خاطراتی از نحوه ی سلوک شهدا در خانواده
نامه ی شهید عباس دوران به همسرش نرگس خاتون ( مهناز) دلیر روی فرد.خاتون من، مهناز خانوم گلم سلام.
بگو که خوب هستی و از دوری من زیاد بهانه نمی گیری. برای من هم نبودن تو سخت است. ولی چه می شود کرد، جنگ است و زن و بچه نمی شناسد. نوشته بودی که دلت می خواهد برگردی بوشهر. مهناز به جان تو کسی این جا نیست. همه زن و بچه هایشان را فرستاده اند تهران و شیراز و اصفهان یا چه می دانم هر کجا کس و کاری دارند.
... یک دفترچه ی کوچک گرفته ام و تقریباً هر وقت که حوصله کنم مأموریتهایم را در آن می نویسم. وقتی که همدیگر را دیدیم. می دهم بخوانی...
لابد خیلی تعجب کردی که توی همین مدت کوتاه چه طور از شوهر ساکتت، یک آدم پر حرف درست شده، خودم هم هنوز نمی دانم. به همه سلام برسان. به خانه ی ما زیاد سر بزن. مادرم تو را که می بیند انگار من را دیده، کمی آرام می شود. به دو تا زن داداش هایم سلام برسان. به مامان شورانگیز خودت و بقیه سلام من را برسان، بخصوص آنها که احوال پرسم هستند.
سعی می کنم برای شیراز مأموریتی دست و پا کنم که بیایم تو را هم ببینم، زیاد غصه نخور همه چیز خیلی زود درست می شود. دوستت دارم. خیلی زیاد. مواظب خودت باش. (1)
به یاد مادر بچه ها!
شهید غلامحسین رحیمیغلامحسین با این که چهارسال از من کوچکتر بود، اما مثل یک مرد پخته در خانه رفتار می کرد. هر جور کمکی لازم بود انجام می داد. خیلی بزرگ منش بود.
دو روز بعد از عقدمان به جبهه رفت. موقع رفتن گفت: خداحافظ تا چهل و پنج روز دیگر! اما دو روز بعد برگشت. من خانه ی خواهرم بودم که گفتند غلامحسین برگشته است. به خانه مان آمدم و پرسیدم: اتفاقی افتاده که زود آمدی؟ با لبخند گفت: یک شب بعد از این که به جبهه رسیدم، شب، مجلس عزاداری داشتیم. وسط سینه زدن من به دوست کناری ام گفتم: به یاد مادر بچه ها محکم بزن به سینه ات!
نمی دانستم فرمانده مان پشت سرم است. او این جمله را شنیده بود. بعد از عزاداری به من گفت: « پاشو رحیمی! برو تهران. داری حواس همه ی بچه ها را پرت می کنی.» مأموریتی نوشت و من هم آمدم و قرار است مهمات ببرم.
بیشتر وقت ها نامه های من همراهش بود، ولی بار آخر که به جبهه رفت همه ی نامه هایم را به من بر می گرداند و گفت: بگیر! دلم نمی خواهد اگر اتفاقی برایم افتاد دست کسی به این نامه ها برسد.
طول زندگی من با شهید کم بود و عرضش زیاد. برای همین مسیر زندگی ام را در جهتی که او برایم ترسیم کرده است، با توکل به خدا طی می کنم. (2)
هر طور خودت دوست داری
شهید یوسف کلاهدوزشاید علاقه اش را خیلی به من نمی گفت، ولی در عمل خیلی به من توجه می کرد. با همین کارهایش غصه ی دوری از خانواده ام یادم می رفت. حقوق که می گرفت، می آمد خانه و تمام پولش را می گذاشت توی کمد من. می گفت: « هر جور خودت دوست داری خرج کن.» خرید خانه با من بود. اگر خودش پول لازم داشت می آمد و از من می گرفت.
هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ می شد. آزاد بودم یکی دو هفته بروم اصفهان. اصلاً سخت نمی گرفت. از اصفهان هم که برمی گشتم، می دیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز است. لباسهایش را خودش می شست و آشپزخانه را مرتب می کرد. (3)
لب به گلایه باز نمی کرد
شهید مرتضی آوینیبه تدریج که به زمان شهادت ایشان نزدیک می شدیم، روزهای بعد از جنگ ما بیشتر ایشان را می دیدیم. با این که تعداد مسؤولیتهایی که داشت از حد تواناییهای یک آدم خارج بود، ولی در خانه طوری بود که ما کمبودی احساس نمی کردیم؛ با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعاً گرفتاری کاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهده مان بود. وقتی من می گفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دکتر ببر، می برد. من هیچ وقت درگیر مسائل خرید بیرون از خانه، کوپن یا صف نبودم. جالب است بدانید که اکثر مطالعاتش را در این دوران، در همین صف ها انجام می داد. تمام خرید خانه به عهده ی خودش بود و اصلاً لب به گلایه باز نمی کرد. خلق خوشی داشت. از من خیلی خوش خلق تر بود. (4)
سهم عیال
شهید حاج حسین بصیربارها می گفت نصف ثواب ما در جنگ، سهم عیال ماست. اگر وقتی داشت در کار منزل و نگهداری بچه! کمک می کرد تا علاقمندی خود را به ما نشان دهد. وقتی زینب خانم ما، نوزاد بود به اهواز رفته بودم. در همان جا از جعبه خالی مهمات برایش تاب درست کرده بود. وقتی برای استراحت به منزل می آمد با آن که خستگی از چهره اش نمایان بود، طنابی را به تاب می بست و پیش خود داشت تا زنیب جانش با کشیدن طناب و لالایی او بخوابد.
موقع رفتن به جبهه بچه ها را کنار خود می نشاند و این بیت را زمزمه می کرد:
بابا یک لحظه بنشین در بر من
یکدم بکش دست یتیمی بر سر من
از بس که این شعار را می خواند، آن را حفظ شدیم. (5)
جنگ را می گذاشت پشت در
شهید محمدرضا دستوارهقبل از آشنایی با ایشان مربی تربیتی آموزش و پرورش بودم. بعدها به خاطر هجرتهای زیاد نتوانستم ادامه دهم. حاجی خیلی تلاش کرد تا کارم را در اندیمشک دنبال کنم، اما نشد چون کار مدرسه نه ماه استقرار و در یک مکان را می طلبید که من هیچ ضمانتی برای آن نداشتم. البته بعد از جنگ کارم را از سر گرفتم و حالا دانشجوی علوم پایه هستم.
گاه می شد حاجی می رفت و تا یک ماه نمی توانست بیاید. اما هر وقت فرصتی به دست می آورد می آمد، گاهی ساعت چهار صبح می آمد و پنج صبح باز می گشت. به طور متوسط هفته ای یک بار می آمد، وقتی به خانه می رسید، گویی جنگ را می گذاشت پشت در و می آمد تو. دیگر یک رزمنده نبود. یک همسر خوب بود برای من و یک پدر خوب برای مهدی. با هم خیلی مهربان بودیم و علاقه ای قلبی به هم داشتیم. اغلب اوقات که می رسید خانه، خسته بود و درب و داغان. چرا که مستقیم از کوران عملیات و به خاک و خون غلتیدن بهترین یاران خود باز می گشت. با این حال سعی می کرد به بهترین شکل وظیفه ی سرپرستی اش را نسبت به خانه صورت دهد. به محض ورود می پرسید؛ کم و کسری چی دارید؛ مریض که نیستید؛ چیزی نمی خواهید؟ بعد آستین بالا می زد و پابه پای من در آشپزخانه کار می کرد، غذا می پخت. ظرف می شست. حتی لباسهایش را نمی گذاشت من بشویم. می گفت: لباسهای کثیف من خیلی سنگین است؛ تو نمی توانی چنگ بزنی. بعضی وقتها فرصت شستن نداشت. زود بر می گشت با این حال موقع رفتن مرا مدیون می کرد که دست به لباسها نزنم.
در کمترین فرصتی که به دست می آورد، ما را می برد گردش.
می گفتم: « تو خسته ای از چشمانت پیداست. چند شب نخوابیده ای. بماند برای بعد.»
می گفت: « شما کاری به خستگی من نداشته باش. من در خانه برای تو همسر و برای مهدی پدر هستم. باید وظیفه ام را انجام دهم.»
در جنوب که بودیم می رفتیم مرقد حضرت دانیال نبی و یا سبزقبا. در غروب گشتی توی شهر می زدیم و یا می رفتیم کِرِند. (6)
از عشق تا کلمه ی بی نهایت
شهید مصطفی چمرانبا مصطفی یک عالمِ بزرگ را گذراندم از مادّه به معنا، از مجاز به حقیقت و از خدا می خواهم که متوقف نشوم در مصطفی، همچنان که خودش در حقّ من این دعا را کرد:
« خدایا! من از تو یک چیز می خواهم با همه ی اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلاء تنهایش نگذار! من می خواهم که بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. خدایا می خواهم غاده بعد از من متوقف نشود و می خواهم به من فکر کند مثل گلی زیبا که در راه زندگی کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود. می خواهم غاده به من فکر کند مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مردوار از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه. می خواهم او به من فکر کند مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه ی عشق گفت و رفت به سوی کلمه ی بی نهایت.» (7)
وقتی آن مرد بزرگ می آمد
شهید حسن باقری ( غلامحسین افشردی)حدود یک سال و نیم با شهید زندگی کردم. این مدت از نظر زمانی کم بود، ولی از لحاظ کیفیت ارزش بالایی داشت. بارها شد که من ده روز ایشان را نمی دیدم. مخصوصاً وقتی عملیاتی صورت می گرفت این زمان بیشتر می شد و تا روزی که جبهه ها استقرار و ثبات پیدا نمی کرد، به خانه نمی آمد؛ آن هم حدود سه یا چهار ساعت. در همین ساعتهای کم آن قدر برخوردش مهربانانه و سنجیده بود که بعد از رفتن او، احساس می کردم اگر یک ماه دیگر هم نیاید همین توان معنوی برایم کافی است. وقتی می آمد چشمهایش از فرط کار و بی خوابی سرخ بود و از خستگی صدایش به زحمت در می آمد. همه اش تلاش بود. لحظه ای آرام و قرار نداشت. اما با آن همه خستگی وقتی پایش به خانه می رسید با حوصله می نشست و با من صبحت می کرد. قدردان بود. تقید او به مطالعه برای من بسیار عزیز بود. حتی بعضی از کتابهایی که خوانده بود به من توصیه می کرد بخوانم، چون فرصت داشتم. از طرف دیگر او به زبان عربی تسلط داشت و متون خوبی برای مطالعه انتخاب می کرد.
وقتی به دزفول آمدیم، او بیشتر به خانه می آمد و من هم مادر شده بودم. بچه ام شیرین بود. طبیعی است که بچه فرصهتهایی را از مادر می گیرد. از طرف دیگر دزفول شهر پدری من بود. هم خانه ای هم داشتم که همسر یکی از سرداران بود. ما هر دو با منطق جنگ آشنا بودیم و به همین خاطر وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جاده ها و بیابانها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی داد. می نشست و به من می گفت در این چند روزی که نبودم چه کار کرده ای، چه کتابی خوانده ای و همان حرفهایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست. من واقعاً احساس خوشبختی می کردم. (8)
همیشه با تبسّم
شهید علیرضا عاصمیهمیشه یک تبسم زیبا داشت. وارد خانه که می شد، قبل از حرف زدن لبخند می زد. عصبانی نمی شد. صبور بود، اعتقادش این بود که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم. گاهی وقتها از شدّت خستگی خوابش نمی برد. یک روز مشغول آشپزی بودم،علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقیقه بعد آب و غذایی برای او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده. ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمی داد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. می گفت: یک شب من، یک شب شما... یک شب شام آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ی ما شام درست نکرده، چون تصور می کرده که همسرشان به منزل نمی آید، فوراً علی غذای ما را برای آنها برد. گفتم: خودمان؟!
گفت: ما نان و ماست می خوریم...(9)
مسابقه در الگوپذیری و نیکوکاری
شهید محمود سعیدی نسب ( غزنوی)یکی از ویژگی های بارز شهید در جنبه ی اخلاق و تربیت - که می تواند شرمشقی نیکو برای زوج های جوان و سبب تفاهم و تحکیم ارتباط آنان باشد - آن است که وی در زنگی علی ( علیه السلام) و فاطمه ( سلام الله علیها) را الگوی زندگی ساخته بود؛ همان روزهای نخست ازواج بنا گذاشته بودیم مانند این دو معصوم ( علیهم السلام) با هم بنشینیم و صفات خوب یا بدِ همدیگر را به هم یادآوری کنیم.
این کار موجب شده بود رقابت بسیار شدیدی میان ما در یافتن و به کار بستن صفات نیک پدید آید؛ و مسابقه ای در جهت رشد و کمال بین ما برقرار گردد.
اگر زوج های جوان، پس از آن که زندگی مشترک را با هم شناخت محدود از یکدیگر شروع کرده به سوی شناخت صفات یکدیگر و اصلاح آنها حرکت کنند، زندگیشان بهتر و آرام بخش تر خواهد گردید؛ کدورت ها، نگرانی ها و درگیری ها جای خود را به صفا و صمیمیت خواهد داد. (10)
راه برو نگاهت کنم
شهید عباس باباییعباس صدایم کرد، اشک پهنای صورتش را گرفته بود. نمی خواستم لحظه ی رفتنم، لحظه ی جدا شدنمان تلخ شود. گفت: « مواظب سلامتی خودت باش، اگر هم برگشتی دیدی من نیستم...»
این را قبلاً هم شنیده بودم. طاقت نیاوردم گفتم: « عباس چه طوری می توانم دوریت را تحمل کنم؟ تو چه طوری می توانی؟»
گفت: تو عشق دوم منی، من می خواهمت؛ بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر بخواهمت که برایم مثل بت شوی»؟
ساکت شدم. چه می توانستم بگویم؟ من در تکاپوی رفتن به سفر و او...؟
گفت: « خانم، کسی که عشق خدایی خودش را پیدا کرده باشد، باید از همه ی اینها دل بکند».
گفت: « راه برو نگاهت کنم»؟
گفتم: « وا... یعنی چه؟»
گفت: « می خواهم ببینم با لباس احرام چه شکلی می شوی؟»
من راه می رفتم و او سرتا پایم را نگاه می کرد. جوری که انگار اوّلین بار است مرا می بیند. انگار شب خواستگاریم باشد، گفتم: « بسه دیگه! مردم منتظرند».
گفت: « ول کن، بگذار بیشتر با هم باشیم».
از خانه که می خواستیم بیرون بیاییم رفت و یکی از پیراهن هایم را برایم آورد. پیراهن بنفش گل داری که پارچه اش را مادرم از مکه آورده بود. گفت: « این را آن جا بپوش». به خانه برگشتم همه شوخی می کردند که این حرفهای شما مگر تمامی ندارد، دو ساعت حرف زده بودیم.
اتوبوسها در مسجد منتظرمان بودند. هم سفره هایمان همه دوست و همکارهای عباس و خانمهایشان بودند. توی حیاط مسجد، از شلوغی مرا کناری کشید. می دانست خیلی هلو دوست دارم. زود رفته بود هلو گرفته بود. انگار دوره ی نامزدیمان باشد. رفتیم یک گوشه و هلو خوردیم. بچه ها هم که می آمدند می گفت بروید پیش مامانی یا باباجونی. می خواهم با مامانتان تنها باشم. (11)
پی نوشت ها :
1. مجموعه ی آسمان، دوران به روایت همسر شهید، ص 100-101.
2. نشریه کمان، ش 54، ص 4-5.
3. نیمه ی پنهان ماه8، کلاهدوز به روایت همسر، ص 27-28.
4. نشریه کمان، ش 41، ص 5.
5. سردار خوبان، ص 97.
6. نشریه کمان، ش 9، ص7.
7. نیمه ی پنهان ماه1، شهید چمران به روایت همسر، ص 56.
8. نشریه کمان، ش 31، ص 5.
9. نگین تخریب، صص 164-161.
10. ترمه نور، ص 208.
11. مجموعه ی آسمان، بابایی به روایت همسر، ص 11-12.
(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 12( مهربانی و همگامی با خانواده)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم