نویسنده: کوین پاسمور
مترجم: علی معظّمی
مترجم: علی معظّمی
جاودان فاشیسم (1) هنوز همین دور و برهاست، گاهی اوقات در لباس مبدل. اگر یک نفر به میدان می آمد و فریاد می زد« من می خواهم آشویتس را دوباره برپا کنم، می خواهم پیراهن مشکی ها دوباره در میدان های ایتالیا رژه بروند» کارمان خیلی ساده تر بود. اما واقعیت به این سادگی نیست. جاودان فاشیسم ممکن است با معصومانه ترین چهره ها باز گردد. وظیفه ی ما این است که نقاب از رخش برگیریم و انگشتمان را به سوی نمونه های جدیدش نشانه برویم-هر روز و در هر جای جهان.
اومبرتو اکو،«جاودان فاشیسم»، نیویورک ریویو آو بوکس،
22 ژوئن 1995
این گفته ی اومبرتو اکو هر چند برای مدافعان آزادی تکان دهنده است، به کار فهم فاشیسم در جهان امروز نمی آید. اگر برای فاشیسم ممکن بود که «لباس مبدل» بپوشد، چگونه می توانستیم بگوییم از این همه جنبش سیاسی که امروزه دور و بر ما هست کدامیک فاشیستی است؟ آیا باید آن هایی را که فاشیستی می دانستیم که بیش ترین شباهت را به تلقی ما از فاشیسم داشتند یا آن هایی را که کم ترین همانندی را؟
اکو یکی از قوانین بنیادی پژوهش علمی (و در حقیقت یکی از قوانین بنیادی هرگونه تبادل ثمربخش میان انسان ها) را می شکند. هر گزاره ای برای این که به کار محققان بیاید باید ابطال پذیر باشد، باید چیزی به لحاظ نظری آن را رد کند. این در حالی است که اگر اکو بگوید فلان جنبشْ فاشیستی است هیچ مدرکی نمی تواند حرف او را نقض کند، و اگر کسی بگوید جنبش مورد بحث فلان و بهمان شاخصه ی اساسی فاشیسم را ندارد همواره این پاسخ را می شنود که «ای آقا! آن ها مقاصد خود را پنهان می کنند!» همه ی تئوری های توطئه بر همین منطق استوارند و هیچ برهان نقضی نمی تواند کسانی را که به آنها معتقدند از توهم به درآورد.
با همه ی این اوصاف اکو بر مشکلی انگشت گذاشته است که در تجزیه و تحلیل راست افراطیِ امروزی وجود دارد. به استثنای جنبش اجتماعی ایتالیا هیچ یک از احزابی که آشکارا به دنبال احیای نظام های فاشیستی یا نازی هستند (البته بنا به پندار خودشان از کم و کیف چنین نظام هایی در گذشته) هیچ گاه در انتخابات راه به جایی نبرده اند. به همین دلیل در این مقاله به چنین احزابی نمی پردازیم، بلکه توجه ما معطوف به احزابی خواهد بود که تا اندازه ای موفق بوده اند، اما برچسب فاشیست را نپذیرفته اند.
از کدام نقطه به بعد دیگر نمی توان جنبشی را که از برخی وجوه کلیدیِ فاشیسم دست می شوید فاشیستی دانست؟ شاید گاهی شواهدی پیدا کنیم که نشان دهد جنبشی آگاهانه می کوشد رأی دهندگان را فریب دهد تا به قدرت برسد. اما گاهی هم پیدا نمی کنیم. ضمن آن که حتی در صورت یافتن چنین شواهدی باز یابد این واقعیت را در نظر داشته باشیم که صدها هزار نفر با این اعتقاد که فلان حزب فاشیستی نیست به آن رأی می دهند و اگر آن را فاشیستی می دانستند چه بسا به آن رأی نمی دادند. برای حل این مشکل باید به بحث تعریف برگردیم. شرح و بسط هر مفهومی بسته به این است که چه مادری را در تعریف آن بگنجانیم. اگر بخواهیم موارد حاشیه ای را بگنجانیم خیلی راحت تعریف را کمی توسعه می دهیم. اما این کار از دقت تعریف می کاهد. اگر از فاشیسم تعریفی کشدار به دست دهیم، وجوه تشابه میان فاشیسم تاریخی و راست افراطیِ امروزی پررنگ می شود. اما در آن صورت مجبوریم وجوه مهمی مانند دشمنی با دموکراسی انتخابی و شبه نظامی گری را از تعریفمان کنار بگذاریم. ایراد این مسئله آن است که با این کار تبیین وجه تمایز فاشیسم تاریخی، بخصوص آن چه را از جنبش های دیگر هم عصرش متفاوت می کرده، دشوارتر می شود.
به عقیده ی من سست کردن تعریف فاشیسم با این نیت که راست افراطی امروزی را هم در بر بگیرد عواقب منفی بسیار زیادی دارد. کار دیگری که می توان کرد استفاده از اصطلاح «نئوفاشیست» است. این اصطلاح این حُسن را دارد که به گوش آشناست، ضمن آن که در بسیاری از موارد گویای تلاشی آگاهانه برای موضوعیت بخشیدن به فاشیسم در شرایط جدید نیز هست. با این حال این عیب بالقوه را هم دارد که برخی تفاوت های اساسی میان فاشیسم و اشکال امروزی راست افراطی را پنهان می سازد. فاشیسم نابودی دموکراسی را پیش شرط پیروزی ناسیونالیسم افراطی می داند، حال آن که راست افراطیِ امروزی می کوشد دموکراسی را از نظر نژادی همگن کند و امتیازات آن را برای ملیت غالب حفظ کند. جامعه ی مطلوب راست افراطیِ امروزی شاید به دولت آپارتاید افریقای جنوبی یا آرمان های جدایی طلبان سفیدپوست در امریکا شبیه تر باشد. من ترجیح می دهم برای توصیف این جنبش از اصطلاح «ناسیونال پوپولیست» استفاده کنم.
البته این به معنای انکار وجود جنبش های فراوانی که آشکارا از فاشیسم و نازیسم الهام گرفته اند نیست. گفت و گوی یک پژوهشگر آمریکایی با چارلز هال، فرمانده سپاه آریایی های سفید، نکاتی را درباره ذهنیت هواداران این قبیل جنبش ها روشن می کند.
یک جدایی طلب سفید واقعی... یک ناسیونال سوسیالیست واقعی... همیشه همین احساس را داشته. همیشه مجذوب صلیب شکسته و صلیب آهنین و این جور چیزها بوده... صلیب شکسته بی شک از همه ی نمادها منفورتر است، در حالی که باید از همه ی آن ها محبوب تر و محترم تر باشد.. آدم وقتی که... روی بدنش صلیب شکسته نقش می کند یا لباس آن را می پوشد، خودش را از 99/9 درصد آدم ها جدا کرده. (به نقل از بتی دابراتس و استفانی شانکس-میل، «قدرت سفید، شرف سفید»: جنبش جدایی طلب سفید در ایالات متحده)
این جنبش ها هر قدر هم که خشونت طلب باشند جریان غالب حاکم بر عرصه ی سیاست و جامعه را عمداً رد می کنند. تا وقتی که لباس ها و نشان های نازی در اکثر مردم حس انزجار برمی انگیزد امید چندانی برای ورود این جنبش ها به جریان سیاسی غالب متصور نیست. برای نمونه در ایالات متحده شمار اعضای راست افراطی، که علناً گرایش های نژادپرستانه دارد، از 10 الی 20 هزار نفر تجاوز نکرده است. طرف توجه ما جنبش هایی هستند که تلاش کرده اند اعتبار از دست رفته ی فاشیسم را به آن برگردانند و آن را از حاشیه درآورند.
از فاشیسم تا ناسیونال پوپولیسم
فاشیسم در سال 1945 پاک بدنام و بی اعتبار بود. بیش تر رژیم های پس از جنگ (چه در اروپای شرقی و چه در اروپای غربی) اصولاً مشروعیت خود را مدیون پیکار با فاشیسم بودند و احزاب دموکرات مسیحی و سوسیالیستی که اداره ی نظام های دموکراتیک در آلمان غربی و ایتالیا را برعهده داشتند با ابراز همدلی علنی با فاشیسم مخالف بودند. در چنین شرایطی برای احزابِ صراحتاً فاشیست تقریباً ناممکن بود که جا پای محکمی برای خود دست و پا کنند. در آلمان به رغم آن که نظرسنجی ها نشان داده که بسیاری از مردم معتقدند که نازیسم ایده ی خوبی بوده که بد اجرا شده، نئونازی ها تاکنون تنها در سطح منطقه ای موفقیت هایی به دست آورده اند. قانون اساسی آلمان تشکیل احزاب غیردموکراتیک را ممنوع کرده است و دولت های دموکرات مسیحی همواره منتظر فرصتی بوده اند تا سازمان های فاشیستی را غیر قانونی اعلام کنند. در سال های پس از جنگ به واسطه ی معجزه ی اقتصادی آلمان و حضور حزب محافظه کار دموکرات مسیحی در رأس قدرت هیچ حزبی در موقعیتی نبود که چنین ممنوعیت هایی را ملغی کند. در ایتالیا در سال 1960 هنگامی که دولتِ دموکرات مسیحیِ وقت رأی نمایندگان نئوفاشیست بر ابقای کابینه را پذیرفت تظاهرات عظیم مردم نخست وزیر را مجبور به استعفا کرد. (حتی در اسپانیا هم پس از سال 1945 دموکرات مسیحی ها و سلطنت طلبان از ترس محکومیت خارجی بر نفوذ خود در درون رژیم فرانکو افزودند و از نفوذ فاشیست ها کاستند.) به علاوه از آنجا که فاشیسم در اذهان مردم با ناسیونالسم افراطی پیوند خورده بود، برای راست افراطی دشوار بود که با تغییر نام نظر منفی مردم به خود را عوض کند، می شد حزب فاشیست باشد بی آن که از این عنوان استفاده کند، اما بدون ناسیونالیسمِ افراطی دیگر فاشیست نبود.ماجرای جنبش اجتماعی ایتالیا، که ده ها سال مهم ترین حزب راست افراطی در اروپا بود، گویای دشواری هایی است که پیش روی فاشیست ها قرار داشت. جنبش اجتماعی ایتالیا، که در سال 1946 تأسیس شد، با بی پروایی خود را وارث ردای موسولینی معرفی می کرد و گردانندگان آن در ابتدا فاشیست هایی بودند که مخفیانه زندگی می کردند. تنها دلیل دوام این جنبش آن بود که ایتالیا فاقد یک حزب محافظه کار دموکراتیک معتبر بود. بیش تر رأی دهندگانِ محافظه کار از بیم آن که حمایت از حزبی دست راستی موجب انشقاق جناح میانه شود و کمونیست ها مجال ورود به دولت را بیابند از دموکرات مسیحی های میانه طرفداری می کردند. در این میان محافظه کارانی که حاضر به حمایت از دموکرات مسیحی ها نبودند به جنبش اجتماعی ایتالیا، به سلطنت طلبان که به همان اندازه در حاشیه بودند، رأی می دادند.
فاشیسم حتی امروز نیز اصطلاحی ناسزاگونه است. با این حال سیاست های راست افراطی بار دیگر با اقبال اقلیت های مهم روبه رو شده، چرا که ضدیت با فاشیسم دیگر به قوت سابق در شکل دادن به چشم انداز سیاسی مؤثر نیست. زیر و رو شدن نسل ها ضدیت با فاشیسم را از روح خود تهی کرده است. از این رو خودِ اصطلاح فاشیسم تابو محسوب می شود، اما این موضوع در مورد افکار فاشیستی کم تر مصداق دارد. شورش های دانشجویی 1968 ناخواسته ضدیت با فاشیسم را بیش از پیش تضعیف کرد. دانشجویان رادیکال نسل پیش از خود را به سوء استفاده کلبی مسلکانه از ضدیت با فاشیسم برای مشروعیت بخشیدن به قدرت خود متهم کردند و این اقدام آن ها را به تمسخر گرفتند. این دانشجویان همه ی دولت های موجود را بلااستثنا خواندند و با این کار این واژه را از معنای خود تهی کردند.
دلیل دوم افزایش مقبولیت سیاست های راست افراطی آن است که روشنفکران دست راستی ناسیونالیسم افراطی را بازتعریف کرده اند. آن ها در واقع بیگانه ستیزی و نارواداری را به زبان لیبرال دموکراتیک ترجمه کرده اند. آلن دوبِنووا، متفکر فرانسوی، «راست جدیدِ» دهه ی 1970 در این زمینه نقش اساسی داشتند. راست جدید نماینده ی واکنشی علیه جنبش دانشجویی 1968 بود، اما (به رسم فاشیست ها) منابع الهام سنتی راست ها را با افکار برخی اندیشمندان چپ ترکیب کرده بود.
راست جدید بر آن شد تا ارزش های جهانی گرایانه ی لیبرال دموکراسی را تضعیف کند. بخش اعظم برون داد آن ها تازگی نداشت و به راحتی می توان نسخه ی به روز شده ی عقاید شبه علمیِ الهام بخش فاشیسم در سال های میان دو جنگ (از قبیل تنازع ناگزیر میان ملت ها، بقای ملت های اصلح، نابرابری لازم میان انسان ها، ضرورت خلوص نژادی) را تشخیص داد. آنچه اصالت داشت (یا تقریباً اصالت داشت، چون اوتو اشتراسر، نازی رادیکال، هم افکار مشابهی داشت) استفاده از مفهوم «حقوق برابر» برای توجیه تبعیض علیه اقلیت ها درون کشورها بود. برای حفظ تمایز ادعایی یک ملت خاص لازم بود حقوق کسانی که گفته می شد هویت اکثریت را تهدید می کنند محدود شود. راست جدید بر لزوم حفظ آنچه آن را یکتایی معنوی ملت های اروپایی می خواند در برابر سرمایه داری و چند فرهنگی باوری آمریکا، که با تمایل به جهانی سازی همراه بود، تأکید می ورزید. از آن پس راست افراطی هم می توانست ادعا کند نژادپرست نیست-«ما فقط برای حق برابری همه ملت ها برای بقا مبارزه می کنیم»-و هم در عین حال درباره ی ضرورت تبعیض علیه اقلیت ها داد سخن دهد. در واقع می توانست با این گرایش بسیار رایج در زمانه ی ما که می گوید «من نژادپرست نیستم، اما...» پیوند برقرار کند.
در آغاز بر کسی معلوم نبود که این به روز کردن ناسیونالیسمِ افراطی نتیجه خواهد داد، چرا که راست جدید تنها از حمایت گروه کوچکی از روشنفکران (البته از سراسر اروپا) برخوردار بود. به علاوه، شرایطی که در آن جبهه ی ملی فرانسه به سیاست توده ای روی آورد، یعنی سال های 1983-1984، یادآور شرایطی بود که فاشیسم در سال های میان دو جنگ در آن رشد کرد. در سال 1981، در بحبوحه ی یک بحران اقتصادی جهانی، حزب سوسیالیست فرانسه ریاست جمهوری را به دست گرفت و برای نخستین بار کابینه ای با اکثریت چپ گرایان تشکیل داد. در همین زمان راست رفته رفته به چندین جناح متخاصم تقسیم شده بود (وضعیتی که همچنان به قوت خود باقی است) و برخی محافظه کارانْ دولت های دست راستیِ پیشین را به سبب حمایت از اتحادیه های کارگری و لیبرالی کردن اخلاق (بخصوص از راه قانونی کردن سقط جنین) ملامت می کردند. افزون بر این، یک سنت نژادپرستی سیاسی نیز در فرانسه وجود داشت. این نژادپرستی پس از جنگ متوجه مهاجرانی شده بود که از شمال آفریقا آمده بودند (آن هم اغلب از سوی ایتالیایی تبارها و اسپانیایی تبارهایی که زمانی خود هدف احساسات ضدمهاجرت بودند)، خاطره ی خروج فرانسه از امپراتوری اش در شمال افریقا، پس از جنگی شدید در سال 1963، نیز به این نژادپرستی دامن می زد. از همین رو بود که لوپن، رهبر جبهه ی ملی فرانسه، مهاجران شمال افریقایی را سپاهیانی خارجی می دانست که در خاک فرانسه اردو زده اند.
در ابتدا رأی دهندگان به جبهه ی ملی کمابیش طبقه ی بورژوا، نسل قدیم، کاتولیک ها، محافظه کاران، و سوسیالیسم ستیزها بودند. برنامه ی حزب با خواست این رأی دهندگان برای رفع نظارت دولتی بر اقتصاد و بازگشت به اقتصاد بازار آزاد مطابقت داشت (دهه دهه ی رونالد ریگان و مارگارت تاچر بود). مهاجران عرب نماد افراد «ناصالح» [به معنای داروینی کلمه] شدند که از مزایای رفاهی بهره می گرفتند و ول می گشتند. جبهه ی ملی محل جمع آمدن محافظه کاران بورژوای معترضی بود که رهبران خود را به سبب گسترش سوسیالیسم، فمینیسم و مهاجرت ملامت می کردند.
اما در سال های بعد جبهه ی ملی به حزبی تبدیل شد که در همه ی طبقات طرفدار داشت. از همه جالب تر این که امروزه جبهه ی ملی تبدیل به حزب محبوب مردان جوان طبقه ی کارگر شده است، جوانانی که اغلب بیکار با سطح تحصیلات پایین که در حومه های صنعتی شهرهای بزرگ زندگی می کنند. حیرت آور این که در انتخابات ریاست جمهوری سال 1995، 30% کارگران به جبهه ی ملی رأی دادند، یعنی بیش از تعدادی که به سوسیالیست ها یا کمونیست ها رأی دادند. این خصوصیات جبهه ی ملی را می توان در احزاب راست افراطی مناطق دیگر اروپا نیز مشاهده کرد.
موضوع چیست؟ یک دلیل واضح این رخداد شیوع بیکاری در میان مردان جوان بی تخصص به مدت چند دهه ی متمادی به دلیل صنعتی زدایی از اقتصاد جوامع غربی است. صنایع سنتی از اقتصاد جوامع غربی رخت بسته و جای خود را به مشاغل غیرتخصصی موقتی داده اند که غالباً زنان به آنها می پردازند. به دلایلی متفاوت روسیه و آلمان شرقی سابق نیز شاهد فروپاشی صنایع سنگین و کشاورزی بر اثر اصلاحات بازار آزاد بوده اند و شاغلان این بخش ها حمایت گسترده ای از راست افراطی کرده اند. برای بسیاری از جوانان در جوامع غربی کار دیگر منبع هویت و منزلت نیست. از آن جا که در این جوامع فشار برای مصرف متظاهرانه بیش تر است و کالاهای مصرفی هم با جذابیت جنسی در ارتباط هستند، مردان فقیر جوان احساس می کنند که از بازی کنار گذاشته شده اند. آن ها از ثروتمندان متنفر و از زنان شاغل بیزارند. در حومه ی شهرها، در محلاتی که به صورت گتو درآمده اند، مردان سفیدپوست جوان مدام با مهاجران درگیر هستند و ادعا می کنند که زنان «شان» قربانی جنایت و حمله ی این افراد هستند. نژادپرستی ناسیونال پوپولیستی، که به سنگر دفاعی «اقلیت»های تحت ستم در برابر چند فرهنگی باوری تبدیل شده، طرفداران خود را از این مناطق جذب می کنند. سفیدپوستان فقیر البته در واقع اعضای محروم گروه قومی غالب هستند، و از این نظر بیش از مهاجران همدلی پلیس و مطبوعات را بر می انگیزند. با این حال آنچه مهم است تصورات است نه واقعیت.
تصورات آن قدر مهم است که نه تنها کارگران فقیر گتوهای شهری، بلکه کارگران مرفه نیز به جریان های نژادپرست روی آورده اند، و رشد ناسیونال پوپولیست ها در کشورهای ثروتمندی چون سویس، اتریش و دانمارک گواهی بر این امر است. در سال 2001 حزب مردم دانمارک به رهبری پیا کیِرسگور، با محکوم کردن موج هجوم مهاجران مسلمان، 22 کرسی از کرسی های پارلمان آن کشور را از آن خود کرد و این در حالی است که جمعیت مسلمانان دانمارک از همه ی کشورهای اروپایی کم تر است. بنابراین فقر به خودی خود، یا حتی به همراه حضور مهاجران، دلیل اوج گرفتن ناسیونال پوپولیسم نیست.
موضوع مهم دیگر آن است که در خلال دهه ی 1990 احزاب سوسیالیست و کمونیست در اروپای شرقی و غربی رادیکالیسم پیشین خود را تا حد زیادی کنار گذاشتند. امروزه نیز تفاوت های میان چپ و راست اندک شده است و همه ی احزاب عمدتاً به نمایندگی از کسانی حرف می زنند که از تحولات اقتصادی سود برده اند، و بازنده ها بی نماینده مانده اند. چپ ها برای کسب موفقیت در عرصه ی انتخابات به راست چرخیده اند و در همین حال احزاب محافظه کار برای تمایزگذاشتن میان خود و چپ ها اغلب به پوپولیسمِ مبتنی بر بیگانه ستیزی روی آورده اند. چپ ها هم برای این که از قافله عقب نمانند به رأی دهندگان اطمینان می دهند که آن ها هم در قبال مهاجران آسانگیر نیستند. سیاست های مهاجرستیزانه ارج و قرب پیدا کرده و ظاهراً ناسیونالیسم افراطیِ راست افراطی موضوعیت یافته است.
اما دلیل مهم ترِ موضوعیت یافتن ناسیونالیسم افراطی آن است که می توان از آن به عنوان سنگر دفاعی فرهنگ های ملی منحصر به فرد در برابر «جهانی شدن» استفاده کرد؛ پدیده ای که بین المللی شدن روزافزون اقتصاد، موج های مهاجرت، حضور جهان گستر کوکا کولا، و برداشته شدن تعرفه های حمایتی مربوط به کشاورزان از مظاهر آن است. راست افراطی مطالبات همه ی کسانی را پی می گیرد که مشکلاتشان را می توان به جهانی شدن نسبت داد. در گلاسکو و مسکو راست افراطی مک دونالد را محکوم می کند و به مهاجران افغان حمله ور می شود و در اروپای غربی اتحادیه ی اروپا از عمّال جهانی شدن می خواند و به باد انتقاد می گیرد. احتمال این که اتحادیه ی اروپا دموکراسی های جدید اروپای شرقی را نیز به عضویتب بپذیرد به ترس از هجوم موج جدید مهاجران از جانب شرق دامن می زند.
اما واقعیت آن است که جهانی شدن پدیده ی جدیدی نیست، چرا که دولت های ملی همواره با پدیده ی بین المللی شدن که از لوازم سرمایه داری، تحولات تکنولوژیک، و پیشرفت در حوزه ی ارتباطات به شمار می آید دست به گریبان بوده اند. سیاستمداران نیز هر ازگاهی برای توجیه سیاست هاشان به مقوله ی جهانی شدن متوسل می شوند («اگر نپذیرند که با دستمزد پایین تر کار کنید نمی توانیم در عرصه ی بین المللی رقابت کنیم و آن وقت کارتان را از دست خواهید داد!»). جنبش های گوناگونی به جهانی شدن اعتراض کرده اند، جنبش هایی که گرایش های سیاسی مختلفی داشته اند. فاشیست ها نیز مانند ناسیونالیست های افراطی به صف معترضان پیوسته اند. در دهه ی 1880، راست افراطی بانک خاندان یهودی روتشیلد را تجسم قدرت مرموز سرمایه ی مالی جهانی می دانست و آن را خطری برای تجارتخانه های شریف ملی و کارگران درستکار بومی تلقی می کرد. بنابراین نمی توانیم ناسیونال پوپولیسم را واکنشی «خود به خودی» در قبال جهانی شدن به شمار آوریم. ما باید بپرسیم که چرا جهانی شدن در این مقطع زمانی خاص مهم تلقی می شود. پاسخ آن است که در چشم انداز سیاسی در حال تغییر امروز، جهانی شدن با مشکلات برآمده از صنعتی زدایی، بیکاری ساختاری و رقابت های قومی مصادف شده است. آن هم در زمانی که راست جدید جهانی شدن را از نظر سیاسی مفید یافته است. مسئله ی دفاع از «هویت» زمینه ای فراهم آورده تا نئوفاشیست ها بتوانند ائتلافی را بسیج کنند که گروه های اجتماعی تشکیل دهنده ی آن متنوع تر از گروه هایی هستند که در دهه ی 1930 از فاشیست ها حمایت می کردند.
این واقعیت که شرایط به وجود آورنده ی ناسیونال پوپولیسم با شرایط به وجود آورنده ی فاشیسم بین دو جنگ جهانی متفاوت است لزوماً به آن معنا نیست که ناسیونال پوپولیست ها فاشیست نیستند. همین که فکر فاشیسم «هست» یعنی امکان به کارگیری آن در انواع و اقسام موقعیت ها وجود دارد. می توان درباره ی شرایطی که ممکن است پدیدآورنده ی فاشیسم باشد حدس های قریب به یقینی زد، اما به هیچ وجه نمی توان پیش بینی کرد که دقیقاً در چه شرایطی فاشیسم به صورت جنبشی توده ای درمی آید. برای پاسخ دادن به پرسش اصلی مان-این که ناسیونال پوپولیسم تا چه اندازه به فاشیسم تاریخی شبیه است؟-همچنین باید ببینیم راست افراطی چه می کند و چه می گوید.
ایتالیا: از ناسیونال پوپولیسم تا پسافاشیسم
جنبش اجتماعی ایتالیا در نیم قرن نخست حیات خود با تناقضات میراث فاشیسم دست به گریبان بود. این جنبش برنامه ی اجتماعی خود-اتحادیه گرایی، مشارکت کارگران در مدیریت، و ملی کردن نسبی صنایع کلیدی-را از جناح رادیکال فاشیسم گرفته بود. برنامه ی سیاسی جنبش معتدل تر بود: یک قانون اساسیِ مبتنی بر ریاست جمهوری، شبیه الگوی ایالات متحد. این اقدام احتیاطی از سویی ناشی از ترس سرکوب شدن در صورت عدم تبعیت از قانون، و از سویی ناشی از نفوذ محافظه کاران در حزب بود. باید تأکید کرد که این محافظه کاران، بی آن که میراث فاشیسم را رد کنند، معتقد بودند که جنبش در صورت ائتلاف با محافظه کارانِ متعارف بیش ترین موفقیت را به دست می آورد. معمولاً عناصر «معتدلِ» جنبش موفق می شدند با چالش رادیکال ها مقابله کنند، چون که حزب بیش ترین حجم آرا را در انتخابات از وارثان محافظه کاران جنوب کشور دریافت می کرد، همان محافظه کارانی که پس از پیروزی موسولینی به حمایت از او برخاسته بودند. در دهه های 1960 و 1970 برخی از رادیکال های سرخورده از جنبش منشعب شدند و به انجام اقدامات تحریک آمیز تروریستی روی آوردند. هر جناحی که در حزب غالب بود، آرای جنبش از 90% فراتر نمی رفت و معمولاً بسیار کم تر از این رقم بود.در اکتبر 1922 جنبش هفتادمین سالگرد واقعه ی «راهپیمایی به رم» را با برگزاری رژه، اداری سلام رومی و سرودخوانی جشن گرفت. اما آن سال سال تحولی اساسی در جایگاه جنبش بود. اولین واقعه ای که به جنبش مربوط می شد سقوط کمونیسم بود که موجب شد حزب کمونیسم ایتالیا به یک جنبش سوسیال دموکرات معتدل تغییر ماهیت بدهد. و به این طریق راست افراطی از اصلی ترین دشمن خود محروم شد. واقعه ی دوم ظهور انجمن شمال به رهبری اومبرتو بوسی در سال 1922 بود. هدف این جنبش استقلال شمال «مولّد» از جنوب «افریقایی بود»؛ دورنمایی که باعث نزدیکی جنبش اجتماعی ایتالیا به دولت شد. سومین واقعه فروپاشی حزب دموکرات مسیحی ایتالیا در سال های 1992-1993 به دنبال افشای کلاهبرداری برخی از اعضای حزب بود.ضدیت با فاشیسم دیگر محک مقبولیت سیاسی نبود و فضای انتخاباتی به روی راست گشوده شد، و جنبش اجتماعی جدید پا به عرصه ی انتخابات گذاشت.
در این زمان جانفرانکو فینیِ میانه رو حزب را از رادیکال ها پس گرفته بود و نسلی جدید و فاقد پیوندهای شخصی با فاشیسم زمام امور را در حزب به دست گرفت. تغییراتی که فینی در اولویت های حزب دارد از تلاش های گذشته برای جلب نظر میانه روها بنیادی تر بود. فینی به طور نمادین ژست آشتی با سنت مقاومت را گرفت، سنتی که حزب در گذشته آن را بی ارزش می دانست. حزب دیکتاتوری را رد کرد و دموکراسی را به عنوان نظامی ارزشی پذیرفت. همچنین داشتن هرگونه مسئولیت در تصویب قوانین نژادیِ فاشیستی را تکذیب کرد. وقوع این اصطلاحات در جنبش اجتماعی ایتالیا پدیده ای را برای آن کشور به ارمغان آورد که تا آن زمان سابقه نداشت: حزبی که به شکلی آگاهانه محافظه کار، کاتولیک و راست گرا بود. همچنین می توان گفت که این اتفاق نوعی بازگشت به ریشه های محافظه کاران جنوبی بود.
جنبش اجتماعی ایتالیا در سال 1995 با تبدیل شدن به حزب ائتلاف ملی به این تغییرات رسمیت بخشید. یک سال پیش از آن جنبش با کسب 14% آرا به کابینه ی غول رسانه ای ایتالیا، سیلویو برلوسکونی، راه یافته بود. این دولت خیلی زود سقوط کرد که یکی از علت های آن به جنگ و جدال میان بوسی و فینی برمی گشت. در سال 2001، که حزب ائتلاف ملی 12% آرا را به دست آورد، فینی بار دیگر با سمت معاون نخست وزیر به دولت بازگشت.
حزب ائتلاف ملی قطعاً مدیون فاشیسم است، و استفاده ی آن از اصطلاح «پسافاشیست» در توصیف خود نیز به معنای اقرار آن به همین دِین است. جناح رادیکال حزب همچنان وجود دارد و از خط مشی کله پوستی هایی که در مسابقات فوتبال اوباشی گری می کند حمایت می کند. مانند فاشیست های همه جای دیگر حزب ائتلاف ملی نیز انقلابی های چپ و راست را منبع الهام ایدئولوژیک خود ذکر می کند-در این مورد آنتونیو گرامشیِ کمونیست و یولیوس اِوولا، نسخه ی ایتالیایی هاینریش هیملر، را که راست جدید فرانسه هم از هر دو نام می بُرد. باز هم در پیروی از راست جدید، ائتلاف ملی فکر نابرابری نژادها را رد می کند، ولی مهاجران را تهدیدی برای هویت ملی می داند. در سال 2001 فینی با درخواست تشکیل کمیسیونی برای پالایش کتاب های درسی مدارس از «جهت گیری های مارکسیستی»، ترس از سانسور فاشیستی را دوباره زنده کرد (یکی از موارد مورد اشاره ی او ارائه ی تصویر مخدوش از سوابق نظامی موسولینی در این کتاب ها بود). ادعا می شد که حزب ائتلاف ملی در واقع میراث فاشیستی خود را «دور زده است»، به این اعتبار که به جای انتقاد از فاشیسم صرفاً آن دسته از فعالان خود را که هنوز تمایلات فاشیستی دارند از حق اظهارنظر در زمینه ی امور حزبی محروم کرده است.
با این حال فاشیست دانستنِ حزب ائتلاف ملی نیازمند تعریفی چنان کشدار از فاشیسم است که گذاشتن هرگونه حد فاصل میان محافظه کاری متعارف و فاشیسم را ناممکن می کند. چه رسد به متمایز کردن فاشیسم از دیکتاتوری های محافظه کار. در واقع افراطی ترین عنصر در ائتلاف برلوسکونی اومبرتو بوسی است که فکر و ذکرش مهاجران است و می گوید اتحادیه ی اروپا را یک مشت بچه باز اداره می کنند. اما مواضع فینی در مورد ضرورت حاکمیت قانون و ضدیت او با مهاجران و سیاست های اتحادیه ی اروپا به ندرت شدیدتر از مواضع خود برلوسکونی بوده است.
جبهه ی ملی فرانسه
حکایت جبهه ی ملی فرانسه حکایت دیگری است. این جبهه در سال 1972 از اتحاد چند سازمان تشکیل یافت که همگی می خواستند از موضوع مهاجرت بهره برداری انتخاباتی کنند. آن ها ژان-ماری لوپن را به رهبری خود انتخاب کردند که اعتقاداتش از نظر بسیاری از فاشیست های تندرو یک مقدار زیادی محافظه کاران می نمود. با این حال اعتدال نسبی او نتوانست جبهه ی ملی را به صورت حزبی توده ای درآورد، تا این که در سال 1983 حزب در انتخابات شهرداری ها 17% آرا را در شهر درو (2) از آن خود کرد. حزب در میانه ی دهه ی 1990 در انتخابات های سراسری متجاوز از 15% آرا را به دست آورد و تعداد کمی از شهرداری های مهم را هم در دست گرفت. پس از انشعابی که در اوایل سال 1999 در حزب میان لوپن و جانشین مسلّمش، برونو مگره، رخ داد بسیاری از ناظران پایان جبهه ی ملی را پیش بینی کردند. اما لوپن موفق شد نام جبهه ی ملی را حفظ کند و در انتخابات شهرداری ها در سال 2001 نشان داد که از مگره خیلی جلوتر است. در انتخابات ریاست جمهوری آوریل 2002، آرای لوپن نسبت به سال 1995 کمی افزایش داشت، اما اگر آرای مگره را هم بر آن می افزودیم مجموع آرای راست افراطی از 20% کل آرا فراتر نمی رفت. اما به یمن وجود چند دستگی در جناح چپ آرای لوپن آن قدر بود که در میان نامزدهای انتخاباتی پس از ژاک شیراک، رئیس جمهور وقت، رتبه ی دوم را به دست بیاورد و همراه به دور دوم انتخابات راه یابد.اما جبهه ی ملی چگونه جنبشی است؟ جبهه ی ملی نیز مانند حزب ائتلاف ملی ایتالیا آگاهانه می کوشد که مقبولیت راست افراطی را نزد افکار «معتدل» بالا ببرد. اما در حالی که فینی کوشیده ژست آشتی با ضد فاشیست ها را به خود بگیرد، موضع گیری های لوپن این شبهه را ایجاد کرده که وی با طرفداران «تحدیدنظر طلبی» در موضوع هولوکاست (یعنی کسانی که می گویند این واقعه رخ نداده است) همسو و همداستان است. جبهه ی ملی فرانسه مانند راست جدید نژادپرستی را رد می کند، اما به بهانه ی دفاع از هویت ملی خواهان بازگردانی مهاجران به کشورهایشان است. سیاست اجتماعی جبهه ی ملی در عبارت «اولویت ملی» خلاصه می شود که به معنای اولویت قائل شدن برای فرانسوی ها در زمینه ی مسکن، مزایای رفاهی و آموزش است. همه ی این ها یادآور فاشیسم است.
ارزیابی سیاست اقتصادی جبهه ی ملی فرانسه دشوارتر است. جبهه ی ملی در طول دهه ی 1980 طرفدار لیبرالیسم بازار آزادِ افراطی بود، در حالی که فاشیسم معمولاً از صنف گرایی و نظارت دولت بر اقتصاد طرفداری می کرد. البته کسانی که جبهه ی ملی را فاشیست می دانند ممکن است بگویند موسولینی هم در سال های اولیه ی زمامداری اش از اقتصاد بازار آزاد حمایت می کرد. اما درست تر آن است که بگوییم مواضع اقتصادی لیبرالی موسولینی در این دوره محصول سازش او با محافظه کاران بود و نشان می دهد که رژیم هنوز فاشیستی نشده بود. پذیرفتن اقتصاد بازار آزاد به معنای عدول فاشیسم از یکی از مهم ترین اصولش است. اتخاذ ایدئولوژی بازار آزاد شاید مجال سرکوب اتحادیه های آزاد کارگری را فراهم آورد. اما این کار به معنای انصراف از اولویت بخشیدن به منابع ملی در بخش اقتصاد با همه ی پیامدهای ریز و درشت آن است. پس تا زمانی که گرایش به اقتصاد بازار آزاد در جبهه ی ملی غالب بود نمی شد آن را واقعاً فاشیست دانست. اما جبهه ی ملی بالاخره در دهه ی 1990 سیاست های صنف گرایانه در پیش گرفت.
در مورد ماهیت جبهه ی ملی مشکل دیگری هم وجود دارد. جبهه ی ملی برخلاف فاشیسم تاریخی نه تنها با دموکراسی مخالف نیست، بلکه هدف اعلام شده اش تقویت حاکمیت مردم از طریق برگزاری همه پرسی و اعاده ی اختیارات پارلمان است (در جمهوری پنجم فرانسه قدرت واقعی در دست قوه ی مجریه است). به گفته ی جبهه ی ملی این اصلاحات از تسلط فن سالاران غیر منتخب و سیاستمداران غیر مردمی بر قدرت خواهد کاست و امکان می دهد که خواست واقعی مردم درباره ی موضوعاتی چون مهاجرت، مجازات اعدام و «اولویت ملی» شنیده شود. این برنامه را می توان تا حدودی نوعی از دموکراسی دانست، اما درست تر آن است که بگوییم این برنامه مبتنی بر این دیدگاه بسیار شایع است که دموکراسی به معنای اجرای مطلق اراده ی اکثریت است. بنابراین تلقی جبهه ی ملی از دموکراسی از پروژه ی نژادپرستانه اش جدایی ناپذیر است. تصور جبهه ی ملی آن است که همین که به قدرت برسد می تواند ارکان اصلی برنامه اش را از طریق همه پرسی محقق کند. جبهه ی ملی برخلاف فاشیسم تاریخی خواهان توقف انتخابات های رقابتی نیست و هیچ نشانه ای نداریم که بگوییم می خواهد دیکتاتوری پایدار برقرار کند.
لوپن همچنین برای به دست گرفتن قدرت به خشونت حزبی متوسل نشده است. این گفته که جبهه ی ملی می خواهد مانند هیتلر و موسولینی از راه قانونی به قدرت برسد بر این فرض اشتباه مبتنی است که آن دو دیکتاتور از راه قانونی به قدرت رسیدند. چنین نبود. هیتلر و موسولینی علناً به دموکراسی لیبرال حمله می کردند و برای مجبور کردن محافظه کاران به پذیرش آن ها به عنوان شرکای ائتلافی (محافظه کارانی که البته خودشان هم چندان به فاشیسم بی میل نبودند) دست به اقدامات شبه نظامی خشونت بار می زدند. سخنرانی موسولینی در پارلمان ایتالیا در 16 نوامبر 1922 نمونه ای از درآمیختن سازش و تهدید در موضع گیری فاشیست هاست.
جبهه ی ملی فرانسه همچنین برخلاف فاشیسم تاریخی فاقد شاخه ی شبه نظامی توده ای است. البته مطمئناً عناصری در این حزب هستند که بدشان نمی آید چنین نیرویی را به وجود آورند. در میان اعضای جبهه ی ملی شمار زیادی کله پوستی و عناصر دیگر دیده می شوند که همیشه برای توسل به خشونت آماده اند. اما نشانه ای در دست نیست که بگوییم اکثر اعضای جبهه ی ملی به این حزب به چشم هسته ی اولیه ی یک دولت نظامی شده ی تک حزبی می نگرند. ممکن است کسی اشکال کند که ناسیونال پوپولیسم چون فهمیده است که در جامعه ی مدرن شبه نظامی گری و حکومت تک حزبی ممکن نیست، به ابزارهای دیگری برای رسیدن به آن مقاصد روی آورده است. با این حال در این مورد نیز باید گفت که کنار گذاشتن شبه نظامی گری چیز کمی نیست، چرا که شبه نظامی گری از وجوه اصلی فاشیسم است. این واقعیت که به قدرت رسیدن هیتلر و موسولینی مدیون فشار پیروان مسلحشان بود نقش بسیار تعیین کننده ای در مسیر حرکت رژیم های آن ها داشت. اگر پیراهن مشکی های موسولینی یا اس آ و اس ِاس هیتلر سودای در دست گرفتن برخی از وظایف دستگاه اداری، پلیس و ارتش را نداشتند آیا تاریخ فاشیسم به همین صورت بود که هست؟ شاید فاشیست های رادیکال همه ی آنچه می خواستند نرسیدند، اما اگر ما این موارد را جزو وجوه فرعی فاشیسم به حساب آوریم درک درستی از ماهیت فاشیسم اروپای سال های میان دو جنگ حاصل نمی کنیم.
ممکن است جبهه ی ملی در ابتدا قصدش آن بوده که فاشیسم را به مقوله ای پذیرفتنی تر تبدیل کند، اما با تهی کردن آن از دیکتاتوری، حکومت تک حزبی، و شبه نظامی گری هم اینک به چیز دیگری تبدیل شده است. به اعتقاد من جبهه ی ملی فرانسه تجسم نوعی ناسیونال پوپولیسم نژادپرستانه است که برای اجرای سیاست های طردگرایانه ی غیرلیبرالی خود تشکیلات فاسد حاکم را دور می زند و مستقیماً به مردم متوسل می شود، یا تلاش می کند که متوسل می شود.
راست افراطی در روسیه
ظهور دوباره ی راست افراطی در روسیه، آن هم نُه دهه پس از دوران اوج صدسیاهان، جای تعجب ندارد. روسیه کشوری بود که چپ در آن سقوط کرده و اصلاحات اقتصادی لیبرال دموکراتیک بوریس یلتسین نارضایتی های گسترده ای به وجود آورده بود. به علاوه روسیه امپراتوری خود را از دست داده و در افغانستان تحقیر شده بود، و ظاهراً در چنگال غرب اسیر بود. همچنین روس ها نیز مانند ایتالیایی ها و آلمانی ها در سال های میان دو جنگ دل نگران سرنوشت هم ملیت های خود در جمهوری های همسایه بودند.در دسامبر 1993 حزب ولادیمیر ژیرینوفسکی، با عنوان بی مسمّای حزب لیبرال دموکرات، حدود 0/025 آرای نمایندگان مردم را در انتخابات دوما(پارلمان روسیه) به دست آورد. ژیرینوفسکی شخصیتی متظاهر دارد و از یک طرف خودنما، از یک طرف خیال پرداز، و از طرف دیگر ناسیونالیست افراطی است. او نمونه ی کامل یک مردسالار فاشیست است. ژیرینوفسکی هنگامی که می خواست رأی خود را به صندوق بیندازد به خبرنگاران خارجی گفت: «دوران خواجگیِ سیاسی به سر آمد. امرورز روز شروع ارگاسم است. به شما قول می دهم که همه ی مردم ارگاسم سال بعد- انتخابات ریاست جمهوری- را تجربه خواهند کرد.» پیغام ژیرینوفسکی ساده بود: این که با ایمان به مردم روسیه و روح روسی دوباره این کشور را سرپا خواهد کرد. او وعده داد که امپراتوری روسیه را از نو برقرار کند و به خارجی ها و یهودیان حمله کرد.
اما سال 1993 برخلاف همه ی این پیش بینی ها سال آغاز پایان ژیرینوفسکی بود. در انتخابات های بعدی تاکنون درصد آرای او هیچ گاه دو رقمی نشده است. دلیل این اتفاق ساده است: احزاب دیگر سیاست های او را ربوده اند. جالب ترین نمونه ی این احزاب حزب بازسازی شده ی کمونیست روسیه به رهبری گنادی زیوگانف است که به صورت یک جنبش ناسیونالیستی افراطی بازآفرینی شده است. زیوگانف کل تاریخ کمونیسم را رد نمی کند، چرا که کمونیسم شوروی همیشه با نوعی نفرت ناسیونال پوپولیستی از ثروتمندان همراه بوده است. او از لنین و استالین، که یکی کشور را در مقابل جنگ داخلی و دیگری در مقابل تجاوز خارجی حفظ کرد، به نیکی یاد می کند و خواهان مبارزه ای جدید علیه غرب است، با این حال حزب او مارکسیسم را به نفع ناسیونالیسمِ معنوی کنار زده است و از کمونیسم به سبب امتیازدهی های بیش از حد به ماده گرایی غربی انتقاد و از کلیسای ارتدوکس به عنوان مظهر تاریخ روسیه تجلیل می کند. زیوگانف مدعی است که از طرف مردم روسیه و فعالان راستین حزب و علیه گربه های چاقِ دست آموزِ بیگانه مثل گورباچف و یلتسین سخن می گوید. او می گوید «خون و فرهنگ و خلق و خوی من روس است» و افتخار می کند که هیچ وقت با زن جماعت گفت و گوی جدی نداشته است. خلاصه این که زیوگانف ناسیونالیسم را با کمونیسم آشتی داده است.
آیا می توانیم این را ناسیونال سوسیالیسم بخوانیم؟ شاید، در این جا قطعاً تشابهات بیش تری با فاشیسم وجود دارد، خصوصاً این که هنوز مشخص نیست که آیا دستگاهِ همچنان قدرتمندِ حزب کمونیست درصدد بازیابی نقشش در حکومت آن کشور هست یا نه. با این حال هواداری صریح از بازگشت به دیکتاتوری در روسیه هنوز کار آسانی نیست. زیوگانف هم مانند لوپن مایل نیست که کاملاً با اقتصاد بازار و دموکراسی مرزکشی کند. او می خواهد نظام چندحزبی را حفظ کند و اختیارات پارلمان را افزایش دهد (بخصوص این که ناسیونال کمونیست ها در آن جا قوی هستند).
ناسیونال کمونیست ها (تا جایی که در نظام سیاسی آشفته ی روسیه ممکن است) در انتخابات پارلمانی دسامبر 1995 پیروز شدند، اما به رغم عملکرد قوی ای که از خود نشان دادند در انتخابات سال بعد نتوانستند یلتسین را از ریاست جمهوری بر کنار کنند. ناسیونال کمونیست ها که آرای ژیرینوفسکی را از چنگش ربوده بودند خود مغلوب ولادیمیر پوتین شدند که در سال 1999 نخست وزیر و در سال 2000 رئیس جمهور شد. پوتین که تا پیش از آن چندان شناخته شده نبود با جنگ شدیدی که علیه جدایی طلبان چچن به راه انداخت و اهل عمل نشان دادن خود محبوبیتی وسیع به دست آورد. این دارنده ی کمربند مشکی جودو یک بار طی دیداری رسمی از ژاپن در مسابقه ای نمایشی شرکت کرد و حریفْ او را (با کت و شلوار و کراوات) بر زمین انداخت.
پوتین می گوید «من دموکراتم، دموکرات روسی». او فاشیست نیست. اما موفقیت او به هر حال نشان می دهد که در روسیه زمینه ی پوپولیسم و سیاست «ما علیه آن ها» وجود دارد، سیاستی که زمانی افسارش به دست کمونیست ها بود و حال به دست ناسیونالیست های افراطی افتاده است.
راست افراطی در ایالات متحد
ایالات متحد از آن کشورهایی است که در آن پوپولیسمی ریشه دار وجود دارد که امکانش هست به سوی راست افراطی کشیده شود. در این جا خاستگاه های راست افراطی را باید در میان گروه های سرخورده از هر دو حزب اصلی کشور سراغ گرفت. در دهه ی 1960 دموکرات های سفید جنوبی از اقدام دولت های دموکرات در اجرای قوانین حقوق مدنی خشمگین بودند. در این دوران تشکیلات کوکلوکس کلان بار دیگر توسعه یافت و برخی از اعضای آن در انتخابات ریاست جمهوری 1968 از نژادپرستی قسم خورده و ناراضی، یعنی جورج والاس ِدموکرات، پشتیبانی کردند. رأی دهندگان سرخورده ی جنوبی بعداً در سال 1980 به رونالد ریگان جمهوری خواه روی آوردند. در همین حال از دهه ی 1950 به بعد جناح راست حزب جمهوری خواه دولت های خود این حزب را به باد انتقاد می گرفتند، چرا که مدعی بودند این دولت ها نتوانسته اند از شرّ سیاست های اقتصادی مداخله جویانه ی طرح نیو دیل خلاص شوند و در برابر کمونیسم بین الملل از خود سستی نشان داده اند (تا حدی که برخی از ایشان آیزنهاور را دست نشانده ی کمونیست ها می دانستند). در اواخر دهه ی 1960 و اوایل دهه ی 1970 نیز جناح فوق لیبرالِ حزب جمهوری خواه نیکسون را به سبب سیاست های اقتصادی به زعم آن ها مداخله جویانه اش به باد حمله می گرفت. در دهه ی 1970 این راست فوق لیبرال با جنبش بنیادگرایان مسیحی، که معتقد بودند نهاد خانواده و مدارس مسیحی آماج حمله ی دولت قرار دارد، همگرا شد. البته میان این سه جزء تشکیل دهنده ی جناح راست ناسازگاری هایی وجود داشت. برای نمونه لیبرال های اقتصادی از تمایز جنوبی ها به صرف هزینه های هنگفت برای کسب رأی سفیدپوستان ناراضی بودند. با این حال دو گرایش آخر، با مفاهیمی که از گرایش اول وام گرفته بودند، در دوره ی ریاست جمهوری رونالد ریگان (1980-1988) سخت تأثیرگذار بودند.اما همان طور که شاید پیش بینی می شد ریگان خواسته های حامیان رادیکال خود را برآورده نکرد. سقط جنین ملغی نشد، نیایش به برنامه ی مدارس اضافه نشد، و برخی از آمادگی او برای مذاکره با گورباچف ابراز ناخرسندی می کردند. جانشین ریگان، جورج بوش، با افزایش مالیات ها به این نارضایتی ها دامن زد. با ورد پت روبرتسون به عرصه ی رقابت برای کسب مقام نامزدی جمهوری خواهان در انتخابات ریاست جمهوری در سال 1998 اشکال رادیکال تری از راست گرایی ظهور کرد. با کارزار میثاق با آمریکای نیوت گرینگریچ در سال 1994، و کارزار سال های 1992 و 1996 پت بیوکانن برای کسب نامزدی حزب در انتخابات ریاست جمهوری، راست گرایی رادیکال در محدوده ی حزب جمهوری خواه باقی ماند. اما دیری نپایید که بار دیگر چرخه ی امید و سرخوردگی آغاز شد و نارضایتی ها از مرزهای راستِ حاکم فراتر رفت. بیوکانن در انتخابات ریاست جمهوری سال 2000 به عنوان نامزد حزب اصلاحات شرکت کرد. او بر همه ی خواسته های سنتی راست گرایان، مانند مخالفت با سقط جنین و لزوم انجام مراسم نیایش در مدارس، تأکید و جنبش های فمینیستی و دفاع از حقوق همجنس گرایان را تقبیح کرد. او همچنین به مخالفت قدیمی جناح راست با مداخله ی امریکا در مسائل جهانی جان تازه بخشید. بیوکانن اعلام طرح «نظم نوین جهانی» از سوی بوش را خیانت به منافع امریکا در جهت خواست شرکت های بزرگ و طرفداران جهانی شدن دانست و دولت های طرفدار تجارت آزاد را به غفلت از منافع کارگران امریکایی متهم کرد. کارزار بیوکانن با جنبش های ناسیونال پوپولیست اروپایی اشتراکات زیادی داشت، او در انتخابات مقدماتی حزب جمهوری خواه در سال 1966، 21% آرا را به دست آورد.
مقایسه با تجربه های اروپایی زمانی جالب تر می شد که ما جنبش جدید دیگری را بررسی کنیم: میلیشیا، یا جنبش میهن پرستی، که در فوریه ی 1993 و به دنبال کشته شدن 76 نفر در شهر واکوِ تگزاس بر اثر محاصره ی مقر یک فرقه ی مذهبی توسط اف بی آی پا به عرصه گذاشت. میلیشیا معتقد بود که شهروندان مسلح انقلاب آمریکا باید جلو دولت فدرال را بگیرند تا بار دیگر در آینده افسار پاره نکند. این جنبش می گفت فقط شهروندانِ اسلحه به دوش هستند که می توانند از قانون اساسی اصیل مردم آمریکا در مقابل دولتی که می خواهد کشور را به نظم جهانی، با محوریت سازمان ملل، بفروشد، دفاع کنند؛ انگار که سپاهیانِ آماده به رزم سازمان ملل با هلیکوپترهای سیاهشان روی خاک امریکا فرود آمده اند. میلیشیا همچنین بر این عقیده بود که آزادی های اصیل آمریکایی تنها برای سفیدپوستان در نظر گرفته شده و هیچ گاه قرار نبوده نصیب سیاهان هم بشود.
این جنبش از آن جا که شدیداً آزادی خواه است با ناسیونال پوپولیست های اروپایی تفاوت دارد. آن ها منکر حق دولت برای صدور گواهی رانندگی یا گرفتن مالیات از مردم هستند. برخی از آن ها معتقدند که دولت ناقض مفاد حقیقی قانون اساسی است و برخی دیگرشان می گویند که خود قانون اساسی اصولاً مقوله ای تحمیل شده بر آمریکاییان آزاد بوده است، و حتی معتقدند که قانون اساسی امریکا پوششی است بر ادامه ی حاکمیت سلطنت بریتانیا و هم پیمان آن، یعنی مؤسسات مالی بین المللی، بر آمریکا. این خصومت با دولت فدرالِ طرفدار جهانی سازی، به اسم ملتی از نظر قومی خالص، یادآور مخالفت ناسیونال پوپولیست های اروپایی با اتحادیه ی اروپا است.
نتیجه گیری
مطالعات موردیِ ما نشان می دهد که گروه هایی که صراحتاً خود را وارث میراث فاشیسم معرفی می کردند به ندرت توانستند وارد جریان غالب سیاست شوند. و گروه هایی که کوشیده اند در زمانه ای که دموکراتیک تلقی می شود راست افراطی را از مقبولیت برخوردار کنند مسیرهای کاملاً متفاوتی را در پیش گرفتند. حزب ائتلاف ملی فینی به یک حزب محافظه کار دموکراتیک بدل شده است، هر چند در بستری که در آن محافظه کاری غالبِ اروپایی شدیداً به راست گرایش یافته است. در قطب دیگر، احزاب خشونت طلب راست افراطی در آلمان، با کله پوستی های فراوانی که عضوشان هستند و سابقه ی خشونتشان علیه مهاجران، کوشیده اند تأثیرگذار باشند. جنبش تحول یافته ی کمونیست آلمان شرقی (که از همتای روسی اش چپ تر است) تقریباً تنها گروهی است که اعتراضات علیه مشکلات اقتصادی در شرق آلمان را ساماندهی می کند، و بسیاری از آلمانی ها گرچه از مهاجران بیزارند، از نئونازی ها بیش تر می ترسند تا از مهاجران. در اواخر سال 2001 بیم آن می رفت که فاشیست های سرخورد به تروریسم روی آوردند.موفق ترین میراث بران فاشیسم، مانند جبهه ی ملی فرانسه، خود را به صورت احزاب نژادپرست و پوپولیستی درآورده اند که در چارچوب قوانین دموکراتیک فعالیت می کنند. این موضوع با قدری تفاوت درباره ی حزب آزادی اتریش به رهبری یورگ هایدر صدق می کند. حزبی که در انتخابات عمومی اکتبر 1999 در اتریش مقام دوم را به دست آورد. این حزب سیاست های افراطی بازار آزاد را با سیاست های سختگیرانه در جهت قانون مند سازی امور (مانند انجام آزمایش ادواری اعتیاد برای معلمان)، دشمنی یا با مهاجرت، اختصاص مطلق کمک هزینه ی خانواده و سایر مزایا به اتباع اتریشی، و انزجار از سوسیالیست ها و دموکرات مسیحی ها که قدرت را دهه های متمادی در انحصار خود داشته اند ترکیب کرده است. حزب مردم سوییس به رهبری کریستف بلوشر نیز که در انتخابات سال 1999، 22% آرا را به دست آورد و در بسیاری از وجوه شبیه حزب آزادی اتریش است.
همه ی این احزاب با فاشیسم میان دو جنگ تفاوت دارند، از این نظر که همان قدر معلول بحران چپ هستند که معلول بحران راست. در روسیه حزبی چپ گرا به راست افراطی تغییر ماهیت داده است و در غرب مردان جوانی که شاید زمانی انتظار می رفت به چپ رأی دهند اکنون به راست افراطی چشم دوخته اند.
راست گرایی ناسیونال پوپولیستی حاصل تلاشی است آگاهانه برای به روز کردن فاشیسم و موضوعیت بخشیدن به آن در شرایط تغییریافته. نتیجه ی این تلاش آن است که برخی وجوه فاشیسم واقعاً به قوت خود باقی مانده (مثل ناسیونالیسم افراطی و تبعیض علیه اقلیت های قومی، فمینیسم ستیزی، سوسیالیسم ستیزی، پوپولیسم، دشمنی با نخبگان اجتماعی و سیاسی حاکم، و ضدیت با نظام پارلمانی) و برخی وجوه آن. که از نظر اهمیت دست کمی از وجوه باقی مانده نداشته، از میان رفته است (مثل بسیج توده ای، خشونت سازمان یافته ی شبه نظامی، و قصد ایجاد دولت تک حزبی). این وجوه غایب دقیقاً همان وجوهی است که ماهیت تمامت خواهانه ی فاشیسم مدیون آن ها بود و خلاصه می شد در میل به این که ملت و رژیم همواره مورد ستایش باشند، ناسیونال پوپولیست ها در میراثی که برده اند تغییرات چشمگیری داده اند. در واقع آن ها به جای سرنگونی دموکراسی به دنبال بهره برداری از ظرفیت آن در زمینه ی نژادپرستی هستند. این البته به معنای آن نیست که ناسیونال پوپولیسم در مقایسه با فاشیسم «شر کم تر»ی است، یا «خطرکم تر» ی دارد. این موضوع به کل بحث دیگری است.
پی نوشت ها :
1. Ur.Fascism
2. Dreux