خاطراتی از نحوه ی سلوک شهدا در خانواده

سربه سرم می گذاشت. یک سطل آب کردم، رفتم بالای پله ها، گفتم « کیه؟»‌ تا سرش را بالا گرفت بگوید « منم»، آب را ریختم روی سرش و به دو آمدم پایین. خیس آب شده بود. گفتم: « برو همان جا که یک ماه بودی.»
يکشنبه، 27 بهمن 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطراتی از نحوه ی سلوک شهدا در خانواده
 خاطراتی از نحوه ی سلوک شهدا در خانواده

 





 

باز کنید لطفاً

شهید منوچهر مدق
شام می خوردیم که زنگ زد. اف اف را برداشتم. گفتم: « کیه؟»‌
گفت: « باز کنید لطفاً.»
پرسیدم:‌ « شما؟»
سربه سرم می گذاشت. یک سطل آب کردم، رفتم بالای پله ها، گفتم « کیه؟»‌ تا سرش را بالا گرفت بگوید « منم»، آب را ریختم روی سرش و به دو آمدم پایین. خیس آب شده بود. گفتم: « برو همان جا که یک ماه بودی.»
گفت: « در را باز کن. جان علی. جان من.»
از خدایم بود ببینمش. در را باز کردم و آمد تو. سرش را با حوله خشک کردم. (1)‌

در بدترین روزها، با هم خوش بودیم

شهید منوچهر مدق
هر چه سختی بود با یک نگاهش می رفت. همین که جلوی همه بر می گشت می گفت: « یک موی خانم را نمی دهم به دنیا. تا آخر عمر نوکرش هستم»، خستگی هایم را می برد. می دیدم محکم پشتم ایستاده. هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد. گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم. بدترین روزها را با هم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روی سرمان. (2)

چه قدر خرید کردی؟!

شهید عباس دوران
عصر عباس و پدرش رفتند شهر برای خرید. مهناز گفت: « همه چیز داریم عباس. چی می خواهی بخری؟ پس نروید تا همدان. بروید همین کبودرآهنگ. بابا هم آن جا را ببینه.» امیر را از بغلش گذاشت در روروک و رو به خدیجه گفت: « برای شام املت گوشت می گذارم. عباس یادم داده. آمریکا که دوره می دیده است، این غذا را یاد می گیرد. البته استیک هم یادم داده، ولی درست کردن خودش یک چیز دیگر است. شکمو هم نیست ها، ولی برایش مهمه غذایی که می خوره خوب درست شده باشد.»
امیر سوار روروک، خودش را راه می برد و جغ جغه اش را تکان می داد.
رادیو روشن بود. مردی با صدای کلفت می خواند « خلبانان، خلبانان ای امید خلق ایران.»
عباس و پدرش تازه برگشته اند. عباس می گوید: « خانم، ‌در انبار را باز کن». او کلید می آورد. می گوید « چه قدر خرید کردی. می خواستی تا یک سال خودت را از خرید خلاص کنی ها؟ اوه، چه قدر گوشت، مرغ، ماهی می خواهیم چه کنیم عباس؟ نکنه می خواهی خرج بدهی؟»‌ عباس می خندد. « خانوم خانوم ها لازم می شه. آمدیم و من یک دفعه یک ماه رفتیم مأموریت، تو که خودت نمی توانی بروی این همه راه همدان خرید کنی برگردی پایگاه.»
خودش خریدی را که کرده، توی طبقه بندی فلزی انبار جای می دهد. پَم پِرزهایی که برای امیر خریده آن قدر زیاد است که تا سقف می رسد. جعبه های دست مال کاغذی، چند بسته پودر لباس شویی، چند جعبه قند کله ای و پانزده کیلو شکر، دو تا گونی پنجاه کیلویی برنج دم سیاه، انواع بنشن و نمک و زردچوبه و دو حلب هفده کیلویی روغن و یک حلب پنج کلیویی روغن کرمانشاهی، پنج بسته خرمای بم و چای و زعفران مشهد، بیسکویت و پفک و چیپس و حتی آدامس. خواهرش می گوید: « سوپر می خواهی بزنی داداش؟» و می خندد. (3)

یک سبد بزرگ گل

شهید علیرضا باسینی
با این همه کار و گرفتاری که داشت، سالگرد ازدواج و تولدهایمان را هیچ وقت فراموش نمی کرد. کنار هم می نشستیم، آلبوم ها را می آوردیم، ورق می زدیم. آن سال یک هفته مانده بود به سالگرد ازدواجمان؛ ششم آبان. در و دیوار را با کاغذهای ریز و درشت پر کردم، چسبانده بودمشان به جاهایی که بیش تر می دید. در اتاق خواب، آیینه ی میز توالت، دیوارها. روی کاغذها نوشتم « فقط چند روز دیگر به آن روز مبارک مانده.» ‌هر روز از جلوی این ها رد می شد، ولی به روی خودش نمی آورد. شب آخر گفت: « من فردا یک مأموریت یک روزه می روم.» من هم هیچی نگفتم. ششم آبان، ساعت پنج عصر بود که زنگ خانه را زدند، در را که باز کردم، یک سبد بزرگ گل آمد تو، آن قدر بزرگ بود که معلوم نبود کسی پشت آن ایستاده، یک کیک خیلی بزرگ هم دستش بود. گفت: « با خانم یاسینی کار دارم.» دهنم باز مانده بود. گفتم: « اینها چیه؟» ‌گفت: « ما نمی دانیم. اینها را دادن، گفتند سر ساعت پنج، بدهیم دست خانم یاسینی.» بعد دستش را برد توی جیبش، یک کادوی کوچک بیرون آورد، گفت: « راستی خانم، این هم هست، این را باید به شما بِدَم.»
یک هو از خوشحالی ته دلم خالی شد، باورم نمی شد. این طوری من را غافل گیر کند. آخر شب که برگشت، دست انداختم دور گردنش، خوب نگاهش کردم. آن قدر خسته بود که پلک هایش سنگینی می کرد، ولی پشت این ها معلوم بود که خوشحال است. با همان شیطنتش خندید و گفت: « خوشت آمد؟ پسندیدی؟» تولد بچه ها را هم همین طور جشن می گرفتیم. برایشان کیک می خرید، قایم می کرد سربه سرشان می گذاشت. (4)

از کارهایش لذّت می بردم

شهید علیرضا یاسینی
بچه ها همه می دانستند که وقتی بابا می آید، زنگ می زدند. عصر که می شد همه منتظر بودیم، تا زنگ می زد، می دویدیم جلوی در، می پریدیم روی سر و کولش. همه را می بوسید و بغل می کرد. شام که می خوردیم، خودش ظرف ها را می شست، بعد می نشست روی کاناپه لیوانش را می آورد جلو، می گفت: « دلم می خواهد لیوان را بدهم دستت و تو برایم چای بریزی.»
هیچ وقت توی خانه با پیژامه راه نمی رفت، برای خودش و پسرها گرم کن و لباس راحتی خریده بود؛ با سه تا دمپایی روفرشی یک شکل. می گفت: « دیگر خواهرتون داره بزرگ می شه. باید توی خانه مرتب بگردین.» جمعه ها صبح زود بلند می شد؛ ساعت شش. می گفت: «خانم، جمعه ها را تو یک کم استراحت کن.» بلند می شد برای بچه ها تخم مرغ نیم رو می کرد. صبحانه شان را می داد، به کارهایشان می رسید. اگر هم من حوصله ی آشپزی کردن نداشتم، خودش می پخت.
از همه ی کارهایش لذت می بردم. دوست داشتم توی ماشین بغل دستش بنشینم به رانندگیش نگاه کنم. پیاده می شد که چیزی بخرد دست می برد توی جیبش که حساب کند، من لذت می بردم. هر وقت اصلاح می کرد، زیر لب شعر می خواند، صدایش که می پیچید توی خانه لذت می بردم. (5)

زیر باران منتظر من بود!

شهید عباس بابایی
خانه مان از خانه های سازمانی پایگاه بود. بعضی وقت ها چاه فاضلابش بالا می زد و من آن قدر باید تلمبه می کوبیدم تا آب پایین برود که دست هایم پینه می بست. بعضی وقت ها اصلاً به گریه می افتادم. او از همان اول عادت نداشت زیاد در مورد کارهای بیرونش با من صحبت کند.. می دانستم وقتی بیرون خانه است خواب و خوراکش تعریفی ندارد. لباس پوشیدنش هم که اصلاً‌ به خلبان ها نمی رفت. بعضی وقت ها به شوخی می گفتم: « اصلاً تو با من راه نیا. به من نمی آیی.» می خواستم اذیتش کنم. می گفت: « تو جلو جلو برو، من پشت سرت می آیم، مثل نوکرها.» شرمنده می شدم. فکر می کردم مگر این دنیا چه ارزشی دارد. حالا که او می تواند این قدر به آن بی اعتناد باشد من هم می توانم. می گفتم: « تو اگر کور و شل و کچل هم باشی، باز مرد مورد علاقه ی من هستی.»
یک شب موقع برگشتن از مدرسه آن قدر برف و باران زیاد آمده بود که تمام راه ها بند آمده بود. آب رودخانه ی سر راهِ‌ مدرسه تا پایگاه بالا آمده بود و ترافیک شده بود. مدرسه ساعت پنج تعطیل شد، من ساعت نه رسیدم خانه. بچه ها هم که با شیطنت هایشان ماشین را گذاشته بودند سرشان. وقتی رسیدم خانه دیدم عباس دارد دم در قدم می زند. سرش پایین بود و از دیر کردن ما نگران شده بود. کنارش ترمز کردم. ما را که دید دستش را بلند کرد و خدا را شکر کرد که ما سالمیم. گفتم: « خدا را خوش می آید تو با این همه کار و مشغله، زیر این باران منتظر ما بایستی؟ اگر مدرسه ام نزدیک می شد...» جوابش را می دانستم. گفت: « خون ما که از مال بقیه رنگین تر نیست.» (6)

دلم می خواست...

شهید حاج حسین بصیر،
فرازی از وصیت نامه سردار شهید حاج حسین بصیر
میوه های دلم فرصت نشد، موقعیتی دست نداد که محبت خودم را به شما ابراز کنم. میزان علاقه ام را به شما بنمایانم. دلم می خواست پیش شما باشم، ولی مسأله ی انقلاب بود و اسلام... دلم می خواست خنده هایتان را ببینم، ولی نامه های فرزندان بابا از دست داده آرامم نمی گذاشت. دلم می خواست با شما بازی کنم، ولی آن بچه هایی که بابا کنارشان نبود مرا به آتش می کشید... دلم می خواست با شما و همراه شما به گردش بروم، ولی امروز روز تفریح و گردش نبود.
دلم می خواست در این چند صباح عمر با خانواده ی خود بودم، ولی اسیران ما در زندان بغداد و دوری یاران خوب و تنهایی برادران در جبهه نمی گذارد. می دانم شما به من حقّ می دهید، ولی می خواهم به عنوان تذکر بگویم: « روزگاری که نفس اسلام یعنی جان اسلام، جان انقلاب و نوامیس ملت غیور ایران در خطر است، مورد تاخت و تاز لشکریان ابرهه زمان، نمرود و نمرودیان، فرعون و فرعونیان است، آیا آسوده نشستن آرام گرفتن، خوردن، خوابیدن، گفتن، خندیدن، بی اعتنا بودن، کار هیچ انسان مؤمن، کار هیچ انسان عاقلی می تواند باشد؟
من معتقدم حتی حیوانات با غیرت هم موقعی که به آنها حمله می شود، آرام نمی گیرند...»
... و اما سخنی با تو ای همسرم. درود بر تو که کوه صبر و استقامتی. درست گفتم این را در طول زندگی مشترکمان اثبات کردی. چه آن زمانی که با فقر و نداری دست و پنجه نرم می کردیم و چه آن هنگام که برای یاری اسلام عزیز از تو جدا شدم و به جبهه های نبرد حقّ‌ علیه باطل به رزمندگان اسلامی می پیوستم. مرحبا به مادری که چون شیرزنی را در دامن خود پرورش داد، آفرین بر پدری که تو را تحت تعلیم و تربیت قرار داده، و تحویل اجتماع انسانی و اسلامی داده است. مرحبا به تو، به صبر تو، قناعت تو و به شجاعتت، و تو همواره مشفق و مایه ی آرامش برایم بودی... هم همسری مهربان و قابل تحسین برای من و هم مادری دلسوز و مهربان برای فرزندانم... همسرم در فراقم شکیبا، صبور و بردبار باش. امروز روز جزع نیست، امروز روز پایمردی و استقامت است، روز امتحان، روز تلاش است. رسالتی بر دوش ماست، لنگ لنگان یا یک عیب نه با صدها عیب فراوان با نقص زیاد، ولی با قلبی مملو از عشق به خدا و عشق به اهل بیت عصمت و طهارت ( علیهم السلام) و عشق به رهبر و امام مهدی (عج) و روحانیت متعهد در خط رهبر انجامش دادم. امید است خداوند بزرگ از من بپذیرد و امّا امروز تو رسالتی بس سنگین تر و مسؤولیتی بزرگتر بر دوش داری، به هوش باش که خود را به سلامت به مقصد برسانی... هر گاه دلت تنگ شد، بغض گلویت را فشرد، حضرت زینب ( سلام الله علیها) را به خاطر بیاور و یاد اسیری او را... استقامت زینب، مبارزه زینب و رسالت زینب، در هر شب جمعه به مزارم بیا، می دانم که آن جا آرام خواهی گرفت. هنگام نماز امام را دعا کن، همواره در خط امام باش زیرا سعادت دنیا و آخرت در کنار رهبر است و السلام. (7)

متبسّم

شهید حسن امامدوست،
حسن امامدوست به پدر و مادرم احترام بسیار می گذاشت و همواره سعی می کرد رضایت و خشنودی آنان را جلب کند. به من و خواهرانم خیلی محبّت می کرد و هنگام حرف زدن با ما لبانش متبسّم بود. او ما را به خواندن نماز و گرفتن روزه سفارش می کرد. و مخصوصاً‌ به من که از او کوچکتر بودم، خیلی مهربانی می کرد. مرا بسیار دوست می داشت. نماز و روزه اش مرتب بود و سعی در انجام نماز اول وقت داشت. او هرگز روی حرف پدر و مادرم حرف نمی زد و به خاطر اخلاق نیکش همه فامیل او را دوست می داشتند. (8)

رسیدگی به خواهران

شهید علی رضا نوبخت
تا چشم باز کرد و خواست خود را بشناسد، خانواده اش از هم پاشید و مسئولیت خواهران و برادرش را بر دوش خویش، حس کرد. توجه علی رضا به خانواده، همواره بارقه ای امید را در دل خواهران و برادرش روشن نگه داشت. انجام درست وظیفه ی سرپرستی خواهران و برادران به بهترین نحوی که مقدور بود، موضوع افتخار آمیزی است که بر تارک زندگی او می درخشید.
« وقتی مدیر مدرسه ی یکی از روستاهای بابل به نام کروکلا بود، چکمه می پوشید. همه ی کارهای مدرسه را خودش انجام می داد. وقتی به خانه می آمد چکمه اش گلی و لباس او کثیف بود. همه را خودش می شست و تمیز می کرد و نمی گذاشت ما تمیز کنیم. در گذاشتن سفره و تدارک غذا به ما کمک می کرد؛ گاهی که مریض می شدیم می گفت امروز شما دست به هیچ کاری نزنید و استراحت کنید.
اگر یک هفته او را نمی دیدم مریض می شدم. خودش می گفت: اگر بیایم و خواهرم مرا ببیند، خوب می شود. مسایلی را که لازم است بین مادر و دختر گفتگو شود همان مسایل را ایشان با ما خواهران در میان می گذاشت. ما را پند می داد. من آن وقت سواد نداشتم ولی دوشت داشتم او کتاب را بخواند و من گوش کنم. او هم همین کار را می کرد. در مراسم ازدواج او شرکت نکردم، چون خداوند به من فرزندی داده بود: صبح روز بعد دیدم در خانه را زد. گفت: خواهر بیداری؟ من آمدم سری به تو بزنم.»
خواهر دیگری می گفت: مقدمات جهیزیه ی ازدواج مرا در حدی که یک دختر لازم دارد، فراهم کرد. یک وقت به من گفت با تو صحبت دارم آماده شود. من آماده شدم. توی راه به من گفت: که جوانی است متدین، اهل روستا است. از دوستان فلانی است و خواستگار توست. اجازه ی انتخاب و موافقت را به من داد. این نشانه ی توجه ایشان به خانواده است. (9)

برو خانواده ات را بیاور

شهید حمید رضا نوبخت
خانه ی یکی از دوستانم دعوت بودم. آقا حمید با خانواده اش آمده بود. به من گفت چرا خانواده ات را نیاوردی؟ گفت: همیشه که در جبهه ای. حالا که این جا هستی وقت آن است که به خانواده ات برسی. سوئیچ خود را به من داد و گفت برو خانواده ات را بیاور. بارها شد که خودش اتومبیل سوار شد و دنبال خانواده ی رزمندگان رفت؛ او با این عمل خود می خواست ضرورت توجه به خانواده را برساند. روزهای آخر، اسم آقا حمید برای سفر مکه اعلام شد. می توانست برود؛ ولی خیلی علاقمندی نشان نداد و ساده از کنار قضیه گذشت؛ البته خیلی دوست داشت با همسرش به مکه برود. شاید امکان مادی فراهم نبود و شاید وضعیت جبهه برایش مهم تر به نظر می رسید، به هر دلیل سفر حج نرفت. عشق و علاقه ی حمید به خانواده ویژه بود.
بعد از شهادت علی رضا، خانم او با وساطت خود حمید با برادری بسیجی ازدواج کرد. روزی دیدیم حمید داخل اتاق راه می رود. گفتم: اتفاقی افتاده؟ سعی کرد به من چیزی نگوید. بعد از ظهر به من گفت: می دانی چرا امروز من در اتاق راه می رفتم؟
گفتم: نه. گفت: بچه داداشم می خواست به دنیا بیاید و به دنیا آمد. خانمش از شوهر جدید بچه دار شد. فرقی ندارد او هم بچه ی داداش من است.
یک روزی به خانه ایشان در بابلسر رفتم دیدم صدا می زند خانم گرجی. گفتم حتماً خانم همسایه یا فامیل آنان است. وقتی سؤال کردم، گفت: خانم من است. گفتم پس چرا خانم گرجی صدا می زنی؟ چرا خانم نوبخت صدا نمی زنی؟ گفت: اگر خانم نوبخت صدا بزنم، برای خودم ارزش قایل شده ام، ولی وقتی خانم گرجی صدا می زنم یعنی برای او و خانواده اش شخصیت قایل هستم. (10)

پایش رادراز نمی کرد

شهید اسماعیل فرجوانی
مادر اسماعیل می گوید:
اسماعیل به احترام من و پدرش هیچ گاه در منزل پایش را در حضور ما دراز نمی کرد. وقتی با پدرش به بیرون می رفت به هیچ وجه جلوی او حرکت نمی کرد و اگر در گفتن مطلبی و یا انجام عملی اشتباهی از ما سر می زد، نه در همان زمان، بکله در موقعیتی مناسب و به هنگام خلوت به ما تذکّر می داد. (11)

پی نوشت ها :

1. شوکران 1، ص 35.
2. شوکران 1، ص 57-58.
3. آسمان، دوران به روایت همسر شهید، ص 60-62.
4. آسمان، یاسینی به روایت همسر شهید، صص 64-65.
5. آسمان، به روایت همسر شهید یاسینی، ص67.
6. آسمان، بابایی به روایت همسر شهید، صص36-37.
7. نشریه کمان،‌ ش 51، صص 179-180.
8. در آغوش دریا، ص 72.
9. تا آخرین ایثار، صص 26-27.
10. تا آخرین ایثار، صص 125-127.
11. صنوربرهای سرخ، ص130.

منبع مقاله :
(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 12( مهربانی و همگامی با خانواده)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط