نویسنده: مارتین لوترکینگ
ترجمه: احمد آرام
ترجمه: احمد آرام
در ماه آوریل 1968مارتین لوترکینگ، رهبر سیاهپوستان آمریکا که طرفدار عدم توسل به زور برای جلوگیری از تبعیضات نژادی بود جان خود را بر سر این کار گذاشت از1956 که مبارزه ای برای بر انداختن تفاوت جای نشستن سیاهان و سفیدان در اتوبوس در شهر مونتگومری آلاباما به راه انداخت، پیشوای این نهضت شناخته شد. گزارش وی از سختی هایی که چشیده، و ایمانی که او را استوار نگاه داشته اکنون بسیار مایه ی تأثر است.
پس از گذراندن یک روز بسیار سخت، در ساعت دیری از شب همسرم به خواب رفته بود، و من درگیر و دار خود بودم که زنگ تلفن به صدا درآمد. صدای خشمناکی از آن طرف سیم گفت:« گوش کن سیاه! آنچه را که می خواستیم از شما گرفتیم تا یک هفته ی دیگر از آمدن به مونتگومری پشیمان خواهی شد. » گوشی را به جای خود گذاشتم، ولی دیگر خواب به چشم من راه نیافت. چنان می پنداشتم که هر چه ترس دنیاست یک مرتبه بر جان من فرو ریخته است.
به قدم زدن در اطاق پرداختم. عاقبت قهوه جوش را روی آتش گذاشته. تلاش می کردم که راهی برای بیرون رفتن از معرکه پیدا کنم بی آن که معلوم شود ترسیده ام. در این حالت بیچارگی بر آن شدم که مشکل خود را با خدا در میان بگذارم. سرم را میان دست ها گرفتم و پیشانی بر میز آشپزخانه گذاشتم و به بانگ بلند به دعا خواندن مشغول شدم. کلماتی که در آن نیمه شب با خدای خود گفتم هنوز در خاطره من زنده است:
«خدایا! به خاطر چیزی که خیال می کنم حق است در این شهر مانده ام. ولی اکنون ترس مرا فرا گرفته است. مردم به چشم پیشوا به من می نگرند، و اگر من بی نیرو و جرأت در برابرشان بایستم، انان دچار تردید و تزلزل می شوند. هر چه توانستم کرده ام، ولی اکنون به نقطه ای رسیدم که تنها نمی توانم با آن روبرو شوم.»
در آن هنگام حالی به من دست داد و حضور خدا را چنان احساس کردم که هرگز پیش از آن چنین احساسی برای من دست نداده بود. چنان به نظرم رسید که صدای اطمینان بخشی از درون جان خویش می شنوم که می گوید:« برای خاطر عدالت ایستادگی کن، برای خاطرحق ایستادگی کن. خدا همیشه در کنار تو است. »ناگهان همه ی ترس من یک باره از میان رفت. حاضر بودم که با هر چیز روبرو شوم. اوضاع و احوال خارجی همان بود که بود، ولی خدا به من آرامش درونی بخشیده بود.
سه شب بعد خانه ی ما بمباران شد. با کمال تعجب خبر بمباران را به آرامی شنیدم و پذیرفتم. می دانستم که خدا می تواند به ما نیروی درونی ببخشد که با طوفان ها و دشواری های زندگی مواجه شویم.
در آن هنگام که روزهای ما با ابر تیره ملال انگیز و شب های ما از هزاران نیمه شب تاریک تر است، باید به خاطر بیاوریم که قدرت بزرگ و مقدسی در جهان هست که می تواند از بیراهی راه بسازد و دیروز تاریک را به فردای درخشان مبدل کند.
امرسون که دریافته بود ترس زیراب مخزن انرژی آدمی را می زند و منبع قدرت او را تهی می کند، چنین: « آن کس که در هر روز بر ترسی پیروز نشود، چیزی از درس زندگی نیاموخته است. »
ولی غرض من آن نیست که این مطلب را بگویم که می توان ترس را به کلی از زندگی بشری حذف کرد. اگر این عمل از لحاظ بشری امکان پذیر هم بود، عملاً مطلوب نبود. ترس متعارفی آدمی را حفظ می کند؛ ترس غیر متعارفی فلج می کند. ترس متعارفی ما را بر می انگیزد تا آرامش و آسایش شخصی و عمومی را بهبود بخشیم: ترس غیر متعارفی پیوسته زندگی های درونی ما را مسموم و آشفته می سازد. مسئله این نیست که از ترس خلاص شویم، بلکه این است که آن را مهار کنیم و بر آن مسلط شویم. آیا چگونه می توان بر آن مسلط شد؟
نخست، چون با درستی و امانت به ترس های خود بنگریم، می فهمیم که بسیاری از آن ها بازمانده های بعضی از نیازمندی ها و بیم های زمان کودکی است. کسی که گرفتار ترس از مرگ یا اندیشه ی مجازات شدن در زندگی پس از مرگ است با این دقت نظر کشف می کند که ناآگاهانه آزمایش دوران کودکی را از تنبیه شدن و در اطاق در بسته زندانی شدن و به حال خود تنها واگذاشته شدن کش داده و به همه ی واقعیت امتداد داده است، یا مردی که از حقارت خود و طرد شدن از اجتماع بیمناک است، این مطلب را کشف می کند که در کودکی با مادری خودخواه و پدری تنها به کار خود سرگرم و روبرو بوده و همین سبب شده است که خود را ناقص و ناتمام احساس کند و زندگی را تلخ بداند و از آن بیم داشته باشد.
چون ترس های خویش را به جبهه ی مقدم خودآگاهی خویش انتقال دهیم خواهیم دید که بیش از آنکه واقعی باشند جنبه وهمی و خیالی دارند.
دوم، با یکی از عالی ترین فضایل انسانی که جرأت و شجاعت است می توانیم بر ترس خود مسلط شویم. تصمیم بر اینکه مقهور چیزی، هر اندازه هم سهمناک باشد نشویم، به ما کمک می کند که در مقابل هرگونه ترسی پایداری کنیم. شجاعت با ترس روبرو می شود و از همین طریق بر آن استیلا پیدا می کند. بزدلی و بددلی از ترس می گریزد و بنابراین محکوم آن می شود. مرد شجاع هرگز ذوق و شوق زندگی را هر اندازه هم زندگی شوق انگیز نباشد از کف نمی دهد؛مرد ترسو، که در زیر بار عدم اطمینان زندگی خرد است، میل به زندگی را از دست می دهد. پیوسته باید سدهایی از شجاعت برای جلوگیری از هجوم سیل ترس بنا کنیم.
سوم، ترس از راه محبت در زیر فرمان در می آید. در کتاب مقدس است که«آنجا که محبت است ترس نیست: محبت کاملاً ترس را می گریزاند. » پشتوانه ی تبعیض نژادی ترس های نامعقولی است همچون از دست دادن مزیتی اقتصادی، دگرگون شدن وجهه ی اجتماعی، ازدواج سیاه و سفید، و مواجه شدن با اوضاع و احوال تازه سفید پوستان با این ترس های بیجا و جانکاه از راه های گوناگون مبارزه می کنند. بعضی خود را در مسئله ی روابط مسئله نژادی به نادانی می زنند. بعضی دیگر مقاومت دست جمعی را توصیه می کنند. و بعضی دیگر می خواهند ترس خود را با توسل به زور و دست زدن به کارهای پست نسبت به برادران سیاهپوست خود از میان بردارند. ولی این داروها، به جای آن که ترس را درمان کند، ترس های پر گزند دیگری را جانشین ترس های سابق می کند. فشار و مقاومت دسته جمعی و زور هرگز چاره ی کار نیست، تنها از محبت و نیکخواهی چنین کاری میسر است.
تنها با توسل سیاهان به محبت و نرمی است که ریشه ی ترس از اجتماع سفید پوستان کنده می شود. اقلیتی از سفید پوستان بزهکار بیم آن دارند که اگر نژاد سیاه به قدرت برسد، بی مانع و بی زحمت در صدد انتقام بر آیند و تقاص بیدادها و خشونت های سالیان دراز را بکشند.
سیاهپوستان باید به سفیدپوستان ثابت کنند که ترس ایشان بی مورد است، چه سیاهپوستان چشم پوشی خواهند کرد و گذشته ها را به دست فراموشی خواهند سپرد. سیاهپوست باید سفید پوست را متقاعد کند که هم برای خود و هم برای او خواستار عدالت است. نهضت دسته جمعی که با محبت و عدم شدت و نشان دادن قدرت آمیخته با انضباط همراه باشد، سفید پوستان را متقاعد خواهد کرد که هر وقت چنین نهضتی به قدرت برسد، این قدرت برای آفرینش مصرف خواهد شد نه برای انتقام و کینه توزی.
چهارم، بر ترس از طریق ایمان می توان چیره شد. مردمان با سختی ها ی زندگی با تجهیزات کامل روحی روبرو نمی شوند. هنگامی که با همسرم تعطیلاتی را در مکزیکو می گذراندیم. در اندیشه آن افتادم که به ماهیگیری در عمق دریا بپردازم. از لحاظ صرفه جویی، کشتی کهنه ای را که وسایل کامل نداشت برای اینکار اجاره کردیم. هیچ در بند نقص کشتی خود نبودیم تا حدود پانزده کیلومتر از کرانه دور شدیم که ناگهان ابرهایی پیدا شد و بادهای سختی وزیدن گرفت. چون می دانستیم کشتی ما نقایص فراوان دارد، سخت دچار هراس شدیم بسیار کسانی در چنین وضعی قرار دارند. باد سخت و کشتی ضعیف علت ترس آنان را آشکار می سازد.
یکی از شرکت کنندگان سر سخت در مسئله ی اتوبوس های مونتگومری که پیرزن سیاهپوستی بود که همه از روی محبت او را نه نه پولارد می خواندند. با آنکه درس خوانده نبود و با فقر دست درگریبان بود، فهم عمیقی نسبت به معنی نهضت داشت. پس از چند هفته راهپیمایی از او پرسیدند که آیا خسته شده است یا نه. و او در جواب به شیوه ی غیر صرف و نحوی ولی پر معنای خویش گفت:« پاهایم خسته است، ولی روحم آرمیده است».
شبی پس از یک هفته ی پر کشمکش در برابر اجتماعی سخن می گفتم.
با آنکه در درون خود مأیوس و دچار ترس بودم، در آن می کوشیدم که ظاهراً خود را گستاخ و نیرومند نشان دهم. پس از تمام شدن سخنرانی، نه نه پولارد مقابل در کلیسا پیش من آمد و گفت :«پسرم، اینجا بیا»؛ و چون به نزد او رفتم و با محبت او را در آغوش گرفتم؛ گفت:« امشب ترا چیزی می شود؛ با نیرو سخن نگفتی من می دانم که چیزیت هست. آیا از آن جهت است که کاری نکرده ایم که مایه ی خوشامد تو باشد؟ یا آنکه سفیدپوستانی اسباب درد سر تو شده اند؟» پیش از آنکه بتوانم کلمه ای در پاسخش بگویم. راست در چشمانم نگریست و گفت: « من به تو گفتم که ما در سراسر راه با تو خواهیم بود. » آنگاه چهره اش نورانی شد و با کلماتی که با قطعیت و اطمینان کامل گفت: « ولی اگر ما هم با شما نباشیم، خدا نگاهدار تو خواهد بود. » با شنیدن این سخنان تسلی بخش همه چیز در جان من به لرزه درآمد و با لرزش تکان دهنده ی انرژی جانم سرعت پیدا کرد. از آن شب ملال انگیز سال 1956 به بعد؛ نه نه پولارد به شهرت و افتخار رسید، و روزهای آرام فراوان بر من گذشت. ولی به تدریج که طومار سال های عمر من باز شده؛ پیوسته کلمات ساده و فصیح نه نه پولارد به یاد من آمده و مکرر در مکرر به روح آشفته ی من روشنی و آرامش و هدایت بخشیده است :«خدا نگاهدار تو خواهد بود. »
چنین ایمانی گردباد نومیدی را به نسیم جانبخش امید و آرزو مبدل می کند. کلماتی را که یک قرن پیش از این؛ همچون شعاری، مردمان متدین بر دیوارهای خانه های خود نقش می کردند، باید بر دل های خود نقش کنیم:
ترس در خانه را کوفت.
ایمان جواب داد.
کسی در آنجا نبود.
مجله وحید، شماره هفتم، سال پنجم