خاطراتی از نماز و نیاز شهدا

بالاتر از جنگ

چند روزی بود علی بهانه می گرفت که سرکار نرود و هر چه از او سؤال می کردم علت را نمی گفت. متعجب بودم که پسری به این مظلومی، سر به راه، متواضع، چرا این گونه برخورد می کند؟
چهارشنبه، 13 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بالاتر از جنگ
 بالاتر از جنگ

 






 

خاطراتی از نماز و نیاز شهدا

بهانه ای برای گریستن
شهید علی عباسی
چند روزی بود علی بهانه می گرفت که سرکار نرود و هر چه از او سؤال می کردم علت را نمی گفت. متعجب بودم که پسری به این مظلومی، سر به راه، متواضع، چرا این گونه برخورد می کند؟
یک شب وقتی که به خانه آمد، خیلی ناراحت بود. بغض گلویش را گرفته بود و به دنبال بهانه ای بود که گریه کند. تا آمدم بپرسم علی چیه؟ چرا ناراحتی؟ زد زیر گریه. با خودم گفتم: خدایا مگر این بچه چه کار کرده که این گونه گریه می کند؟
خیلی ترسیدم. گفتم: چی شده علی؟ چرا گریه می کنی؟ چه کارکردی؟ من مادرت هستم. هرچی شده به من بگو.
منتظر بودم خبر بدی به من بدهد. اما برعکس چیزی که اصلاً منتظرش نبودم و فکرش را نمی کردم، اتفاق افتاده بود. بالاخره لب به سخن باز کرد و گفت: «مادرجان! از روزی که من را به قالیبافی فرستاده ای، هر وقت موقع نماز می شود و من قصد می کنم نمازم را بخوانم، استادم نمی گذارد و می گوید: «هر موقع مرخصت کردم، برو خانه نمازت را بخوان.»
من هم بعضی مواقع دیر به خانه می رسم، که یا نمازم قضا می شود یا آخر وقت باید نماز بخوانم.»
سپس حرفش را این گونه ادامه داد: «من دیگه نمی رم سر این کار.»
خوشحال بودم از این که فرزندم در عنفوان نوجوانی، این گونه نسبت به نمازش مقید است.(1)

آخرین رکعت

شهید مجید مقدادی
مادر مجید پس از باخبر شدن از مجروح شدن فرزندش، سراسیمه عازم تهران شد تا در بیمارستان امام حسین (علیه السلام) بر سر بالین فرزند مجروحش حاضر شود و نوگل پرپرش را زیارت کند.
وقتی به بیمارستان رسید، پیکری را بر روی تخت دید که از صدمات زخم ترکش و گلوله، بی حرکت، انتظار وصل جانان را می کشد. مجید فلج شده بود و خود نمی دانست. اگر از او در باره ی جراحت های عمیقش می پرسیدند، اظهار بی اطلاعی می کرد.
با چنین وضع وخیمی، آن چه باعث شگفتی همگان به خصوص پزشک معالج و پرستاران بخش شده بود، میزان پای بندی و تقید مجید در به جا آوردن فریضه ی الهی و دینی خود، یعنی نماز بود.
پزشک معاجل وی می گفت: «مجید پس از عمل جراحی به مدت چهار شبانه- روز درحال اغما بود. هنگامی که به هوش آمد، تقاضای آب کرد تا وضو بگیرد. به کمک پرستارها وضوی جبیره گرفت و نمازش را به جا آورد. اگر بگویم من در طی بیست و پنج سال طبابتم، این چنین نماز پرشور و حرارتی ندیده ام، سخن به گزاف نگفته ام.»
روز بعد یعنی روز شهادت (23/ 11/ 65 )، مادر بر سر بالین مجید نظاره گر درد و رنج فرزندش بود. صورت زرد و جسم سرد و بی رمق مجید، خبر از نزدیکی زمان عروج آن روح پاک را می داد. زمان، زمان وداع بود. اما او عاشق نماز بود.
مادرش به سراغ آب رفت. غافل از این که عزیزش تا چند لحظه ی دیگر به دیدار مقتدای عشق خواهد شتافت. ندای ملکوتی اذان ظهر طنین انداز گردید. «الله اکبر» خدا بزرگ است. «حی علی الصلوه» بشتابید به سوی نماز. و مجید آخرین رکعات نماز عشق را در عاشورای حضور، به جا آورد و در کمال عبودیت و خلوص جان به جانان تسلیم کرد.(2)

مجذوب

شهید محمد سبزیکار حقیقی
حدوداً ساعت ده صبح بود که برای کاری سراغ شهید سبزیکار رفتم. وقتی که وارد اتاقش شدم، درحال خواندن نماز بود. چنان مجذوب راز و نیاز و غرق عبادت پروردگار بود که متوجه ورودم نشد. آمدم بیرون و ایستادم تا نمازش تمام شود. اما همین که نمازش تمام شد. مجدداً تکبیر گفت و دو مرتبه نماز را شروع کرد. این عمل چندین بار تکرار شد. با خودم گفتم: این طوری نمی شود. من کار دارم و باید سریع برگردم.
خلاصه رفتم داخل و دو زانو مقابلش نشستم. همین که نمازش به پایان رسید، خدا قبول کند مؤمن! من الان نیم ساعت است که منتظرم. مگر نماز جعفر طیار می خواندی که این قدر طولانی شد؟
رو به من کرد و گفت: «از این که معطل شدی، معذرت می خواهم.»
گفتم: درس خوبی از تو گرفتم.
گفت: «چه درسی؟»
گفتم: این که اوقات فراغتم را بیهوده سپری نکنم.(3)

اول سجود

شهید حسین عدالتی
همیشه مقید بود نمازش را اول وقت بخواند. در ماه مبارک رمضان هم تا نمازش را نمی خواند، افطار نمی کرد.
یک شب مهمان داشتیم. خانواده عمویمان افطاری منزل ما دعوت بودند. اذان که گفتند، همه شروع کردند به صرف غذا. حسین طبق روال همیشگی نبود. می دانستیم کجاست. وقتی که آمد، عمو پرسیدند: «کجا بودی؟ حدوداً یک ساعت از اذان می گذرد.»
حسین گفت: «عمو جان! اول سجود، بعد وجود.»
سپس ادامه داد: «نماز اول وقت، اجر و ارزشش زیاد است. انسان وقتی غذا می خورد سنگین می شود و نماز خواندن در آن صورت حال خوشی ندارد. با شکم خالی بهتر می توان به راز و نیاز پرداخت.»(4)

شب دامادی

شهید محمد نصرتی
شب دامادی اش ما را هم دعوت کرده بود. مراسمش ساده بود و به دور از هر گونه لهو و لعب. در تکاپوی پذیرایی و خوش آمد گویی به میهمانان بود که وقت اذان مغرب فرا رسید.
متوجه شدم که ایشان وضو گرفت و خودش را برای ادای نماز اول وقت آماده کرد. بعضی ها به گونه ای دیگر به او می نگریستند. بعضی ها هم متعجب شده بودند. یکی از آقایان طاقت نیاورد و گفت: «آقا داماد! حالا امشب نمازت را دیرتر بخوان.»
محمد با متانت خاصی در جواب گفت: «خیر نمی شود. نماز واجب تر است.»
خلاصه نماز را آن شب به جماعت، در مجلس دامادی ایشان به جای آوردیم.(5)

همه ی رنج ها و جنگ ها

علی اصغر حسینی محراب
محراب احساس درد می کرد. در خط مقدم نتوانستند او را درمان کنند، می گفتند شاید سنگ کلیه باشد. درد شدیدی داشت و مثل مار گزیده به خود می پیچید. برای مداوا به طرف اهواز حرکت کردیم. محراب در عقب ماشین به حالت درازکش قرار گرفته بود. در بین راه به من گفت: «هر جا آبادی دیدی توقف کن نماز بخوانیم. بعد حرکت می کنیم.»
با خودم گفتم: حالا وقت زیاد است. سریع تر ایشان را برسانیم که خیلی معذب است.
لذا بدون توجه به گفته ی محراب از یکی از آبادی ها گذشتم. محراب با همان وضعیتی که داشت، متوجه گذشتن از آبادی شد و با اعتراض و ناراحتی گفت: «آقا جان! مگر من به شما نگفتم که به اولین آبادی که رسیدیم، نگه دار؟»
گفتم: چرا گفتید. ولی با این حالتان بهتر است هر چه سریع تر شما را به اهواز برسانیم.
گفت: «تمام این رنج ها، جنگ ها و زحمت هایی که ما متحمل می شویم، برای برپایی نماز است. حالا شما چه طور راضی می شوید به خاطر درد من، نماز را به تأخیر بیندازید؟»(6)

در حال نبرد

سید احمد عابدی
در عملیات والفجر مقدماتی، بچه ها که از سرشب تا صبح جنگیده بودند، اکثراً خسته بودند. وقت نماز صبح فرا رسیده بود. اما هنوز درگیر جنگ و تثبیت موقعیت منطقه بودیم. شهید عابدی تیمم کرد و دیگر نیروها را هم ترغیب و تشویق به ادای نماز در همان حال نبرد کرد. نماز صبح را با همان حالت به جا آوردیم و بلافاصله به جنگ و پاکسازی منطقه ادامه دادیم.(7)

آخرین دیدار و توصیه

شهید حاج قربانعلی رحیمی
این توفیق را پیدا کردم که همراه با پدرم به جبهه اعزام شویم. بعد از مدتی آموزش، در همان منطقه ی جنگی در عملیات کربلای 5 شرکت کردیم.
یک شب خیلی خسته بودم و تقریباً تا نزدیکی های صبح بیدار مانده بودم. قبل از اذان صبح خوابم برد. حتی حوصله ی بیدار شدن برای نماز صبح را هم نداشتم. هنوز چشم هایم گرم نشده بود که متوجه شدم کسی مرا تکان می دهد و صدایم می زند. به زور بیدار شدم. پدرم بود. با همان لحن مهربانانه ی همیشگی اش گفت: «به به ! برای حفظ دین خدا به جبهه آمدی، ولی به این راحتی می گذاری نماز قضا شود؟ پاشو حسین جان! موقع نماز است.»
این را گفت و رفت. این آخرین دیدار و توصیه ی پدر به من بود.(8)

مثل آدم بزرگ ها

شهید ابوالفضل مهربانی
آن موقع در سال سوم ابتدایی مشغول تحصیل بودم و غافل از این که به همین زودی به سن تکلیف خواهم رسید. یکی از روزها برادرم ابوالفضل، ناهار دعوتم کرد و گفت: «یک کاری هم با تو دارم.»
آن روز خیلی خوشحال بودم، چون که مثل آدم بزرگ ها تنهایی دعوتم کرده بودند. بعد از تعطیلی مدرسه، زود خودم را به منزل داداشم رساندم.
بعد از صرف ناهار، برادرم به من گفت: «خب خواهرجان، امسال تو به سن تکلیف رسیده ای و باید تمام واجباتی را که در دینمان بیان شده انجام بدهی. باید از امروز مرتب نمازت را بخوانی و نگذاری خدای نکرده نمازت قضا شود.»
هدیه ای هم برایم تهیه کرده بود. کادو را که به من داد، دلم می خواست بدانم چه چیزی برایم خریده. طاقت نداشتم آن را ببرم خانه. لذا همان جا بازش کردم. یک سجاده، یک مقنعه و یک قواره چادر سفید نماز بود.
از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. بعد از آن، آداب وضو گرفتن، نحوه ی خواندن صحیح نماز و احکام آن را به من آموزش داد. این بهترین و شیرین ترین خاطره از برادر شهیدم است.(9)

بالاتر از جنگ

شهید عباسی
برای رزم شبانه آماده شدیم. شهید عباسی که مسئول آموزش نیروها بود، آمد و ما را به محل مانور انتقال داد. من بی سیم چی بودم. بی سیم تقریباً وزن زیادی داشت و بالطبع بی سیم چی در رزم شبانه بیش تر و زودتر از دیگران خسته می شد.
با فرمان شیهد عباسی رزم شبانه شروع شد. مانور چند ساعت طول کشید و نزدیکی های صبح بود که به قرار گاه برگشتیم. نیروها واقعاً خسته بودند. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. شهید عباسی گفت: «اول نماز صبح را بخوانید، بعد استراحت کنید. دیگر با شما کاری ندارم.»
من ناخواسته خوابم برد و نمازم قضا شد. وقتی که عباسی متوجه موضوع شد، خیلی ناراحت شد و گفت: «این رزم و این جبهه آمدن و این همه شهید دادن، فقط به خاطر نماز است. اگر قرار باشد شما در رزم و یا در شب عملیات نمازت را نخوانی، تمامی این ها بی فایده است. شما الان به میدان جنگ آمده اید. فکر کنید برای کی و برای چی می جنگید؟ امام حسین (علیه السلام) در آن وضعیت وصف ناپذیر که تمام یارانش در مقابل چشمش به شهادت رسیده بودند، نماز به پا کرد. برای این که به پیروان خود بیاموزدکه ارزش و مقام نماز بالاست.
رزم شبانه که آزمایشی بیش نیست. شما در میدان جنگ چه خواهید کرد؟ ارزش نماز از جنگ هم بالاتر است.»(10)

طراوت صدای بابا

شهید اسماعیل حافظی
آخرین مرتبه ای که پدرم قصد داشت به جبهه اعزام شود، به اتفاق خانواده بدرقه اش کردیم. در آن زمان، ده سال بیش تر نداشتم. قبل از خارج شدن از خانه، یکایک ما را در آغوش گرفت، ابراز محبت کرد و سفارش نمود که از نمازمان غافل نشویم و قرآن را تلاوت کنیم. موقعی که سوار ماشین می شد، بار دیگر این سفارش را تکرار کرد.
در نامه هایی هم که از جبهه برایمان می فرستاد، غیرممکن بود که ما را به تلاوت قرآن و خواندن نماز توصیه نکند. زمانی که هنوز پدرم شهیده نشده بود و من کوچک تر بودم، خانه مان با صدای تلاوت قرآن بابا با طراوت می شد. زمانی که پدرم برای نماز مهیّا می شد، من هم آماده می شدم و پشت سرش می ایستادم و هر کار که او می کرد، تقلید می کردم. بعد از اتمام نماز، ما را دور خودش جمع می نمود و اشکالات نمازمان را برطرف می کرد.(11)

پی نوشت ها :

1- سجاده عشق، صص 44- 43.
2- سجاده عشق، صص 42- 41
3- سجاده عشق، صص 40- 39.
4- سجاده عشق، ص 33
5-سجاده عشق، ص 32.
6- سجاده عشق، صص 31- 30.
7- سجاده عشق، ص 27.
8- سجاده عشق، ص 26.
9- سجاده عشق، صص 25-24.
10- سجاده عشق، صص 23- 22.
11- سجاده عشق، ص 21.

منبع مقاله :
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.