نویسنده: دکتر محمدرضا دهشیری
بررسی پیشینه استعمار در آفریقا
استعمارگری در آفریقا پیشینه ای طولانی دارد. عمده ترین فعالیت های استعماری از سوی قدرت های غربی در سده های نوزدهم و بیستم میلادی صورت گرفته است. موج اول استعمارگری اروپا در قاره سیاه از قرن پانزدهم میلادی و موج دوم آن از نیمه دوم قرن نوزدهم آغاز شد که از آن به عنوان دوران جدید امپریالیسم یاد می شود. از تلاش های کشورهای اروپایی برای کنترل مستقیم نظامی و اقتصادی بر سرزمین های آفریقایی از رهگذر تفوق سازمانی یا فناوری بر جمعیت بومی و حکومت بر این سرزمین ها از طریق نظامی یا برخورداری از نمایندگانی غیر نظامی به «تقلّا برای آفریقا» تعبیر می شود.
مهم ترین استعمارگران اروپایی در قاره سیاه شامل انگلستان، پرتغال و فرانسه بوده اند که خواستار کنترل عرصه هایی گسترده از سرزمین های آفریقایی بودند. با وجود این، قدرت های امپراتوری نوظهور اروپایی شامل ایتالیا و آلمان اقداماتی مشابه اما در مقیاس کوچکتر انجام دادند. این رویکرد ناشی از تفوق فنی اروپا بر آفریقا بود که استعمارگران غربی را قادر به تصاحب و کنترل قاره سیاه کرد.
دلایل عدیده ای برای استعمارگری و رقابت قدرت های اروپایی با یکدیگر برای کسب مستعمرات در آفریقا وجود داشته است. آنها خواستار کسب قدرت و پرستیژ بودند. قدرت های استعماری تصور می کردند هر قدر سرزمین های بیشتری را در کنترل و تصاحب خود درآورند، کشورهای قدرتمندتر و مهم تری قلمداد خواهند شد. آفریقا از نظر منابع طبیعی بسیار غنی بود به گونه ای که این منابع می توانست به اروپا آورده شود و به کالاهای صنعتی تبدیل شود. اروپایی ها همچنین به بازارهای آفریقا برای فروش کالاهای صنعتی و مصنوعات خود نیاز داشتند. این کالاها می توانست در آفریقا با سودهای هنگفتی به فروش برسد. بیشتر قدرت های اروپا صرفاً به این دلیل ساده به تصرف سرزمین های آفریقایی مبادرت می ورزیدند که از تصاحب آن سرزمین ها توسط دیگر رقبای قدرتمند اروپایی خود جلوگیری به عمل آورند.
به این ترتیب، دلایل استعمارگری و توجه ویژه قدرت های استعماری به قاره سیاه را می توان تلاش برای تصاحب سرزمین هایی بیشتر برای شکوفایی اقتصادی خود، بهره برداری از نیروی کار ارزان، استفاده از منابع زیرزمینی و مواد خام برای صنایع اروپایی، افزایش ثروت عمومی و خصوصی، افزایش حیثیت و پرستیژ ملی، افزایش تعداد مسیحی ها و گسترش مسیحیت و افزایش دانش و تحمیل ارزش ها از طریق آموزش و به طور کلی دلایل سیاسی- راهبردی، اقتصادی و فرهنگی دانست.
استعمارگری اروپا در قاره سیاه از سه راه صورت گرفته، نخست، قانونگذاری برای شناسایی و کنترل جمعیت بومی از طریق تضییع حقوق قانونی آنان، دوم، از راه اداری و با منزوی سازی مردم بومی و کنترل اداری سرزمین های مادری آنان و سوم، به روش ایدئولوژیک و از طریق از خود بیگانه کردن مردم بومی و جدا کردن آنان از اشغالگران یا مهاجران غیر بومی. در این میان قدرت های استعماری اروپا از میسیونرهای مذهبی برای توجیه استعمارگری خود در آفریقا استفاده می کردند و در این مسیر به ایجاد کلیساهایی در آفریقا مبادرت می ورزیدند. علاوه بر میسیونرها، تجار فعال اروپایی نیز زمینه را برای بهره کشی استعمارگران فراهم می آوردند.
در فاصله سال های 1880 تا 1910، آفریقا برای بیش از چند دهه بین قدرت های اروپایی تقسیم شد. این تصمیم ها در لندن، پاریس، لیسبون و دیگر پایتخت های اروپایی گرفته شد. فرانسه نوعی امپراتوری عمده در شمال و غرب آفریقا به دست آورد: الجزایر، تونس، مراکش، ساحل عاج، داهومه، مالی و دیگر سرزمین های غرب آفریقا تحت حاکمیت استعمار فرانسه درآمدند. مستعمره های انگلستان در سراسر قاره سیاه پراکنده بودند. گرچه استعمار فرانسه سرزمین های بیشتری را تحت کنترل خود درآورده بود اما مستعمره های انگلستان در مقایسه با مستعمره های فرانسه از جمعیت بیشتری برخوردار بودند. کشورهای تحت استعمار انگلستان عبارت بودند از گامبیا، سیرالئون، ساحل طلایی، نیجریه، آفریقای جنوبی، رودزیا، اوگاندا، کنیا، مصر، سودان و اریتره (که بخش های عمده ای از سرزمین های سومالی و لیبی را شامل می شد). آفریقای جنوب غربی شامل تانگانیکا، توگولند و کامرون تا زمان شکست امپراتوری آلمان در جنگ جهانی اول تحت حاکمیت آن قرار داشتند. تا سال 1914 تنها دو کشور مستقل در قاره آفریقا باقی مانده بودند که عبارت بودند از لیبریا و اتیوپی. حتی اتیوپی نیز در سال 1935 به تصرف ایتالیا درآمد و تا شال 1942 تحت کنترل این کشور قرار داشت تا اینکه پس از تاریخ مزبور انگلستان به عنوان استعمارگر جدید جایگزین ایتالیا شد.
شیوه استعمارگری قدرت های اروپایی به ویژه فرانسه، انگلستان و پرتغال متفاوت بود. به این معنا که به عنوان مثال استعمار فرانسه می پذیرفت که یک آفریقایی شهروند فرانسه شود در صورتی که فرهنگ آفریقایی خود را به کناری نهد و شیوه زندگی فرانسوی را در پیش گیرد، حتی به او اجازه داده می شد با یک سفید پوست فرانسوی ازدواج کند اما انگلستان برابری کامل را نمی پذیرفت، حتی اگر یک آفریقایی شیوه زندگی انگلیسی را اتخاذ می کرد. استعمار انگلستان ازدواج بین دو نژاد آفریقایی تبار و انگلیسی تبار را رد می کرد. پرتغالی ها در مقایسه با انگلستان از قدرت تحمل بیشتری برخوردار بودند. آنها گرچه ازدواج بین دو نژاد را می پذیرفتند اما قائل به برتری نژاد پرتغالی بر آفریقایی بودند. با وجود این، در صورتی که یک آفریقایی از دانش، زبان و فرهنگ پرتغالی بهره مند می شد و شیوه های سنتی و بومی خود را رها می کرد او را فردی متمدن به شمار می آوردند.
از نظر اداری، فرانسوی ها، پرتغالی ها، آلمانی ها و بلژیکی ها شیوه شدیدا متمرکز مدیریت را اعمال می کردند که از آن به «حکومت مستقیم» تعبیر می شد اما انگلیسی ها درصدد بودند تا از رهگذر شناسایی دارندگان قدرت محلی و تشویق یا وادار کردن آنان به مدیریت برای امپراتوری انگلستان بر آفریقا حکومت کنند که از آن به «حکومت غیر مستقیم» تعبیر می شود.
فرانسوی ها از مقر پاریس به مدیریت کشورهای آفریقایی می پرداختند؛ یعنی افرادی را به عنوان رئیس منصوب می کردند بدون اینکه معیارهای سنتی را لحاظ کنند اما معیار آنان وفاداری رئیس به استعمار فرانسه بود. فرانسه دو فدراسیون استعماری عمده در قاره سیاه ایجاد کرد؛ یکی آفریقای غربی فرانسوی و دیگری آفریقای استوایی فرانسوی. استعمار فرانسه مقامات رسمی این فدراسیون ها را منصوب می کرد، قوانینی را در مورد آنها به تصویب می رساند و آنها را ملزم کرده بود تا قوانین مصوب در مجالس مستعمراتی را به تأیید فرانسه برسانند تا پس از آن جنبه قانونی پیدا کند. طی دو جنگ جهانی اول و دوم، قدرت های اروپایی به بهره کشی از نیروهای آفریقایی مبادرت ورزیدند به گونه ای که حدود یک میلیون آفریقایی در جنگ جهانی اول و 2 میلیون نفر در جنگ جهانی دوم به عنوان سرباز از سوی متفقین اروپایی به کار گرفته شدند. با وجود این، جنگ جهانی دوم زمینه ساز استقلال طلبی کشورهای آفریقایی شد. در فاصله دهه های 1950 تا 1970 کشورهای آفریقایی توانستند روند استعمارزدایی را تحقق بخشند؛ چرا که پس از جنگ جهانی دوم، جنبش های روبه رشد استقلال خواهانه، احزاب سیاسی بومی و اتحادیه های کارگری مطالبات استقلال طلبانه خود را افزایش دادند به اضافه آنکه فشارهایی از سوی جوامع مدنی در درون کشورهای اروپایی و نیز از بیرون این کشورها از سوی ایالات متحده آمریکا بر قدرت های استعماری اعمال شد که موجب شد بیشتر کشورهای قاره سیاه تا سال 1980 به استقلال دست یابند. البته در مورد شیوه کسب استقلال در قاره سیاه، تمایزهایی بین مستعمرات انگلیسی و فرانسوی وجود داشت. انگلستان خواستار پیگیری فرآیند انتقال تدریجی قدرت بود در حالی که سیاست فرانسه بر از خود بیگانگی مردم سرزمین های آفریقایی استوار بود که با خشم و اعتراض عمومی آنان به ویژه در شمال آفریقا همراه بود. اعطای استقلال از سوی استعمار فرانسه به مراکش و تونس در سال 1956 امکان تمرکز فرانسه را بر الجزایر فراهم آورد به گونه ای که تلاش برای کسب استقلال از سوی الجزایری ها به نبردی طولانی و خونین در فاصله سال های 1954 تا 1962 انجامید تا اینکه فرانسه سرانجام مجبور به پذیرش استقلال الجزایر شد.
با توجه به اینکه استعمار در معنای کلاسیک آن، اقدامی غیر اخلاقی قلمداد می شد، قدرت های اروپایی و ایالات متحده آمریکا در پی روند استعمار زدایی آفریقا پس از جنگ جهانی دوم، درصدد تداوم کنترل اقتصادی و فرهنگی خود بر کشورهای آفریقایی از راه های دیگر برآمدند که از آن به «استعمار نو» تعبیر می شود. این واژه را قوام نکرومه، رئیس جمهور غنا در فاصله سال های 1960 تا 1966 به کار برد تا تبیین کند که ترتیبات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی استعمارگری بر گسترش قدرت ژئوپلتیک استوار است تا نیازهای سرمایه گذاری مالی اقتصاد سیاسی سرمایه داری را برآورده سازد. این کنترل سیاسی، اقتصادی و اجتماعی به صورت های تجاری، زبانی و فرهنگی اعمال شد تا دروازه های اقتصاد ملی کشورهای آفریقایی را به سوی شرکت های چند ملیتی قدرت های نواستعماری بگشاید.
استعمار نو درصدد اعمال قدرت ژئوپلتیک با بهره گیری از سرمایه داری، جهانی شدن تجارب و امپریالیسم فرهنگی برای کنترل کشورهای آفریقایی به جای اعمال کنترل مستقیم نظامی یا کنترل سیاسی غیر مستقیم برآمده که از آن به هژمونی و امپریالیسم جدید نیز تعبیر می شود. نظریه وابستگی را می توان بنیاد نظری نواستعمارگری اقتصادی دانست به گونه ای که در نظام اقتصاد جهانی کشورهای ثروتمند در مرکز و کشورهای فقیر در حاشیه قرار می گیرند و به این ترتیب منابع انسانی و طبیعی کشورهای پیرامون به سوی اقتصاد کشورهای ثروتمند یا متروپل سرازیر می شود. به این ترتیب با گسترش جریان نئولیبرالیسم در عصر جهانی شدن، شاهد شیوه های جدید استعمارگری در آفریقا هستیم. به گفته چه گوارا، انقلابی آرژانتینی، استعمار نو به معنای تداوم حاکمیت استعماری بر کشورهای رهایی یافته از استعمار از طریق به کارگیری ابزارهای دیگر است. در مطالعات پس استعماری، واژه نو استعمارگری به توصیف محورهای سلطه اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی جهان توسعه یافته برای کشورهای آفریقایی و دخالت در امور داخلی آنان اهتمام دارد به گونه ای که با وجود استعمارزدایی پس از جنگ جهانی دوم، قدرت های استعماری سابق درصدد تداوم ترتیبات موجود و پیشین اقتصادی بین المللی بر مستعمره های سابق خود برآمدند تا از این رهگذر کنترل استعماری خود را متداوم نگه دارند. به این ترتیب نوعی استعمارگری دو فاکتور یا غیر رسمی از سوی قدرت های هژمون یا امپریالیستی بر کشورهای قاره سیاه اعمال می شود. دخالت نامتناسب تجاری از سوی سرمایه داری مدرن در اقتصاد کشورهای آفریقایی در حال توسعه یا توسعه نیافته از طریق شرکت های چند ملیتی موجب تداوم بهره برداری از منابع طبیعی و بهره کشی از مردم کشورهای مستعمره سابق شده و این کنترل اقتصادی، ذات استعمارگری نوین محسوب می شود. به گونه ای که از سوی قدرت های هژمونیک از قبیل ایالات متحده، انگلستان، فرانسه و دیگر قدرت های اروپایی در نیمه دوم قرن بیستم اعمال شده است. در چنین فضایی است که شرکت های نفتی چند ملیتی نیز به استخراج منابع نفتی و چپاول انرژی این قاره به ویژه در نیجریه، لیبی و آنگولا مبادرت ورزیده اند.
نتیجه استعمار نو آن است که سرمایه گذاری خارجی برای بهره کشی مورد استفاده قرار گرفته است به جای اینکه منجر به توسعه کشورهای آفریقایی شود. به این ترتیب استعمار نو موجب افزایش شکاف بین کشورهای ثروتمند استعمارگر و کشورهای فقیر آفریقایی شده است. استعمار نو یا امپریالیسم اقتصادی از طریق شرکت های چند ملیتی و بورژوازی کمپرادور درصدد به دست گرفتن اقتصاد کشورهای آفریقایی با ابزراهای نوین برآمده تا عملاً در امور اقتصادی، اجتماعی و سیاسی این کشورها دخالت کند. سرمایه گذاری شرکت های چند ملیتی در آفریقا از آنجا که موجب تخریب انسانی، زیست محیطی و اکولوژیک جمعیت سرزمین های نومستعمره شده، منجر به وابستگی اقتصادی آنها به بازارهای خارجی و ترتیبات تجاری جهانی و بالمآل توسعه ناپایدار یا توسعه نیافتگی دائمی کشورهای قاره سیاه شده است. کشورهای آفریقایی به مخزن نیروی کار ارزان و مواد خام مبدل شده اند و دسترسی آنان به فناوری های تولید پیشرفته محدود شده است. این مهم، منجر به بیکاری و مهاجرت مردم و فرار مغزهای آفریقا به کشورهای پیشرفته شده است. بدهی های کشورهای آفریقایی سبب شده که آنان قادر به برآوردن نیازهای روزمره مردم از قبیل بهداشت، آموزش، آب آشامیدنی و کنترل شیوع و گسترش بیماری ایدز نباشند. افزون بر این، با توجه به تحقق جامعه اطلاعاتی در عصر جهانی شدن، «استعمار فرانو» نیز در قاره سیاه در حال شکل گیری است، به گونه ای که اگر در دوران استعمار نو، شکاف بین داراها و ندارها بود در حال حاضر شکاف بین دارندگان دانش، اطلاعات و ارتباطات و محرومان از این دانش در دهکده جهانی است. با توجه به موج سوم اطلاعات و ارتباطات و بهره گیری از رسانه ها برای جهت دهی به افکار عمومی، استعمار فرانو درصدد استحاله فرهنگی جوامع آفریقایی و تغییر ذائقه فرهنگی آنان متناسب با فرهنگ استعمارگران غربی است. هدف استعمار فرانو از خود بیگانه سازی فرهنگی مردم مستعمره است و در این رهگذر از ابزارهای فرهنگی از قبیل رسانه ها، زبان، آموزش و میسیونرهای مذهبی برای اهداف و مقاصد اقتصادی استفاده می کند. میل قدرت های ثروتمند برای کنترل ارزش ها و برداشت های دیگر ملت ها و جهت دهی به آن در مسیر اهداف و مقاصد خود از طریق سینمای هالیوود و نمایش فیلم های غربی در کشور های آفریقایی برای تغییر سبک زندگی و نیز شیوه مصرف آنان صورت می پذیرد. همان گونه که استعمار فرانو تلاش دارد تا دانش مردم مستعمره را در خدمت منابع فرهنگی و اقتصادی خود قرار دهد.
شگفت آنکه استعمار فرانو، معتقد است که سلطه استعمارگرانه مردم مستعمره در دراز مدت به نفع مردم مستعمره است. این رویکرد پدرسالارانه نوعی مأموریت متمدنانه را برای غرب قائل است تا به نام گسترش امواج دموکراسی به دخالت در امور داخلی کشورهای آفریقایی بپردازد و حتی به مداخله نظامی با عنوان «مداخله بشر دوستانه» مبادرت ورزد تا تمدن غربی را گسترش دهد. در این زمینه به عنوان مثال می توان به عملیات ناتو در لیبی به بهانه های امنیتی با رویکرد تهاجمی و ماجراجویانه اشاره کرد همان گونه که اعزام سرباز از سوی فرانسه و متعاقب آن توسط انگلستان برای مداخله نظامی در مالی به بهانه مبارزه با تروریسم القاعده و افراط گرایی در قاره سیاه با هدف حفاظت از شیوه زندگی غربی در جوامع آفریقایی صورت می پذیرد و در عین حال هدفش بهره مندی از منابع عظیم زیرزمینی، منابع طبیعی و تسلط بر منابع سرشار ثروت در این منطقه غنی است. با وجود اهداف مزبور، قدرت های استعمارگر فرانو ادعای آن را دارند که وظیفه اخلاقی خود دانسته اند که به غربی کردن فرهنگی مردم بومی آفریقا مبادرت ورزند؛ چرا که آنها را برخوردار از فرهنگ ابتدایی و عقب مانده و خود را دارای فرهنگ پیشرفته و متمدن می دانند.
با وجود این، تلاش های قابل توجهی از سوی مردم و نخبگان آفریقا برای خروج از هژمونی فرهنگی غرب و طرد سلطه فرهنگی استعمارگران فرانو در حال انجام است. نخبگان آفریقایی با تأکید بر لزوم حفظ سنت ها و ارزش های بومی، سنتی و محلی در دنیای پسااستعماری به تلاش خود برای اثبات هویت آفریقایی خویش و تقلا برای مقابله با سلطه جویی فرهنگی قدرت های استعمارگر تداوم می بخشند. آنان بر این باورند که واردات یا استمرار هنجارهای فرهنگی قدرت های استعمارگر پیشین در آفریقا نوعی استعمار فرانو در قاره سیاه به شمار می آید. از این رو با پای فشردن بر هویت فرهنگی خود و مقابله با تلاش های ناتوی فرهنگی درصدد آننند که خودباوری آفریقایی را در جامعه جهانی به منصه ظهور رسانند و زمینه های بازشناسی و بازنمایی هویت فرهنگی آفریقا نزد افکار عمومی بین المللی را فراهم آورند.
منبع مقاله: همشهری دیپلماتیک، شماره 69، اسفندماه 1391
/م