شهدا در عرصه ی علم و دانش

عضو ویژه ی کتابخانه

یک روزی توی چادر نشسته بودم، بدجوری دلم برای «مرتضی» تنگ شده بود. نگاهم به کتابهای «مرتضی» که توی جعبه چیده شده بود افتاد. یاد روزی افتادم که «مرتضی» از مرخّصی بر می گشت. ساک پر از کتابش را درون چادر آورد و
سه‌شنبه، 19 فروردين 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عضو ویژه ی کتابخانه
عضو ویژه ی کتابخانه

 






 
شهدا در عرصه ی علم و دانش
ساک پر از کتاب

شهید مرتضی زارع
یک روزی توی چادر نشسته بودم، بدجوری دلم برای «مرتضی» تنگ شده بود. نگاهم به کتابهای «مرتضی» که توی جعبه چیده شده بود افتاد. یاد روزی افتادم که «مرتضی» از مرخّصی بر می گشت. ساک پر از کتابش را درون چادر آورد و آن ها را توی جعبه «مهمّات» چید. بعضی از ما حوصله مان سر می رفت و متلک بارش می کردیم ولی او با این کارها صحنه را خالی نمی کرد. هنگام مطالعه، وقتی به نکته ی مهمّی می رسید، سرش را به آرامی بلند می کرد و می گفت: «ببینید که چه نکته ی جالبی است. حیفه که براتون نخوانم. بعد شروع می کرد به خواندن همان صفحه. بعضی از بچّه ها به شوخی می گفتند: «آقا مرتضی» خودت بخوان و لذت ببر. کاری به ما نداشته باش!» (1)

نمره ی خوب
شهید سیدهاشم آراسته
در جبهه هر وقت فرصتی می یافتیم، کلاسی برگزار می کردیم.
از جمله کلاس زبان انگلیسی. آن سال «سیّد هاشم» می خواست در امتحانات شرکت کند. پس از چند جلسه برگزاری کلاس زبان، قرار به امتحان گرفتن شد. بچّه ها برگه های امتحان را زیر نظر گذراندند و بعد از پاسخگویی به سوالات، از جلسه خارج شدند. استاد زبان ورقه ای را بیرون کشیده بود و خنده از لبانش گرفته نمی شد. وقتی علّت خنده اش را جویا شدم و گفت: «بیایید ببینید آراسته چه نوشته.»
سیّد چند قدم به استاد نزدیک شد. استاد در ادامه پرسید:
«تو که به سوالات خوب پاسخ داده ای. چرا روی این کلمه ی انگلیسی تشدید گذاشته ای؟»
سیّد با لحن طنزآمیزی گفت: «هر چقدر فکر کردم در زبان انگلیسی به جای تشدید چه می نویسند چیزی به نظرم نرسید. ناچار همین طور نوشتم».
از حرفش همه خندیدند او هم خندید البته نه برای تشدید، برای اینکه نمره ی نسبتاً خوبی گرفته بود. (2)

عضو ویژه ی کتابخانه
شهید سید ابراهیم کسائیان
کتابخانه ای را که شهید «طباطبایی» در قائم شهر ایجاد کرده بود، هنوز به یاد دارم، کتاب هایی را که از حوزه ی علمیّه ی قم آورده بود، در موضوعات مختلف مذهبی و سیاسی، زینت بخش کتابخانه اش بود. عضو ویژه می پذیرفت. «ابراهیم» جزء اولین کسانی بود که در آن کتابخانه عضو شده بود. کتاب هایی که از شخصیّت های مختلف مذهبی و سیاسی چاپ شده بود. مملو از روشنگری های انقلابی بود. در کنار شهید «طباطبایی»، «ابراهیم» با مطالعه در کتاب ها و منابع.... روشن تر و تیزبین تر می شد. (3)

حد اکثر استفاده از فرصت
شهید علی نقی ابونصری
«پس برادرم! سعی کن از این فرصت های کوتاه، حداکثر استفاده را بکنی و با مطالعه ی کتاب های مفید و آموزنده، مخصوصاً احادیث و روایات ائمه ی معصومین (علیهم السلام)، گامی در خودسازی خود برداری و وقتی که از جبهه بر می گردی، با دستهایی پر برگردی.»
***
«علی» عزیز و خستگی ناپذیر نیز به عنوان قطره کوچکی از آن سیاه بزرگ، دوباره تعدادی از کتاب ها و دفترهای زبان آلمانیش را- که در ساک دستیش بود- به جبهه برد تا در اوقات فراغت، مطالعه کند، در حالی که عازم جبهه می شد، می گفت:« این بار هم اگر سالم برگشتم، به یاری خداوند، درس ها را جبران می کنم. و گرنه در امتحان الهی قبول می شوم و به وصال معشوق می رسم.» (4)

دفتر یادداشت
شهید حمیدرضا نوبخت
به «اصول کافی»، کتاب «فروغ هدایت» و درس های اخلاقی حضرت «آیت الله مظاهری» علاقه مند بود و می گفت: «من از سخنان هدایت گرایانه، عارفانه و اخلاقی ایشان لذّت می برم.»
***
اهل مطالعه بود. حتّی اگر به علّت مشغله ی زیاد، وقت لازم را نداشت، در اتومبیل مشغول مطالعه می شد داخل ماشین نوارهای سخنرانی «استاد مظاهری» را گوش می کرد. دفترچه ی یادداشت داشت. (5)

این پسر کوچک
شهید دکتر بهرام شکری
در همان سال های نوجوانی، بهرام می توانست، کتاب های انگلیسی ساده را روخوانی کند. همه خوششان می آمد که این پسر کوچک می تواند انگلیسی بخواند. آن موقع ها این چیزها خیلی مهم بود. (6)

کتابخانه ی منزل
شهید علیرضا نوبخت
«علیرضا» از ما هم می خواست که کتاب بخوانیم. بیشتر از کتاب های «شهید مطهری» استفاده می کرد. وصیّت کرده بود که بعد از شهادتش، کتابخانه ی منزل به پایگاه محل منتقل شود. (7)

کتاب تازه
شهید بهرام شکری
«بهرام» مدام با دانشگاه تبریز و «منصور» در تماس بود.
می گفت: «هر کتاب تازه ای به دستت می رسد، برای من بفرست.» و یک شبه کتاب را مطالعه و خلاصه نویسی می کرد.
***
منصور سری تکان می داد و می گفت: «باشه! پس باید به فکرت باشیم».
بعد به ربابه رو می کرد و ادامه می داد: «می بینی مادر! چه پسری داری؟ مردم از دست شکم بچه هایشان به تنگ آمدند، نمی توانند سیرشان کنند، ما از دست کتاب خواندن این پسر!»
***
«بهرام» جوری کتاب می خواند که انگار سرگرمی دیگری توی دنیا نیست. از مدرسه که می آمد، شروع می کرد کتاب خواندن. ساعت را می گذاشت جلویش و هی به ساعت نگاه می کرد و با خودش قرار می گذاشت: «یک ساعت دیگر می خوانم و بعد تکالیفم را شروع می کنم.» باز آن قدر سرگرم خواندن می شد که زمان از دستش می رفت. (8)

پی‌نوشت‌ها:

1. در مسیر هدایت، ص 108.
2. جرعه عطش، ص 128.
3. اشک سید، ص 11.
4. چکیده ی عشق، صص 7، 63.
5. تا آخرین ایثار، صص 103 و 72.
6. دوست من خدا، ص 11.
7. تا آخرین ایثار، ص 45.
8. دوست من خدا، صص 17، 18 و 26.

منبع مقاله: موسسه فرهنگی قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(علم و دانش)، تهران، موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول




 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط