جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا

تک زدن خربزه

ایام محرم بود و بچه ها در روز، زمانی را اختصاص داده بودند به عزاداری و سینه زنی. سنگر را سیاه پوش کرده بودند و چراغ ها خاموش بود. همه داشتند عزاداری می کردند، سعید و دانیال و رسول بلند شدند از سنگر رفتند بیرون؛ دنبال گلاب.
يکشنبه، 10 فروردين 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تک زدن خربزه
 تک زدن خربزه

 






 

 


جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا

سه تفنگدار

شهید سعید افتاده هرسینی
ایام محرم بود و بچه ها در روز، زمانی را اختصاص داده بودند به عزاداری و سینه زنی. سنگر را سیاه پوش کرده بودند و چراغ ها خاموش بود.
همه داشتند عزاداری می کردند، سعید و دانیال و رسول بلند شدند از سنگر رفتند بیرون؛ دنبال گلاب. هر کدام یک شیشه گرفتند دستشان و آمدند داخل سنگر و شروع کردند به پاشیدن.
سینه زنی که تمام شد، چراغ ها را روشن کردند، بچه ها با حیرت به هم نگاه می کردند! دست و بال و لباس همه پر از جوهرسیاه شده بود!؟
بچه ها هم که یقین داشتند کار سه تفنگدار است، شب هر سه نفر را زیر پتو کردند و حسابی دق دلی اشان را خالی کردند.(1)

تک زدن خربزه

شهید هیبت الله اسعدی
یکی دو تا از بچه های گروهان شهید باهنر، به قصد شوخی، از غفلت نگهبانان استفاده کردند و از یخچال یا سردخانه چوبی، چند خربزه و مقداری خرت و پرت را به اصطلاح خودشان تک زدند تا بعداً درکُرکُری خواندنشان از آن استفاده کنند.
فردای آن روز وقتی که بچه ها خودشان را برای نماز ظهر آماده کرده و دور تا دور چادر نشسته بودند، ناگهان بهمن میز فروغی با چهره ای افروخته و جدی وارد چادر شد و یک راست به سراغ شهید هیبت الله اسعدی که مثل همیشه متین و آرام آخر چادر نشسته بود، رفت. با جدیت و برافروختگی، در حالی که دائما راه می رفت و دست هایش را تکان می داد، گفت:
ای مخلص نماز شب بخون! تو چرا گول این بچه ها را خوردی؟ نه از آن العفو گفتن هات و نه از این خربزه تک زدن هات!
شهید اسعدی که اصلا از موضوع مطلع نبود، بدون اینکه خودش را ببازد، لبخند می زد و گفت: «باشد، حالا تو ما را عفو کن!»
بچه ها که تا آن زمان قضیه را بین خودشان نگه داشته بودند، با دیدن این صحنه، طاقت نیاوردند و با هم چنان خنده ای کردند که حتی شهید میرفروغی هم خنده اش گرفت!(2)

شوخی

شهید علی قابل
در هوای مساعد روز سوم، قوطی های رنگ و قلم موهای ریز و درشت را از تبلیغات گرفتیم و کار آغاز شد. بعد از ظهر همان روز، کار خط سردر تمام شد و احمدی زاده آخرین قلم موها را زد، پشت به نوشته دیوار کرد و رو به ما پرسید: «بچه ها چه طوره؟ کارش دیگر تمام شده.»
قابل، خیلی جدی گفت: «آخ احمد، دیدی چی شد؟ اشتباه کردی... سلمان را سولمان نوشته ای.»
احمد مضطرب یکباره برگشت تا نوشته را بخواند که نزدیک بود از آن بالا بیفتد. او درست نوشته بود و ما همه خندیدیم.(3)

آچار فرانسه

امیرعباس رحیمی
در راه، امیرعباس از مسئول دسته اجازه گرفت و شروع کرد به خواندن دعای فرج. ما هم او را همراهی کردیم. باز هم امیرعباس با آن که صدایش خوب نبود و نفس هم کم می آورد، حالی به مسافران داد. چند باری هم توپوق زد؛ اما در میان صدای کامیون و انفجارها گم شد. من کنارش بودم. پس از دعا، سر شوخی را باز کردم و گفتم: آچار فرانسه که نیستی! هم بی سیم چی، هم مهندس، حالا هم مداح و دعا خوان دسته.
نفسی تازه کرد و گفت: «حمل مجروح، شب حمله، تو بیکاری، ما می رویم جلو. آن وقت بنشین و خاک بازی کن!»(4)

جبران

شهید حسن کاسبان
در مقرّ بابک خرمشهر، پیک بودم. زیاد این طرف و آن طرف می رفتم. کاری خیلی دشوار بود. حسن که به شدت به من علاقه داشت، گاهی برای من گریه می کرد.
می گفت: « اگر تو شهید بشی ما چه کار کنیم؟»
من هم، این همه محبّت او را جور دیگری جواب می دادم. او که می خوابید، بندهای پوتینش را به هم می بستم. بیدار که می شد تا می خواست از جا بلند شود، می دید یا پاهایش به هم بسته شده، یا پوتینش.
خیلی اذّیتش می کردم. حتی نیمه های شب، می دیدم وارد گریه و راز و نیاز می کند. جلوی او می نشستم و می گفت: «از ترس کشته شدن گریه می کنی؟ خب! بیا برو طرف خونه تون! این که گریه کردن نمی خواد!»
نمازش را که تمام می کرد، می گفت: « حسینی! کی می خوای از اذّیت و آزار من دست برداری؟»(5)

دو قطعه عکس

شهید الطافی
آخرین روزهای ثبت نام در یکی از اعزام های سپاهیان محمد(صلی الله علیه و آله) بود. پدر یکی از بچّه ها که با اعزام فرزندش موافق نبود، آمده بود پیش آقای الطافی که آن موقع فرمانده امان بود.
خیلی جالب بود که او اصلاً عنوان نمی کرد که فرزندم را نبرید، بلکه می گفت: «یا پسرم را نبرید، یا من را هم قبول کنید.»
مسئول اعزام گفت: «این را از اول می گفتی پدرجان. حالا زود برو دو تا عکس بیار تا برایت پرونده تشکیل بدیم.»
پیرمرد گفت: «الان عکس آماده ندارم. اگر می شه من را اعزام کنید، بعداً عکس میارم.»
آقای الطافی به شوخی گفت: «حاجی عیبی نداره، یک کاری می کنیم. من چون عکس آماده دارم، به جای شما دو تا عکس میدم. هر موقع عکس گرفتی برایم بیار!»(6)

عیادت

شهید رضا قندالی
عمه اش در بیمارستان بستری بود. آقا رضا هم مثل بقیّه ی فامیل به ملاقات او می رود. می بیند، هر کس از در وارد می شود، چیزی برای مریض می آورد، به عمّه می گوید: عمّه جان یک خُرده برو اون طرف تر که منم جا بشم، بلکه برای منم میوه بیارن!»(7)

روحیه ی بچه ها

شهید سعید غلامی
ایشان ابتدا با شهید حمید عرب نژاد در خط مقدم حضور داشتند، یک روز که با عباس ایرانمنش به دشت آزادگان رفته بود، حاج قاسم آنها را دیده و دستور می دهد که خودش را به حمید ایرانمنش برسانند و با او کار کنند، آن دو نفر برای برداشتن وسایل شخصی نزد حمید عرب نژاد رفتند که حمید مانع از رفتن آنها به منطقه ای که شهید حمید ایرانمنش حضور داشت شد و بعداً با حاج قاسم صحبت کرد و نهایتاً سعید همانجا ماند، فرد بسیار شوخ و با روحیه ای بود، با شهید حمید عرب نژاد شوخی می کرد، حمید هم به شوخی های او پاسخ می داد و تهدیدش می کرد که: «تو را ساندویچ پیچ می کنم و نزد خانواده ات می فرستم.»
ایشان هم در پاسخ تهدید می کرد که: « من تو را به محض اینکه تیر خوردی و قبل از اینکه شهید شوی، شکلات پیچ می کنم و نزد خانواده ات می فرستم. به شکلی که وقتی خانه رسیدی، هنوز زنده باشی و خانواده ات تعجب کنند که چرا شکلات پیچ شده ای و تو برای آنها شرح بدهی که یک دوست دلسوز به نام سعید غلامی قبل از اینکه شهید شوم، مرا شکلات پیچ کرد.»
خلاصه با این شوخی ها به بچّه ها روحیه می داد.(8)

پی‌نوشت‌ها:

1- خلاصه خوبی ها 8 (گلاب سیاه)ص 59
2- مردان بی تکرار؛ ص 34
3- دسته یک؛ ص 37
4- دسته یک؛ ص 233
5- حدیث قرب، ص 55
6- پاتک تدارکاتی، ص 24
7- بر سر پیمان، ص 176
8- از عراق تا عراق، صص 58-57

منبع مقاله: ( 1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 15،(نشاط و شوخ طبعی)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط