خاطراتی از شهید صدرالله فنی

تا توبه نکند...

صدرالله با وجود آن همه گرفتاری ها و کار دمادم، به لحاظ زیرکی و هوش سیاسی ممتازی که داشت، هرگز از دسیسه های ضد انقلاب غافل نمی شد و پیوسته آن اوضاع را زیر نظر داشت. در این میان تعدادی از منافقین و ضد انقلابیون مسلح که
پنجشنبه، 15 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تا توبه نکند...
تا توبه نکند...

 






 

خاطراتی از شهید صدرالله فنی

صدرالله با وجود آن همه گرفتاری ها و کار دمادم، به لحاظ زیرکی و هوش سیاسی ممتازی که داشت، هرگز از دسیسه های ضد انقلاب غافل نمی شد و پیوسته آن اوضاع را زیر نظر داشت. در این میان تعدادی از منافقین و ضد انقلابیون مسلح که توسط نیروهای محلی شناسایی شده بودند دستگیر و به مراجع قانونی سپرده شدند. او به تشکل بچه های مسلمان آن خطّه و نیروهای انقلابی و مذهبی مهاجرین ساکن در کرند عنایت خاصی داشت. خلاصه، در آن مدت کوتاه، شخصیت معنوی و اخلاق نیک و با صفا و چهره ی معصوم او، نه تنها دوستان انقلاب اسلامی که بسیاری از اهالی کرند و مردم آواره و جنگ زده را مجذوب خویش ساخته بود.
در نخستین روزهایی که حزب جمهوری اسلامی تاسیس شده بود، عده ای از برادران انقلابی، در روابط عمومی سپاه پاسداران بهبهان، گرد هم جمع آمدند تا برای شکل گیری دفتر حزب، در این شهر به مشورت بنشینند و درباره ی اساس نامه و مرام نامه ی آن گفت و گو کنند. در آن نشست، دو طرح بیان شدکه یکی از شهیدان آیت الله دکتر بهشتی و دیگری از دانشجویان بود. دو تن از منافقین معروف شهر در جلسه حضور داشتند. اما هنوز چهره ی اصلی و نیمه ی پنهان منافقان و از جمله آنان آشکار نشده بود. آنها درست در موقعی که طرح شهید بهشتی در جلسه به تصویب رسید، زبان به اعتراض گشودند. و با شیطنت سعی در به هم زدن نظم جلسه را داشتند. در این گیرودار آقا صدرالله به شدت با آنان برخورد کرده و به صراحت گفت: «شما قصد نفاق دارید. اصلاً چرا در این جلسه حضور یافتید؟»
وقتی آن دو دعوت نامه ی شرکت در جلسه را نشان دادند، آقا صدرالله ناراحت شد و بر دعوت کنندگان فریاد زد. از این رو دوستان، هم صدا با او خواستار اخراج آنان از جلسه شدند.
یکی از نزدیکان ما به سازمان منافقین گرایش داشت و از این بابت، عملکرد بدش، او را به زندان افکنده بود. به صدرالله گفتیم که بیا: «به ملاقات وی برویم.»
در پاسخ گفت: «تا وقتی که این آقا از راهی که رفته توبه نکند، اجازه نمی دهم با او ملاقات کنید.»
سرانجام وی از آن بی راهه پشیمان شد و توبه کرد. هنگامی که به عنوان تواب از زندان آزاد شد، اجازه یافتیم که برای ملاقات به منزل او برویم. این موضع گیری بیان گر صلابت و قوت او در ستیز با نفاق و گروهک های منحرف بود.
آقا صدر می گفت: «در خاک عراق مأموریتی داشتم تا خلبانی را که در بمباران مناطق مسکونی ایران اسلامی بسیار گستاخ بود و از دست صدام، نشان افتخار دریافت کرده بود، بکشیم. چند تن از دوستان و همراهان بر این نظر بودند که به دلیل پوشش امنیتی شدید منطقه و خفقانی که نیروهای بعثی در محل زندگی او ایجاد کرده بودند، بایستی مجهز به صدا خفه کن باشیم. اما تهیه ی این وسیله میسر نگردید.
گفتم: «خدا حافظ همه است. هر کس می خواهد با من بیاید.»
با توکل به خداوند اسلحه را برداشتم و با لباس محلی به در منزل آن خلبان رفته و با این نقشه که تصور کند از جانب صدام و نیروهای مافوق، حامل پیامی هستیم، سراغش را گرفتم. به محض این که در برابر چشمانم ظاهر شد، او را از پای درآوردم و گریختم.
من و آقا صدرالله و دو نفر دیگر مأموریت داشتیم تا قرارگاه رمضان را در یکی از ارتفاعات شمال عراق تشکیل دهیم. زمان مأموریت مقارن بود با عید قربان سال 1365 بدین منظور لباس محلی کردی پوشیدیم و مسلح به اسلحه ی کلت، وارد خاک عراق در استان سلیمانیه رو به روی شهر بانه شدیم. نرسیده به رودخانه ی زاب عراق، به یک قاچاقچی کُرد عراقی برخوردیم که با یک رأس قاطر، جوانی حدوداً بیست و چهار ساله را به سمت خاک ایران می برد.
به آقا صدرالله گفتم: «قیافه ی این جوان به عراقی ها شباهت ندارد. بی درنگ هر دو به طرف آن دو نفر که یکی سواره و دیگری پیاده بود، رفتیم. خودمان را لو ندادیم. وانمود کردیم که از خاک ایران جهت مأموریت خویش استفاده می کنیم. آنان را متوقف نموده و پرسیدیم: «که شما چه کاره اید؟»
همین که این جمله را گفتیم، هنوز لحظه ای نگذشته بود که صدرالله با چالاکی و زیرکی خاصی انگشت خود را در دهان آن جوان فرو برد. من از ماجرا بی خبر بودم و نمی دانستم چه شده است. خدایا چه حادثه ای روی داده است؟
آری! آقا صدرالله با انگشت خویش، یک قرص سیانور را از دهان وی درآورد و مانع خودکشی زود هنگام او پیش از تخلیه ی اطلاعاتی شد. با این حرکت پی بردیم که او منافقی است که برای عملیات خراب کارانه عازم ایران است. ما هم به دشمنی با حکومت جمهوری اسلامی ایران تظاهر نموده و از ا ین طریق، ردگم کردیم. پول کرایه و به اصطلاح حق العمل آن قاچاقچی را پرداخت کردیم و او را روانه ی شهر و دیار خویش در عراق نمودیم. هنگامی که او مطمئن شد که ما مخالف نظام ایران هستیم، زبان به ذکر جنایتها وحتی مفاسد اخلاقی خویش گشود و طرح ها و نقشه هایش را برای عملیات خراب کارانه فاش ساخت.
او می گفت: «در دنیا دو آرزو دارم. یکی کشتن امام خمینی و دیگری کشتن مسعود رجوی.»
با شگفتی پرسیدم: «چرا مسعود رجوی؟ مگر او فرمانده ی شما نیست.»
او در حالی که به رجوی بسیار بد می گفت و نسبت به او ابراز بیزاری می نمود، گفت: «نه! فرمانده مریم عضدانلو (ابریشم چی) است و از او دستور می گیریم.»
بدگوئی های وی از اختلافات شدید تشکیلاتی در آن سازمان حکایت می کرد. خلاصه، راه طی شد، دو سه شبانه روزی تا رودخانه زاب عراق را برگشتیم. شب ها در کرانه رودخانه ی زاب و یا کوهستان و دشت می خوابیدیم و روزها آن راه های دشوار و فرساینده را می پیمودیم.
در مدت آن چند روز و طی آن مسیر طولانی، فقط حدود یک ساعت ماشین سوار شدیم.
به اولین پاسگاه مرزی ایران که رسیدیم، صدرالله با نقشه ای حساب شده، به آن جا رفت و با تماس با نیروهای عملیاتی سپاه، طرح دستگیری آن منافق، بدون شناسایی ما را به آنان گوشزد نمود و آنان هم به خوبی اجرا نمودند. این گونه که وقتی به شهر سردشت رسیدیم و در یک غذاخوری مشغول صرف ناهار بودیم، بچه های عملیات سپاه، با لباس شخصی به کنار میز غذاخوری آمدند و در شکل مشکوک بودن به ما و طرح سوالاتی از این دست، ما و آن منافق را دستگیر کردند.
بعد از این ماجرا و به دام انداختن آن منافق، دوباره به خاک عراق برگشتیم و دستگیری آن عنصر مخرب، منجر به افشای همه سر نخ های ارتباطی او درتهران شد و خود، سرانجامی جز خودکشی در زندان نداشت.(1)

پی نوشت :

1- کوچ غریبانه صص 108- 120- 52- 51.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط