جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا
کار نیمه تمام را باید خودم تمام کنم
شهید مهدی خوش سیرت
آثار جراحت و زخم در جسم ایشان لبریز وجود داشت و پزشکان بر استراحت مطلق ایشان تأکید داشتند.
عصر بود، شاید، که ناگهان دیدم آقا مهدی در حال باز کردن گچ های پایشان هستند. با تعجب گفتم:
« شما که هنوز پایتان خوب نشده اینکارها چیست؟»
در چهره ی مهربانش خشمی هویدا شد و با لحن خاصّی گفت:
« کار نیمه تمام خود را، خودم باید تمام کنم، نباید به عملیات خدشه ای وارد شود»(1).
چهار شبانه روز بدون خستگی می جنگید!
شهید مهدی خوش سیرت
شجاعت و شهامت، مدیر و مدّبر بودنش را در عملیات قدس 1 و2، منطقه های هورالعظیم و جنوب والفجر 8 به چشم دیدم.
با شهید« حاج بصیر» در جاده ی بصره بودیم که شرایط سختی برایمان بوجود آمد، چند تانک عراقی روی جاده امان بچه ها را بریده بودند. دستور بود دو نفر به تانک ها نزدیک شده و با گشودن دریچه ی بالای تانک و انداختن نارنجک، کار تانک ها را تمام کرده و به جاده امنیت دهند.
آقا مهدی نخستین داوطلب بود و تمام تلاش و اصرارمان که در « موقعیت شما نیست فایده ای نکرد. آقامهدی به همراه رزمنده ای به نام« عباس» که فومنی بود و فامیلی اش را بیاد ندارم بحول و قوه ی الهی تانک ها را براحتی از پا درآوردند.
در « فاو» چهار شبانه روز بود که می جنگیدیم، نیروهای خودی خسته و کلافه بودند ولی در چهره ی آقا مهدی اصلاً آثار خستگی نمی دیدی. با اینکه برادرش« رضا» فرمانده ی گروهان محمدباقر ( علیه السلام) در درگیری های تصرف ساحل شهید شده بود، هیچ به روی خودش نمی آورد(2).
من مسؤولم
شهید دکتر محمدعلی فیاض بخش
« خانم» خوب می دانست او چه تعهدی به مریض ها دارد. برای آنها همیشه وقت داشت(3).
برای بچه ها، هر کار باشد می کنم
شهید محمدتقی رضوی
پشت تلفن داد می زد، التماس می کرد. به او می گفتم: « چه قدر به این رئیس و آن رئیس رو می زنی! می بینی که واسشون اهمیت نداره.»
می گفت:« واسه ی جون بچه ها هر کار بشه می کنم».
زخم معده گرفته بود، بس که توی همین چانه زدن ها حرص می خورد.(4)
در مرخصی هم، دنبال کار می رفت
شهید محمدصادق بابایی
او روحیه ی توکل عجیبی داشت و همیشه شکرگزار از خداوند بود. اگر چیزی به دست می آورد، شکر می کرد و اگر به دست نمی آورد، باز هم شکر می کرد.(5)
با سر شکسته، به خط رفت!
شهید علی موحددوست
می گوید: « من باید برای سرکشی محورها سریع به خط بروم!» می گویم: « حاج علی موحد! شما چند دقیقه پیش با موتور به زمین خورده اید! سرتان شکاف برداشته! خونش بند نمی آید!»
می گوید: « پانسمان کن، می خواهم بروم!»
من هم سرش را پانسمان می کنم و او دوباره سوار موتور می شود و به راه خود ادامه می دهد!(6)
پی نوشت ها :
1. فاتح ماووت، ص 31.
2. فاتح ماووت، ص 60-61.
3. زمانی برای آسودن، ص28.
4. یادگاران، ص 52.
5. ره یافتگان، ص 146.
6. فرشتگان نجات، ص 51.
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.