بر اساس مطالعاتی که پیرامون آداب و رسوم و عقاید مذهبی اقوام گذشته صورت گرفته؛ جمعی از پژوهشگران کوشیده اند تا از نتایج به دست آمده پی به ریشه های گرایش انسان به خدا ببرند. مطالعات مردم شناسان نشان می دهد که بشر در سیر تاریخ، خدا را به گونه های مختلفی تصور کرده و بر اساس همان تصورات نیز به دعا و نیایش و ارتباط با خدا می پرداخته است.
یک روز برای بشر خدا مهربان جلوه می کرده و روز دیگر به صورت خالقی که آفریده خود را مجازات می کند، یک زمان حالت «پدرسالاری» داشته و زمانی دیگر جنبه «مادرسالاری».
از دیگر سو زمانی بشر چوب و سنگ را خدا می دانسته و زمانی دیگر ما و خورشید را.
یک روز بت پرست بوده و روز دیگر خداپرست. یک روز مشرک بوده و روز دیگر وحدت پرست. گذشته از آن خدا در هر زمانی یک طور برای بشر متصور می شوید. گاهی بزرگ جلوه می کند و گاهی کوچک. گاهی سراسر عدل نمایان می شود و گاهی بالعکس. گاهی برای انسان به عنوان باعظمت ترین موجود مطرح می شود و گاهی هم وجود و عدمش یکسان می نماید.
در نتیجه این نوسانات و مطالعات تاریخی گرایش بشر به خدا، جمعی از دانشمندان به این نتیجه رسیه اند که در اصل خدایی وجود ندارد. به عبارت دیگر خدا ساخته و پرداخته ی ذهن بشر است. یعنی گرایش بشر به خدا چیزی جز خیال نیست.
فویرباخ Feuerbach
از نخستین کسانی است که این نظریه را مطرح کرده است. به گمان وی انسان گرفتار دوگانگی وجودی است. یکی وجود عالی انسانی که میل به خوبی ها و نیکی ها دارد و انسان را به سوی صفات نیک اخلاقی رهنمون می سازد و دیگری وجود بد و طبیعت پست انسانی که میل به زشتی ها و بدی ها دارد و انسان را به سوی رذایل اخلاقی سوق می دهد.ناسازگاری و تضاد میان این دو بعد نیک و بد انسانی موجب می شود تا انسان وجود عالی و طبیعت نیک خویش را از خود جدا ساخته و به آن جنبه ی الهی و دینی بخشد.
اندیشه وجود خدایان که در آسمان ها به سر می برند از همین جا ناشی شده که انسان ابعاد متعالی خود را به آنها نسبت داده است. به بیان دیگر خدایان همان صفات عالی انسانی هستند که جنبه ی الهی پیدا کرده اند. یعنی مخلوق انسان هستند. بنابراین اگر انسانی نبود تا صفات خود را به بیرون بیفکند خدایی هم نبود، چرا که انسان صفاتی چون علم و قدرت و مهر و ... را که خود داراست به بیرون افکنده و به موجودی به نام خدا نسبت می دهد.
در اینجا یک سؤال مطرح است و آن این که چرا و چگونه اندیشه به فکر فوئرباخ خطور کرد تا اعتقاد به خدا را در رابطه ی با صفات انسانی توجیه کند؟
پاسخ به این سؤال را باید در مسیحیت روزگار او جست، چرا که مسیحیان آن زمان مجموعه ای از صفات انسانی را به خدایان سه گانه ( اب و ابن و روح القدس) نسبت می دادند.
صفاتی چون مهر و محبت، خطابخشی و امیدواری و ایمان و عدالت همگی از خصایل عالی انسانی هستند که به خدایان مسیحی تعلق پیدا کرده بودند.
پس از فویرباخ نظریه ی وی مورد استفاده مارکسیست ها قرار می گیرد و آنها می کوشند تا از نظریه وی در ارائه نظریه ماتریالیسم تاریخی خود در رابطه با اندیشه خدا و مذهب اقتباس هایی به عمل آورند. به این بیان که در نخستین مراحل تاریخ ارواح بی شماری بر سرنوشت بشر حکومت می کرده اند که به مروز زمان و بر اثر تحولی که با آغاز دوره ی کشاورزی و شهرنشینی در زندگی اقتصادی و اجتماعی بشر روی می دهد، به طوری که جامعه ی اشتراکی اولیه به نظام برده داری تغییر پیدا می کنند. خدایان پا به عرصه ی وجود می گذارند در این دوره خدایان مانند حکام آن زمان صاحب اختیار و قدرت به شمار می رفتند و انسان ها نیز چونان بردگان و رعایا بنده و مخلوق بی اراده ی آنها به حساب می آمدند. به عبارت دیگر چون در نظام برده داری، اختیار و آزادی عمل نبود و اربابان از هرگونه اختیار و قدرتی برخوردار بودند، خدایان این دوره نیز چونان اربابان بودند و بندگان نیز همچون رعایا. یعنی دریافت انسان ها از خدا رابطه ی مستقیمی با نظام اجتماعی حاکم بر آن دوران داشت. البته این دوره که دوره ی چندخدایی نیز بود از ده هزار سال پیش هم زمان با آغاز دوره ی شهرنشینی و نظام برده داری شروع شد و تا حدود دو هزار سال پیش ادامه پیدا کرد و از آن پس بر اثر تغییرات و تحولاتی که در وضع اجتماعی و اقتصادی جوامع پیش آمد، طرز تلقی افراد بشر نسبت به خدایان تغییر پیدا کرد، به طوری که کم کم از تعداد خدایان کاسته شد و خدایان جنبه ی ماوراء الطبیعی و لاهوتی پیدا کردند و در آسمان ها دور از دسترس افراد قرار گرفتند و افراد برای آنها معابد و پرستشگاهی درست کرده و به پرستش آنها پرداختند. از همین جا بود که نظام شرک و بت پرستی معمول گردید.
پس از مارکس، اریک فروم نیز این نظریه را به گونه دیگری مطرح کرده است که بیان نظریه وی را از زبان خود وی می شنویم:
« به طور کلی در تمام ادیانی که پیروانشان به خدا معتقدند، چه آنهایی که چند خدا را می پرستند و چه آنها که به خدای یگانه ایمان دارند، خدا به منزله برترین ارزش و مطلوبترین خیر است.
بنابراین، معنی خاص خدا بستگی به این دارد که شخص، خیر مطلوبتر را چه می داند. از این رو، مفهوم خدا بایستی با تحلیل ساخت منش شخصی که خدا را می پرستد، شروع شود.
از نخستین دوران تاریخ، گرچه پیوند آدمی با طبیعت از هم گسیخته بود باز او خود را به همان قیدهای نخستین مقید می دانست.
او ایمنی خود را در بازگشت و توسل به همان قیود نخستین می دانست. احساس می کرد که هنوز با دنیای حیوانات و درختان یکی است، می کوشید تا با حفظ یگانگی خود با جهان طبیعت، به وصل و وحدت دست یابد - بسیاری از ادیان ابتدایی شاهد خوبی برای این مرحله از تکامل بشری است. یک حیوان تبدیل به توتم می شود، آدمیان در بسیاری از مراسم جدی دینی یا در جنگ نقاب های حیوانی به صورت می گذارند، یا حیوانی را به عنوان خدا می پرستند.
در مرحله بعدی تکامل، وقتی که بشر به مرحله کارهای دستی می رسد و تخصص پیدا می کند، وقتی که انسان دیگر به طور انحصاری به موهبتهای طبیعی - میوه ای که در درخت می چیند و حیوانی که شکار می کند - بستگی ندارد، مصنوعات خود را تبدیل به خدا می کند. این مرحله، پرستش بت های گلی، نقره ای یا طلایی است. در مرحله بعدی بشر به خدایان خود شکل های انسانی می بخشد. در این مرحله، که مرحله پرستش خدایان انسان نماست سیر تکامل در دو جهت طی می شود. یکی تکامی که به جنسیت خدایان اشاره می کند، دیگری درجه نبوغی را نشان می دهد که انسان کسب کرده است. کمالی که ماهیت خدایان و عشق انسان را آنان تعیین می کند. بگذارید اول به تکامل ادیان و انتقال آن از مادر سالاری Matriarchy به پدر سالاری patriarchy بپردازیم. بر حسب اکتشافات بزرگ و قاطع باخوفن Bachofen، مورگان Margan در اواسط نوزدهم، و علی رغم مخالفت های مراکز علمی و فرهنگی، اکنون دیگر شک نیست که لااقل در بسیاری از فرهنگ ها، مرحله ای از دین « مادر سالاری» قبل از دین « پدر سالاری» وجود داشته است. در مرحله «مادر سالاری» بالاترین مخلوق مادر است. او هم چنین تواناترین فرد جامعه و خانواده است.
برای این که ماهیت دین « مادر سالاری» را درک کنیم، کافی است مطالبی را که در مورد عشق مادرانه گفتیم به یادآوریم. عشق مادر بدون قید و شرط است، حافظ همه چیز است و همه را در بر می گیرد، چون بدون قید و شرط است، قابل ضبط و اکتساب نیست. وجود چنین عشقی به معشوق احساس شادمانی می دهد، عدم آن کمال ناامیدی و سرگردانی است. عشق مادر مبتنی بر برابری است، زیرا او کودکانش را به سبب این که کودکش هستند دوست دارد، نه به سبب اینکه آنها خوب فرمانبردار و برآورنده ی خواست ها و دستورهای اویند. همه انسان ها برابرند، چون همه، کودکان یک مادرند، چون همه ی کودکان از زمین مادر، هستی یافته اند. مرحله بعد تغییر و تکامل بشر، یعنی تنها مرحله ای که دانش ما درباره آن کامل است و احتیاجی نداریم به منابع دیگر اشاره کنیم و یا در آن باره به نوسازی پردازیم، مرحله « پدر سالاری» است. در این مرحله مادر مقام والای خود را از دست می دهد و در جامعه و مذهب آن را به پدر وامی گذارد.
طبیعت عشق پدرانه این است که دستور بدهد، و اصول و قوانین طرح کند، عشق او به پسرش متناسب با درجه اطاعت پسر از این دستورهاست. او آن پسری را بیشتر دوست دارد که به خودش مانندتر است و بهتر فرمان می برد، چنین پسر مناسبترین جانشین پدر و وارث او خواهد بود.
( رشد جامعه « پدر سالاری» هم گام رشد مالکیت های خصوصی است.) در نتیجه، جوامع « پدر سالاری» موروثی است، تساوی برادران جای خود را به رقابت و کوشش دو جانبه می دهد. خواه ما در فرهنگ های هندی و مصری، یونانی بیندیشیم و خواه دین های یهودی، مسیحی یا اسلام، در همه جا نظام « پدر سالاری» حاکم است، چه در موردی که خدایان مذکر متعدد وجود دارد و خدای خدایان بر همه حکومت می کند، و چه در آنجا که همه خدایان به استثنای یکی - خدای یگانه - از میان رفته اند. با وجود این، از آنجا که آرزوی عشق مادر نمی تواند از قلب های انسانی به کلی ریشه کن شود، تعجبی ندارد که ببینیم چهره محبت آمیز مادر هرگز به طور کامل از پرستشگاه عمومی خدایان محو نشده است.
در دین یهود خدا مادر، بخصوص در جریان های مختلف عارفانه، دوباره نمودار می شود. در مذهب کاتولیک کلیسا و مریم مقدس مظهر مادرند، حتی در مذهب پروتستان، گرچه وجود مادر پنهان مانده به کلی از میان نرفته است.
« جنبه پدر سالاری» آن مرا وادار می سازد که خدا را مانند یک پدر دوست بدارم. من چنین فرض می کنم که او عادل و سختگیر است که تنبیه می کند و پاداش می دهد و سرانجام مرا به عنوان پسر محبوب خود انتخاب خواهد کرد، همان طور که خدا ابراهیم و اسحاق و یعقوب را برگزید و همان طور که خدا قوم برگزیده خود را انتخاب کرد.
در جنبه « مادر سالاری» دین، من خدا را همانند مادری تصور می کنم که همه جا را در آغوش دارد. من به عشق او ایمان دارم، و مطمئنم که خواه زبون و ناتوان باشم و خواه گنهکار، او مرا دوست خواهد داشت و هیچ یک از کودکانش را به من ترجیح نخواهد داد و هرچه به سرم بیاید، او به دادم خواهد رسید و نجاتم خواهد داد و مرا خواهد بخشید. بنابراین عشق من به او و عشق او به من جدایی ناپذیر است. اگر خدا پدر است، مرا همانند پسرش خواهد دانست و من آن را همانند پدرم دوست دارم. اگر خدا مادر است، عشق من و او در همین حقیقت تجلی خواهد یافت...
عقیده یکتاپرستی، در سیر تکامل بعدی خود، به یک نتیجه هایی می رسد که نام خدا هرگز به زبان نیاید و درباره او سخن گفته نشود. بدین ترتیب، در عقیده ی یکتاپرستی، خدا یعنی آن چه بالقوه هست، آن یگانه بی نام و نشان و غیر قابل قبول توصیف وحدتی که در بنیاد جهان محسوس وجود دارد و اساس همه هستی است. خدا حقیقت است، عشق است، عدالت است، خدا من است، به همان اندازه ای که من انسانم.
طبیعی است ضمن تحول خداپرستی از مرحله خدایان دارنده صورت های انسانی به مرحله یکتاپرستی محض در ماهیت عشق به خدا نیز دگرگونی هایی پدید می آید. خدای ابراهیم را می توانستیم همانند یک پدر دوست داشته باشیم، یا از او بترسیم، او گاهی بخشاینده است و گاهی خشمش غالب می شود، تا آن پایه که خدا پدر است، من فرزندم. من هنوز به طور کامل از تسلط این آرزوی واهی که ذات حکیم و قادر مطلقی وجود دارد رهایی نیافته ام من هنوز این واقعیت را کسب نکرده ام که محدودیت جهالت و ناتوانی خود را به عنوان یک بشر تشخیص بدهم. من هنوز همانند یک کودک ادعا می کنم که باید در جایی پدر وجود داشته باشد که مرا نجات دهد که مواظب من باشد و تنبیه کند، پدری که هرگاه مطیع او هستم، دوستم بدارد؛ پدری که از تحسین های من به خود می بالد و از نافرمانی های من خشمگین می شود. مسلم است که اکثریت مردم، در تکامل شخصی خود، هنوز بر این حالت کودکانه فایق نیامده اند، بنابراین ایمان بیشتر مردم به خدا به منزله ایمان به پدری یاری دهنده است که پنداری کودکانه بیش نیست.
علی رغم این حقیقت که بعضی از معلمان بزرگ انسانیت و اقلیتی از مردم این مفهوم از دین را پشت سر گذاشته اند، هنوز مفهوم مورد بحث بر فکر اکثریت عظیمی از آدمیان حکم فرماست. اکنون که از عشق به خدا صحبت شد، باید بگویم که نویسنده خود بر پایه مفاهیم خداپرستی فکر می کند، در نظر من مفهوم خدا فقط یک لزوم تاریخی است که انسان به وسیله آن تجربه هایی را که از قوای عالیتر خویشتن دارد، آرزوی خود را برای وصول به حقیقت و وحدت در هر دوره از تاریخ، بیان کرده است».(1)
نقد و بررسی
1- چرا تخیل؟
برای بررسی نظریه فوق ابتدا باید تحقیق نمود که آیا گرایش به خدا می توانسته امری موهومی و خیالی باشد یا نه؟ برای رسیدن بدین منظور باید پیرامون تعریف تخیل و اقسام آن سخن گفت و سپس تشریح نمود که دانشمندان مزبور گرایش به خدا را از نوع کدام یک از اقسام تخیل می دانند.« تخیل عبارت از قوه ای است که به وسیله ی آن می توان اشیا درک شده در گذشته را مجسم ساخت و به کمک عناصری که از گذشته اخذ می شود تجسم های جدید تشکیل داد.
اقسام تخیل:
1- تخیل تولیدی
( دوباره تولید کننده) که صورت وقایع گذشته را در شعور دوباره ظاهر می سازد.2- تخیل خلاق
که صور جدیدی به وجود می آورد. و عبارت از عمل تداعی معانی است و شکل عالی آن به تداعی فکورانه منجر می گردد. بنابراین تخیل خلاق نیز به دو قسم می شود:الف- تخیل خلاق ارتجاعی ( تخیل انفعالی): که در آن ذهن دخالت ندارد.
بدین ترتیب اشکال پست تخیل تولید می گردد: خیال بافی، رؤیا و غیره.ب- تخیل خلاق فکورانه ( تخیل ادراکی): که در آن ذهن عمل تخیل را هدایت می کند، دین ترتیب اشکال عالی تخیل مانند اختراع هنری و ادبی به وجود می آید.»(2)
گرایش به خدا از نوع اول یعنی تخیل تولیدی نمی توان دانست، زیرا می بایست تصوری وجود داشته باشد تا دوباره در ذهن احیا گردد و با در نظر گرفتن اینکه اگر تجسم فکری ( به صورت مادی) از خدا در ذهن بشر وجود داشته باشد باید قبل از اینکه در ذهن به صورت تخیل جلوه کند، موجودیت خارجی داشته است.اما تخیل خلاق، اگر به صورت تخیل خلاق فکورانه باشد که در آن عقل و تفکر دخالت ندارد موضوع جنبه عقلانی پیدا می کند، یعنی گرایش خدا بر اساس عقل و تفکر بوده و در نتیجه اصالت داشته و امری پوچ و بیهوده نمی توانسته باشد.
اما اگر تخیل خلاق ارتجاعی باشد که طرفداران نظریه مزبور بیشتر منظورشان همین نوع از تخیل است باز با مشکلاتی مواجه می شویم، زیرا اگر گرایش به خدا را جزو توهم و جنون که از اقسام تخیل انفعالی (3) هستند بدانیم باید تمامی خداشناسان را جزو بیماران روانی به شمار آوریم. در حالی که هیچ یک از روان شناسان حتی خود اریک فروم که روانکاو است هرگز نخواهند توانست ادعا کنند که تمامی معتقدین به خدا از فرد عامی گرفته تا اینشتین و ماکس پلانک از سلامت روانی برخوردار نبوده اند و اعتقادشان به خدا فقط جنبه توهم داشته است.
و اگر گرایش به خدا را نیز بخواهیم با « خیالبافی» توجیه کنیم شکی نیست که نمی توان گفت استدلالات گوناگون عقلی و منطقی که فیلسوفان و دانشمندان ارائه کرده اند چیزی جز خیالبافی نیست.
مینار می گوید:
« بر فرض اینکه ذهن انسانی موجود یا مولد مفهوم خدا باشد چگونه این امر امکان یافته است، یعنی انسان تنها با قوای خود که متناهی و ممکن و ناقص است چگونه توانسته است که وجود نامتناهی و واجب و کامل را تصور کند؟
چگونگی این امر را نمی توان دریافت. دکارت خود به خوبی بدین نکته پی برده و گفته است که ممکن نیست روح انسان از آن حیث که چنین است بتواند جهت کافی یا وجه تبیین معنی کمال باشد. حواس ما و تخیل ابداعی ما هیچ یک نمی تواند موجب چنین معنی خارق العاده ای که در نوع خود یکی بیش نیست و سراسر فکر ما را فرا می گیرد بشود. بر فرض اینکه مفهوم خدا را ما خودمان ساخته باشیم این کار را می بایست با ابتناء به قدرتی که داشته ایم و منشا آن وجود متعال بوده است کرده باشیم. به قول دولوباک De Lubac ممکن است بگویید که انسان است که آسمان را صورت خدایی داده است، اما باید دید که معنی خدا بودن را از کجا آورده است تا به انسان منسوب دارد؟ « یعنی معنی خدا را چنان که هم اکنون هست نمی توان مخلوق مستقل عقل انسانی دانست».(4)
2- تکامل شناخت:
همان گونه که از مطالب فوق برمی آید اریک فروم و فویرباخ و ...چون دیده اند که شناخت خدا را از دیدگاه بشر مشمول قانون تکامل علمی و فلسفی بوده و با افزایش معلومات بشری شناخت دقیقتری نسبت به مبدا آفرینش پیدا شده گمان برده اند که در اصل این موضوع امری ذهنی بوده و هیچگونه واقعیت خارجی ندارد، زیرا اگر یک موضوع دارای عینیت باشد نمی بایست این همه اختلاف عقیده در پیرامون آن وجود داشته باشد.این طرز استدلال که از یک تناقض اساسی و درونی برخوردار است، حاکی از فکر سطحی این متفکران است. مگر شناخت بشر نسبت به تمامی موجودات درونی و برونی از قلمرو ماده و حرکت گرفته تا خود ذهن و روح و دیگر مسایل جهان شناسی و انسان شناسی از ابتدا به همین صورتی بوده که امروز هست؟ آیا بشر ماقبل از میلاد همان دریافت را نسبت به حقیقت جهان و ماده داشته که امروز دارد؟
آیا انسان دو هزار سال پیش همان دریافتی را نسبت به کیفیات نفسانی و پدیده های روحی داشته که امروز دارد؟ آیا بشر هزاران سال پیش همان اطلاعات و معلوماتی را نسبت به کیهان و فضاهای بیکران داشته که امروز دارد؟ آیا در چند سال پیش همان شناختی را نسبت به ساختمان وجودی خود و تحول و تکامل موجودات داشته ایم که امروز داریم؟
علاوه بر اینها آیا معلومات امروز بشر همان معلومات دیروز وی است؟ به طور کلی هر یک از مسایل جهان شناسی را که در نظر بگیریم اختلاف نظر دانشمندان را پیرامون آنها ملاحظه خواهیم کرد. به طور مثال در موضوع « حقیقت جهان» و « عامل محرک تاریخ» را در نظر گرفته و به نمونه ای از نظراتی که پیرامون این دو موضوع ارائه شده اشاره می کنیم تا دریابیم که چه اندازه پیرامون بدیهیترین و محسوسترین حقایق عالم هستی اختلاف نظر موجود است.
الف: حقیقت هستی چیست؟
در سیر تاریخ اندیشه های علمی و فلسفی آراء و نظرات گوناگونی پیرامون این موضوع ارائه شده که برای نمونه بعضی از عقاید متفکران و فیلسوفان یونانی را در این جا مطرح می کنیم.طالس Tales آب را مایه حقیقی موجودات می پندارد.
انکسیمندر Anaximander بر این عقیده است که اصل حقیقت چیزی است غیر معین و غیر متشکل که بی آغاز و بی پایان و جامع اضداد خشکی و تری و گرمی و سردی است.
انکسیمنس Anaximenes هوا را حقیقت عالم دانسته و قبض و بسط آن را موجد عناصر دیگر می داند.
هراکلیت Herakleitos ( هرقلیطوس) آتش را اصل و مبدا موجودات می داند.
فیثاغورث puthagoras عدد را حقیقت موجودات دانسته و واحد را حقیقت عناصر می داند.
امپدوکلس Empedocles ( انباذقلس) حقیقت عالم را وجود را ترکیبی از عناصر چهارگانه آب و باد و خاک و آتش می داند.
دموکریت Democritus ( ذیمقراطیس) ذرات تجزیه ناپذیر را حقیقت عناصر عالم می داند.
آیا با وجود این همه اختلافاتی که در مورد حقیقت ماده و جهان وجود دارد می توان گفت که در اصل ماده ای که وجود ندارد؟ و یا جهان ساخته تخیل آدمی است؟
ب: عامل محرک تاریخ چیست؟
پیرامون حرکت تاریخ و عامل محرکه ی آن نیز فیلسوفان تاریخ و جامعه شناسان تحلیلی نظرات مخلفی ابراز داشته اند که برای نمونه چند نظریه از نظرات آنها را ذکر می کنیم:اصحاب جغرافیا گرا:
طرفداران این عقیده، عوامل جغرافیایی یعنی آب و خاک و هوا را عامل مؤثر در حرکت تاریخ می دانند.اصحاب جبر اجتماعی:
پیروان این نظریه، تاریخ و تمدن و حتی جلوه هایی از فرهنگ چون دین و هنر و سیاست را تابع مقتضیات اجتماعی می دانند.ماتریالیسم تاریخ:
طرفداران این مکتب عوامل اقتصادی چون ابزار و شیوه های تولیدی را زیربنای تغییرات جامعه دانسته و اموری چون دین و هنر و سیاست را روبنای جامعه می دانند.نظریه تکنولوژیکی:
پیروان این عقیده تکامل تاریخ بشری و جوامع انسانی را بر اساس تغییراتی که در زمینه روابط و مناسبات تکنیکی و فنی انجام می شود توجیه می کنند.نظریه نژادی:
طرفداران این نظریه حرکت تاریخ و تغییر و تحول رویدادهای اجتماعی را محصول و نتیجه نژاد برتر - که همان نژاد سفید است - می دانند.اصحاب اصالت شخصیت:
کارلایل و یاران او، قهرمانان تاریخ بشری را تعیین کننده جهت تحولات و تغییرات جوامع بشری می دانند.طرفداران عامل سیاسی:
پیروان این نظریه مبارزات بین احزاب و گروه های اجتماعی را در هر عصر و زمان عامل مؤثر در تغییر و تحول حرکت تاریخ می دانند. (5)آیا با تمام این اختلاف نظرها که پیرامون فلسفه تاریخ وجود دارد می توان گفت که تاریخ اصلا حرکتی ندارد؟ و یا تغییر و تحولات اجتماعی ساخته فکر و ذهن بشر است؟
بنابراین اختلاف و تنوع در حقیقت یک چیز دلیل بر عدم آن چیز نیست. در نتیجه اختلاف و تنوع حالات عقل و حس در خدایابی نیز نمی تواند دلیلی بر رد وجود خدا باشد.
3- دو شناخت:
به طور کلی بشر در سیر تاریخ تکاملی خود از دو شناخت ویژه پیرامون خدا برخوردار بوده است. یکی شناخت بشری و دیگری شناخت الهی.شناخت بشری
که از دستاوردها و تلاش های بشر ناشی شده و بر اثر محدودیت های دانش وی در هر عصر و زمانی بستگی به معلومات آن عصر داشته و بر اثر پیشرفت زمان شناخت وی نیز در مورد خدا تغییر کرده و متناسب و همآهنگ با پیشرفت علم و دانش توسعه پیدا کرده است. به همین دلیل شناخت وی نسبت به خدا در هزاران سال پیش با شناخت امروزین وی فرق بسیار داشته است.شناخت دوم که شناخت الهی است، وابستگی تام و تمام به عصر و زمان ندارد، زیرا این شناخت که از جانب خدا به وسیله رهبران وحی به بشریت ابلاغ گردیده، مشمول قانون تکامل نبوده است و مبدأ وحی یا علم و دانش بی کران خود در حد توانایی بشر خود را به بشر شناسانده است.
هنگامی که کتب آسمانی بویژه قرآن را که از دستبرد تحریف تاراجگران حقیقت مصون مانده در نظر می گیریم مشاهده می کنیم که عالیترین شناخت را در پیرامون سرچشمه هستی ارائه می دهد. این شناخت ژرفی را که این کتاب آسمانی ارائه می دهد و موجب تحیّر و شگفتی بزرگترین فیلسوفان و دانشمندان شده در تمامی اعصار یکسان بوده و با پیشرفت دانش و معارف بشری به عظمت آن بیشتر پی خواهیم برد.
بنابراین اگر دانشمندان کمی هم به شناخت دوم توجه داشته باشند و آن را با موازین عقلی و معلومات هزاران ساله دانشمندان مقایسه کنند، بدون شک در نظریات خود تجدیدنظر خواهند کرد و اگر عیب و نقصی وجود داشته باشد آن را از بشر و محدودیت دانش وی خواهند دانست نه از خدا.
4- چند اشکال:
امور تخیلی و آنچه که صرفاً وهمی است جنبه عقلانی و علمی ندارد. به عبارت دیگر هیچ گونه دلیل عقلی و تجربی نخواهد توانست موجودیت خارجی برای آنها اثبات کند. به طور مثال تصور انسان بال دار، اگرچه در ذهن موجود است ولی هیچ گونه دلیل عقلی نمی تواند موجودیت خارجی آن را اثبات کند.اما در مورد خدا دلایل علمی و فلسفی گوناگونی شاهد وجود خارجی مبدأ آفرینش بوده و نمایشگر این حقیقت است که به هیچ وجه ذهنی و تخیلی نیست.
علاوه بر این امور تخیلی و وهمی نمی تواند تا این حد منشأ اثر مفید واقع شود. و بر همین اساس اگر گرایش به خدا توهمی بیش نبود نه تا این حد مورد توجه دانشمندان قرار می گرفت و نه تا این اندازه در اذهان میلیاردها انسان در طول تاریخ نفوذ پیدا می کرد. نفوذی که در اکثر موارد تمام رفتارها و کردارها و زندگی و مرگ انسان ها را تحت الشعاع خود قرار داده است.
از این دانشمندان باید سؤال کرد:
کدام یک از امور وهمی تا این حد جنبه عمومی و همگانی داشته است.کدام یک از این امور تخیلی تا این اندازه بر روی زندگی و رفتار انسانها تأثیر گذاشته است؟
کدام یک از امور توهمی تا این حد اذهان دانشمندان و متفکران را به خود جلب نموده است؟
کدام یک از امور تخیلی تا این اندازه در سیر تاریخ بشری از اولین دوران گرفته تا به حال مورد گرایش و پرستش بوده است؟
5- تحلیل سخن اریک فروم
اینکه اریک فروم می گوید: « من هنوز به طور کامل از تسلط این آرزوی واهی که ذات حکیم قادر مطلق وجود دارد رهایی نیافته ام». سخنی است که به شوخی بیشتر شباهت دارد تا حقیقت، چرا که این سؤال مطرح است که آیا یک ذات حکیم و قادر مطلق می تواند آرزوی واهی باشد؟اگر کسی چنین دریافتی از خدا داشته باشد که او را حکیم و قادر بداند دیگر این دریافت نمی تواند آرزوی واهی یا خیالی و بی اساس به حساب آید.
هم چنین اگر فروم خدا را به عنوان نجات دهنده یا نگهدارند انسان و تنبیه کننده می داند، مسلم بدین علت است که انسان بر اساس فطرت و آگاهی خود دریافته که خدا می تواند حامی انسان ها قرار گرفته و افراد انسانی می توانند در گرفتاری ها و نابسامانی های زندگی از او مدد بگیرند.
و اگر خدا فقط یک آرزوی واهی می بود - همان گونه که فروم عقیده دارد - چگونه می توانست حامی و نگهدارنده آدمی قرار گیرد؟
اگر فروم یک دریافت صحیح از خدا در ادیان یکتاپرستی می داشت هرگز خدا را این گونه تصور نمی کرد که از تحسین های آدمی به خود ببالد و یا از نافرمانی های انسان خشمگین شود. گذشته از اینها به کدامین دلیل فروم دریافت یکتاپرستان را کودکان می داند.
آیا اینشتین، ماکس پلانک و الکسیس کارل و صدها تن دیگر از « معلمان بزرگ انسانیت» همگی پندار کودکانه داشته اند؟!
پی نوشت ها :
1. هنر عشق ورزیدن ص 101-90.
2. خلاصه فلسفه ج1. روان شناسی ص 270 و 227.
3. اقسام تخیل انفعالی عبارتند از: الف. رویا، ب. خیالبافی، ج. حرکت در خواب طبیعی ( سمنامبولیسم)، د. حرکت در خواب غیر طبیعی (هیپنوتیزم)، هـ توهم و جنون.
شکی نیست که اگر بخواهیم گرایش به خدا را با این نوع تخیل توجه کنیم فقط با خیال بافی یا توهم باید توجیه شود.
4. شناسایی و هستی ص 3-352.
5. رجوع شود به « علم تحولات جامعه» ص 9-33.
نصری، عبدالله؛ (1373)، خدا در اندیشه ی بشر، تهران: انتشارات دانشگاه علامه طباطبایی، چاپ اول