آلمان: دولت نژادی

میان فاشیسم و نازیسم آن قدر شباهت هست که به کاربردن مفهوم فاشیسم در مورد هر دو روا باشد. در ایتالیا و آلمان جنبش هایی به قدرت رسیدند که می خواستند وحدت ملی را از طریق سرکوب دشمنان ملت و ادغام همه ی طبقات...
شنبه، 6 مهر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آلمان: دولت نژادی
 آلمان: دولت نژادی

نویسنده: کوین پاسمور
مترجم: علی معظّمی



 

میان فاشیسم و نازیسم آن قدر شباهت هست که به کاربردن مفهوم فاشیسم در مورد هر دو روا باشد. در ایتالیا و آلمان جنبش هایی به قدرت رسیدند که می خواستند وحدت ملی را از طریق سرکوب دشمنان ملت و ادغام همه ی طبقات و هر دو جنس در قالب یک ملتِ همیشه بسیج محقق کنند. این پروژه ای تمامت خواهانه بود، هر چند که در مرحله ی عمل به بن بست رسید.
یک دلیل ناکامی نهایی تمامت خواهی در ایتالیا و آلمان آن بود که در آن جامعه ی ملی مطلوبی که تجسم شده بود نخبگان امتیازاتی به مراتب کمتر از چپ گرایان از دست می دادند. در ایتالیا کلیسای کاتولیک، نظام سلطنتی، و وجود یک سنت انسان باوری لیبرال در میان نخبگان موانع بنلدی در برابر تمامت خواهی پدید آوردند. در آلمان ارتش بر اثر پیمان ورسای کوچک شده بود، آیین کاتولیک ضعیف تر بود، کلیساهای پروتستان به طور سنتی به قدرت وفادار بودند و احزاب محافظه کار پیش از سال 1914 بسیاری از افکار راست افراطی را برگرفته بودند. با این همه محافظه کاری غیر فاشیستی هیچ گاه کاملاً از رژیم نازی رخت بر نبست.
در هر دو کشور میان حزب فاشیست و انشعاباتش از یک سو و نهادهای حاکم از سوی دیگر رقابتی دائمی در جریان بود که حد و مرز آن را وفاداری افراد به موسولینی و هیتلر تعیین می کرد. در هر دو کشور نهادهای حاکم به زودی مورد هجوم قرار گرفته شکست خوردند. به ویژه در آلمان که هیملر با تأیید هیتلر موفق شد اس اس (Schutzstaffel یا نیروی امنیتی ویژه) را با نیروی پلیس درآمیزد و از این طریق یکی از شروط قلع و قمع یهودیان را محقق کرد. هر یک از طرف های این رقابت مرگبار می کوشید در نزاع با رقبای خود از پیشوا مایه بگذارد و با این کار محبوبیت هیتلر و موسولینی را بالا و بالاتر می برد؛ گرچه محبوبیت آن دو بدون این کارها هم زیاد بود، چرا که از نظر مردم آن ها توانسته بودند کشورشان را به قدرتی جهانی بدل کنند.
هیتلر از اواسط دهه ی 1920 خود را آن رهبر بزرگ و مسیحا گونه ای می دانست که آلمان را به پیروزی یا مرگ رهبری خواهد کرد. هیتلر بر این باور بود که مأموریت آلمان فتح فضای حیاتی در شرق از طریق تصرف بخش هایی از روسیه ی «یهودی-بلشویک» است. او معتقد بود که آلمان برای دستیابی به این هدف باید از دموکراسی بگسلد و دامان خود را از لوث وجود دشمنان نژادی اش پاک کند تا از این طریق بر انحطاط خود فائق آید. آنگاه این فضای حیاتْ منابع لازم برای متحد کردن مردم را در آلمانی خلوص نژادی یافته فراهم می کند. در واقع او بر آن بود که اهداف سیاست داخلی و خارجی متقابلاً به هم وابسته اند.
این افکار به خودی خود خام بود. اما پرقدرت هم بود، چرا که از شاخه ی واگنری فرهنگ‌ آلمان برآمده و از داروینیسم اجتماعی و اندیشه های امپریالیستی و نژادپرستانه ی قرن نوزدهم مشتق شده بود، اندیشه هایی که در برخی دانشکده ها و مشاغل آن ها را «علم» جا زده و مبنای طرح های فراوان برای مهندسی جامعه ای قدرتمند قرارداده بودند. البته همه ی آلمانی ها و یا حتی همه ی نازی ها دغدغه های وسواس گونه ی هیتلر، از جمله تفکرات یهودستیزانه ی او، را نداشتند. اما محبوبیت عظیم هیتلر به او اجازه می داد تا نقشه های افراطی نژادی و نظامی اش را اجرا کند. او همچنین از پشتیبانی نازی ها، که در قالب نظامی سلسله مراتبی و بر پایه ی وفاداری شخصی به او متصل بودند، مطمئن بود.
اما چگونه شد که چنین جنبشی به قدرت رسید؟ میان وزن بحران های اجتماعی و پیروزی فاشیسم رابطه ی مستقیمی برقرار نبود، زیرا گرچه بحران های پیامد جنگ جهانی اول در آلمان نیز دست کم به همان اندازه ی ایتالیا جدی بود، فاشیسم بلافاصله از آن ها سود نبرد. شکست آلمان در سال 1918 به فروپاشی رژیم سلطنتی اقتدارگرا انجامید. شوراهای کارگران و سربازان برپا شد و در باواریا برای مدتی یک جمهوری شورایی بر سر کار آمد. جمهوری جدید وایمار به اتحادیه های کارگری امتیازات عمده و به زنان حق رأی داد و در انتخابات 1919 سوسیالیسم به پیروزی بزرگی دست یافت.
پیمان صلح 1919 که قلمروهای زیادی را از آلمان جدا می کرد ناسیونالیست ها را در شوک فرو برد. آن ها دموکرات ها و سوسیالیست ها را متهم می کردند که در 1918 «از پشت به آلمان خنجر زده اند». در آلمان نیز مانند ایتالیا در واکنش به این رخدادها ائتلافی دست راستی شکل گرفت، مشتمل بر محافظه کاران جریان اصلی، پان ژرمن ها، گروه هایی متشکل از سربازان از جنگ برگشته مانند سپاهیان آزاد (1)، و جنبش های جدید ناسیونالیستی شبه نظامی از جمله جنبش ناسیونال سوسیالیستی هیتلر، در واقع در خلال بحران پدید آمده دوباره سرو کله ی جریان ناسیونالیسم افراطی رادیکال پیدا شده بود. در سال 1920 کاپ، رهبر پان ژرمن ها، در برلین قصد کودتا کرد و در 1923 هیتلر با همدستی ژنرال لودندورف در مونیخ «کودتای آبجوخانه» را طراحی و اجرا کردند.
اما جمهوری وایمار عجالتاً از این اقدامات جان به در برد.
سوسیالیست های آلمانی برخلاف همتایان ایتالیایی شان از رژیم در مقابل جناح راست دفاع می کردند و اعتصابی سرتاسری باعث شکست کاپ شد. ارتش به هر حال می دانست که بریتانیا و فرانسه روی کار آمدن رژیمی ناسیونالیست در آلمان را تاب نخواهد آورد و به همین دلیل موقتاً دموکراسی را پذیرفت. اما در سال 1933 بسیاری از کسانی که در آغاز از جمهوری وایمار حمایت می کردند به جرگه ی مخالفان آشتی ناپذیرش پیوسته بودند.
در طول دهه ی 1920 به نظر می رسید که جمهوری وایمار به ثباتی نسبی دست یافته است. وضعیت اقتصادی تا حدی بهبود یافت. ائتلاف های میانه تقریباً توانستند دولت های پایداری بر سر کار بیاورند. برقراری مجدد روابط حسنه با فرانسه و بریتانیا امیدهایی در زمینه ی امکان بازیابی قلمروهای شرقی آلمان به وجود آورد. خشونت سیاسی تقریباً فروکش کرد. اما با همه ی این ها جمهوری وایمار شکننده ماند. در جناح چپ حزب کمونیست هرگز «جمهوری بورژوایی» را نپذیرفت و در جناح راست هم گروه ناسیونالیستی حزب ملی مردم آلمان سلطنت طلب باقی ماند. جمعیت کلاهخودِ فولادی، تشکلی شبه نظامی متشکل از سربازان سابق، پایگاه محکمی در میان مردم پروتستان و بورژوای شهرستان ها داشت و از سویی به دشمنی با سوسیال دموکرات ها و کمونیست ها و از سوی دیگر به خصومت با راست حاکم دامن می زد. کسانی که در دهه ی 1930 به نازی ها رأی دادند از قبل، یعنی در دهه ی پیش از آن و احتمالاً پیش از 1914، به حمایت از مواضع پوپولیستی ناسیونالیست های افراطی برخاسته و در دهه ی 1920 به جمع زیادی از احزاب انشعابی ناسیونالیست رأی داده بودند. این رأی دهندگان از یک سو سرسپردگی به نظام وایمار را برای منافع اقتصادی خودخواهانه را محکوم می کردند و خواهان سیاست های «ملی» تری بودند، اما از سوی دیگر در پی دفاع مؤثرتر از منافع خاص خودشان بودند. صحنه ی سیاست به هرج و مرج کشیده شد و هر گروه ذی نفعی گروه ذی نفع دیگر را به اولویت ندادن به منافع ملی متهم کرد. در این گیر و دار نازی ها پیروز شدند، زیرا توانستند گروه های وسیعی از رأی دهندگان را متقاعد کنند که می توانند منافع گروهی را با منافع ملی آشتی دهند.
رکود اقتصادی امریکا در سال 1929 تأثیری بسیار وخیم بر جامعه ی شکننده ی آلمان گذاشت و به ورشکستگی سرمایه داران، بدهکاری کشاورزان و بیکاری گسترده در آن کشور انجامید جمهوری وایمار همه ی مشروعیتی را که به دست آورده بود از کف داد، زیرا محافظه کاران کاسه ی صبرشان از حمایت به زعم آن ها تبعیض آمیز حکومت از کارگران و فمینیست ها و یهودیان لبریز شده بود. بسیاری از شش میلیون نفری که بیکار شده بودند به رژیمی که آن را مسئول بدبختی خود می دانستند پشت کردند. هم کمونیست ها و هم نازی ها بخشی از آن را از آن خود کردند. اداره ی مملکت با دولت پارلمانی ناممکن بود و در نتیجه از 1930 دولت ها ناگزیر منشی استبدادی در پیش گرفتند. ارتش هم که دیگر چندان از متفقین نمی ترسید. مدام در سیاست دخالت می کرد. در واقع دموکراسی در آلمان مدت ها پیش از آن که هیتلر قدرت را در دست گیرد در سراشیبی زوال افتاده بود.
هیتلر زمانی که به جرم دست داشتن در کودتای 1923 در زندان بود به این باور رسید که حزبش تنها از راه صندوق رأی می تواند به قدرت برسد. نازی ها ابتدا در تبلیغات انتخابی خود عمدتاً کارگران صنعتی را نشانه رفتند، به این امید که آنان را از حزب کمونیست آلمان جدا کنند. اما نتایج انتخابات 1928 نشان داد که آن ها به طور غیر منتظره ای رأی دهقانان پروستان را که از بحران کشاورزی آسیب سختی دیده بودند به دست آورده اند. از آن پس نازی ها تبلیغات خود را متوجه رای دهندگان محافظه کار کردند و بیش ترین آرای شان را از این دسته به دست آوردند. اگرچه در این زمان چپ به نسبتِ اوایل پایان جنگ تهدید مهمی به شمار نمی آمد، نازی ها تلاش گسترده ای را برای ارعاب سوسیالیست ها، کمونیست ها و کاتولیک ها آغاز کردند تا از این طریق خود را تنها نیرویی جلوه دهند که توان اعاده ی نظم را دارد. آن ها همزمان با این حرکت، علیه نظام حاکم نیز موضع گرفتند و خود را نمایندگان واقعی مردم معرفی کردند و هر دولت محافظه کاری را که روی کار می آمد غیرانتخابی خوانده محکوم می کردند.
این پیغام پوپولیستی برای محافظه کاران سابق از بقیه ی گروه ها جذاب بود. اما طیف رأی دهندگان به نازی ها از باقی احزاب متنوع تر بود. اقلیت معناداری از آرای این جنبش متعلق به گروه های چپ بود. همچنین نازیسم زنان و مردان را کم و بیش به یک اندازه به خود جذب کرد. و شاید بتوان گفت که در ژوئیه ی 1932 حدود یک چهارم طبقه ی کارگر آلمان بخصوص کارگران کارگاه های کوچک شهرهای کوچک، به نازی ها رأی دادند.
اما با وجود تنوع نسبتاً گسترده ای رأی دهندگان، نازی ها با کسب 0/037 آرا در ژوئیه ی 1932 کرسی های کافی را در پارلمان برای تشکیل دولت نداشتند. و تازه در انتخابات بعدی در ماه نوامبر دو میلیون رأی از دست دادند. پس هیتلر چگونه به قدرت رسید؟ همان گونه که فاشیست ها در ایتالیا به قدرت دست یافتند، یعنی از طریق ائتلاف با محافظه کاران و فشارهای خیابانی، سیاستمداران محافظه کار نیز مطمئناً مانند تجار، نظامیان و زمین داران متنفذ دشمن جمهوری وایمار بودند، اما به نازی ها هم اعتماد نداشتند و آن ها را «بلشویک های قهوه ای» می نامیدند و ترجیح می دادند دولت اقتدارگرایی متشکل از خودشان بر سر کار بیاید. مشکل آن جا بود که این نخبگان، به درست یا به غلط، معتقد بودند که هیچ دولتی بدون پشتیبانی توده ها نمی تواند دوام بیاورد. این اعتقاد حاکی از آن بود که مفاهیم «دموکراتیک» حتی در راست مرتجع هم نفوذ کرده است.
این موضوع همچنان نشان می داد که ارتش از آن بیم دارد که اگر هم کمونیست ها و هم نازی ها مخالف رژیم باقی بمانند نتوانند نظم را برقرار کنند. ژنرال اشلایشر [صدراعظم وقت] کوشید با پیشنهاد یک طرح احیای اقتصادیِ ابتکاری به رهبران اتحادیه های کارگری و عناصر رادیکال نازی این مشکل را حل کند. اما این اصلاً آن چیزی نبود که بیش تر محافظه کاران می خواستند و چون گزینه ی دیگری وجود نداشت در 30 ژانویه ی 1933 هیتلر را صدر اعظم کردند.
به جز هیتلر، نازی ها تنها دو پست دیگر در کابینه داشتند؛ اما به سبب در اختیارداشتن نیروی پلیس و اختیار اراده ی اوضاع خارج از چارچوب قانونی توانستند موجی از سرکوب علیه گروه های چپ به راه اندازند و به بهانه ی واقعه ی آتش سوزی رایشتاگ در 27 فوریه آزادی مطبوعات و تشکل ها را معلق کردند. در انتخابات 5 مارس نازی ها موفقیتی را که انتظار داشتند کسب نکردند، اما به هر حال به همران مؤتلفشان، حزب ملی مردم آلمان، اکثریت را به دست آوردند. قانون اعطای اختیارات (2)، که در 23 مارس از تصویب رایشتاک گذشت، سنگ بنای نظام دیکتاتوری بود. طی هفته های بعد اتحادیه های کارگری غیرقانونی اعلام شدند و احزاب دست راستی غیرنازی خود را منحل کردند. یکی ازنخستین اقدامات رژیم کناری یهودیان از مشاغل دولتی بود.
در همین زمان محافظه کاران و عناصر رادیکال درون رژیم درگیر رقابتی شدید برای کسب قدرت بودند. بازوی زور نازی ها، اس آ یا Sturmabteilung (گروه حمله)، که کارزار علیه چپ را پیش برده بود، خواستار انقلاب دوم بود. ارتش از آن بیم داشت که اس آ بخواهد جایش را بگیرد. هیتلر به دلایل مختلف، از جمله فشار محافظه کاران، در 30 ژوئن 1934 سران اس آ را دستگیر و اعدام کرد. این رویداد به «شب کاردهای بلند» معروف شد. اما این اقدام امکان بازپس گیری مواضع از دست رفته را برای محافظه کاران فراهم نکرد، چرا که سرکوب اس آن نه به دست دولت یا ارتش، بلکه به دست بازوی دیگر نازی ها، اس اس، صورت گرفت. چند هفته بعد ارتش به هیتلر سوگند وفاداری یاد کرد.
رادیکالیسم نازی ها در عرصه ی سیاسی از همه جا مشهورتر بود.
از بین رفتن حاکمیت قانون فقط در ضرب و شتم های خودسرانه، اعزام به اردوگاه های کار اجباری، و اعدام ها متجلی نبود، بلکه اساساً اصل قانون مداری در نظام حکومتی، قضایی و اداری کشور نابود شد. دستگاه اداری پاکسازی شد و نهادهای وابسته به حزب نازی و اس اس به صورت نوعی حاکمیت موازی درآمدند که نیروهای خود را بر اساس موازین ایدئولوژیک و التزام عملی به حزب انتخاب کردند نه بر پایه ی روال های معمول گزینش. افراد ناشایستِ زیادی به مناصب پرنفوذ رسیدند. این تحولات انقلاب به معنای مارکسیستی کلمه نبود، اما به هر حال به بی ثباتی ساختارهای قدرت موجود انجامید.
همانند آنچه در مورد فاشیسم در ایتالیا رخ داد، در آلمان نیز عناصر رادیکال اتحادیه های کارگری و کسانی که امید داشتند نازیسم برابری بیش تری برای زنان به ارمغان آورد تا حد زیادی از نازیسم در قدرت ناامید شدند. اما نازی ها در سرایت دادن اصول جزم اندیشانه شان به همه ی ساحت های جامعه موفق تر از فاشیست های ایتالیا عمل کردند. برنامه ی درسی مدارس تغییر کرد و همه ی جمعیت های مستقل، از گروه های زنان گرفته تا انجمن های سینمایی، یا منحل شدند یا در سازمان های نازی ادغام شدند. جبهه ی کارگر آلمان، که مظهر طرح های صنف گرایانه ی نازی ها بود، و سازمان امور تفریحی کارگران با عنوان اهریمنی قوت از راه لذت (3) هر دو سخت در کار مهندسی آرمان شهر نازی بودند.
همه ی این فعالیت ها مبنای نژادی داشت. البته نه همه ی آلمانی ها یهودستیز بودند و نه یهودستیزی در آن کشور رواج گسترده داشت. اما سقوط جمهوری وایمار امکان به قدرت رسیدن جنبشی را فراهم کرده بود که نژادپرستی زیستی یکی از اصول اعتقادی اساسی آن، خصوصاً در میان کادر رهبری اش، بود. محبوبیت فوق العاده ی هیتلر، که محصول موفقیت او در نابودی کمونیسم و احیای موقعیت بین المللی آلمان بود. در کنار بی اعتنایی بسیاری از گروه های جامعه به سرنوشت یهودیان و درونی شدن نسبی تبلیغات رژیم در افراد، عناصر یهودستیز را از قدرت لازم برای اجرای نقشه هایشان برخوردار کرد. در این جا به بیان همین یک نکته بسنده می کنیم که ملاحظات نژادی در همه ی وجوه سیاست گذاری رخنه کرده بود: از برنامه های حمایت از مادران و توزیع خدمات بهداشتی-درمانی گرفته تا سیاست خارجی و برنامه های درسی.
سیاست های نژادی نازی ها بدون کمک نهادهای غیرنازی، به ویژه دستگاه اداری، ارتش و محافل دانشگاهی امکان تحقق نمی یافت. رادیکالیسمِ نازی همه ی زمینه ها را به یک اندازه تحت تأثیر قرار نمی داد و در نتیجه در آلمان نیز مانند ایتالیا سرمایه داران بزرگ، ارتش و برخی وزارتخانه ها تا حدی استقلال خود را حفظ کردند و میان آن ها و نهادهای حزبی و دولتی رقابت زیادی وجود داشت. با این حال توازن قوا در آلمان با ایتالیا متفاوت بود. مؤسسات تجاری روزبه روز بیش تر تحت نظارت قرار گرفتند و در نتیجه توانایی خود را در تأثیرگذاری جمعی بر سیاست های حکومت از دست دادند. در سال 1938 ژنرال های زیادی از خدمت ترخیص شدند و هیتلر فرمانده کل قوا شد. اس اس به فرماندهی هاینریش هیملر نیروی نظامی مخصوص به خود را تشکیل و اختیارات خود را به همه ی عرصه های سیاست گذاری نژادی گسترش داد؛ و از آن جا که سیاست گذاری نژادی یکی از ارکان بنیادی نازیسم به شمار می رفت، اس اس از قدرت خودسرانه ی بی حد و حصری برخوردار بود.
از آن جا که دستگاه اداری، ارتش و محافل دانشگاهی در آلمان بیش از همتایان ایتالیایی شان پذیرای پیغام فاشیسم بودند، اجزای مختلف رژیم در تلاش برای تحقق برنامه های وسیع پیشوا از یکدیگر سبقت می گرفتند و به تعبیر یان کرشاو در همه ی امور «رویکرد پیشوایی» داشتند. هیچ نیازی نبود که هیتلر سیاست هایش را مو به مو دیکته کند، چون به هر حال نه توان آن را داشت و نه صلاحیتش را که به طور نظام مند در امور داخلی دخالت کند. البته این به آن معنا نیست که رژیم در سودای تمامت خواهی نبود. تداخل قوا سیاست گذاران را از قید اخلاق و قانون رها کرده بود. در نتیجه عدم قطعیت به صورت یکی از اصول کشورداری درآمده بود و قربانیان رژیم امید و فریادرسی نداشتند.
هیتلر نیز مانند موسولینی به سیاست خارجی شوق وافر داشت. او همواره به دست آوردن فضای حیاتی (4) و از میان برداشتن دشمنان نژادی و بلشویسم را برای تأسیس یک جامعه ی آلمانی هماهنگ اساسی دانسته بود. البته درست نمی دانست که چگونه باید به این اهداف برسد، اما این را می دانست که باید آلمان را برای جنگی نژادی آماده کند. بیش تر سیاست های داخلی به نوعی به این اولویت مربوط می شد. اقداماتی که برای تشویق زنان به ازدواج و بچه دار شدن به کار می رفت به قصد افزایش افراد «سالم» و تأمین سربازان آینده بود. عقیم کردن افراد «ناصالح» ‍[به معنای داروینی کلمه] کیفیت جمعیت را بهبود می بخشید. پروژه های زیربنایی ابعاد نظامی داشت. در برنامه ی چهارساله ای که در سال 1936 به تصویب رسید، بر تولید تسلیحات و وارداتِ جایگزین تأکید شده بود. تصادفی نبود که تندشدن سیاست های مربوط به یهودیان در نوامبر 1938 نیز اتفاقی بود که به دنبال هراس مردم از جنگ رخ داد. رفع نفوذ یهودیان-آن زمان هنوز سیاست نازی ها نابودی خود یهودیان نبود-از نظر نازی ها هم هدف جنگ بود و هم پیش شرط موفقیت در آن.
سیاست خارجی هیتلر بر اساس یک برنامه ی میان مدتِ روشن نبود. امید او به این که بریتانیا در جنگ بی طرف بماند و آلمان را به حال خود واگذارد تا بر اروپای قاره ای سلطه یابد، خیلی زود به ناامیدی بدل شد. با این حال هیتلر در سال 1936 به ژنرال هایش گفت که جنگ برای تصرف فضای حیاتی حداکثر باید تا سال 1940 به وقوع بپیوندد و در سال بعد به هر فرصتی که برایش پیش آمد چنگ زد. او در مارس 1938 اتریش را ضمیمه ی آلمان کرد و در ماه سپتامبر متوجه اقلیت آلمانی ساکن ناحیه زودتن لاند (سرزمین جنوبی) در چکسلواکی شد. عاقبت در سپتامبر 1939، که هیتلر به پشتگرمی پیمانی که با اتحاد شوروی بسته بود لهستان را اشغال کرد، آلمان با بریتانیا و فرانسه وارد جنگ شد. اما تقریباً به مجرد شکست فرانسه در سال 1940 هیتلر به فکر تهاجم به اتحاد شوروی افتاد.
تهاجم هیتلر به اتحاد شوروی آغازگر نبردی شد که با بربریتی بی سابقه همراه بود. سازمان های نازی از فروپاشی کامل تشکیلات بومی در سرزمین های فتح شده ی شرقی و رهایی از قید و بندهای سازمانی که در مرزهای آلمان دست و پای آن ها را می بست استفاده کردند و در راه تحقق پیشگویی های آخرالزمانی هیتلر به کشتار و شکنجه و استثمار و غارت جماعتِ مغلوب و انجام انواع آزمایش ها بر روی آن ها دست زدند. هیتلر حتی پیش از آغاز جنگ اعلام کرده بود که جنگ با نابودی کامل یهودیان اروپا پایان خواهد یافت و چنین هم شد.
هیتلر حتی پس از فروپاشی کامل قوای آلمان نیز در توهمات خارق العاده اش باقی ماند. او در پناهگاهش در برلین به همراه گوبلز از ورق های تاروت و روح فردریک کبیر طلب الهام می کرد. پیشوا در واپسین وصیتش مردم آلمان را سرزنش کرد که او را تنها گذاشته اند.

پی نوشت ها :

1. Freikorps
2. The Enabing Act
3. kraft durch Freude
4. lebensraum

منبع مقاله: پاسمور، کوین؛ (1390)، فاشیسم(مجموعه ی مختصر مفید؛10)، علی معظمی، تهران: نشرماهی، چاپ اول 1390

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط