جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا

لبخند زنان

سرباز سید مهدی حسینی، روز 60/11/15 از خدمت مرخص شد. حسینی انسانی با سواد، خوش فکر، متدین و حزب اللهی بود و از نظر سنی هم از همه ی ما بزرگتر بود و ما از تجربه ی دو ساله خدمتش بسیار بهره بردیم. خدمتش که تمام شد،
يکشنبه، 10 فروردين 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
لبخند زنان
لبخند زنان

 






 
 

جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا

هندوانه ی ابوجهل

شهید محمد باقر احمدزاده
سرباز سید مهدی حسینی، روز 60/11/15 از خدمت مرخص شد. حسینی انسانی با سواد، خوش فکر، متدین و حزب اللهی بود و از نظر سنی هم از همه ی ما بزرگتر بود و ما از تجربه ی دو ساله خدمتش بسیار بهره بردیم. خدمتش که تمام شد، گرچه همه متأثر شدیم، اما خدا را شکر می کردیم که خدمتش را با موفقیت و دلسوزی تمام، به پایان رسانده و با سرافرازی به کنار خانواده اش بر می گردد. بعد از مرخصی شدن به حسینی پیشنهاد کردم یکی از سربازان نسبتاً قدیمی و متدین گروهان، به نام محمد باقر احمدزاده را به جای حسینی به رسد تفنگ 106 انتقال دهند. احمدزاده اهل ناحیه طلاب مشهد بود. لهجه ی شیرین و غلیظ خراسانی داشت و همین طور خیلی ساده و بی آلایش و از قد و قواره ی نسبتاً کوچکی برخوردار بود؛ اما همیشه تظاهر به قوی بودن و برتری فیزیکی به دیگران می کرد و دائماً با افراد، از جمله اشخاصی که دو برابر جثه او بودند، مجادله و در قالب شوخی آن ها را تهدید می کرد. این نوع رفتارش هم حالت جدی داشت و هم حالت شوخی. بچه ها به خاطر این خصوصیاتش او را دوست می داشتند و گاهی نیز سر به سرش می گذاشتند. هر روز دامنه ی شوخی بچه ها با او زیادتر می شد و وقتی کار به گرفتاری می رسید از من کمک می طلبیدند و من نیز ناچار می شدم از او حمایت نمایم و بچه ها به پاس احترامم نسبت به او کوتاه می آمدند.
روزی یکی از بچه ها(موسوی) از خارج وارد سنگر شد و گفت: آقای میرزایی از طرف فرماندهی شما را احضار کرده اند من بلافاصله متوجه شدم که بچه ها نقشه کشیده اند که در غیاب من به حساب احمدی برسند، بنابر این به آن ها گفتم که نقشه ی شما را فهمیده ام و نمی روم. اما ناگهان سه چهار نفر از آن ها بر سرم ریختند و چنان مهارم کردند که دیگر نتوانستم هیچ حرکتی بکنم. آن گاه تعدادی به سراغ احمدی رفتند، و خدا می داند چه قدر هندوانه ی ابوجهل به خورد او دادند! احمدی هر چه از من کمک خواست، نتوانستم کاری برایش انجام دهم.(هندوانه ی ابوجهل تقریباً به اندازه ی یک پرتقال شبیه هندوانه است و روی رمل های مناطق جنوب می روید، واقعاً اسم مناسبی برای آن گذاشته اند، زیرا تلخی آن را نمی شود با هیچ چیز دیگری مقایسه کرد) خلاصه بعد از خوراندن مقداری هندوانه به احمدی هر دوی ما رها کردند و هرکدام کناری نشستند. آن شب یکی از شب های شاد و فراموش نشدنی ما بود.(1)

لبخند زنان

شهید صمدیونسی
گاهی گلایه می کردیم که: «آره، مردم این جورند، آن جورند.»
می گفت: «بابا جون! هر کاری بکنی نمی تونی مردم رو راضی کنی. دنبال رضایت کامل مردم نباشید.»
آن وقت لبخند زنان شروع می کرد: « یک روز یک مرد و پسرش با الاغش می روند بیرون، اول مرد سوار شد، پسرش پیاده. دوم...»
تا گِله گذاری شروع می شد، صمد هم شروع می کرد: «یک روز، یک مرد...»
می گفتیم: «بابا! ما نبودیم.»(2)

رادیو ضبط

شهید رسول علی آقا رؤیا
پدرم در قرارگاه، در کنار آن شهید بزرگوار بود.
یک بار فته بودم به پدرم سربزنم. رفتم توی چادرشان. ایشان از شوخ طبعی آقا رسول تعریف کرد. می گفت: « رادیو ضبطی داریم که کلید صدایش خراب شده، آقا رسول چند تا پتو روی آن گذاشته، وقتی که می خواهد صدایش بلند شود، چند لایه پتو را از روی آن برمی دارد و وقتی که می خواهد صدایش کم شود، چند لایه پتو را روی ضبط می گذارد.(3)

باعث خجالت!

شهید محمد کوشکی
یک روز شهید محمد کوشکی مقدار زیادی وزنه به خودش بست و داخل آب رفت. وسط آب خیلی خسته شده بود و داشت زیر آب می رفت که همان جا اسلحه و وزنه ها را باز کرد و همه را داخل آب انداخت. وقتی بیرون آمد، از او پرسیدم: «اسلحه و تجهیزات چه شد؟»
جواب داد: «شرمنده! باعث خجالت! نزدیک بود خفه بشوم.»
با خود گفتم: «تجهیزات خفه شوند بهتر از آن است که خودم خفه شوم. اما هنوز جوانی ام حیف است».
از آن موقع، اسمش را محمد شرمنده گذاشتیم.
شب عملیّات گفت: «امشب خودم شرمنده می شوم.» خداحافظی کرد و رفت و در آب به شهادت رسید.(4)

تاکسی تلفنی!

شهید خالصی
در مقر خودمان نشسته بودیم که یکی از بچّه ها آمد و گفت: «دارد آب می آید، عراقی ها آب را راه داده اند توی دشت.»
بلند شدیم. دیدیم آب دارد همه جا را می گیرد. خدا شهید خالصی را رحمت کند که بچّه ها را از توی کانکس روی دوش خود سوار می کرد و به جاده می رساند، در حالی که تا کمرش توی آب بود. می گفت: «شدیم تاکسی تلفنی»(5)

فقط می خندید

شهید احمد جولاییان
بچّه ها عاشقانه منتظر شب عملیّات بودند. هیچ گاه فکر برگشتن به ذهنشان خطور نمی کرد. سه روز مانده به عملیّات، در غالب یک دسته ی دوازده نفریبا نام دسته ی شهید ماهینی سازماندهی شدیدم. احمد جولاییان هم به فرماندهی دسته انتخاب شد. احمد نامزد داشت، به همین خاطر بچّه ها او را بسیار اذیت می کردند. او موهایش را از ته زده و چهره ای بسیار نورانی پیدا کرده بود. روی که قرار شد ما را به عملیّات ببرند، همگی حالت عجیب داشتیم. یکی از بچّه های جهرم سطلی پر از حنا کرده، بین بچّه ها تقسیم می کرد. با همکاری بچه ها، دست و سر احمد را حنا گذاشتیم و به شوخی برایش عزاداری کردیم. من که مطمئن بودم، حتی اگر همه ی ما سالم برگردیم. احمد شهید خواهد شد، به او گفتم: «احمد! این هم حنای آخرت!»
باز هم احمد جولاییان سوژه ی اصلی شوخی ها بود. بچّه ها دورش حلقه زدند و برای شهادت از راه نرسیده اش، عزاداری کردند و سینه زدند و نوحه خواندند. او فقط می خندید. به احمد گفتم: «وقتی شهید شدی، مادرت دستمال سبزی به گردن می اندازد و موقع تشییع جنازه می خواند: «ای واویلا شیرجنگی رفت و نیومد!» احمد هم شروع به خندیدن کرد.(6)

حالت ترسناک !

شهید احمد توتون کار
در عملیاتی، توی میدان مین گیر کردیم. همه روی زمین دراز کشیدیم. هیچ راهی نداشتیم. در همین حال احمد آمد کنار گوش من و با صدایی آهسته و محکم و با حالتی عجیب و ترسناک زمزمه کرد: «سید حمید! حمید! حنجره ی من، حنجره ی من، آهنیه، آهنیه.»
سرم را که بلند کردم، دیدم احمد یکی یکی، بالای سر بچه ها می رود و زمزمه می کند. همین شجاعت و شوخ طبعی او باعث شد که بچّه ها جان بگیرند و با روحیه ای شاداب توانستیم هر طور شده و به سختی خط را بشکنیم.(7)

پی‌نوشت‌ها:

1- سرباز ص 90-89
2- تبسم نسیم، ص 86
3- اولین اشتباه، آخرین اشتباه، ص 28
4- رندان جرعه نوش، صص 174-173
5- اولین اشتباه، آخرین اشتباه، ص 63
6- اروند خاطرات، صص 206-205
7- مسافران آسمانی،ص 97

منبع مقاله: ( 1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 15،(نشاط و شوخ طبعی)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.