خاطراتی از سلوک شهدا با خانواده

عشق دوم

شروع کرد به صحبت کردن و گفت: « بسم الله الرحمن الرحیم. من قصد ازدواج نداشتم اما چون ازدواج سنت پیغمبره و من هم شنیدم هر کس زودتر ازدواج کند زودتر هم شهید میشه، تصمیم گرفتم عروسی کنم. هر وقت لازم بدانم به جبهه
چهارشنبه، 23 بهمن 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عشق دوم
 عشق دوم

 





 

خاطراتی از سلوک شهدا با خانواده

شیرزن

شهید حسین محمد علی پور کنری
مادر گفت: « برو تو اتاقت، قراره تو و حسین آقا برای چند روز دقیقه همدیگر را ببینید و با هم صحبت کنید.»
گفتم: « من خجالت می کشم.» مادر با خنده گفت: « برو، خودت را لوس نکن.» به اتاق رفتم، پس از چند دقیقه وارد اتاق شد.
شروع کرد به صحبت کردن و گفت: « بسم الله الرحمن الرحیم. من قصد ازدواج نداشتم اما چون ازدواج سنت پیغمبره و من هم شنیدم هر کس زودتر ازدواج کند زودتر هم شهید میشه، تصمیم گرفتم عروسی کنم. هر وقت لازم بدانم به جبهه میرم، شاید هم ماه ها برنگردم و... اگر می خواهی با من ازدواج کنی، باید با جبهه و جنگ خو بگیری، دوست دارم همسرم بتونه یک تفنگ را بلند کنه، می دونی یعنی چی؟ یعنی یک شیر زن باشه و بس...» بیشتر از جبهه و جنگ شهدا برایم گفت.
با خودم گفتم: « باید خودم را برای زندگی سختی آماده کنم.»
انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا تقدیر من اینگونه رقم بخورد که در آینده ای نه چندان دور پیکر غرق به خون حسین آقا را ببینم؛ پیکری که نه سر دارد تا چشم به چشمش بیاندازم و بگویم بی معرفت این رسم دلبری نبود؛ و نه دست، تا اینکه دستگیریم نماید. (1)

در لقب مایید

شهید منوچهر مدق
می گفت: « فرشته! هیچ کس برای من بهتر از تو نیست در این دنیا. می خواهم این عشق را برسانم به عشق خدا.»
وقتی هم به ترکش هایی که نزدیک قلبش بود غبطه می خورم؛ می گفت: « خانم، شما که توی قلب مایید!» (2)

عشق دوم

شهید عباس بابایی
گفتم: « عباس، چطوری می توانم دوریت را تحمل کنم؟ تو چطوری می توانی!؟»
هنوز اشک های درشتش روی گونه هایش خودنمایی می کرد که گفت: « تو عشق دوم منی، من می خواهمت بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر بخواهمت که برایت مثل بت شوی.»
گفت: « کسی که عشق خدایی خودش را پیدا کرده باشد، باید از همه ی این ها دل بکند.» (3)

اینجا قند می شکنی؟

شهید حسن انفرادی
بچه ها کوچک بودند. کار خانه زیاد بود و من هم از پس کارها بر نمی آمدم. حسن همیشه در کار به من کمک می کرد. قند شکستن خانه دیگر با او بود. وقتی می آمد مرخصی،‌ مقدار زیادی قند می شکست تا در زمان بودنش در منطقه، من به زحمت نیفتم.
به طور اتفاقی یک روز مشغول شکستن قند بود که چند نفری از دوستانش به خانه امان آمدند. تعجب کرده بودند. گفتند: « برادر حسن! ‌شما در جبهه فرمانده اید اینجا قند می شکنی؟!»‌
لبخندی زد و جواب داد: « من آنجا فرمانده ام، نه اینجا.» (4)

ابراز محبت

شهید اسماعیل دقیقی
به محض اینکه به خانه رسید، داشت می خندید. گفتم: « چیه؟»
گفت: « آقای مظاهری یک چیزی گفته به ما که نباید به زن ها لو بدهیم؛ ولی من نمی توانم نگویم.»
گفتم: « چرا؟»
گفت: « آخر تو با زن های دیگر فرق می کنی.»
کنجکاو شده بودم؛ گفتم: « یعنی چه؟»
گفت: « این قدر خانه نبودم که بیشتر احساس می کنم دو تا دوست هستیم تا زن و شوهر.»
گفتم: « آخرش می گویی چی بهتون گفتند؟»‌
گفت: « آقای مظاهری توصیه کرده که محبتتان را به همسرتان حتماً ابراز کنید.»
توی سپاه شرط بندی کرده بودند که چه کسی رویش می شود یا جرأت دارد امروز به زنش بگوید دوستت دارم!
گفتم: « خدا را شکر، یکی این چیزها را به شما یاد داد.» (5)

عاشق بچه ها

شهید گل محمد غزنوی
بیش از حد ناز بچه ها را می کشید. وقتی خانه بود دائم سرگرم بازی با آن ها بود. لباس ورزشی اش را طوری به تن می کرد که دو دستش در یک آستین و دو پایش در میان لباس جا می گرفت. آن وقت ادای کانگورو در می آورد و از این طرف خانه به آن طرف می جهید، بچه ها خوشحال بودند، قاه قاه می خندیدند و لحظاتی شاد را با پدر می گذراندند.
گاهی وقت ها آنقدر سفارش بچه ها را به من می کرد که ناراحت می شدم. می گفتم: « مگر بچه های شما هستند و بچه های من نیستند...»‌اما من حریفش نبودم؛ او عاشق بچه بود. (6)

برای راحتی شما

شهید حاج حسن دشتی
در شش سال زندگی مشترک غیر از سادگی و صفا از حاج حسن چیز دیگری ندیدم. آن قدر ساده بود که هیچ وقت ایراد نمی گرفت که لباسم را اطو کن، یا فلان غذا را بپز. مدت ها بود که من نمی دانستم که حاج حسن خورشت لوبیا دوست ندارد و درست می کردم. یک بار متوجه شدم با اشتها نمی خورد، گفتم: چرا با اشتها نمی خوری؟ گفت: برای اینکه من اصلاً خورشت لوبیا دوست ندارم. آخرین باری که آمد یزد به من گفت:
اینجا چه کپسولی ( سیلندر گاز) بهتر گیر میاد و رفت و کپسول هایمان را با کپسول رویال عوض کرد. گفت: برای اینکه شما راحت باشید و رفت جبهه. (7)

شادی در خانه

شهید مهدی باکری
دیر به دیر می آمد. اما تا پایش را می گذاشت توی خانه، بگو و بخندمان شروع می شد. خانه امان کوچک بود؛ گاهی صدایمان می رفت طبقه ی پایین. یک روز همسایه ی پایینی به من گفت: « به خدا این قده دلم می خواهد یک روز که آقا مهدی میاد خونه، لایِ در خونه تون باز باشه، من ببینم شما دو تا زن و شوهر به هم دیگر چی می گید، این قدر می خندید؟»‌ (8)

اوج مهربانی

حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند. مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند.
رفتیم خانه شان؛ بیرون شهر. به من گفت: « همین جا بشین من میام.»
دیر کرد پا شدم آمدم بیرون، ببینم کجاست. داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهرهای ناتنیش را. گفت: « من این جا دیر به دیر میام. می خواهم هر وقت آمدم، یک کاری کرده باشم. (9)

پی نوشت ها :

1. آن سوی دیوار دل، ص 19.
2. آن سوی دیوار دل، ص 26.
3. آن سوی دیوار دل، ص 27.
4. آن سوی دیوار دل، ص 69.
5. آن سوی دیوار دل، ص 72.
6. آن سوی دیوار دل، ص 73.
7. پرواز تا جبرئیل، ص 123.
8. یادگاران 3؛ ص 24.
9. یادگاران 3؛ ص 13.

منبع مقاله :
(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 12( مهربانی و همگامی با خانواده)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.