خاطراتی از شهید جمیل شهسواری

همیشه اوّل اطلاعات جمع می کنیم

در اوج ناامنی های کردستان، خبر رسیده بود که ضد انقلاب، نیروهایش را در منطقه ی اورامان افزایش داده و دست به تحرکاتی زده است. رستگار پناه - فرمانده ی قرارگاه شهید شهرام فر- دستور داد تا برای مقابله با دشمن، عملیاتی در منطقه انجام
پنجشنبه، 15 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
همیشه اوّل اطلاعات جمع می کنیم
 همیشه اوّل اطلاعات جمع می کنیم

 






 

خاطراتی از شهید جمیل شهسواری

در اوج ناامنی های کردستان، خبر رسیده بود که ضد انقلاب، نیروهایش را در منطقه ی اورامان افزایش داده و دست به تحرکاتی زده است. رستگار پناه - فرمانده ی قرارگاه شهید شهرام فر- دستور داد تا برای مقابله با دشمن، عملیاتی در منطقه انجام بشود. طبق تصمیم، طراح و ناظر عملیّات، جمیل بود و فرماندهی گردان ما، به برادر دیگری داده شد.
به هر حال به طرف ارتفاعات اورامان حرکت کردیم، ولی به علت نا آشنایی بیش تر بچه ها با منطقه، در کمین سه «هیز» از نیروهای ضد انقلاب گرفتار شدیم. آن ها کاملاً بر ما مسلط بودند و تک تیراندازهای آنان، به راحتی بچه ها را نشانه می گرفتند. آمار شهدا لحظه به لحظه بالا می رفت تا این که به بیست و چهار نفر رسید. وقتی خبر تلفات ما به کاک جمیل رسید، نتوانست تحمل کند. با کسب اجازه از فرماندهی قرار گاه، وارد عملیات شد و هدایت درگیری را به عهده گرفت. همه می دیدیم که جمیل در آن ارتفاعات سخت، با حرکت های مارپیچی بالا می رفت و به طرف دشمن تیر اندازی می کرد. در مسیر حمله، به هر شهیدی که می رسید، سلاحش را بر می داشت و لای بوته ها پنهان می کرد تا به دست دشمن نیفتد. با آمدن کاک جمیل، پیشروی ما هم شروع شد و بعد از یازده ساعت درگیری، ضد انقلاب را مجبور به عقب نشینی کردیم.
گزارش رسیده بود که تعدادی از نیروهای ضد انقلاب به روستای «گل قلعه» آمده اند و قصد تحرک دارند. همراه تعدادی از بچه ها به فرماندهی جمیل حرکت کردیم. ولی وقتی به آن جا رسیدیم، دیدیم ضد انقلاب از آمدن کاک جمیل باخبر شده و از آن جا رفته است. جمیل این وضع را که دید، به من گفت: «تو برگرد گردان که مبادا به راننده احتیاج باشد. هر وقت لازم شد، خبرت می کنم که برگردی.»
از برگشتنم دو روز گذشته بود که با من تماس گرفت و گفت، دنبالش بروم. در مسیر برگشت، دیدم مقداری سنگ و کلوخ وسط جاده ریخته اند. ماشین را نگه داشتم و با احتیاط پیاده شدم. سنگ ها را به کناری ریختم و دوباره راه افتادم. کمی که جلوتر رفتم، باز همان صحنه را وسط راه دیدم. اطرافم را پاییدم، ولی کسی نبود. خلاصه خودم را به روستا رساندم و جریان را برای کاک جمیل تعریف کردم. گفت: «آن ها منتظر ما هستند.»
شب را همان جا خوابیدم و صبح فردا راه افتادم. کاک جمیل وجب به وجب منطقه را می شناخت و روی این حساب اصلاً نگران نبود. در مسیر برگشت، به محل سنگ ها که رسیدیم. ناگهان چند تا گلوله به طرف ما شلیک شد. جمیل بلافاصله محلی را که از آن جا شلیک کرده بودند، نشانم داد و من فوراً ماشین را به همان طرف هدایت کردم. واکنش ما چنان سریع بود که پس از چند لحظه بر دشمن مسلط شدیم و آن ها وقتی که ضد کمین ما را دیدند، پا به فرار گذاشتند.
هر بار که دشمن بعثی یا ضد انقلاب به نقطه ای از خاک میهن عزیزمان در منطقه ی کردستان تجاوز می کرد و قرار بود نیرویی برای مقابله با آنها اعزام بشود، شهید جمیل از فرماندهان التماس و خواهش می کرد که اجازه بدهند او به این مأموریت برود. این مطلب را همه ی کسانی که در جمع فرماندهان بودند، اذعان می کنند. وقتی هم که به منطقه ی مورد نظر می رفت، بدون استثناء، دشمن مجبور به شکست و عقب نشینی بود. جمیل شدیداً به انقلاب و امام علاقه داشت و کینه ی عجیبی از ضد انقلاب در وجودش بود. به شهادت همه ی کسانی که با جمیل در ارتباط بودند، او سرآمد نسل خودش و همرزمانش بود. هرگز ندیدم که در نبرد، پشت به دشمن بکند. تا پای جان می جنگید و به همین دلیل بارها و بارها مجروح شد.
یک روز به مهروآباد پیش جمیل رفتم و از او خواستم، با من به مرز بیاید تا از آنجا بازدیدی بکنیم. با کمال میل و بدون فوت وقت، درخواستم را قبول کرد و به اتفاق رفتیم به مرز مریوان. جمیل موقع بازدید چنان نقطه به نقطه ی آنجا را می شناخت و اطلاعات وسیعی داشت که دیدم از من که سال ها در آن منطقه بودم، آن جا را بهتر می شناسد.
در ادامه، رفتیم مرز باشماق و در حال گشت زنی بودیم که جمیل ناگهان دست های مرا گرفت و به سرعت برد پشت خاکریز. بعد عین کماندوهای دوره دیده و زبده، با جست و خیزهای سریع و حرکت های زیگزاگ به این سنگر و آن سنگر می رفت و مدام موضعش را عوض می کرد. حالا من همان جا پشت سنگر مانده بودم و جمیل به طرف دیگر رفته بود. چیزی نگذشت که دیدم او چهار نفر را دستگیر کرده و با خودش آورد پیش من. چند کلمه که از زیر زبانشان کشید بیرون، دیدیم دو نفرشان قاچاقچی هستند و دو نفر دیگرشان ضد انقلابند. آن دو نفر قاچاقچی را همان لحظه رها کرد و دو تا ضد انقلاب را داد دست نیروهای خودی که تحویلشان بدهند. بعد در حالی که عرق می ریخت و نفس می زد، گفت: «حالا دیگر منطقه امن است.»
من که از همان اولین واکنش غیر منتظره اش، دچار تعجب شده بودم و چیزی از کارش سر در نمی آوردم، از او پرسیدم: «تو چطور می دانستی که این ها همین دور و بر هستند؟»
گفت: «من همیشه قبل از این که به منطقه ای بروم، اول اطلاعات آن جا را جمع می کنم. اینجا هم با بررسی هایی که کرده بودم، احتمال می دادم؛ ضد انقلاب در کمین ما باشند. در واقع این آمادگی را از قبل داشتم.
سال 66 بود که به من و جمیل مأموریت داده شد تا برای پاکسازی و تعقیب ضد انقلاب به منطقه ی «نرگسله» و «دره گاوان» در محور شریف آباد دیوان دره حرکت کنیم. جمیل آن موقع فرمانده ی گردان حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) بود. که به پایگاه نرگسله رسیدیم و فردای آن روز، برای پاکسازی منطقه از سه محور وارد عمل شدیم. کار پاکسازی تا ساعت چهار عصر طول کشیده بود و نیروها تازه در حال برگشت به طرف پایگاه بودند، که گزارش رسید، در نزدیکی ارتفاعات روستای دره گاوان نیروهای ضد انقلاب دیده شده اند. هنوز بیست دقیقه از این خبر نگذشته بود که تعدادی از نیروهای خودی، گرفتار کمین دشمن شدند و درگیری شدیدی آغاز شد. بچه ها در این وضعیت بودند که خبر به گوش جمیل رسید. به محض اینکه مطلع شد، با نیروهای تحت امرش به دشمن حمله کرد و ضمناً غلام از پشت بی سیم به بچه ها می گفت: «شما فقط چند دقیقه صبر کنید تا من خودم را برسانم.» دشمن که متوجه حمله ی غافلگیرانه ی جمیل نشده بود، ناگهان دید که جمیل مثل رعد و برق بر سرش فرود آمده. جمیل همان طور که گفته بود، عین اجل معلق خودش را رسانده بود، بالای سر دشمن. ضد انقلاب هم که می دانست تاب ایستادگی در برابر جمیل را ندارد، با دادن تلفات، پا به فرار گذاشت و با افتضاح، صحنه ی درگیری را ترک کرد.
همان روز حاج آقا صادقی، جانشین سپاه دیوان دره، به استقبال جمیل رفت و بعد از این که با خوشحالی او را در آغوش گرفت، کلی تحسینش کرد. این اولین و آخرین باری نبود که جمیل، جان همرزمانش را نجات داده بود.
مرداد ماه 67 بود که عراقی ها، جا به جایی گسترده ای در منطقه شیلر انجام داده بودند و قصدشان هم از این کار، تصرف ارتفاعات مشرف به بسطام بود. درگیری شدیدی بین ما و عراقی ها پیش آمد و متأسفانه خیلی از بچه های ما شهید و مجروح شدند. بقیه ی نیروها هم از تاب و توان افتاده بودند و تقاضای نیروی کمکی داشتند.خبر تلفات نیروهای خودی و درخواست کمکشان که رسید، حاج آقا علیزاده، فرمانده ی سپاه دیوان دره، از من و جمیل خواست که به کمک بچه ها برویم.
خلاصه من به عنوان فرمانده ی یگان حزب الله و جمیل هم به همراه یک گروهان از گردان رسول ا لله- که فرماندهی اش با خود جمیل بود- بلافاصله حرکت کردیم و در کم ترین زمان ممکن، خودمان را به منطقه رساندیم. بچه ها همین که چشمشان به جمیل افتاد، روحیه شان باز شد و دورش حلقه زدند.
با این که همه شان به خاطر درگیری ها با عراقی ها از تک و تا افتاده بودند و کلی هم شهید و مجروح داده بودند و روحیه نداشتند، با دیدن جمیل چنان روحیه ای گرفتند که انگار تازه آمده بودند خط. همان جا تصمیم گرفتند که بمانند و بجنگند، شب جلسه ای با سرهنگ آریافر گذاشتیم و تصمیم گرفتیم برای شناسایی و ضربه زدن به دشمن، نیمه شب وارد خاک عراق بشویم. ساعت ده شب بود که من همراه شهید جمیل و دوازده نفر از نیروهای زبده راه افتادیم. هنوز یک ساعت از حرکت ما نگذشته بود که توانستیم، عراقی ها را دور بزنیم و پشت سرشان قرار بگیریم. وقتی به آنها نزدیک تر شدیم، متوجه ما شدند و درگیری شروع شد. جمیل وقتی چشمش به محل تجمع عراقی ها افتاد، دست به آر پی جی هفت برد و شروع کرد به موشک انداختن. شهامت جمیل در این کار را، هرگز نمی توانم وصف کنم، ولی همین قدر بگویم که لحظه به لحظه، موشک های آر پی جی را چنان با شهامت به محل استقرار عراقی ها شلیک می کرد که نظم و آرایش رزمی آنها را به هم می زد.
در این اثنا یکی از نیروهای خوب ما به نام عثمان یاری شهید شد و من برای این که صدمه ی بیشتری نبینیم، از جمیل خواستم که آنجا را ترک بکنیم و برویم پیش نیروهای خودی. ولی او چنان گرم حمله بود که قبول نکرد و گفت: «الان موقعیت خوبی داریم. همین جا باید ضربه ی اصلی را به دشمن بزنیم.»
درگیری تا ساعاتی ادامه داشت و عراقی ها، تلفات زیادی دادند. خیالمان که راحت شد، حدود ساعت چهار و نیم صبح بود که ما هم به محل استقرار نیروهای خودمان برگشتیم. غروبش بچه های دیده بان اطلاع دادند که عراقی ها در حال عقب نشینی و جا به جایی نیروهایشان هستند. فردای آن روز، به اتفاق سرهنگ آریافر تصمیم گرفتیم در فرصت پیش آمده، نیروها را جا به جا کنیم. دشمن حرکت سریع ما را که دید، تصور کرد که ما در حال تدارک حمله ی وسیعی هستیم. با این محاسبه ی اشتباه بود که ترسیدند و به عقب نشینی خودشان سرعت بیشتری دادند.
با فرار عراقی ها توانستیم بیست و چهار کیلومتر در خاکشان نفوذ کنیم و کلی هم سلاح و مهماتشان را غنیمت بگیریم. در واقع باید بگویم، این پیروزی و نجات بچه ها در منطقه ی درگیری شیلر، به دست نیامد مگر با حضور شهید جمیل و تدابیر بسیار دقیق او.(1)

پی نوشت ها :

1- شهسوار کردستان؛ صص 34- 31 و 60- 59 و 86 و 93 و 108- 107 و 112 و 122- 120 و 124 و 126.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط