهای برآورده نشده و آرزوهای متعدد و نامحدودی دارند و رفتارهای انحرافی در بسیاری از موارد آنها را راحت تر و زودتر به مقصودشان می رساند و کامروایی را نصیبشان می کند. فرضیه اساسی این نظریه نیز این است که تفاوت های موجود در ارتکاب جرم و کجروی در میان افراد، بر اساس تفاوت های موجود در نیروهای منع کننده یا کنترل های اجتماعی است که تبیین می شود. به عبارت دیگر، قیود و مهارهای اجتماعی است که نا هم نوایی را در میان انسان ها محدود می کند و در حقیقت کجروی و بزهکاری محصول نارسایی یا نابسندگی کنترل های اجتماعی می باشد (طالبان، 1383: 5). از پیشگامان این نظریه می توان به تراویس هیرشی (Traviss Hirschi) اشاره کرد. از نظر هیرشی، کنترل اجتماعی به شیوه هایی گفته می شود که جامعه برای واداشتن اعضایش به هم نوایی و جلوگیری از ناهم نوایی و ناسازگاری به کار می برد (ستوده، 1386: 134). او اعتقاد داشت با وجود اینکه تمام افراد، بالقوه مستعد انجام جرم و هنجار شکنی هستند، اما به خاطر ترس از اینکه عمل مجرمانه به روابط آنها با خانواده، دوستان، همسایه ها، معلمان و کارفرمایشان آسیب برساند، خود را کنترل می کنند. در واقع هیرشی، کجروی را معلول گسستگی یا ضعف تعلق فرد با جامعه می دانست. او (1969) در کتاب تأثیرگذارش تحت عنوان «علل بزهکاری»، وقوع فعالیت انحرافی را در درجه اول نتیجه شکست و ضعف پیوندهایی معرفی کرد که فرد را به جامعه پیوند می دهد (بیات و همکاران، 1387: 78). هیرشی 4 عنصری را که باعث پیوند بین فرد و جامعه می شود چنین تعریف کرده است:

الف- دلبستگی یا وابستگی (Attachment):

دلبستگی با افراد و نهادهای اجتماعی، یکی از شیوه هایی است که فرد خود را از طریق آن با جامعه پیوند می دهد. ضعف چنین پیوندهایی موجب می شود که فرد خود را در ارتکاب کجرفتاری آزاد بداند. برای مثال، یک فرد مجرد بیشتر امکان دارد که دزدی یا خودکشی کند؛ یا این که به مصرف مواد مخدر دست بزند. در حالی که فرد متأهل به دلیل پیوندهای اجتماعی که دارد، احتمال کمتری دارد که مرتکب کجرفتاری شود.

ب- تعهد (Commitment):

افراد جامعه در دستیابی به هدف هایی مانند: تحصیل، کار، خانه و دوستان که برای آنها سرمایه گذاری کرده اند و وقت و انرژی خود را در راه آن صرف کرده اند، بیشتر به فعالیت های متداول زندگی تعهد دارند. از این رو به منظور موقعیت و پایگاه اجتماعی که با تلاش خود به دست آورده اند کجرفتاری نمی کنند.

پ- درگیر بودن (Involvement):

معمولاً کسانی که درگیر کار، زندگی خانوادگی، سرگرمی، مشارکت اجتماعی و امثال این هستند کمتر فرصت پیدا می کنند که هنجارشکنی کنند. برعکس، کسانی که بیکار هستند بیشتر به کجرفتاری روی می آورند. به همین دلیل آسیب شناسان اجتماعی معتقدند که افزایش سال های تحصیل، انجام خدمت وظیفه و فراهم بودن امکانات ورزشی، باعث کاهش کجرفتاری و بزهکاری در میان جوانان می شود.

ت- ایمان یا باور (Belief):

یعنی هر چه قدر که میزان اعتقاد به ارزش های اخلاقی و هنجارهای فرهنگی ضعیف تر باشد، احتمال بروز کجرفتاری در فرد بیشتر می شود. فردی که خود را تحت تأثیر اعتقادات معمول در جامعه نبیند، هیچ وظیفه اخلاقی نیز برای هم نوایی با قوانین رسمی و غیر رسمی برای خود تصور نمی کند (ستوده، 1386: 139 و 138).
هیرشی ادعا کرد اگرچه شاغل بودن، فرصت برای فعالیت های بزهکارانه را محدود می کند (چلبی و روزبهانی، 1380: 96)، با این حال احتمال بزهکاری هنگامی که 4 عنصر یاد شده ضعیف شود، بیشتر است. منظور هیرشی این است که فرد نسبت به افرادی که با آنان پیوندهای نزدیکی دارد، دارای احساساتی است که این احساسات موجب می شود نسبت به آن چه درباره رفتارش می اندیشند مراقب باشد. بنابراین، کنترل بزهکاری با تعلقات جوانان نسبت به والدینشان پیوند می خورد. هیرشی مؤلفه های چهارگانه نظریه اش را روی یک نمونه چهار هزار نفری از جوانان کالیفرنیا آزمود. نتایج این پژوهش نشان داد که موقعیت و پایگاه اقتصادی - اجتماعی والدین نسبت به تعلق فرزندان به والدین تأثیر کمتری بر رفتار بزهکارانه جوانان دارد. پس از وی، هیندلانگ (1973) نیز پی برد علاوه بر اینکه ارتباط معناداری بین تعلق به خانواده و مدرسه و رفتار بزهکارانه وجود دارد، یک رابطه مثبت بین تعلقات و تقیدات به گروه های هم سال بزهکار و گرایش جوانان به رفتار بزهکارانه نیز وجود دارد. با این حال، هیندلانگ دریافت که تعیین هویت با گروه های هم سال، لزوماً موجب افزایش بزهکاری نمی شود؛ بلکه برای تبیین بزهکاری باید به ورای تعلق به گروه های هم سال رفته و نوع گروه های هم سالی را که فرد به آنها تعلق می یابد کشف کرد. زیرا تنها تعلق به هم سال بزهکار موجب افزایش بزهکاری جوانان می شود و احتمال اینکه تعلق به گروه های هم سال عادی، رفتار بزهکارانه را کاهش دهد نیز وجود دارد. او همچنین بر این باور بود که جامعه پذیری جوانان در زمان و مکانی صورت می گیرد که بیشترین خطر قربانی شدن و گرایش به رفتار بزهکارانه برای آنها وجود دارد (احمدی، 1384: 90-86).
اما در حالی که هیرشی علت وجود هم نوایی در جامعه را کنترل رفتار افراد توسط عوامل مختلف و شیوه این کنترل را پیوند فرد با جامعه می دانست؛ جان بریتویت (John Braithwaite-1989) از کنترل افراد توسط جامعه از طریق «شرمنده سازی» مختلف بحث کرده است. به نظر بریتویت، شرمنده سازی نوعی ابراز عدم تأیید اجتماعی نسبت به رفتاری خاص برای تحریک ندامت در شخص کجرفتار است. وی از دو نوع شرمنده سازی صحبت می کند. اول، شرمنده سازی جدا کننده که طی آن، کجرفتار مجازات، بدنام، طرد و در نتیجه از جامعه هم نوایان تبعید می شود و دوم، شرمنده سازی پیوند دهنده که ضمن اعلام درک احساس کجرفتار و نادیده گرفتن تخلف وی و حتی ابراز احترام به او، نوعی احساس تقصیر در او ایجاد کرده و در نهایت او را از ادامه کجرفتاری باز می دارد و از بازگشت او به جمع نوایان استقبال می کند (صدیق سروستانی، 1386: 54 و 53).
هیرشی فرد بزهکار را به عنوان شخصی که به صورت نسبی فارغ از دلبستگی ها، علایق، عواطف، آرمان ها و باورهای اخلاقی است در نظر آورده و می گوید: «فرد بنا به اراده آزاد خود دست به ارتکاب رفتار بزهکارانه می زند؛ زیرا وابستگی های او به نظم جاری و متعارف موجود در جامعه، گسسته شده است». هیرشی در پاسخ به این سؤال که چرا اشخاص خود را با شرایط اطراف وفق می دهند؟ به تأثیر تعهدات اجتماعی اشاره می کند. یکی از عناصر اصلی تعهد اجتماعی، وابستگی و احساس تعلق خاطر افراد است که بر روی میزان حساسیت و توجه به نظریات دیگران تأکید می کند. هنگامی که تعلق خاطر موجود بین والدین و کودکان محکم تر می شود، احتمال بسیار کمی وجود دارد که کودک منحرف و بزهکار شود (سوتیل و همکاران، 1383: 172 و 171).
به طور کلی می توان گفت این نظریه بر این پیش فرض استوار شده است که برای کاستن از تمایل به رفتار بزهکارانه و مجرمانه، باید همه افراد کنترل شوند. پیروان این نظریه، رفتار انحرافی را عمومی و جهان شمول دانسته و آن را نتیجه کارکرد ضعیف ساز و کارهای یک سو، عوامل فردی کنترل نظیر: خودپنداره منفی، ناکامی، روان پریشی و اعتماد به نفس پایین می دانند و از سوی دیگر، معتقدند که نظام های کنترل ناقص اجتماعی و فقدان تقید و تعهد نسبت به نهادهای بنیادین اجتماعی مانند: خانواده و مدرسه به رفتار انحرافی منتهی می شود. کنترل های اجتماعی از کنترل های رسمی نظیر: قوانین و کنترل های غیر رسمی هم چون: ضمانت های اجتماعی به دست می آیند. برخی از مقوله های کنترل برای تحلیل بزهکاری جوانان به شرح زیر است:
1- کنترل مستقیم که والدین آن را از طریق تنبیه و تشویق اعمال می کنند.
2- کنترل غیر مستقیم که به وسیله آن جوانان از رفتار بزهکارانه خودداری می کنند؛ زیرا این رفتار ممکن است موجب نگرانی و ناامیدی برای والدین یا دیگرانی باشد که با آنها روابط نزدیکی دارند.
3- کنترل درونی که به وسیله آن، آگاهی از احساس تقصیر و گناه و شرم، جوانان را از درگیر شدن در رفتار بزهکارانه باز می دارد.
خود - انگاره (Self-Image)، خود - پنداره (Self-Concept) و خود - ادراکی (Self-Perception) از مؤلفه های توانایی های درونی است که زمینه را فراهم می سازند تا فرد خودش را به عنوان فردی مسئول درک کرده و مسئولانه عمل کند و در نتیجه مرتکب رفتار انحرافی نشود. دو دانشمند به نام های والتر رکلس (Walter Reckless-1961) و کاپلان (Kaplan-1978) بر این باور بودند که فردی که خود - پنداره مثبت دارد و به منظور تأیید خود حرکت می کند، معمولاً اعتماد به نفس بالایی داشته و از موفقیت بیشتری در زندگی نیز برخوردار است. چنین فردی کمتر برای دستیابی به اهدافش از راه های غیر قانونی استفاده می کند. در مقابل، افراد با خود - پنداره منفی در دوستیابی و حفظ روابط دوستی، زیاد موفق نبوده و به لحاظ اخلاقی بیش تر در معرض انحرافات اجتماعی هستند. کسی که خود - پنداره منفی دارد، معمولاً در مورد هویت خود احساس خطر می کند؛ قدرت پذیرش خود را نداشته و به انکار خود می پردازد. او از زندگی در خانواده، مدرسه و اجتماع احساس عدم موفقیت و شکست کرده و برای جبران مشکلات خود مرتکب رفتار بزهکارانه و مجرمانه می شود. تأثیر خود - پنداره منفی بر بزهکاری جوانان در تحقیقات تجربی به اثبات رسیده است. به طور مثال، رکلس و همکاران (1957) در مورد جوانان کلمبیا و اُهایو شواهدی به دست آورده اند که ثابت کرده است خود - پنداره جوانان بزهکار پایین تر از خود - پنداره جوانان غیر بزهکار است. البته در پاسخ به این سؤال که چه عواملی سبب می شود که جوانان مرتکب رفتار بزهکارانه شوند، برخی از نظریه پردازان کنترل اجتماعی مثل: نی (Nei-1958)، هیرشی (1969) و الیوت (Eliout-1988) این نوع رفتار را بر اساس میزان تعلقات و تقیدات جوانان نسبت به نهادها و سازمان های اجتماعی مانند: خانواده، مدرسه و گروه های هم سال تبیین می کنند. آنان بر این باورند که تعلق خاطر و تقید نسبت به نهادها و سازمان ها می تواند جوانان را در گروه های رسمی ادغام کرده و موجب کنترل فردی و اجتماعی شده و رفتار افراد را منظم کند (احمدی، 1384: 90-86). اغلب طرفداران این نظریه می گویند که باید به رفتار مجرمانه در جامعه توجه داشت نه هم نوایی؛ زیرا زندگی روی هم رفته پر از وسوسه و فریب است و مردم فقط به این دلیل با هنجارهای اجتماعی هم نوایی نشان می دهند که جامعه قادر است رفتار آنان را کنترل کند و اگر چنین کنترلی نبود، ممکن بود هم نوایی به میزان کمی وجود داشته باشد. این نظریه تأکید می کند که انسان ها موجوداتی هستند با آرزوهای نامحدود که برخلاف دیگر جانوران، حتی با برآورده شدن معیارهای زیستی، سیری نمی پذیرند. به بیان دیگر، انسان هرچه بیشتر داشته باشد، بیشتر می خواهد و معمولاً برآورده شدن هر نیاز به جای کاستن از آرزوهای انسان، نیاز تازه ای را برمی انگیزاند (ستوده، 1386: 134 و 133).
اما این نظریه در عین حال که از دید جامعه شناختی به عوامل بالقوه مؤثر در بزهکاری توجه دارد، از یک نظر نقص دارد و آن عدم توجه کافی به تأثیر محیط در بزهکاری یا عوامل بالفعل است. چنانکه برخی از پژوهش گران نشان داده اند که وابستگی، تعهد، درگیر بودن و باورهای قراردادی به تنهایی نمی توانند تبیین کننده علت بزهکاری باشند. در این میان، رفقا، مصاحبان بزهکار و به طور کلی همه خلافکاران نیز نقش مهم و شاید مؤثرتری از عوامل فوق داشته باشند (مشکانی و مشکانی، 1381: 11).

* نظریه عمومی جرم (General Theory of Crime):

در این نظریه (1990)، گاتفریدسون (Gottfredson) و هیرشی برخی از اصول اظهار شده در نظریه کنترل اجتماعی را با تلفیق مفاهیم کنترل با نظریه های زیست اجتماعی، روان شناختی، فعالیت های روزمره و انتخاب منطقی، نوسازی و مجدداً تعریف کردند. در نظریه عمومی جرم، بزهکاری و رفتارهای مجرمانه از قبیل سرقت های مقرون به آزار یا ورودهای غیر مجاز به ملک دیگران به قصد ارتکاب بزه، حوادث و اَعمالی غیر قانونی هستند و وقتی مردم در آن درگیر می شوند که دریابند آنها سودمندند. اگر هدف ها به خوبی به وسیله محافظان کارآمد مورد محافظت قرار گیرند، نرخ جرایم کاهش می یابد و تنها بزهکاران غیر منطقی به این سمت حرکت می کنند. گاتفریدسون و هیرشی ادعا کردند افراد با خویشتن داری (خود - کنترلی) محدود تمایل هستند تکانشی باشند. افراد تکانشی، دارای خصوصیت بی عاطفه ای، مادی، خطر ساز، کوته بین و غیر کلامی هستند. آنها کار به خاطر اهداف آینده را نمی پذیرند و به همان نسبت که بالغ می شوند ازدواج ها، مشاغل و دوستی هایشان بی ثبات می شود. به زعم گاتفریدسون و هیرشی، افرادی که در خویشتن داری ضعیف هستند اگر در رفتارها انحرافی درگیر شوند کمتر احساس شرمندگی کرده و احتمال دارد این اَعمال را خوشایند بدانند. این دو نظریه پرداز ریشه های فقر خویشتن داری را در نقص روش های پرورش کودک ردیابی می کنند. به باور آنها، والدینی که نمی پذیرند یا قادر به مراقبت از رفتار کودکانشان نیستند، پذیرفتن رفتار انحرافی هنگامی که اتفاق می افتد و مجازات آن رفتار، کودکانی با نقص خویشتن داری به وجود می آورد. از طرفی، کودکانی که به والدین خود وابسته نیستند و به شکلی ناقص سرپرستی می شوند و یا والدینشان منحرف هستند احتمال بیشتری دارد که فقر خویشتن داری در آنها گسترش یابد. به این نظریه نیز چندین انتقاد وارد شده است. از جمله اینکه این نظریه تکرار مکررات و متضمن دور در استدلال است. همچنین از نظر فرهنگی محدود می باشد و مطالعات متعدد نشان داده اند که بسیاری از بزهکاران در کشورهای دیگر با فقدان خویشتن داری مواجه نیستند. ایراد دیگر اینکه آیا می توان گفت که همه بزهکاران تکانشی عمل می کنند!؟ (گودرزی، 1381: ش 9).

* نظریه سن - مدرج (Age-Graded Theory):

این نظریه توسط سامپسون و لُب (Sampson & Laubs) ارایه شده است. این دانشمندان دریافتند که ثبات رفتار بزهکارانه می تواند توسط حوادثی که بعداً در زندگی رخ می دهد تحت تأثیر قرار گیرد. آنها با نظر گاتفریدسون و هیرشی مبنی بر اینکه کنترل های اجتماعی رسمی و غیر رسمی، بزهکاری را محدود می کند و آغاز جرم از ابتدای زندگی شروع شده و در خط سیر زندگی استمرار می یابد موافق هستند؛ اما با این اعتقاد که به محض آغاز این خط سیر هیچ چیز نمی تواند مانع پیشرفت آن شود مخالفند. سامپسون و لُب، داده های آماری گلوک که بیش از 40 سال قبل جمع آوری شده بود را این بار توسط رایانه مورد تجزیه و تحلیل قرار دادند و شواهدی به دست آوردند که دیدگاه خط سیر زندگی را مورد حمایت قرار داد. آنها دریافتند کودکانی که وارد در حرفه های مجرمانه هستند کسانی می باشند که در خانه و مدرسه در رنج و مشقت قرار دارند و با دوستان منحرف ارتباط دارند. آن دو پی بردند نوجوانانی که در خطر افتادن در ورطه بزهکاری هستند می توانند بهنجار، معمولی و متداول زندگی کنند؛ به شرطی که بتوانند شغلی خوب بیابند یا به حرفه های موفقیت آمیز دست یابند. موفقیت آنها ممکن است بستگی به شانس داشته باشد و چه بسا احتمال دارد با کارگرانی که می خواهند با وجود سوابقشان شانسی به آنها بدهند، درگیر شوند. به زعم سامپسون و لُب، وقتی که این نوجوانان بالغ شوند، حتی آنها که مشکلات زیادی با قانون دارند قادر به دست کشیدن از جرم هستند مشروط بر اینکه بتوانند به یک همسر که از آنها حمایت و پشتیبانی کند وابسته شوند. این محققان پی بردند که ایجاد هنجارهای اجتماعی و تقویت الزام های اجتماعی احتمال انحراف طولانی مدت را کاهش می دهد. این یافته حاکی از آن است که حوادثی که در اواخر نوجوانی و بزرگسالی رخ می دهد در واقع اثر مستقیم بزرگسالی و حرفه های مجرمانه را انجام می دهد. حوادث زندگی می توانند هم به پایان بخشیدن و هم به تداوم فعالیت های مجرمانه کمک کنند. مثلاً دستگیری و مجازات بزهکار ممکن است اثر مستقیم ناچیزی در بزهکاری آینده وی داشته باشد. اما می تواند به ادامه فعالیت های مجرمانه کمک کند؛ زیرا احتمال استخدام و ثبات شغلی یعنی دو عاملی که به طور مستقیم به جرم مربوط می شوند را کاهش می دهد. این نظریه با سؤالاتی مواجه شده که نیاز به پاسخ گویی دارد. از جمله اینکه: «چرا عده ای از بچه ها تغییر می یابند در حالی که عده دیگر هم چنان پافشاری می کنند؟» و یا این سؤال که: «چرا عده ای از افراد وارد ازدواج های مستحکمی می شوند در حالی که افراد دیگر این کار را نمی کنند؟» (همان، ش 12 و 11).

* نظریه کنترل قدرت (Power Control Theory):

نظریه کنترل قدرت که هاگان و همکاران (Hagan et Al-1985) براساس سنت مارکسیسم تدوین کردند بر این پیش فرض استوار است که حضور قدرت در سازمان های کار (وزارت خانه ها، سازمان ها و اداره ها) که والدین در آن مشغول می باشند و آزادی کنترل نشده در محط، خانواده ها را برای رفتار بزهکارانه آماده می سازد. این نظریه، بقه و جنسیت را با هم در تبیین رفتار بزهکارانه جوانان مورد توجه قرار داده و بر این باور است که ساختار نظام شغلی، عامه مردم را به دو دسته کنترل کنندگان و کنترل شوندگان تقسیم می کند. در این میان، والدین جوانان طبقات محروم به عنوان «کنترل شوندگان» در سازمان های کار، و صاحبان سرمایه و دولت های سرمایه داری با اِعمال قدرت بر والدین به عنوان «کنترل کنندگان» تلقی می شوند. به علت قدرت اِعمال شده بر والدین در محیط کار، ممکن است آنان از رفتار انحرافی فرزندان خود معذور و غافل بمانند. بنابراین، قدرت و کنترل و در نتیجه آزادی برای منحرف شدن به طور مستقیم به موقعیت طبقاتی افراد ارتباط داشته و جنس مذکر برای منحرف شدن از جنس مؤنث آزادتر است (احمدی، 1384: 69 و 68).

* نظریه کنش متقابل نمادین (Symbolic Interaction Theory):

همان طور که گفته شد، پیش فرض اساسی در روان شناسی اجتماعی این است که انحراف اجتماعی در فرآیندهای کنش متقابل اجتماعی شکل می گیرد (احمدی، 1384: 85). در نظریه کنش متقابل نمادین نیز بر کنش متقابل میان کنش گر و جهان تأکید می شود. کنش گر و جهان، فراگردهایی ساختاری و ثابت نیستند؛ بلکه پویا بوده و در فراگرد کنش، هم کنش گر و هم جهان، به طور دائم بازسازی و نو می شوند. پیروان این نظریه، جامعه پذیری را فرآیندی می دانند که طی آن، فرد با نمادها و معانی اجتماعی (مانند: ارزش ها و قواعد) آشنا شده و «خود» وی شکل می گیرد. سپس دارای ظرفیت تفکر و استدلال شده، توانایی تعامل و تبادل با خود و دیگران را به دست می آورد. از صاحب نظران و نظریه پردازان مهم این دیدگاه می توان از: جرج هربرت مید، هربرت بلومر (Herbert Blumer)، مانفورد کان (Manford Kuhn، چارلز هورتن کولی، توماس لاکمن (Thomas Luckmann) و پیتر برگر (Peter Berger) نام برد (زین آبادی، 1386: 195).
تأکید بر نسبیت معانی اجتماعی را ابتدا جامعه شناسانی نظیر: کولی و مید عنوان کردند. کولی با طرح مفهوم «خویشتن آیینه گون (The Looking Glass Self)» و مید با طرح «دیگری تعمیم یافته (Generalized Other)»، نظریه برچسب زنی را در تبیین بزهکاری و جرم توسعه دادند. زیرا این نظریه بر تغییرات «تصورات از خود» در بزهکاران و مجرمان تأکید می کند. نظریه کنش متقابل در سنت روان شناسی اجتماعی مید و کولی به چگونگی شکل یافتن تصور از خود اهمیت می دهد. در این مورد، در شکل گیری تصور از خود به عنوان فردی بزهکار، جامعه و نهادها و سازمان های رسمی نقش اساسی دارند. رفتار اجتماعی انسان، اعم از بهنجار یا نابهنجار، در کنش متقابل بر اساس یک عمل دو جانبه و متقابل شکل می گیرد. هسته این نظریه «خود» است که به عنوان یک محصول اجتماعی همیشه ظاهر می شود و از مشارکت در فرآیند تعاملات اجتماعی استنتاج می شود و در این مدت هویت فرد به کنش های متقابل با دیگران ایجاد و حفظ می شود (احمدی، 1384: 102-100).
از نظر مید، خود اجتماعی (Social Self) هویتی است که به وسیله واکنش های دیگران به فرد داده می شود (گیدنز، 1379: 811). مید و کولی «اندیشه» و «خود» را آفریده جامعه دانسته و بر این باور بودند که رفتار آدمی در متن زندگی اجتماعی تعیین می شود و آگاهی و شناخت خویشتن همراه با هم در اثر ارتباطات ذهنی از راه کنش های متقابل با دیگران به وجود می آیند. به اعتقاد آنها، «خود» یک ساختار اجتماعی است که از تجربه اجتماعی برخاسته است. آنها در این زمینه به عامل زبان اشاره کرده و آن را عامل کنش متقابل می دانند. عامل زبان، جریان جامعه پذیری را ممکن ساخته و کنترل اجتماعی را امکان پذیر می سازد. مید دو جنبه برای شخصیت فرد یا «خود» در نظر می گیرد. یکی «به من (ME)» که ساخته و پرداخته جامعه و محیط خارجی است و در آن خواسته های اجتماعی تحقق می یابد و مجموعه ای از انتظارات، تعریف ها، شناخت ها و معانی متفاوتی است که از درون ضابطه ها و رابطه های اجتماعی برخاسته و به فرد راه و روش زندگی و منش و شخصیت می دهد. «به من» ناظر رفتار آدمی است و بخش قراردادی است. جنبه دوم، «من (I)» می باشد که معلول ویژگی های روانی و تجربه های بی مانند در زندگی اجتماعی فرد است. «من» بخش آفرینشگر شخصیت فرد می باشد. به نظر مید، «من» تمایل های کنترل نشده و هدایت نشده فرد را در برمی گیرد. بنابراین هر عملی در فرد در شکل «من» آغاز شده و در شکل «به من» پایان می پذیرد. «من» سبب تک روی های فرد شده و نوعی اصالت فردی به او می دهد. از این رو، مجموعه «من» و «به من» سبب می شود که فرد در عین حال که تا حدودی تابع جامعه است، رفتار بی مانندی هم داشته باشد. در نظر مید، انسان ها کنش های دیگران را تفسیر می کنند و سپس برحسب تفسیرشان واکنش نشان می دهند. بنابراین دلیل های کنش اجتماعی از نوع قانون های عینی که از خارج بر انسان ها چیره می شود برنمی خیزد؛ بلکه ریشه در تعریف انسان ها از جایگاه یا تفسیر آنها از رویدادها دارد (احمدی، 1382: 15).

* نظریه مارکسیستی ساختاری - تلفیقی (Integrated Structural-Marxist Theory):

نظریه مارکسیست ساختاری - ادغامی توسط جان پائولی و مارک کولوین - Mark Colvin - John Paully & 1983) طرح ریزی شده است. به اعتقاد آنان موقعیت طبقاتی والدین و ویژگی ها و شرایط اقتصادی حاکم بر بازار و بزهکاری جوانان با هم ارتباط معنادار دارند (احمدی، 1384: 68-64). پائولی و کولوین جرم را نتیجه فرآیند اجتماعی شدن در محدوده خانواده دانسته و معتقدند روابط خانوادگی اجباری به وسیله تعارض و اساس ناامیدی مشخص شده، پیشاهنگ حرفه ای گری مجرمانه اند. بر اساس این طرز تفکر، روابط خانوادگی و بزهکاری به طور دقیق توسط بازار کنترل می شوند. در این نظریه، کیفیت تجربه کار شخص به وسیله تعاملی تاریخی در رقابت میان سرمایه داران و میزان مبارزه طبقاتی شکل می گیرد. مزدبگیرانی که جایگاه پایین تری در سلسله مراتب اقتصادی اشغال کرده اند روابطی اجباری با ناظران و کارفرمایان تجربه می کنند. تجربیات منفی در محل کار، موجب فشار و از خود بیگانگی در جایگاه خانوادگی می شود که با ناسازگاری و نظم تنبیهی بیش از اندازه در خانه مرتبط است. کودکانی که در چنین محیطی زندگی می کنند از والدینشان بیگانه خواهند شد و مشکلات ناهماهنگی و عدم تطبیق با مؤسسات اجتماعی به ویژه مدرسه را تجربه می کنند. مثلاً جوانان بالغ شده در خانواده ای که والدینشان در محل کار، ساختمان ها را کنترل می کنند و بسیار محتمل است که به مدارس فقیری بروند که به طور ناقص مبتنی بر ضوابط استاندارد شده کار می کنند، به کندی در مسیر یادگیری قرار می گیرند. هر کدام از این عوامل با رفتارهای مجرمانه ارتباط دارند. روابط اجتماعی منفی در خانه و مدرسه منجر به احساس از خودبیگانگی و فشار می شوند. آنها دوباره به وسیله معاشرت با گروه هایی که به نحوی مشابه هم سالان را از خود بیگانه کرده اند، تحمیل می شوند. در برخی موارد، گروه های هم سال به سمت الگوهای رفتار خشونت آمیز جهت گیری می کنند؛ در حالی که در نمونه های دیگر، گروه ها قادر خواهند بود اعضایشان را از نظر اقتصادی از رفتار مجرمانه منتفع سازند. بر طبق نظریه ساختاری - تلفیقی، اعتقاد به اینکه خط و مشی کنترل جرم می تواند فرمول بندی شود بدون نگاه به ریشه مسبب آن، خوش باوری محسوب می شود. مجازات های اجباری یا درمان های گمراه کنند نیز نمی توانند مؤثر باشند؛ مگر اینکه روابط اصلی با توجه به تولید مادی تغییر یابند و کسانی که کالاها را تولید می کنند باید فرصت بیشتری به آنها به منظور کنترل اَشکال تولید و انجام کارهایی نظیر آن و قدرتی به منظور شکل دادن به زندگی خود و خانواده هایشان داده شود (گودرزی، 1381: ش 9).

* نظریه محرومیت نسبی (Relative Deprivation Theory):

نظریه پردازان این تئوری معتقدند که مردم از طریق مقایسه بین خود و امکانات طبقه بالاتر احساس محرومیت نسبی کرده و مرتکب اَعمال غیر قانونی برای رسیدن به سطوح بالاتر می شوند. طبق این نظریه، افرادی که در مناطق حاشیه ای شهر زندگی می کنند و راهی برای ارضای نیازهای بنیادین خود نمی یابند، دست به جرایمی مانند: دزدی و تجاوز می زنند. البته محرومیت نسبی محدود به طبقات پایین نیست و افراد ثروتمند هم ممکن است زمانی که در رسیدن به اهداف و آرزوهای خود ناکام می مانند، به خصوص زمانی که دست آوردهای خودشان را با دست آوردهای موفقیت آمیز قشر بالاتر از خود مقایسه می کنند، احساس محرومیت و ناکامی کنند و احتمال دارد از وسایل غیر قانونی برای دستیابی به هدف های مورد نظر خود استفاده کنند (بیات و همکاران، 1387: 79 و 78).

* نظریه همبستگی اجتماعی (Social Cohesi Theory):

به اعتقاد دورکیم، اگر در جامعه ای «همبستگی اجتماعی» یعنی نیروی کششی که افراد یک جامعه را به هم پیوند می دهد قوی باشد، اعضای آن احتمالاً با هنجارهای اجتماعی و ارزش ها هم نوا می شوند. ولی اگر در جامعه ای همبستگی اجتماعی ضعیف باشد، ممکن است مردم به سوی رفتار مجرمانه کشیده شوند. به بیان دیگر، افرادی که با اجتماع خود، همبستگی دارند تمایل به تبعیت از مقررات آن را نیز دارند؛ در حالی که کسانی که از اجتماع بریده اند، ممکن است تمایل به نقض آن مقررات داشته باشند. بنابراین کجروی ها و نوع کنترل اجتماعی با توجه به ساختار جامعه، شکل حکومت، فرهنگ و نهادهای اجتماعی متفاوت است. یعنی در یک جامعه بسته روستایی که همه اعضاء آن همدیگر را می شناسند و روابط بر اساس احترام است و کوچک ترها به وسیله و تحت کنترل بزرگ ترها یا به عبارتی ریش سفیدان هستند، اعضای جامعه برای آنکه انگشت نما نشده و از جامعه خود طرد نشوند، کم تر به کجروی روی می آورند. از این رو افراد سعی می کنند در چارچوب سنت و فرهنگ جامعه خود زندگی کنند. زیرا در این گونه جوامع نگاه ریش سفیدان به فرد خاطی سنگین تر از چند سال زندان است. اما شکل «کنترل اجتماعی» در جوامع باز مثل شهرها متفاوت است. در شهر، خانواده کوچک تر شده و اعضایش به خاطر مشکلات اقتصادی و شغلی و درگیر شدن با زندگی ماشینی کم تر همدیگر را می بینند. به همین دلیل در آن جا قانون و مقررات کنترل کننده رفتار اجتماعی است (ستوده، 1386: 135 و 134).

* نظریه هم نشینی افتراقی (Differential Association Theory):

ساترلند (1939) با ارائه این نظریه ادعا کرد که رفتار انحرافی از طریق «هم نشینی افتراقی» یا «معاشرت با اغیار (Differantial Association)» یعنی داشتن روابط اجتماعی با انواع خاصی از مردم (مانند تبهکاران) آموخته می شود و برای آن که یک فرد، جنایتکار شود، باید نخست یاد بگیرد که چگونه می توان جنایت کرد (همان، 149). به عبارتی دیگر این نظریه بر این پیش فرض بنا شده است که رفتار انحرافی، موروثی و ذاتی نیست و به همان روشی یاد گرفته می شود که هر رفتار دیگری آموخته می شود. در این فرآیند یادگیری، معاشران یک فرد، قواعد حقوقی را به عنوان امور مناسب یا نامناسب تعریف می کنند و فرد این تعاریف را از آنان فرا می گیرد؛ سپس به دلیل اینکه در معرض تعاریفی قرار می گیرد که قانون شکنی را به احترام به قانون ترجیح می دهند، بزهکار یا جنایتکار می شود. البته بدیهی است که همه مردم با این گونه تعاریف برخورد دارند؛ اما مسئله اساسی میزان برخورد است. برای مثال، یک فرد جوان ممکن است با تعداد اندکی از بزهکاران معاشرت داشته باشد؛ اما این روابط طوری باشد که فرد در معرض الگوهای بسیاری در زمینه بزهکاری قرار گیرد. از طرفی احتمال دارد در شبکه روابطی که افراد با بزهکاران دارند، برخی از انواع بزهکاری مورد تحسین و برخی دیگری از انواع آن مورد بی اعتنایی قرار گرفته و حتی زشت شمرده شوند. به عنوان مثال، دزدهای حرفه ای نیز ممکن است نسبت به تجاوز به عنف، قتل و اعتیاد به مواد مخدر به اندازه مردم درستکار نفرت داشته باشند و این اعمال را محکوم کنند (احمدی، 1384: 98-95). ساترلند در این نظریه نشان می دهد که جنایت و انحراف از طریق انتقال فرهنگی در گروه های اجتماعی و محیط اجتماعی آلوده به فساد یاد گرفته می شود (بیات و همکاران، 1387: 77). در حقیقت او این گونه مطرح می کند که انسان در شرایط مساعد محیطی، اجتماعی و معاشرتی از خرده فرهنگ خاصی تأثیر پذیرفته و زمینه های انحراف در وی به وجود می آید. یعنی در این خرده فرهنگ که شرایط فرهنگی و محیطی برای انحراف مناسب است، همراهان و زمینه ارتباط و معاشرت می تواند به روند منحرف شدن افراد کمک کند. فضای فرهنگی مساعد برای تخطی از ارزش ها و هنجارهای حاکم و تن دادن به ارزش ها و هنجارهایی که در آن خرده فرهنگ جاری است، معمولاً از طریق دوستان و معاشران یا تحت تأثیر آژانس ها و نهادهای دیگر شکل می گیرد (صارمی، 1380: 116). هم چنین وجود افراد مجرم در خانواده فرصت آموختن و یادگیری انحرافات را برای سایر اعضاء فراهم می کند؛ در حالی که هر چه روابط اعضای خانواده سالم و از صمیمیت بیشتری برخوردار باشد، امکان بروز انحراف کمتر خواهد شد (چلبی و روزبهانی، 1380: 96). ساترلند و یکی دیگر از نظریه پردازان هم نشینی افتراقی به نام کِرسی (Cressy-1974) استدلال می کردند که جرم در ماهیت خود یک عامل فرهنگی است؛ به این معنا که نوعی رفتار آموخته شده و اکتسابی می باشد و افرادی که در محله های خاصی از جامعه زندگی می کنند، به واسطه تعامل با افراد دیگر آنچه را که در مورد رفتار مجرمانه باشد می آموزند. مهم ترین کنش و واکنش ها در درون گروه های شخصی نزدیک به هم و صمیمی اتفاق می افتد که البته شامل گروه های هم سن و سال نیز می شود (وایت و هینس، 1382: 109). به طور کلی، نظریه هم نشینی افتراقی طبیعت انسان را متمایل به انحراف نمی داند؛ بلکه فرض می کند که انگیزش های کجروانه در افراد متغیری است که توسط شرایط معین اجتماعی تعیین می شود که آنها را به رفتار کجروانه در افراد متغیری است که توسط شرایط معین اجتماعی تعیین می شود که آنها را به رفتار کجروانه وامی دارد. یادگیری انگیزش ها، نگرش ها و فنونی که گرایش به کجروی را حمایت و تقویت می کنند، درون مناسبات اجتماعی فرد با دیگرانی اتفاق می افتد که روابط صمیمی با وی دارند. فرآیند یادگیری رفتار کجروانه، هم شامل فنون کجروی و هم شامل انگیزه ها، نگرش ها و دلیل تراشی های لازم برای آنان می شود. به این ترتیب یک فرد، هم می آموزد که چگونه با موفقیت دزدی کند و هم به چه شکل استدلال بیاورد تا دزدی خود را توجیه کند و برای آن بهانه ای بتراشد. ساترلند در تشریح تئوری خود می گوید: «در بعضی اجتماعات، فرد کسانی را پیرامون خود می بیند که قوانین را به صورت قواعدی تعریف می کنند که باید آنها را رعایت کرد؛ ولی در برخی اجتماعات دیگر، کسانی در اطراف فرد هستند که تعریف های آنها در راستای سرپیچی از قوانین است. بنابراین یک فرد به این دلیل بزهکار می شود که تعریف های نقض قوانین پیرامون وی بر تعریف های تأیید کننده رعایت قوانین غلبه داشته باشد و لذا فرد آن نوع تعریف ها را ترجیح داده و می پذیرد. این اصل هم نشینی افتراقی است». البته ساترلند تأکید می کند که تحقق این وضعیت مستلزم هم نشینی مستقیم فرد با کجروان و بزهکاران نیست؛ بلکه حتی ممکن است فرد تعریف های تأیید کننده کجروی را به صورت غیر مستقیم و با مشاهده اینکه مثلاً پدرش درآمد خود را از راه های نادرست تأمین می کند یا با شنیدن سخنان مادرش که با افتخار از رانندگی با سرعت غیر مجاز و فرار از دست پلیس سخن می گوید، بیاموزد. به طور اساسی، این تئوری برخلاف نظریه کنترل اجتماعی، برای رفتارهای مجرمانه عمومی و به ویژه جرائم یقه سفیدان پایه گذاری شده است؛ ولی به طور گسترده ای در بزهکاری نوجوانان و اعتیاد نیز به کار رفته است. تحقیقات پترسون و دشیون (Patterson & Dishion-1985)، آنیو (Agnew-1991)، وار (Warr-1993)، سیمونز، کُنگر و لورنز (Simond, Conger & Lorenz-1994) و ویتارو، برندن و ترمبلی (Vitaro, Brendgen & Tremblay-2000) به خوبی مؤید آن است که نوجوانانی که دوستان بزهکار بیشتری دارند،‌ ارتکاب اعمالی بزهکارانه بیشتری را نیز انجام می دهند (طالبان، 1383: 11-8). اما اگر چه نظریه هم نشینی افتراقی در چند دهه گذشته به عنوان یکی از واقعی ترین نظریه های جامعه شناسی انحرافات برای تبیین بزهکاری و جرم با توجه به مؤلفه های روان شناختی - اجتماعی توسعه یافته است؛ با این حال، این نظریه نیز واجد چند انتقاد اساسی می باشد. از جمله اینکه این نظریه نمی تواند تمام انواع بزهکاری و جرم را تبیین کند؛ زیرا در بسیاری از موارد، بزهکاری و جرم رابطه ای با هم نشینی ندارد و شخص می تواند بدون هم نشینی با منحرفان، منحرف شود. اِشکال بعدی اینکه نقش نظام های اجتماعی در ایجاد زمینه های بزهکاری و جرم در این نظریه نادیده گرفته شده است و ایراد دیگر اینکه همه اصطلاحات کلی که ساترلند در این نظریه به کار برده است قابل عملیاتی کردن و اندازه گیری نیستند؛ زیرا اندازه گیری دقیق ساز و کارهایی که به وسیله آنها مردم رفتار انحرافی را یاد می گیرند بسیار مشکل است (احمدی، 1384: 98-95). سرانجام اینکه این نظریه به عواملی توجه دارد که با وجود مهم بودن جامع نیستند؛ زیرا برخی از بررسی ها نشان داده اند که نظارت و حمایت خانواده و وابستگی مثبت کودک و نوجوان به والدین،‌ تأثیر منفی الگوهای بزهکارانه هم سالان یا اطرافیان را که خارج از خانه به کودک و نوجوان منتقل می شود، خنثی می کند (مشکانی و مشکانی، 1381: 12). نظریه هم نشینی افتراقی، در برخی از متون تحت عنوان نظریه «آمیزش متفاوت»، نظریه «انتقال فرهنگی»، «نظریه پیوند افتراقی» و نظریه «تشکیلات متمایز» نیز مطرح شده است.

* نظریه هویت پذیری افتراقی:

دانیل گلیزر (Daniel Glaser-1956) مدعی شد که نظریه ساترلند رویکردی ماشین انگارانه به کج رفتاران دارد و چنین می پندارد که تعامل با کج رفتاران، شخص را به طور مکانیکی درگیر امور کجرفتارانه می کند. در حالی که با این کار قابلیت های تصمیم سازی و پذیرش نقش فرد نادیده گرفته شده است. گلیزر در تلاش برای اصلاح این تصویر ماشین انگارانه از کجرفتاران اظهار می کند که تعامل با کجرفتاران به خودی خود ضرری ندارد؛ مگر اینکه به حدی برسد که فرد خود را با کجرفتاران یکی بداند و از آنها هویت بگیرد. بنابراین از نظر او نشست و برخاست افراد با کجرفتاران در جهان واقع یا در کتاب ها و فیلم ها، در صورتی که کسی از آنها هویت نپذیرد و با آنها به عنوان الگو و قهرمان برخورد نکند، هراسی ندارد؛ چون پیوند افتراقی را شکل دهنده کجرفتاری نمی داند و علت اصلی کجرفتاری را دخالت متغیر سوم یعنی هویت پذیری از کجرفتاران یا هویت پذیری افتراقی می انگارد.

* نظریه تقویت افتراقی (Differential Reinforcement):

رابرت برگس و رانلد ایکرز (Robert Burgess & Ronald Akers-1968) براساس «نظریه تقویت» در روان شناسی که می گوید ادامه یا توقف هر نوع رفتاری بستگی به تشویق یا مجازات دارد، یعنی تشویق موجب ادامه رفتاری خاص و مجازات باعث توقف آن رفتار خواهد شد، نظریه ساترلند را مورد انتقاد قرار داده و مدعی شدند که صرف پیوند با کجرفتاران کسی را کجرفتار نمی کند؛ بلکه همین افراد، کجرفتاری را در صورتی که با فراوانی و احتمال بیشتر رضایت بخش تر باشد، به هم نوایی ترجیح می دهند. برگس و ایکرز بر اساس قانون نیروی تقویت افتراقی اعتقاد داشتند که اگر تعدادی عامل، نیروهای تقویت کننده تولید کنند، آن عامل بیشتری احتمال وقوع را دارد که بیشتری تقویت کننده را به لحاظ مقدار، فراوانی و احتمال تولید کند. بنابراین از نظر برگس و ایکزر، دخالت متغیر سوم یعنی تقویت افتراقی در فضای پیوند افتراقی علت اصلی کجرفتاری است (صدیق سروستانی، 1386: 50 و 49).

* نظریه یادگیری اجتماعی (Social Learning Theory):

بر اساس نظریه یادگیری اجتماعی، رفتار انحرافی آموختنی است و در فرآیند رابطه با افراد دیگر، به خصوص در گروه های کوچک آموخته می شود. اندیشمندانی نظیر باندورا این نظریه را توسعه دادند. باندورا (1973) تأکید کرد که توانمندی انسان برای استفاده از نمادها به او یاری می دهد تا رویدادها را باز نماید؛ تجربه آگاه خود را تحلیل کند و با دیگران در هر فاصله زمانی و مکانی ارتباط برقرار کرده یا به طرح، خلق، تصور و پرداختن به اعمال دوراندیشانه اقدام کند. از نظر باندورا، رفتار در نتیجه کنش متقابل بین شناخت و عوامل محیطی به وجود می آید. شخص می تواند با کمک فرآیند الگوسازی و با مشاهده رفتار دیگران، چه به صورت تصادفی و چه آگاهانه، یاد بگیرد. انتخاب الگوی یادگیری به وسیله شخص، تحت تأثیر عوامل مختلفی نظیر: سن، جنس و موقعیت اجتماعی است و الگوهای برگزیده شده توسط فرد می تواند مطابق با ارزش ها و هنجارهای رسمی جامعه باشد. همچنین فرد ممکن است الگوهای رفتار انحرافی را برگزیند. بر همین اساس، فرآیند «مدل سازی (Modeling)» در کانون توجه نظریه یادگیری اجتماعی قرار دارد که در آن، شخص رفتار اجتماعی دیگران را به وسیله مشاهده و تقلید یاد می گیرد و آموختنی ها از طریق پاداش و تنبیه تقویت می شود (احمدی، 1384: 95 و 94). به عبارتی، نظریه یادگیری اجتماعی، اهمیت یادگیری مشاهده ای پاداش و تنبیه را مورد تأکید قرار داده و بیان می کند که کودک رفتارهای مربوط به جنس خود را از طریق مشاهده الگوهای نقش جنسی و تشویق شدن برای رفتارهای مناسب و تنبیه شدن برای رفتارهای نامناسب نقش جنسی فرامی گیرد (اسدورو، 1384: 155). این نظریه از جوانب متفاوت به گونه های متعددی به «تحریک های محیطی» که در این دیدگاه «مشوّق» نام گرفته اند اشاره می کند و مدعی است که این مشوق ها می توانند در افزایش رفتارهای ضد اجتماعی مؤثر باشند. در این نظریه همچنین یادآوری می شود که تأثیر این مشوق ها هنگامی معنادار خواهد بود که محیط، نوعی زمینه تقویت را برای ارتکاب رفتارهای ضد اجتماعی فراهم ساخته باشد. نمونه ای از این مشوق ها، برخوردارهای آزار دهنده گذشته، اوهام، استعمال الکل و مواد مخدر می باشد (بیات و همکاران، 1387: 80). یکی دیگر از دانشمندانی که در این خصوص مطالعه کرده است، پیرون (Pieron) می باشد که معتقد بود رفتار آدم ها را باید معلول روابط آنها با محیط مادی و اجتماعی دانست که در آن مؤثر هستند؛ و این رفتار را در آدم ها به وجود می آورند. از این رو طبیعت آدمی ممکن نیست مستقل از ساختمان واقعی میدان اجتماعی موجود باشد و گوناگونی فرهنگ ها، معیارها و ارزش ها به تفاوت های محیط مادی، عوامل اقتصادی، تماس با اقوام دیگر و پیش آمدها بستگی دارد (مجدفر، 55: 142).
منبع :کاوه، محمد، (1391)، آسیب شناسی بیماری های اجتماعی (جلد اول)، تهران: نشر جامعه شناسان، چاپ اول 1391.

 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.