جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا
پای من بادیه!
شهید رضا قندالی
مجروح شده بودم و در منزل استراحت می کردم. هر روز به دیدنم می آمد و خستگی بستر را از تنم خارج می کرد.
یک روز به مادرم گفت: «خاله! محمد علی که با این وضعیت معاف می شه. منم معاف می شم؟»
مادرم پرسید: «تو برای چی معاف بشی؟ مگه تو هم مجروح شدی؟»
گفت: «منم پام سوخته! جمع نمی شه! ببین!»
شلوارش را بالا زد و سوختگی ای که مربوط به دوران کودکیش بود نشانش داد و در حالی که پایش را دراز کرده بود گفت: «اصلاً جمع نمی شه!»
دل مادرم سوخت. رفت به طرف آشپزخانه که برای آقارضا چای بیاره. آقا رضا گفت: «بی زحمت یک چوب کبریت هم بیارین!»
مادرم که برگشت، یک چوب کبریت هم آورد و به او داد. چوب کبریت را کنار کشکک زانویش گذاشت و فشار می داد و با دهان صدایی درمی آورد و پایش را جمع کرد.
به مادرم می گفت: «پای من بادیه! بادش رو خالی کنم صاف می شه!».(1)
آواز محلی
شهید رضا قندالی
یک روز بعد از ظهر، در سپاه گرمسار به کارهایم می رسیدم. آقا رضا پاس بخش بود. آن زمان کسی نمی دانست که او مدّاحی خوبی می کند. فقط در جمع خصوصی می خواند. به سراغش رفتم. بعد از اینکه به نگهبان سر زد، روی راه پلّه ی درِ ورودی نشست و شروع کرد به خواندن.
من هم کنارش نشسته بودم و با توجه به حال خوشی که پیدا کرده بودم، نرم نرم اشک می ریختم. یک وقت احساس کردم که کسی پشت سرمان نشسته است.از صدای هقِ هقِ گریه اش متوجّه شدم.
تا برگشتم، حاج آقا ابوحمزها است. چنان حالی پیدا کرده بود، که شانه هایش بالا و پایین می رفت. آقا رضا فهمید که فرمانده ی سپاه پشت سرش است.
بدون این که وانمود کند متوجّه ی فرمانده شده، شروع کرد به زمزمه کردن یک آواز محلی و از جایش بلند شد و رفت.
بعد از چند دقیقه، آقای ابوحمزه صورتش را شسته بود و به طرف اتاقش می آمد، که من و آقا رضا به او برخوردیم. به آقا رضا گفت: «آقا رضا مدّاحی ات خیلی خوبه، امّا این قسمت آخری چی بود که قاطی اش کردی؟». آقا رضا گفت: «وقتی متوجّه ی شما شدم، دیدم هیچ راهی برای در رفتن ندارم. مجبور شدم این کار رو بکنم که شما رو از سر خودم واکنم.(2)
بمانیم یا برویم؟
شهید رضا قندالی
در فیلم سلطان و شُبان، یک قطعه ای بود که از سلطان می پرسید: «به ما بگویید بمانیم یا برویم؟»
در همان ایّامی که این سریال پخش می شد، یک روز صبح آقای معینیان، فرمانده ی سپاه گرمسار، در صبحگاه رسمی مشغول صحبت با پرسنل بود که آقار ضا با تأخیر وارد محوّطه شد.
فرمانده، همان طور که صحبت می کرد، چشمش به آقارضا افتاد. گفت: «مثل برادر قندالی! الان چه وقت سرِ کار آمدنه؟».
آقا رضا سرِ جایش خشک شد. همه به طرفش نگاهی کردند و دوباره به حالت اول برگشتند تا ادامه ی صحبت های فرمانده را بشنوند.
او همچنن سر جایش ایستاد و آقای معینیان به صحبت ادامه داد. حدود یک ربع گذشت. در یک فرصتی که خواست نفس تازه کند، آقا رضا گفت: «آقای معینیان! تکلیف ما رو مشخّص کنین! ما بمانیم یا برویم؟»
همه چیز به هم ریخت. هم زدند زیر خنده. آقای معینیان هم در جواب او گفت: «برو داخل دژبانی! تا صبح گاه هم تموم نشده بیرون نیا!»(3)
پرتقال
شهید رضا قندالی
گفت: «من شهید می شم.»
گفتم: «که چی؟»
گفت: «من رو که دفن کردن، حتماً پرتقال بیارین سر مزارم بذارین!»
گفتم: «که چی بشه؟»
گفت: «وقتی شما گریه می کنین، منو یواشکی پرتقال ها رو برمی دارم و می خورم.»(4)
صدای ناهنجار
شهید مهدی ...
داخل سنگر نشسته بودیم. سفره پهن کرده بودیم، غذا می خوردیم. بلندگوی عراقی ها در حال تبلیغات سوء بود. مهدی گفت:
«کسی هست برود این صدا را خاموش کند؟»
بلند شد از سنگر خارج شد. بعد از دقایقی صدای بلندگوی عراقی قطع شد و سروکله مهدی پیدا شد. پرسیدم: «کجا رفته بودی؟»
به دوردست نگاهی کرد و گفت: «رفتم ای صدای ناهنجار را خاموش کردم. چون نخواستم مانع شام خوردن شما شود.»(5)
لیف حمام
شهید احمد رضا علیزاده
یکی از خاطره هایی که از این شهید بزرگوار داشتم، در والفجر مقدماتی یا یک عملیّات دیگر در خدمتشان بودم. یک روز به حمام رفت و با لیف حمام به سر و صورتش محکم کشیده بود که پوست از صورت خودش کنده شد. بعد به او گفتیم: «چرا این کار را کردی؟»
گفت: «صورتم خیلی ترکش خورده و خرده ریز داشت. دیدم بهترین وقتش حالا است و کاری را که می توانم بکنم، این است که همین الآن این ها را با لیف حمام درآورم تا نفوذ نکرده است.»(6)
چی به خدا گفتی؟
شهیدان مصطفی مبینی- محمود نوریان
هنگام جدا کردن نیروها برای عملیات خیبر وسواس زیادی به خرج می داد. در آن موقع همه تخریبچی ها و نیروها دور ماشین حاج محمود حلقه زده بودند و عجز و التماس می کردند تا حاجی یکی از آن ها را به منطقه و خط مقدم ببرد. در میان بچه ها یک نفر به نام مصطفی مبینی هم بود که مدتی بعد به شهادت رسید. مبینی دورتر از بقیه تنها ایستاده بود با حسرت و ناامیدی به حاجی و بچه ها نگاه می کرد. چند لحظه بعد که ماشین راه افتاد، محمود سرش را از شیشه ی خودرو بیرون آورد و مبینی را صدا زد. بعد به من گفت: برگرد تا مبینی را هم با خودمان ببریم.
مبینی با خوشحالی دوید و پرید پشت ماشین. حاج محمود رو به او کرد و با شوخی و خنده گفت: «چی به خدا گفتی که ما برگشتیم و سوارت کردیم تا ببریمت خط؟»(7)
پینوشتها:
1- بر سر پیمان، ص 187
2- بر سر پیمان، ص 191-190
3- بر سر پیمان، ص 195
4- بر سر پیمان، ص 194
5- گامی به آسمان، ص 18
6- ترمه نور، ص 234
7- و خدا بود و دیگر هیچ نبود؛ ص 188
/م