پسا ساختارگرایی

طبیعتاً همان گونه که از نام این رویکرد بر می آید، پسا ساختارگرایی در ادامه حرکت ساختارگرایی و در جهت کمال و پر نمودن خلأهای آن بر صحنه حاضر شده است. پیشوند پسا برگردان واژه Post است که در زبان لاتین به معنای
چهارشنبه، 14 اسفند 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پسا ساختارگرایی
پسا ساختارگرایی

 

نویسنده: احسان عباسلو




 

طبیعتاً همان گونه که از نام این رویکرد بر می آید، پسا ساختارگرایی در ادامه حرکت ساختارگرایی و در جهت کمال و پر نمودن خلأهای آن بر صحنه حاضر شده است. پیشوند پسا برگردان واژه Post است که در زبان لاتین به معنای «بعد» است. این اصطلاح را مراکز علمی آمریکایی برای توصیف و تعریف آثار مشابه و همسویی که از سوی فیلسوفان قاره ای و فرانسوی و نیز از سوی نظریه پردازان انتقادای در اواسط قرن بیست، به خصوص در دهه های شصت و هفتاد به رشته تحریر در می آمد به کار بردند. این رویکرد در نقطه مقابل ساختارگرایی که یک جریان و نحله فکریِ رایج در اوایل نیمه قرن بیست اروپا بود، شکل گرفت. ساختارگرایان اعتقاد داشتند فرهنگ انسانی به واسطه ساختارهایی که بر مبنای زبانی بنیان شده باشد، قابل ادراک است. پسا ساختارگرایان علاوه بر آنکه مدعی شدند علوم انسانی به واسطه پیچیدگی خود انسان ها و عدم امکان گریز از ساختارها ثابت نیستند، عنوان می کردند که ساختار نمی تواند خود شمول باشد.
همچنین پسا ساختارگرایان اذعان داشتند که معنای مورد نظر و مقصود یک نویسنده نسبت به معنای ادراکی خواننده، در درجه دوم اهمیت قرار دارد. ایشان این ایده را که متن، یک هدف و منظور واحد یا یک معنای واحد دارد و یا یک وجود واحد است، مردود می دانستند. منظور و مقصود و نیز معنا و وجود متن، چیزهایی بودند که خواننده بدان ها هستی می بخشید و اینها حضور و وجود خود را مدیون خواننده بودند.
پسا ساختارگرایان، زبان را قراردادی می دانند که معنا، زاده تفاوت های زبانی در اثنای این قرارداد است. از سویی، هستی هم برآمده و برگرفته از همین زبان است. از منظر پسا ساختارگرایان، متن، یک فرآیند است و اثر، یک محصول. اثر مصرف می شود و متن تولید می شود. از منظر طرفداران این رویکرد یک منتقد پساساختارگرا در مواجه با متن، می بایست قادر باشد از شمار متنوعی از دیدگاه ها بهره ببرد تا بتواند یک تفسیر چند وجهی از متن ارائه دهد. حتی اگر با تفاسیر در تضاد و تقابل با یکدیگر باشند. در رویکرد پسا ساختارگرایی، هنگام تحلیل متن، خواننده به عنوان سوژه اصلی در بررسی، جایگزین نویسنده می شود. از این جایگزینی به عنوان «ثبات زدایی» (destabilizing) یا «محور زدایی» (decentering) نویسنده یاد می گردد. البته نباید از ذهن دور داشت که این امر بیشترین تأثیر را بر خود متن دارد. پسا ساختارگرایی با این مهم و با به دور بردنِ مؤلف و نویسنده، منابع دیگری از معنا را مورد کاوش قرار می دهد.
از حیث تاریخی، پساساختارگرایی، همان گونه که در بالا اشاره رفت، در اصل در دهه شصت و در نقد ساختارگرایی در فرانسه آغاز شد. این جریان شاهد تولید خویش در بحبوحه درگیریهای دولت با دانشجویان و کارگران بود. درگیری های سیاسی لاجرم به فعالیت بیشتر فیلسوفان رادیکال و شیوع فلسفه هایی از این دست نظیر فمینیسم، مارکسیسم غربی، آنارشیسم، پدیدار شناسی و نیهیلیسم انجامید. تمامی اینها به نوعی خود، منتقد فرهنگ و فلسفه غربی حاکم بودند. پسا ساختارگرایی با توجیه و تعدیل این رویکردهای انتقادی، محلی از اِعراب برای خود به دست آورد. دو چهره کلیدی در این میانه رولن بارت و ژاک دریدا بودند. دریدا در یک سخنرانی با عنوان «ساختار، نشانه، و بازی در گفتمان علوم انسانی» (Structure, Sign, and Play in the Discourse of the Human Sciences) تز جدیدی در حیات فکری جامعه ایجاد کرد. خود وی از آن به عنوان محورزداییِ قلمرو فضای ذهنی و فکریِ حاکم نام برد. عده زیادی این سخنرانی را به عنوان مانیفستی بر علیه ساختارگرایی مفروض داشتند.
فیلسوفان پسا ساختارگرایی نظیر دریدا و فوکو، یک گروه خودآگاه را شکل نبخشیدند، بلکه هر یک درصدد ارائه پاسخ و واکنشی به ساختارگرایی و پدیدار شناسی برآمدند. پدیدار شناسی که با نام دو تن از فیلسوفان بزرگ آلمان، یعنی ادموند هوسرل و مارتین هایدگر عجین شده است، سیستم های پیشین شناخت را مردود می داند و در صدد تدقیق در زندگی- «همان سان که به نظر می آید»- است یعنی زندگی به عنوان یک پدیدار. هم پدیدار شناسی و هم ساختارگرایی، این ایده که شناسنده (knower) می تواند در کانون شناخت قرار گیرد را رد کردند و در صدد یافتن بنیان استوارتری برای این شناخت برآمدند. در پدیدار شناسی، این بنیان، همان تجربه بود و در ساختارگرایی، این ساختار بود که با ممکن ساختن تجربه این بنیان را شکل می بخشید. اما پسا ساختارگرایی استدلال می کند که بنیانِ شناخت، چه بر تجربه محض و چه بر ساختارهای سیستماتیک، ناممکن است.
نویسندگانی که شاخصاً به عنوان پسا ساختارگرا شناخته می شوند عبارتند از: ژاک دریدا، میشل فوکو، ژیل دلوز، ژاک لکن، رولن بارت و دیگران.
پسا ساختارگرایی قرابت کم و بیشی با برخی رویکردهای دیگر دارد. علاوه بر ساختارگرایی، پست مدرنیسم و حتی نقد واکنش- خواننده نیز با این رویکرد مشترکاتی دارند. پسا ساختارگرایی به نقد واکنش خواننده نزدیک می شود، چرا که اعتقاد دارد که این واکنش- خواننده است که معنا را می آفریند و نه نیت و اراده نویسنده و در راستای همین ایده است که وحدت متن و ساختار نیز از سوی خواننده شکل می گیرد.
پسا ساختارگرایی، نقش نویسنده و خواننده متون علمی را در چنین متونی یادآور می شود و اینکه چنین نقشی چه اندازه بر معنای کل متن تأثیر می گذارد. چیدمان پانوشت ها، عنوان اثر، نحوه طرح مسئله و غیره، همگی به معنا و مفهوم کلی اثر کمک می کنند. پسا ساختارگرایی بسیاری از نُرم های ادبی علوم تجربی را به عنوان یک هویت ادبی مورد نظر قرار می دهد. این رویکرد نشان می دهد که چگونه زبان به بنیاد نهادن واقعیت کمک می کند و لذا شیوه های نوینی از خواندن و نوشتن متون علمی را به دست می دهد.

ساختارگرایی و پساساختارگرایی

پساساختارگرایی با رویکرد پیش از خود، یعنی ساختارگرایی، شباهت ها و تفاوت هایی داشته است، از این رو برای فهم بهتر پساساختارگرایی، ناگزیر از بازبینی و مرور دوباره اما خلاصه ساختارگرایی در برخی از جوانب آن هستیم. ساختارگرایی حقیقت را ساخته ارتباطات زبانی می دید. این امر از این حیث درست می نماید که یگانه ابزار شناخت را زبان بدانیم، آن هم نه صرفاً از راه انتقال دانش و علم با استفاده از مدیوم زبان، بلکه از این حیث که قبول کنیم تفکر نیز در قالب اصول و قواعد بازی های زبانی انجام می گیرد.
در ساختارگرایی قائل به وجود دال ها و مدلول ها بودیم و اینکه رابطه میان ابژه و دال و نیز رابطه میان دال ها با یکدیگر است که در نهایت، در یک بستر اجتماعی، به هویت خواهد انجامید. در اینجا و در نظام ارتباطی ساختارگرایی، هویت ها بر مبنای کیفیت رابطه ها شکل می گیرد، نه بر اساس ذات و درونیات.
از یک سو به لحاظ پیچیدگی حیات امروزینِ انسان و از سویی عدم قطعیت در ارتباطاتی که تعیین کننده مفاهیم و هویت های وابسته بدان ها هستند، ساختارها نیز خود را در تغییر و دگرگونی می یابند و لذا گاه به تکثر می رسند و گاه از نو شکل می گیرند. بدین ترتیب، هویت ها نیز دائم در تغییر و دگرگونی اند و اینها همان جایگاهی را رقم می زنند که متفکران پسا ساختارگرا بدان پرداخته اند. ساختار به نظر پساساختارگرایان، دینامیک است و استاتیک نیست. معنا هم در نگاه ایشان، هرگز ثابت نیست و دائم در حال تغییر است و می تواند بر چند مضمون دلالت نماید.

تفاوت های میان ساختارگرایی و پساساختارگرایی

پسا ساختارگرایی با عنوان تقابل با ساختارگرایی و در واکنش به آن شکل گرفته است و لذا در اثبات هویت خویش، ایرادهایی را بر ساختارگرایی وارد دانسته است. پسا ساختارگرایان چهار ایراد عمده را بر ساختارگرایی وارد ساخته اند:

الف) یکی از تفاوت ها همان تغییر ساختارهاست که پساساختارگرایان بر عدم ثبات آن تأکید داشتند.
ب) ساختار برای ساختارگرایان نقطه ایست است.
ج) ساختارگرایی به دنبال قواعد عام، برآمده و بدان ها بسنده می کند.
د) پسا ساختارگرایان علم گرای محض نبودند، حتی در مورد مسائل فکری.

از دیگر تفاوت هایی که میان این دو وجود دارد می توان موارد زیر را بر شمرد:

1. ساختارگرایی بر وجود واقعیت باور دارد و در کنه هر ایده ای یک اصل اقتصادی- اجتماعی، انسانی و مادی نهفته می بیند؛ در عوض، پسا ساختارگرایی در وجود واقعیت شک می کند و یا تأکید می نماید که تمایز میان واقعیت و اندیشه به واسطه گفتمان شکل می گیرد.
2. ساختارگرایی بر یکپارچگی سیستم برای ساخت معنا تأکید می ورزد، حال آنکه پسا ساختارگرایی بر عدم وجود چنین یکپارچگی و هماهنگی ای صحه می گذارد.
3. ساختارگرایی بر چگونگی اعمال محدودیت سیستم بر آنچه اندیشه، گفته یا معنا می شود، تمرکز دارد، اما پساساختارگرایی بر چند گانگی و چند لایگی و اینکه معنا جمعی و خارجی از کنترل است، نظر دارد.
4. ساختارگرایان تقلیلی اند، یعنی پدیده های پیچیده را به چند عنصر کلیدی خلاصه می کنند و اعتقاد دارند این عناصر برای توجیه و توضیح همه چیز کافی اند. از دیگر سو، پساساختارگرایان نیز تقلیلی هستند، اما بر تفاوت های موجود تأکید دارند و این تفاوت ها به باور ایشان در درون سیستم، ایجاد گسست و شکاف می کند.
5. علت تقلیلی بودن ساختارگرایان این است که به دنبال حقیقت جهانی و ساختار جهانی ای هستند که انسان ها را به هم پیوند می زند (طبق نظر چامسکی)؛ یا در پی ساختارهای بنیادین و پایه که همه اعضای یک جامعه در آن مشترکند (بر اساس نظر لوی اشتراوس). پساساختارگرایان در جست و جوی حقیقت جهانی بر نمی آیند و در عوض آنچه ما را به هم متصل می سازد، به دنبال آن چیزی هستند که تفاوت ها را می سازد.
6. ساختارگرایان ضد اومانیسم اند و به دنبال تعریف و تبیین قدرت سیستم برای ساختار بخشی به اندیشه ما بر می آیند و همه قدرت را در سیستم می بینند. پسا ساختارگرایان را نیز می توان اومانیست دانست چرا که بر روش هایی تمرکز دارند که به واسطه آنها زبان، گفتمان و اندیشه ما ساختار می یابد، با این حال، ضمن اعتقاد به قدرت سیستم های فکری و کنشی، به بی ارادگی فرد و عملکردِ گاه خارج از قدرت سیستم نیز باور دارند.
7. ساختارگرایان بر ساختار یکپارچه، یعنی سیستم های معنایی و چگونگی کارکرد آنها تمرکز دارند، اما در عوض، تمرکز پساساختارگرایان بر گوینده/ خواننده ای است که درون سیستم عمل می کند.

شباهت های ساختارگرایی با پساساختارگرایی

این دو رویکرد، نقاط مشترکی نیز دارند. هر دو بر زبان تأکید دارند. هر دو باور دارند که سیستم های فرهنگی در قالب سیستم های مکنونی از معنا قرار دارند تا در تعامل بی واسطه با حقیقت.
گرچه پساساختارگرایی تلاش دارد تا خود را از ساختارگرایی جدا کند، اما به هر حال در موارد زیادی وامدار آن است و سنگ بنای بسیاری از آرای خویش را بر همین نظریات ساختارگرایان استوار می بیند.

پسا ساختارگرایی و پست مدرنیسم

برخی به ارتباط نزدیک میان پست مدرنیسم و پساساختارگرایی اعتقاد جدی دارند و از این رو، گاه هر دو را یکی می انگارند. این وابستگی با پست مدرنیسم، البته می تواند پساساختارگرایی را دچار زحمت کند، چرا که خود پست مدرنیسم در تبیین و تعریف خویش، دچار مشکل است و هنوز نتوانسته چهارچوب متقن و قابل ارجاعی از حد و حدود مفهومیِ خود به دست دهد و تنها سوغات آن یک وضعیت مبهم و غیر قابل تحدید است. پست مدرنیسم صرفاً به زیر سؤال بردن وضعیت حال و گذشته انجامیده است و رهنمونی برای رسیدن به وضعیت ایده آل ندارد و راهی برای نیل به فردا نیز به دست نمی دهد. پست مدرنیسم، تنها در مقام انتقاد برآمده است و همه چیز را با سؤال همراه می سازد.
در دنیای پست مدرن، پدیده ها در تعامل و ارتباط با یکدیگر معنا می شوند و هیچ پدیده ای هویت مستقلی از آن و شأن خود ندارد و از سویی، پیچیدگی جهان مدرن سبب شده است تا این تعامل به نهایت بغرنجی خود برسد، به گونه ای که زندگی نیز از حقیقت جدا شده و به ابهام می رسد.
تفاوت میان پست مدرنیسم و پساساختارگرایی یکی در این است که اولی نظریه شناخت و زبان است و دومی نظریه اجتماع، فرهنگ و تاریخ.

چهره های شاخص در رویکرد پساساختارگرایی

ژاک دریدا:

«نظریه زبانی پساساختارگرا را دریدا با رد نظریه هوسرل در باب پدیدار شناسیِ زبان بنا می نهد. هوسرل از دید یک فیلسوف «من گرا» به دنبال سطح حقیقی زبان است. از دیدگاه هوسرل ، زبان حقیقی الزاماً و انحصاراً انسانی است و او خط تمایز مطلقی بین نشانه های انسانی و نشانه های طبیعی می کشد. این دیدگاه، او را به آنجا می کشاند که تداعی هایی را که کلمات در ذهن شنونده به وجود می آورند، مرتبط با معنای زبان فرعی و تصادفی تلقی می کند ...» (Leitch, 2001: 1821).
هوسرل در ادامه آرای خویش، زبان حقیقی را در قالب همان بیان می بیند و در عین حال معترف است که بیان، یعنی همان معنای مورد نظر گوینده. هوسرل انتقال معنا را در بیان شفاهی متنفذتر می یابد، چرا که گوینده می تواند در انتقال آن تأثیر گذار باشد و در جای لازم، منظور خود را اصلاح کند و معنا را در مسیر درست خودش پیش ببرد اما «بدون وجود کلمات، بدون وجود دال ها، نمی توان پی برد که دیگری نیز چیزی در ذهن دارد، از این رو، گفتار شفاهی در درجه پایین تری قرار می گیرد و هوسرل اظهار می دارد که بیان در شکل ناب خود، فقط در کاربرد درون ذهنی، یعنی در تک گوییِ درونی تجلی می یابد» (Leitch, 2001: 1821).
دریدا بر اینکه متن، قابل تصمیم گیری نیست تأکید دارد، بدان مفهوم که متن، تضادهای درونی میان صداهای مختلف را پنهان می دارد و لذا از اینجا متن و زیرمتن مطرح می شود. هر متنی به زعم دریدا یک بستر جدلی است، بدان معنا که آنچه متن به ظاهر می گوید، بدون ارجاع به جوانب پنهان و بافت سازی های معنایی- که همزمان برای مشخص کردن ویژگی های متن حرکت می کند- نمی تواند ادارک شود.
دریدا بر واژه محوری اندیشه در غرب تأکید دارد، یعنی معنا مستقل از زبانی که به واسطه آن منتقل می شود، دریافت می گردد و از این رو تابع آن نیست. دریدا نظریه سوسور را، مبتنی بر حصول معنا در نتیجه رابطه های مختلف میان دال ها، می پذیرد.
برای دریدا زبان، زنجیره ای بی پایان از واژه هاست که هیچ مبدأ و انتهایی برای آن قابل تصور نیست. دریدا چنین استدلال می کند که سوسوربا برتر دانستن گفتار بر نوشتار، قادر به جدا شدن از تفکر واژه محوری نبود، در حالی که خود دریدا معتقد است: «نوشتار الگوی بهتری برای درک چگونگی عملکرد و کارکرد زبان است. در نوشتار دال همواره سازنده و فعال است، از این رو جنبه ای موقتی پیدا می کند و همواره در تبدیل و تغییر است و همین مهم، رابطه میان دال و مدلول را تضعیف می کند. علائم مکتوب، از استقلال عملیِ نشانه شناختی بهره می برند، یعنی درست است که معنا از طریق روابط متفاوت و متمایز میان علائم ایجاد می شود، اما به واسطه آزادی نشانه شناختی، معنا همواره به تأخیر می افتد» (Leitch, 2001: 1823). از این اظهارات چنین بر می آید که با شکل گیری بافت های مختلف در ادوار مختلف، معنا نیز به شکل جدیدی متولد خواهد شد. دریدا این ایده و مفهوم مورد نظر خویش را با استفاده از واژه فرانسوی difference که دو معنای «متفاوت» و «به تعویق افتادن» را به دست می دهد، عرضه می کند. ایده واژه محوریِ سوسور نیز با تکیه بر این مهم که معنا مدام به تعویق می افتد، از سوی وی مردود شمرده می شود.
تفاوت هوسرل و دریدا در این است که هوسرل زبان را انسانی می داند، اما دریدا برای آن هویتی مستقل و قائم به ذات قائل است. به زعم دریدا « زبان حقیقی، زبان در انسانی ترین وجه خود نیست، بلکه زبان در زبانی ترین شکل خود، زبان در خودکفاترین شکل خود است، حتی تا آنجا که مستقل از آحاد انسان باشد» (Leitch, 2001: 1823). حال به باور دریدا، این زبانِ نوشتاری است که خودکفاترین شکل زبان است.

ساختار شکنی

ساختار شکنی (deconstruction) صورتی از تحلیل نشانه شناختی است که برگرفته از آرای ژاک دریدا است و به خصوص اثر وی با عنوان پیرامون نوشتار شناسی (Of Grammatology). دری دا ساختار شکنی تمامی متون را در جایی که اضداد دو گانه در شکل دهی معنا و ارزش ها مورد استفاده هستند، مطرح ساخت. اولین وظیفه ساختار شکنی که با فلسفه آغاز می شود و سپس در متون علمی و ادبی ورود می یابد، مضمحل ساختن تمامی اضداد دو گانه متافیزیک (دال/ مدلول، محسوس/ ملموس، گفتار/ نوشتار و غیره) است. طبق آرای وی، ساختار شکنی می باید یک مرحله از مضمحل سازی این اضداد را پشت سر بگذارد.
وظیفه غایی ساختار شکنی، عبور از این اضداد نیست، بلکه وجود آنها را به طور ساختاری برای تولید معنا ضروری می داند. این اضداد، نیازمند تحلیل و نقد هستند. کارکرد اضداد بایستی در تمام گفتمان ها مورد مطالعه قرار بگیرد تا معنی و ارزش ها به دست آید. ساختار شکنی نباید درصدد نشان دادن آن باشد که اضداد چگونه عمل می کنند و یا معنا و ارزش ها چگونه تولید می گردند.
دریدا خاطر نشان می کند که «ساختار شکنی، یک متد نیست و نمی تواند به یک متد تبدیل شود» دلیل این امر نیز آن است که ساختار شکنی، یک عمل و کنش مکانیکی نیست. دریدا نسبت به اینکه ساختار شکنی را کنشی مکانیکی مفروض کنند، بسیار حساس است و نسبت بدان هشدار نیز می دهد: «اینکه در حلقه های خاصی (دانشگاه یا مراکز فرهنگی و به خصوص در ایالات متحده) «طعنه» فنی و روش شناختی، که به نظر لازم هم می آید و به واژه ساختار شکنی الحاق شده، می تواند فرد را به بیراهه یا گمراهی ببرد، نکته ای درست است» (همان).
دریدا همچنین اعلام می دارد که ساختار شکنی، نقد آن هم به مفهوم کانتیِ کلمه نیست، چرا که کانت، نقد را به عنوان متضاد دگماتیسم در نظر می گرفت. برای دریدا، فرار از برچسب دگماتیک بودن زبان، که ما در سنجش یا نقد ناب کانتی به کار می بریم، ممکن نیست. برای دریدا زبان، دگماتیک است، چرا که به طور غیر قابل اغماضی متافیریکی است. وی استدلال می کند که زبان از دال هایی تشکیل شده که به چیزهایی اشاره و ارجاع می کنند که آنها را استعلایی می سازد- یعنی مدلول ها- و به همین دلیل زبان، متافیزیکی است.
دریدا ساختار شکنی را تحلیل به مفهوم سنتی کلمه نیز نمی داند. چرا که تحلیل بر مبنای گسست و شکست متن به المان ها و اجزای شکل دهنده، شکل می گیرد. دریدا استدلال می کند که هیچ واحد خود شمولی از معنا در متن وجود ندارد. علت این امر نیز آن است که واژگان یا جملات منفرد در متن، تنها زمانی به درستی ادراک می گردند که به درستی در یک ساختار بزرگ تری از متن و خود زبان قرار گیرند.
دریدا متذکر می شود که استفاده وی از واژه ساختار شکنی، ابتدا در بافتی اتفاق افتاد که ساختار گرایی در آن غالب بود و لذا کاربرد آن در چنین بافتی نمود می یابد. خود وی می گوید که ساختار شکنی یک «حالت ضد ساختاری» است، بدان دلیل که در آن، ساختار ها منفصل و منفک شده اند و اجزایشان از هم جدا شده است؛ از دیگر سو بدان دلیل که ساختار شکنی با ساختار سروکار دارد، یک حالت ساختارگرایی نیز هست.
دریدا همچنین می افزاید که بن مایه ساختار شکنی با پساساختارگرایی درآمیخته است، اما از آنجا که وی اعتقاد داشت فلسفه نمی تواند توجیه کننده ساختار باشد، بر فاصله میان ساختار شکنی و پساساختار گرایی تأکید داشت چرا که پساساختارگرایان باور داشتند که فلسفه می تواند تمام جنبه های ساختاری را موشکافی نماید.

ولفگانگ آیزر:

وی در خصوص رابطه میان خواننده و اثر گفته بود که در کانون هر خوانش، تعامل میان ساختار و دریافت کنندة، اصل است. او برای یک اثر، دو قطب قائل بود: یکی قطب هنری و دیگری قطب زیبا شناختی.
آیزر اعتقاد داشت که کارکرد و هدف ساختار، کمک به خواننده در تعامل با متن است و دادن بینش به او، ضمن آنکه می تواند کنش خیال اندیشی (ideation) را نیز جلو اندازد.
در تجربه ما از یکدیگر خلأهایی وجود دارد که با تعامل های دوسویه یا دوگانه پر می شوند. این خلأها کاملاً مشخص و تعریف شده هستند. در عوض، در تجربه ما از متن، هیچ تعامل دوسویه ای وجود ندارد و خلأهای میان خواننده و متن، دو پهلو و دارای ابهام است، حال همگرایی های خلأها و خواننده، خلأ میان تغییرات آشکار و پنهان را پر می کند و رابطه میان متن و خواننده را تغییر می دهد. هر جا این خلأها پر نشوند، خواننده مجال می یابد تا با متن ارتباط برقرار کند.
این منتقد حتی برای صورت اثر نیز کارکرد قائل بود و مدعی بود که صورت آثار، تأثیرات خاصی بر دیدگاه خواننده دارد و می تواند دیدگاه خواننده را تغییر دهد.

میشل فوکو:

فوکو هم مانند سوسور با آن اصولی سروکار داشت که با یکدیگر سازمان می یابند تا الگوهای معنادار و یکپارچه ای را به دست دهند. با این حال بر خلاف سوسور- که ارزش هر الگو را بر حسب سیستم زبانی ایده آل خود محاسبه می کرد- فوکو به دنبال ارتباط عینی ای بود که میان پدیده های عینی شکل می گرفت.
فوکو همواره در مورد جایگاه مؤلف در اثر و متن، دغدغه خاطر داشته و مطالعات زیادی در این خصوص به عمل آورده که برای حوزه های ادبیات و فرهنگ از اهمیت وافری برخوردار بوده است. «مؤلف چیست؟» که در سال 1969 به رشته تحریر درآمد، یکی از این پژوهش هاست و یکی از بنیادین ترین سؤال ها را در ادبیات مطرح می سازد. وی در «نظم چیزها» (The Order of Things)، جایگاه مؤلف را بدیهی پنداشته بود، لیکن در ادامه این سؤال را مطرح ساخت که اگر مرگ مؤلف را جدی بگیریم، نتیچه چه خواهد شد؟ وی مفهوم مؤلف را یک مفهوم و ابزار سازمان دهنده تلقی می کند که ما را مجاز می دارد تا متون را دسته بندی کنیم. فوکو در ادامه تحقیقات خود، توجه ما را از مؤلف به سوی نیروهای اجتماعی سیستماتیک بزرگ تری سوق می دهد. چه می شود اگر مؤلف، عامل و منبع متن نباشد؟ چه می شود اگر هم مؤلف و هم متن، معلول باشند؟ در این صورت کاوش منتقد در جهت عامل مشترک برای هر دوی اینها خواهد بود، یعنی در جهت قراردادهای فرهنگی و هر چه در این حوزه قرار می گیرد و نه مسائل مربوط به متن و مسائل مرتبط با زندگی مؤلف.

رولن بارت:

یکی از چهره های شاخص این رویکرد، رولن بارت است. وی در اثر خود به نام عناصر نشانه شناسی (Elements of Semiology) که در 1967 به رشته تحریر درآمد، مفهوم فرازبان (metalanguage) را مطرح ساخت. فرازبان، روشی سیستماتیک برای گفت و گو پیرامون مفاهیمی نظیر معنا و گرامر در ورای محدودیت ها و قیود مرسوم مربوط به زبان است. در فرازبان، نمادها جانشین واژه ها و عبارات می شوند.
با وجودی که بارت اساساً یک ساختارگرا بود، در دهه 1960 از دیدگاه های پساساختارگرایی بهره برد و از آنها دفاع کرد. در 1967 وی نظریه «مرگ مؤلف» را مطرح ساخت و در آن، مرگ مؤلف را به عنوان یک منبع معنایی برای متن مورد نظر اعلام داشت. استدلال بارت این بود که متون ادبی، معنای چند لایه دارند و نمی توان نویسنده را منبع اصلی برای محتوای معنایی (semantic content) اثر، قلمداد کرد. مرگ مؤلف (the death of the author) را بارت همسان و معادل تولد خواننده (birth of the reader) که به زعم وی منبع اصلی معنای متن بود، انگاشت.

بارت و مرگ مؤلف

مرگ مؤلف، نام مقاله ای است که رولان بارت در سال 1968 منتشر کرد. بارت تأکید بر نقش نویسنده را برآمده از اندیشه های کاپیتالیستی می دانست و مالارمه فرانسوی را اولین کسی یاد کرد که بر ضرورت جایگزینی زبان به جای فردی که صاحب زبان است، تأکید داشته است. این زبان است که صحبت می کند نه نویسنده.
در مرگ مؤلف، به داستانی از بالزاک اشاره می شود به نام ساراسین. در این داستان، بالزاک از فردی سخن می گوید با هیبتی و کرداری زنانه. بارت با اشاره به این داستان، چند سؤال را مطرح می کند: «آیا کسی که از زبان این فرد سخن می گوید، همان قهرمان داستان است؟ آیا این خود بالزاک مؤلف است که اندیشه های ادبی خویش را در مورد زن اظهار داشته است؟ آیا خردی جهانی است؟ آیا یک روان شناسی رمانتیک است؟» (Newton, 1993: 154).
بارت معتقد است که به هیچ جوابی برای این سؤال ها نخواهیم رسید، چرا که نوشتار، مرگ صداست. نوشتار، فاعل را از میدان به در می برد و هویت به واسطه آن از میان می رود.
بارت از مالارمه به عنوان کسی یاد می کند که مؤلف را کنار نهاد و فضا را برای خواننده باز کرد. این متفکر معتقد است که مؤلف، فقط در آن و لحظه نوشتن، حی و حاضر است. وی حذف مؤلف را عامل تغییر شکل متن مدرن می داند، به گونه ای که متن، در تمام سطوح خود به گونه ای خوانده می شود که رد پایی از مؤلف دیده نمی شود.
بارت در ادامه به دو گونه مؤلف اشاره می کند: یکی مؤلفی که پیش از متن حضور داشته، زندگی کرده، فکر کرده و به اثر خود محتوا و حیات بخشیده است؛ و دیگری که در تقابل کامل با نوع اول قرار دارد، نویسنده مدرن است که همزمان با متن، به دنیا آمده و حضور متقدم بر متن نداشته است.
در اینجا بارت از نوشتار به عنوان یک عمل بازنمون یاد می کند، نه ثبت و عکس و عرضه. متن، دیگر خطی از واژگان نیست، بلکه فضایی است چند بعدی که در آن تنوعی از نوشتار دیده می شود. در متن، نقل قول های زیادی یافت می شود که برآمده از نهادهای فرهنگی مختلف اند.
نکات مهم دیگری که بارت به واسطه نظریه مرگ مؤلفش بر آنها صحه می گذارد عبارتند از:
- با حذف مؤلف، دیگر نمی توان ادعایی برای کشف رمز و راز اثر داشت، چرا که اگر اعتقاد به حضور مؤلف داشته باشیم، پس برای متن نیز یک مدلول غایی قائل شده ایم که می توان آن را کشف کرد.
- کار نقد و منتقد، کشف این مدلول غایی است و لذا حضور مؤلف و مدلول غایی برای نقد و منتقد، معنا می یابد. با کشف مؤلف و تشریح متن، نقد شکل گرفته است.
بارت اما با اعتقاد به چند لایگی و چند گانگی نوشتار (multiplicity of writing)، وجود رمز و راز را مردود می داند و در عوض، به از هم باز کردن همه عناصر و اجزا اعتقاد پیدا می کند.
جملات خود وی در اینجا می تواند راهگشا باشد: «در چند لایگی نوشتار، همه چیز از هم باز شده است و هیچ چیز رها نیست؛ با ساختار می توان همراه شد، ساختار پیش می رود (چون نخ جوراب) در هر نقطه و هر سطحی، اما چیزی در زیر آن نیست؛ باید بر فضای نوشتار گذر کرد اما در آن رخنه نکرد» (Newton, 1993: 155).
در نهایت بارت با ارجاع دوباره به بالزاک و اثر او، ایده نهایی اش را مطرح می سازد که: «هیچ کس، هیچ شخصی، این سخن را بر زبان نمی آورد: منبع آن (سخن)، صدای آن، جایگاه راستین نوشتار نیست، بلکه خواندن است... بنابراین، هستی کلی نوشتار این است: یک متن از نوشتاری چند لایه تشکیل شده که از نهادهای فرهنگی بسیاری برآمده و به رابطه مشترک گفتمانی و اجماع وارد می شود اما یک مکان وجود دارد که این چند لایگی در آنجا متمرکز است و آن مکان، خواننده است و نه آن گونه که ذکرش رفت، مؤلف. خواننده مکانی است که در آن، همه نقل قول هایی که نوشتار را شکل می دهند، بدون آنکه از دست بروند، حک شده اند؛ وحدت متن در ریشه و خاستگاه آن نیست، بلکه در هدف و مقصد آن است» (Newton, 1993: 156).

ژاک لکن:

او را فرویدِ فرانسه می نامند چرا که بیشتر نظریات روان تحلیلی امروزه مرهون اندیشه ها و آرای اوست. از ویژگی های او یکی بازگشت به آثار گذشته و تدقیق در آنها بود و در این راستا برای مدت سی سال، نوشته های فروید را مورد ارزیابی قرار داد. همین تحقیقات او منجر به پیشرفت زبان شناسی مدرن شد. این متفکر بزرگ، فروید را از پس آرای فردیناند دو سوسور و رومن یاکوبسن مورد مطالعه قرار داد. وی آرای سوسور را سنگ بنای تغییرات عدیده در تفکرات نظری یافت.
لکن در تحقیقات خود بر روی داستانِ نام? ربوده شده ادگار آلن پو تمرکز کرد. او ضمن ارائه سخنرانی در مورد دست آوردهای خویش از تحلیل این داستان، نشان داد که چگونه یک متن، علی رغم آنکه برخی اطلاعاتش مشخص نیست و ارائه نشده، می تواند خوانده شود.

جودیت باتلر:

از میان متفکران بزرگ آمریکایی که نامشان با پساساختارگرایی عجین شده است می توان از جودیت باتلر نام برد. او در حوزه فلسفه قاره ای، دانش آموخته و آثاری را در خصوص آرای هگل به چاپ رسانده است. نام وی را در جریانات فمینیستی و رویکردهایی از آن دست هم شنیده ایم. او جنسیت را معلول تفاوت های اجتماعی می دانست نه علت آن. او در حوزه مطالعات زنان نیز صاحب نام است. وی از آرای ساختارگرایان و پساساختارگرایان در حوزه مربوطه بهره برده و با تکیه بر نظریه ساختار شکنانه زبان و روان تحلیلی فرویدی به مباحث مربوط به جنسیت- به خصوص در کتاب معضل جنسیت (Gender Trouble)- می پردازد. باتلر در تبیین اندیشه های خویش، از تفکرات و نظریه های فوکو نیز استفاده های بیشماری کرده است.

تأثیرات پساساختارگرایی

اندیشه پساساختارگرایی تأثیرات عدیده ای- به خصوص در نقد آمریکاییِ دهه 1970- بر جای گذارد. در این میان، گروه شالوده شکنانِ ییل، جایگاه خاصی داشتند. نظریه پرداز اصلی این گروه، پل دمان بود. دمان به فاصله میان ساختار دستوری یا منطقی زبان با وجود معنایی و بیانی آن قائل بود و این فاصله را عامل شکل گیری تأثیری خاص بر متن ادبی می دانست، تأثیری که به باور وی غیر قابل پیش بینی است. از سوی دیگر وی اظهار داشت که ادبیات از طریق همین تأثیر غیر قابل پیش بینی است که حادث می شود.
اومبرتو اکو از چهره های صاحب نامی بود که تحت تأثیر این رویکرد، نوشته هایی را قلم زده است. اثر آزاد او یک اثر پساساختارگرایانه است و اکو آن را با همیاری بارت نوشته است. کل اثر، نقدی است بر مفاهیم خاص «ساختار و صورت» و به خواننده قدرت استنباط متن را عطا می کند.
آلن سیکسو، فلیکس گوتاری و نیز رنه ژرارد، از چهره هایی هستند که نامشان در میان نویسندگان پساساختارگرا آمده است.
منابع تحقیق:
- سجودی، فرزان و دیگران، 1388، ساختگرایی، پساساختارگرایی و مطالعات ادبی. تهران: سوره مهر.
- Leitch Vincent B., et al, 2001, Norton Anthology of Theory and Criticism. London: W.W. Norton & Company.
- Newton, K. M., 1993, Twentieth- Century Literary Theory, China: McMillan Press.


منبع مقاله:
کتاب ماه ادبیات، شماره 71 (پیاپی 185)، اسفندماه 1391



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط