نویسنده: نصر حامد ابوزید
مترجم: سید محمد راستگو
مترجم: سید محمد راستگو
با نگرشی به مفهوم زمان از منظر وی
چه چیزی می تواند فتحِ مکّه در سده یِ هفتمِ میلادی را، پیوند دهد با باز پس گرفتن قدس از چنگِ رومیان در سده یِ دوازدهم، به دستِ صلاح الدّین ایّوبی؟ چه چیزی امروز و دیروز را در خود آگاه یا ناخود آگاه محیی الدین به هم می پیوندد و در یک رشته می کشد؟ ابنِ عربی، بسیار پیش می آید که به سراغِ پاره ای از رویدادهایِ سیاسی ـ اسلامیِ گذشته می رود و به شیو ه ای رمزی و شاعرانه آن ها را می کاود و دلالت ها و نکته هایِ تأمّل برانگیزی بر می آورد. پرسشِ ما در این جا این است که این گونه دلالت ها و برداشت ها با رویدادهایِ تاریخی ای که شیخ خود با آن ها سرو کار داشته، چه پیوندی دارند؟ شاید نتوانیم برایِ این پرسش ها پاسخی بیابیم، امّا هنگامِ گفت و گو از فشارها و بندهایِ زمانی و مکانی، پیش نهادنِ چنین پرسشی را بایسته می دانیم؛ زیرا یکی از بخش هایِ بنیادین و سازنده یِ «واقع » و جهانی که همه یِ ما در آن زندگی می کنیم تاریخ است، امّا تاریخی که از چشمِ اکنون و نگاهِ امروز دیده می شود. و تاریخ، در عینِ حال از گذشته بریده و جداست، چیزی نیست جز گونه ای ادامه واستمرارِ گذشته.
در این جا گزارشی از شیخ را به برریس می گیریم که به گمانِ ما (برایِ آشکاریِ آن چه در پیِ آنیم) گزارشی بنیادین و برجسته است و کوششِ غیر مستقیمِ شیخ را در نگارشِ نقشه یِ گذشته نشان می دهد. چگونه؟ برایِ پاسخ، باید در داستانی که شیخ گزارش کرده درنگ کنیم و عناصر و اجزایِ آن را بررسیم و بکاویم. باشد که به مغز و محتوا و پیامِ آن برسیم. داستان درباره یِ مردی دمشقی و در اصل مراکشی است به نامِ «یحیی بن اخفش ». این مرد که به گفته یِ ابنِ عربی اهلِ «عشق و دین و ادب» است، در خواب پیامبر(ص) را در محرابِ خطابه یِ مسجدِ دمشق می بیند و خوابِ خویش را در نامه ای برایِ ابنِ عربی، که در آن روزگار در دمشق می زیسته، گزارش می کند. یحیی بن اخفش، در این نامه ـ که ابنِ عربی گزارشِ گسترده یِ آن را در فتوحاتِ مکّیه (297/1 ـ298) آورده است ـ جایگاه «محرابِ خطابه» را درست در کنارِ موزه ای دانسته که قرآنِ منسوب به عثمان (رض) در آن نگهداری می شده است.
به گزارشِ این خواب نامه، پیامبر (ص) در محرابِ خطابه می ایستد و مردم و از آن میان یحیی بن اخفش ـ نویسنده یِ نامه و بیننده یِ خواب ـ به سویِ او می شتابند و برایِ بیعت نزدِ او می روند. نویسنده یِ نامه و بیننده یِ خواب، درنگ می کند تا از انبوهی و ازدحامِ مردم کاسته می شود، سپس نزدِ پیامبر (ص) می رود، دستِ او را می گیرد و این جاست که پیامبر (ص) با او به گفت و گو می پردازد، گفت و گویی که محور و مرکز آن«ابن عربی» است.
پیامبر (ص) از یحیی بنِ اخفش می پرسد: محمّد را می شناسی؟
و یحی پرسش گرانه پاسخ می دهد: کدام محمّد، ای پیامبر!
پیامبر: ابنِ عربی
یحیی: آری می شناسمش.
پیامبر: به او بگو پیامبر (ص) به تو می گوید: «برایِ انجامِ آن چه فرمان یافته ای، به پا خیز.» به خودِ یحیی نیز سفارش می کند که: «با او همراه شو که از همراهیِ او سودها خواهی برد». نیز به او می گوید تا به ابنِ عربی بگوید که شعری در ستایشِ انصار بسراید و به ویژه سعدِ بنِ عباده را در آن نام برد.
یحیی بنِ اخفش در دنباله یِ گزارشِ خوابِ خویش بدین جا می رسد که پیامبر (ص) به حسّان بنِ ثابتِ شاعر فرمود: بیتی به او ـ یعنی به یحیی بنِ اخفش ـ بیاموز تا آن را برایِ ابنِ عربی بخواند و ابنِ عربی، بر پایه یِ آن و با همان وزن و قافیه، شعری بپردازد. حسّان نیز به فرمانِ پیامبر (ص) رو به یحیی بنِ اخفش می کند و می گوید: بشنو و این بیت را برایِ او می خواند:
شغف السهاد بمقلتی و مزاری
فعلی الدموع معوّلی و مشاری
و حسّان بیت را چند بار می خواند تا یحیی آن را از بر می شود.
یحیی بنِ اخفش خواب نامه را پی می گیرد تا در پایان بدین جا می رسد که پیامبر (ص) بدو می گوید: شعری را که ابنِ عربی در ستایشِ انصار خواهد سرود با خطّی خوب و خوش بنویس و آن را شبِ پنج شنبه با خود به مقبره ای که «قبر الست » نامیده می شود، ببر. در آن جا کسی را به نامِ «حامد» خواهی یافت، شعر را به او بده.
در این جا نامه ای که یحیی بنِ اخفش به ابنِ عربی می نویسد پایان می پذیرد، نامه ای که در آن از خوابِ خود سخن می گوید، خوابی که در آن پیامبر (ص) را در مسجدِ دمشق می بیند و پیامبر (ص) درباره یِ ابنِ عربی با او سخن می گوید و پیام می دهد تا در ستایشِ انصار شعری بسراید و سعد بنِ عباده را نام برد، و شعرِ خویش را بر وزن و قافیه یِ بیتِ نمونه وارِ حسّان بنِ ثابت بسراید، و در پایان نیز به یحیی می گوید تا آن شعر را به خطّی خوب بنویسد و به جایی که «قبر الست » نام دارد ببرد و به کسی به نام «حامد» بسپارد.
ابنِ عربی، گزارشِ داستان را این گونه پی می گیرد که چون نامه به دستش می رسد، بی درنگ به بداهه و بی پیش اندیشی، شعر را می سراید و بدو می دهد. داستان با نامه یِ دیگری پی گرفته می شود که یحیی بنِ اخفش پس از دریافتِ شعرها به ابنِ عربی می نویسد و در آن او را از رویدادهایِ بعدی آگاه می کند. این گونه:
به «قبر الست » رفتم. پس از نمازِ عشا بود که بدان جا رسیدم. مردی را آن جا دیدم. پرسید: تو یحیی هستی که از نزدِ ابنِ عربی می آیی؟ گفتم: آری. پرسید: پس قصیده ای که به فرمانِ پیامبر (ص) در ستایشِ انصار سرود کو؟ گفتم: این است و قصیده را بدو دادم. نوشته را نزدیکِ شمع گرفت تا بخواند. دیدم نمی تواند آن خط را بخواند. گفتم: اجازه می دهی آن را برایِ شما بخوانم؟ گفت: بخوان. من نیز قصیده را برایِ او خواندم.
آن چه اینک از این داستان ـ که سرشار از رموز و اشاراتِ پیچیده ای است که دریافتِ همه یِ آن ها دشوار است ـ برایِ ما مهم است، رازسیاسیِ این بخش از داستان است که پیامبر (ص) به میانجیِ یحی بنِ اخفش ـ که ابنِ عربی درباره یِ او، چیزی جز این نمی گوید که از مردمِ مراکش بوده و در دمشق زندگی می کرده و اهلِ عشق و ادب و دین بوده است. ـ از ابنِ عربی می خواهد که قصیده ای در ستایشِ انصار بسراید. در این فرمان چه رازی نهفته است؟ پیوند آن با ریشه یِ نژادیِ ابنِ عربی ـ تیره یِ (= قبیله ایِ) یمنیِ «طیّ» که تبارِ انصار نیز بدان تیره می رسد ـ چیست؟ چرا از او خواسته شده تا در این قصیده، سعد بنِ عباده را نام ببرد؟ چرا از او خواسته شده تا در این قصیده، سعد بنِ عباده را نام ببرد؟ چرا باید قصیده به خطِّ خوبی نوشته شود، آن برای هم برای کسی به نامِ «حامد» که نمی تواند این خط را بخواند و ناگزیر «یحیی» برایِ او می خواند؟ ( و همین، می تواند نشانگرِ این باشد که او حامد از مردمِ آن دیار و چه بسا از مردمِ آن روزگار نبوده است) و پرسش هایِ بسیارِ دیگری درباره یِ جایی که قصیده به آن جا برده می شود: گورستانِ، قبر الست و... در همه یِ این گزارش ، کارِ ابنِ عربی تنها سرودنِ قصیده ای است بر وزن و روالِ بیتِ حسّان بنِ ثابت، که خود از انصار است.
در این جا شاید به همین بسنده کنیم که رازِ یکی از گوشه هایِ این گزارش را اندکی بکاویم، آمدنِ نامِ سعد بنِ عباده در قصیده. این سعد بنِ عباده از شخصیت هایِ تاریخیِ برجسته ای است که یاری ها و پشتیبانی هایِ ادبی، مالی و سپاهیِ او و قبیله یِ او را در پیشِ بردِ اسلام، به ویژه پس از هجرتِ مسلمانان به مدینه، نمی توان دست کم گرفت، یاری ها و پشتبانی هایی که پس از فتحِ مکّه نیز همچنان ادامه داشتند. و همین پشتیبانی ها یی برایِ او در مدینه پای گاهی بلند و برجسته فراهم نموده بود، به ویژه پس از فروپاشیِ پای گاهِ «عبدالرحمن بن اُبی»، بزرگِ خزرجیان، از این روی که نفاق ورزید با منافقان هم دست شد که داستانش شناخته و زبان زد است. (1) امّا شهرت و شخصیتِ سعد بن عباده از پیِ موضع گیریِ او در سقیفه یِ بنی ساعده ـ که از قومِ او بودند ـ در منابعِ متأخّر، به عمد لکّه دار شده است. در شام گاهِ روزی که پیامبر (ص) از دنیا رفت، انصار برایِ انتخابِ جانشینِ او در سقیفه گرد آمدند.
برجسته ترین نامزد آنان نیز همین سعد بنِ عباده بود، هر چند پس از دخالتِ ابوبکر و عمر که به انتخابِ ابوبکر انجامید، انصار نیز این انتخاب را پذیرفتند، و در پی، سعد از صحنه یِ سیاست ناپدید شد و پس از دو سال در سوریه از دنیا رفت. آیا این که در گزارشِ پیشین، پیامبر (ص) خود، ابنِ عربی را فرمان می دهد تا نامِ سعدِ بن عباده را در قصیده یِ ستایشِ انصار بیاورد، کوششی است برایِ بازگرداندنِ اعتبار و آبروی او؟ امّا چرا میانجی؟ می توان دریافت که چرا باید قصیده یِ پیشنهادی، بر روند و روالِ بیتی از شاعرِ انصار باشد، شاعری که در ستایشِ پیامبر (ص) و دینِ او آوازه یافته است و درباره یِ او آمده که روح القدس، جبرئیل، فرشته یِ وحی، سخن بر زبانِ او می نهاده است. در این صورت، شعری که بر پایه یِ بیتی از او سروده شود، رنگ و رویِ قدسیِ شعر او را خواهد گرفت. و شاید پرسشِ مهم تر این باشد که، چرا پرداختن به گذشته؟ پیوندِ این گذشته با اکنون چیست و ... پرسش هایِ بسیاری که پاسخی برای آن ها نداریم. امّا همین، ما را بسنده است که این پرس و جوها، آن چه را ما در پیِ تأکیدِ آنیم آشکار سازد. گفتنی است که ما به هیچ روی نمی خواهیم ابنِ عربی و سخنانِ او را در چارچوب تنگِ زمان و مکان زندانی کنیم. همه یِ آن چه ما با تأکید می خواهیم بگوییم این است که بزرگیِ هر اندیشمند در این تنش و کشاکشِ سازنده نهفته است، که از سویی با مردمِ روزگارِ خود سخن می گوید و از سویی دیگر خواهانِ سخن گفتن با آیندگان است. امّا مگر می توان با آینده و آیندگان، جز با زبانی سخن گفت که اکنونیان می توانند آن را به خوبی و از هر روی و سوی دریابند؟
این که ابنِ عربی با آوردنِ نامِ سعد بنِ عباده یِ انصاری در قصیده ای در ستایشِ انصار می خواهد اعتبار و آبرویی برایِ او فراهم کند، کوششی رمزی است برایِ پیش نهادنِ قرائت و دریافتِ ویِژه ای از تاریخ. محورِ این کوشش ها نیز نخستین اختلاف ها و درگیری هایی است که میانِ مسلمانان بر سرِ جانشینِ پیامبر (ص)پیش آمده بود؛ اختلاف و درگیری در سقیفه یِ بنی ساعده که قهرمانِ آن سعد بنِ عباده بود و به خلیفه شدنِ ابوبکر انجامید، تنها اختلاف و درگیری میانِ مسلمانان نبود، چرا که در کتاب هایِ تاریخی ـ چه شیعی و چه سنّی ـ آمده است که علیِ ابنِ ابی طالب ـپسر عمو و دامادِ پیامبر (ص) ـ در گردهم آیی سقیفه، از این رو که در آن هنگام در کارِ کفن و دفنِ پیامبر (ص) بود حاضر نشد. از فرجامِ کار سقیفه ـ خلافتِ ابوبکر ـ نیز پیامبر (ص) بود حاضر نشد. از فرجامِ کارِ سقیفه، خلافتِ ابوبکر ـ نیز خرسند نبود و خویش را به چندین دلیل برایِ جانشینیِ پیامبر (ص) و سرپرستیِ مسلمانان شایسته تر می دانست و از همین روی تا چند گاهی، که مورّخان در اندازه یِ آن همرأی نیستند، با ابوبکر بیعت نکرد.
داستانِ خلافت، کم کم کانونی شد برایِ اختلاف و درگیری میانِ مسلمانان، به ویژه در هنگام و هنگامه هایِ جنگ هایِ داخلی که پس از کشته شدنِ عثمان و رویِ کار آمدنِ علی (ع) پدید آمدند. در گرما گرمِ این جنگ ها جنگ هایِ «فتنه» بود که اندیشه ها، دیدگاه ها، گرایش ها و رویکردها، گوناگون و پراکنده شد و همین ها همه ، زمینه گشت تا دانشِ «کلام » در زمین و زمینه یِ اختلافاتِ سیاسی زاده شود و داستانِ «خلافت » یا «امامت» به گونه یِ یکی از مسائلِ اصلی و بنیادیِ آن در آید. در این درگیری ها، دو سویِ اصلیِ درگیری، شیعیان و سنِّیان اند و کانونِ درگیری نیز چگونگیِ گزینش خلیفه است. شیعیان می گویند: خلیفه ناگزیر باید از خاندانِ پیامبر (ص) باشد، و سنِّیان، «قریشی » بودنِ خلیفه را بسنده می دانند. امّا در این درگیری هایِ شیعی و سنّی پرسشی که همواره در میان بوده میزانِ مشروعیتِ خلافتِ ابوبکر و عمر است. از دیدگاهِ سنّیان، خلافتِ آنان مشروع و درست بوده زیرا معیارِ انتخاب،«اجماعِ اهلِ حلّ و عقد» است که درباره یِ آنان فراهم بوده است. امّا شیعیان نخستین، ابوبکر و عمر، هر دو را غاصبانِ حقِ علی بنِ ابی طالب می دانستند. مانند همه یِ اختلافات و درگیری هایی که در هنگامه هایِ جنگ، زبانه می کشند و پس از جنگ، آرام آرام کاهش می پذیرند، شیعه نیز بعدها موضعِ پیشینِ خویش درباره یِ ابوبکر و عمر را بهبود بخشید، هر چند همواره بر این نکته ، پای فشرده است که علی (ع) برایِ خلافت، شایستگیِ بیش تری داشته است. و بدین گونه، شیعه نظریه یِ دیگرگونی را پیش نهاد، گویایِ این که با کی نیست اگر خلافت یا امامت را با وجودِ کسانی که شایستگی و فضلِ بیش تری دارند، کسی به دست گیرد که فضیلتِ کم تری دارد.(2) این دیدکاه، همان است که دیدگاهِ «جوازِ امامتِ مفضول با وجودِ فاضل » خوانده می شود. ابنِ عربی، شیعه به معنیِ اصطلاحی مذهبیِ آن نیست، امّا پیوندِ فکری و تاریخیِ تشیّع و تصوّف، چیزی است که پژوهشگرانِ بسیاری به شرح و گزارش آن پرداخته اند، از همه به نام تر «هانری کربن».
ابنِ عری، داستانِ تأخّرِ افضل از مفضول را در به دست گیریِ خلافت، با این اندیشه یِ عرفانی پیوند می دهد که اولیّت و آخریّت و پیشی و پسی، مفاهیمی نسبی اند. زیرا (بنیاد گرفته بر زمان اند) و زمان خود مفهومی نسبی است که پی آمدِ گردش و کارکردِ افلاک و از ویژگی هایِ این جهان، جهانِ دگرگونی ها و پدیده ها است. از این روی، اگر آن که افضل است و شایستگیِ بیشتری دارد، یعنی «علیِ بنِ ابی طالب»، پس از دیگری خلافت را به دست گرفت، این تأخّر و پس افتادگی، تنها حکمِ زمان است و نه چیزِ دیگر. و این تأخّر زمانی، نه چیزی از افضلیّت او کم می کند و نه آن را نفی می کند. درست است که هر چهار خلیفه برایِ خلافت و تقدّم شایستگی دارند؛ امّا ترتیبِ خلافتِ آنان، بیش تر از آن که نشانِ افضلیّت باشد حکمِ زمان و زمانه است. (از خود او بشنویم):
از آن جا که خداوند، می دانست که ابوبکر پیش از عمر، و عمر پیش از عثمان، و عثمان پیش از علی، از دنیا می روند... آنان را به همان ترتیبی که در تاریخ روی داده، به خلافت رساند. یعنی خلافتِ او را که می دانست زودتر می میردف بر او که می دانست دیرتر از دنیا می رود، پیش انداخت. بر این پایه، از دیدگاهِ ما پیش افتادنِ خلافتِ آنان که زودتر به خلافت رسیدند، نشانِ شایستگیِ بیش ترِ آنان نیست. این پیش افتادن، تنها ریشه در زمان دارد و آگاهیِ خداوند از دیری و زودیِ اجل آنان.(4/ 328)
پینوشتها:
1. درباره او بنگرید به مقاله ی مونتگمری وات، در دائره المعارف الاسلامیه، ط 2، دار بریل، لیدن، مجلد 8، ص 698
2.این دیدگاه، دیدگاهِ شیعه در معنیِ شناخته و زبانزد آن نیست، دیدگاهِ معتزله است. و گویا از این روی مؤلف آن را به شیعه نسبت داده که در گذشته از این روی که شیعه و معتزله در پاره ای از دیدگاه هایِ کلامی همرأی بودند ـ برایِ نمونه عدل، که از همین روی هر دو «عدلیه» خوانده می شدند ـ گاه به خطا یا به تسامح، هر دو را یکی می پنداشتند و نامِ یکی را بر دیگری می گفتند یا هر دو را به یک نام می خواندند. ـ م
/م