مترجم: فرزانه طاهری
زبان واقعی انسان ها
سرسپردگی وردزورث به «زبانی که واقعاً انسانها به آن سخن می گویند» قطعاً نشانگر این احساس اوست که چنین زبانی فی نفسه «بالضروره استعاری» است و پیش درآمد چکامه های غنائی او مؤید همین نکته است. وردزورث خود گفته است که علاقه ی من به «زندگی روستایی و فرودست» بیشتر برخاسته از «زبان ساده تر و جاندارتر»ی است که در این زندگی عیان می شود، که خود حاصل ارتباط شبانروزی است با «بهترین اشیا که بهترین بخش زبان در اصل از آنها سرچشمه می گیرد». این نیز خود به «تعابیر ساده و غیرمتکلف» می انجامد و در شعر هم به اندیشه هایی منجر می شود که «با زبانی در خور اهمیتِ هر یک بیان می شوند».... چنین زبانی که از تجربه مکرر و احساسات منظم برمی خیزد، زبانی است بادوام تر و بسیار فلسفی تر از آن زبانی که غالباً شاعران جایگزین آن می کنند.
و هر چند این دغدغه ی ویکویی
... طبعاً دست مرا از بخش بزرگی از تعابیر و صناعات ادبی، که دیرگاهی است به صورت میراثِ مشترک شاعران از پدر به پسر رسیده، کوتاه کرده است.
... راضی است که از چنین سیاق کلام «شاعرانه»ای بی بهره بماند و در عوض استعاره هایی را به کار گیرد که با «زبانی که واقعاً انسان ها به آن سخن می گویند» ارتباطی سازمند دارند و از آن سرچشمه می گیرند. خواننده نباید «دربست در اختیار شاعر باشد و هر تصویر یا سیاق کلامی را که او یحتمل برای وصف احساس به کار می گیرد بپذیرد» زیرا:
اگر موضوع شاعر خردمندانه انتخاب شده باشد، به طور طبیعی، و به اقتضای موقعیت، او را به احساساتی راهبر می شود که زبانشان چنانچه صادقانه و با خردمندی انتخاب شود، قطعاً زبانی موقر و رنگین و جان گرفته از استعاره ها و صناعات ادبی خواهد بود.
نکته موردنظر وردزورث به راحتی قابل اثبات است؛ کافی است استعاره هایی را که در آن زمان «میراث مشترک شاعران» تلقی می شدند:
برای تو دشت ها فرش گلدار می گسترند
و صاف می کند اقیانوس متبسم چین های بستر مواجش را؛
از قطبین فروزان پرتوی نابتر ساطع می شود،
پیچیده به شولایِ سریان درخشانِ روز اثیری،
آن گاه که از دروازه های او بهارِ جلوه فروش فوران می کند،
و می جنباند نسیمِ خوش صبا بال معطرش را.
ابتدا مرغان سرخوشِ خوش الحان صفِ پرندگان
در هر رگ خویش تیرهای نافذت را احساس می کنند...
(از مجله ی ماهانه(1)، فوریه 1797)
در راههایِ گام نخورده
کنار چشمه های کبوتر مأوا داشت،
دختری که ستایشگریش نبود،
و جز یکی دو تن دل بدو نباخته بودند.
بنفشه ای در کنار سنگی خزه بسته
نیم پنها از چشم آدمیان!
زیبا، همچو ستاره ای
وقتی فقط یک ستاره در آسمان بدرخشد.
اگر زبان «خاصی» از آن شاعران نباشد، پس هیچ ابزار زبانیِ «خاصی» هم نیست که حق استفاده از آن برای شعر «محفوظ» بماند. لبّ استدلال وردزورث هم این است که زبان نثر و زبان نظم هیچ تفاوتی اساسی با هم ندارند. نظم و نثر «هر دو به وسیله ی یک اندام و خطاب به یک اندام سخن می گویند... شعر از آن اشک هایی نمی افشاند که فرشتگان می بارند؛ اشک هایش طبیعی و انسانی است؛ نمی تواند لاف بزند که خون خدایان در رگانش جاری است تا سبب شود عصاره های حیاتی اش سوای عصاره های نثر باشد؛ در رگان هر دوی آنها همان خون انسانی جاری است». تنها زمانی می توان به نهایت لطف در شعر دست یافت، یعنی احساس کرد که فرایندی انسانی در کار است، که این را بپذیریم.
شکی نیست که وردزورث احساس می کرد این فرایند در قلب تجربه ی انسانی جای دارد. این فرایند جزء اصلی علاقه ی او به جستجوی «قوانین اولیه ی طبیعت ما»، عمدتاً با عنایت به «نحوه ی تداعی افکارمان در حالتِ هیجان» در اشعارش است. این فرایند، چنان که در دیباچه می گوید، فرایندِ ... مشاهده ی خویشاوندیها [ست]
در اشیائی که در چشم دلهایِ منفعل
هیچ برادری ای میانشان نیست.
(دیباچه(2)، 1850، II، 384-386)
این فرایندی است که «چشمه ی عظیم فعالیت ذهنی ما، و منبع اصلیِ تغذیه آن» را تشکیل می دهد.
و خاستگاهِ سمت و سوی اشتهای جنسی و همه ی شهوات مرتبط با آن در همین اصل نهفته است: جانمایه ی گفتگوی روزمره ی ماست؛ و ذائقه ی ما و احساسات اخلاقی ما وابسته ی دقتی است که به مدد آن مشابهت را در عدم مشابهت و عدم مشابهت را در مشابهت در می یابیم.
و این البته فرایند «پیوند زننده» و وحدتبخش استعاره است.
پینوشتها:
1. Monthly Magazine
2. The Prelude
/م