جلوه های نشاط و شوخی طبعی در شهدا

بوسه باران

قرار بود عملیاتی در ارتفاعات «زمیناکوه» صورت بگیرد. آن موقع حاج منصور عزتی فرمانده تیپ یکم «لشکر عاشورا» شده بود. یوسف قربانی را برده بود اطلاعات و عملیات تیپ. حاج منصور می گفت: جلسات لشکر توی سنگر ما برگزار می شد.
يکشنبه، 10 فروردين 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بوسه باران
 بوسه باران

 






 

جلوه های نشاط و شوخی طبعی در شهدا

ماجرای ساندیس ها

شهید یوسف قربانی
قرار بود عملیاتی در ارتفاعات «زمیناکوه» صورت بگیرد. آن موقع حاج منصور عزتی فرمانده تیپ یکم «لشکر عاشورا» شده بود. یوسف قربانی را برده بود اطلاعات و عملیات تیپ. حاج منصور می گفت: جلسات لشکر توی سنگر ما برگزار می شد.
یک روز با چند نفر از فرماندهان لشکر جلسه داشتیم با هم آمدیم سنگر. یوسف، دمر خوابیده بود وسط سنگر. خواستم بیدارش کنم، امین شریعتی- فرمانده لشکر- گفت:
کاریش نداشته باش. بذار بخوابه!
فرماندهان لشکر دور تا دور یوسف نشستند.
چند دقیقه ای از شروع جلسه گذشته بود. بلند شدم برای بچه ها چند تا ساندیس بیاورم. همه جا را گشتم اثری از ساندیس ها نبود! شش تا ساندیس صبح از تدارکات گرفته بودم. برگشتم توی جلسه. یک دفعه یوسف چشمانش را باز کرد و نگاهی به دور و بر انداخت. فرماندهان دور تا دورش نشسته بودند و جلسه کاملاً رسمی بود. زیر چشمی همه را ورانداز کرد و آخر سر، چشم غره ای به من رفت. معلوم بود خیلی خجالت می کشد. همه داشتیم نگاهش می کردیم. یوسف بلند شد و پتو را روی سرش انداخت. یک آروغ کش داری زد و رفت بیرون... بعد شش پاکت دریده شده ی ساندیس، همان جا نمایان شد.(1)

کلید بهشت

شهید حسین شاکری
عملیات بدر«حسین شاکری» به شدت زخمی شده بود و موج انفجار خیلی اذیّتش می کرد. دکترها توصیه کرده بودند دایماً باید بخندی و از محیط های غمگین دور باشی. با همه شوخی می کرد. یک روز دیدم یک چیز قلمبه ای را زده زیر پیراهنش. گفتم:
حسین چی زیر پیراهنت قایم کردی؟
هیچی.
یکی دو نفر از بچه ها دورمون رو گرفتند. فکر می کردیم خوراکی، چیزی، کش رفته!
حسین! چی کش رفتی، یالاّ رو کن!
تکیه کلامش بود، گفت:
- هیچی، جون آلفرد کلید بهشته!
وقتی از زیر پیراهنش درآورد دیدیم، کتاب «مفاتیح الجنانه»(2)

کور خواندید!

شهید محمد رضا افراز
چند روزی از آمدن ما به خط می گذشت که خبر بازگشت افراز، معاون دسته به گردان، همه را مشتاق دیدن او کرد. ما وصف حال او را تنها از رنجه شنیده بودیم و گویا او در عملیات والفجر8 بیشتر از رنجه مواد شیمیایی دشمن را استنشاق کرده بود. رنجه او را به تک تک سنگرهای دسته می برد و به بچه ها معرفی می کرد. وقتی خبر آمدن آن ها به سنگر ما رسید، تصمیم گرفتیم برای او جشن پتو بگیریم. این ساده ترین پذیرایی رزمندگان از کسانی بود که به آن ها علاقه داشتند. پتویی را بر سر طرف می انداختند و شروع به کتک زدن او می کردند. البته این کار فقط برای خنده بود و ضرب دست بچه ها به کسی آسیب نمی رساند.
وقتی افراز وارد سنگر ما شد، همه مقابل او ایستادند. او نیز با همه دست داد و سلام و علیک کرد؛ اما خنده های مشکوک به او خبر داد که حادثه ای در کمین است او که خود از نیروهای قدیمی جبهه و آشنا با این گونه شوخی های بچه ها بود، سریع از ما خداحافظی کرد و از سنگر خارج شد. ناکامی بچه ها از این امر اعتراض عده ای را بهمراه داشت. می گفتند: «چرا او را به وسط سنگر هل ندادید تا پتو را روی سرش بیندازیم» افراز که از پنجره کوچک سنگر داشت این حرفها را گوش می کرد گفت: «کور خواندید.»(3)

بوسه باران!

شهید اسماعیل رنجه
هنگامی که در کرخه بودیم، رنجه به بچه های گروهان فرمان داد تا در سه شماره به سمت برادر سراج بدوند، او را ببوسند و بعد برگردند و به خط شوند.
سراج که مشغول صبحت با سلسله پور بود، ناگهان دید که جمعیت زیادی برای بوسیدن او از سر و رویش بالا می روند. سردر گم ماند که چه شده است و از طرفی هم نمی توانست به بچه ها ایراد بگیرد؛ چرا که آن ها فرمان رنجه را اطاعت می کردند. ما هم از خدا خواسته فرصتی پیدا کرده بودیم که علاقه و اشتیاق خود را با برچیدن بوسه از گونه های سراج به او نشان دهیم.(4)

نارنجک بدون ضامن

شهید محمد زندی
یک روز زندی شوخی جالبی با سعید کرد که از خنده روده بر شدیم، زندی روبروی چادر گردان ایستاد و ضامن نارنجکی را که در دست داشت، کشید. او رو به سعید کرد و گفت: «دویست تومان بده تا نارنجک را نیندازم...»
کسانی که اخلاق زندی را می دانستند، از چادر بیرون زدند و در گوشه ای پناه گرفتند؛ اما سعید همچنان نشسته بود و با نگاهش به زندی می گفت که جرأت چنین کاری را ندارد. زندی باز هم حرف خود را تکرار کرد: «اگر دویست تومن بدهی، نمی اندازم.» و سعید همچنان نشسته بود. ناگهان در مقابل چشمان ما، نارنجک از دستان زندی جدا شد و داخل چادر بر زمین افتاد.
کسانی که این منظره را می دیدند، سر خود را پشت تخته سنگ ها و درختان پنهان کردند و زندی خود نیز روی زمین دراز کشید. سعید چند لحظه هاج و واج به نارنجک نگاه کرد و درست در آخرین لحظات، از چادر بیرون پرید و روی زمین شیرجه زد؛ اما نارنجک هرگز منفجر نشد. خنده های زندی بود که به آسمان می رفت. نارنجک چاشنی نداشت و این را کسی نمی دانست. ما با سعید کریمی در حالی که لباسش خاک آلود و کثیف شده بود، عکس یادگاری گرفتیم و حسابی خندیدیم. زندی می گفت این کار را به خاطر این انجام دادم تا سعید دیگر با لباس شخصی در محوطه گردان نگردد. کریمی هم در حالی که برای زندی خط و نشان می کشید، منتظر فرصتی بود تا پاسخ او را در زمانی مناسب بدهد.(5)

پی‌نوشت‌ها:

1-آب، آتش، پرواز صص 50-49
2- آب، آتش، پرواز صص 45-46
3-جاده های خلوت جنگ ص 219
4-جاده های خلوت جنگ ص 295
5-جاده های خلوت جنگ، صص 521- 520

منبع مقاله: ( 1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 15،(نشاط و شوخ طبعی)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط